فدای سرت!
بسمالله...
سلام!
+
یاد باید بگیری که فکر کنی عزیزجان؛ فکر.
و الا ولمعطلی.
و شک نکن من بینِ رتبهیکنکورت، دانشگاهت، نامِ پرآوازهی مدرسهات و توانِ تفکرت، آخری را انتخاب میکنم.
شک نکن انتخابِ من برایت چیزی نیست که تو را به رویای همه برساند. انتخابِ من برایت شرایطیست که رویایت را بسازد. رویای خودت را.
عزیزجان،
قبل از هرکار چهقدر خوب میشود اگر فکر کنیم آخرش ما هم یک روزی دیگر نفس نمیکشیم و از آن به بعدِ زندگیمان قرار است چهطور باشد..؟
اگر درس میخوانی، شبیهِ آقا مصطفی چمران درس بخوان.
آدم باید از یک جایی به بعد تصمیمهای بهتر و مهمتری بگیرد. و تو داری نزدیک به آن دورانت میشوی. دانشگاه اگر چه یکی از اولین انتخابهای مهمِ زندگیست ولی قطعا مهمترینشان نیست.
دور نیست آن روزهایی که با گونههای گلانداخته بیایی خانه. حتی اگر کنارم نباشی تلفنم را بگیری و بگویی منتظرِ تلفنِ کسی باشیم که تو شمارهی بابا را دادی بهش. که زنگ بزند و با خانوادهاش بیاید.
دور نیست آن روزهایی که برای ره رفتنهای دخترکت ذوق کنی.
دور نیست آن روزهایی که دنبالِ مدرسه بگردی برای پسرِ هفتسالهات.
دور نیست روزی که از تلاشِ دخترت خندهات بگیرد وقتی سعی دارد چیزی را بهت نگوید و تو ساعتها قبلش میدانیاش.
دور نیست روزهایی که آرزوهایت، تو را رساندهباشد به همان کلاسِ انشایت.
دانشگاه، شد یا نشد، فدای سرت.
تهران، شد یا نشد، آنقدر مهم نیست.
هرچند که تمامِ مخالفتم برای شهرستان رفتنت به خاطرِ این بود و هست که فکر میکنم خانوادهی کوچکِ چهارنفرهی ما، آنقدری وقت ندارد که بخواهد چندین سالش را هم دور از هم بگذراند.
عزیزجان،
دانشگاه، شد یا نشد یادت نرود که من تو را برای چیزیبیشتر از این اعداد بزرگ کردم. برای چیزی که بیرزد شصت سال زندگیات را خرجش کنی و برای خدا جواب داشتهباشی.
دانشگاه، هرچند توی این دو سال مهمترین دغدغهی ما بود اما از این به بعد دنیا جدیتر از این میشود.
اخمهای بابا را هم جدی نگیر؛
دلش میخواسته کنارش باشی و حالا که تهران ماندنت به اما و اگر کشیده، دارد دلتنگی میکند. میدانم که خودت متوجهِ اینها میشوی.
هوای بابا را داشتهباش که اگر بروی خیلی سختش میشود..
پ.ن:
نه،
انگاری مادرمان هم چیزهایی مینوشته گاهگاهی برایمان!