هر جا از عشقِ تو خالی شه امنیت نداره...
بسمالله...
سلام!
+
[سرخیِ هر غروب میرم پشتِ بام
بغضم میشکنه، اسمِ توئه روی لبهام]
خانه را که عوض کردیم مسیرِ رسیدنم تا دانشگاه تنوعش را از دست داد.
اگر توی خانهی قبل میتوانستم بیایم سر بلوار کشاورز و بعد چهار پنج تا گزینهی خوب و راحت داشته باشم برای رسیدن، اینجا راهی که با اختلاف، زمان و هزینهی خوبی دارد بزرگراه شهید همت است و بس.
و راهها برای رسیدن بهش متفاوت؛ پیاده، با اتوبوس و یا با خانواده و ماشین پدر.
محرم که شروع شد زودتر بیدار میشدم و شیب خیابان را میرفتم بالا تا چند ایستگاه جلوتر. کمکم باید آمادهی راه رفتنهای طولانیتر میشدم.
[ای بادِ صبا، برسون به حسین سلامِ من رو؛
سلام بر حسین.
ای قاصدِ دل، برسون به حسین پیامِ من رو؛
سلام بر حسین.]
هفتهی اول مهرماه بود که با بچههای هیئت عقیلهی عشق(س) رفتیم مشهد. خیلی روزهایم را جابهجا کردم و خودم را بابت کلاسهای دانشگاه به زحمت انداختم. همهی استدلالم برای خودم این بود که باید غیبتهایم را نگه دارم برای ایام اربعین. فعلا باید طوری کلاسها را بروم که غیبت نخورم.
[سلام ای کوهِ نور،
سلام از راهِ دور،
سلام آقای پردردِ صبور
سلام ای کربلا،
سلام ای نینوا،
سلام ای خامسِ آلعبا]
دلار شدیدا گران شده بود و برندی که معمولا کفشهای کتانیم را ازش میخرم به جای رنج دویست هزار تومان، کفشهای معمولیش را هفتصد هزار تومان میفروخت!
برای یک کفش رقمِ بالایی بود. افتاده بودم دنبال تعمیر کفشهای قبلی و جمع کردن پولهایم برای ویزا و بلیت و ضروریات سفر. یکی دوتا پروژهی بیشتر گرفتم که سامرا هم بروم حتما.
قرار گذاشته بودم با خودم که این سفر را با حقالزحمههای خودم بروم. که هزینه بدهم برای چیزی که دوست دارم. که بعدا راحت ولش نکنم.
[ای گلِ وفا، حسین
معدن سخا، حسین
میکشی مرا، حسین...]
این پیام میرود روی کانال روضه:
#گزارش_جلسه_مهر۹۷
پس از قرائت قرآن باز هم در خدمت خادمان پرتلاش مهدکودک روضه امام جواد بودیم.
خانم رحمانی این بار خبر تولید *مجموعه بازی ویژه هدیه دادن به کودکان عراقی در موکبهای اربعین* را برایمان آورده بود.
این بستههای کوچک که شامل چند بازی ساده و دوستداشتنی و یک نامه به زبان فارسی و عربی است، به همراه یک داستان کوتاه که ارتباط خوبی با بازیها دارد، نحوهی کار با هر یک از وسایل بازی را توضیح میدهد.
قیمت هر بسته ۱۵ هزار تومان است
با توجه به این که تعدادی بسته هماکنون موجود هست، میتوانید آن را خریداری کرده و همراه خودتان به سفر اربعین ببرید و به دست بچهها برسانید.
یا این که آن را توشهی راه زائران کنید و در ثواب اهدای آنها شریک شوید.
ماجرا از این قرار است که این بار بازیهای جذاب مهدکودک را برای بچههای موکبدار عراقی آماده کرده بودیم.
اصلا گفته بودم یکی دوتاشان را برای خودم نگه دارند که ببرمشان. جملههای لحظهی تقدیم را هم از رفیق عراقیمان میپرسم که سوتی ندهم!
[سرخیِ هر غروب میشم روضهخون
خورشید رو میزنن به روی نی تو آسمون]
۱۴ام مهرماه بود. یک روزِ شنبه.
حوالی ساعت ۳ونیم بود که مادرم زنگ زد بهم. حرفهایی که میزد و لحن و تن صدایش عادی نبود. پرسید کی کلاسم تمام میشود که گفتم ۵.
ساعت ۵ دوباره زنگ زد و گفت من اینجا پیش خانم فلانیام. کلاست تمام شد سریع برو خانه که زهرا تنهاست.
لحنش از قبل هم مشکوکتر بود.
پرسیدم چرا خودش تا حالا نرفته خانه که خواست یکجورهایی قضیه را رفع و رجوع کند.
اصرار کردم. گفت یک کمی پاش پیچ خورده و رفته همانجا اورژانس بیمارستان.
این که این وسط چه اتفاقی افتاد بماند.
خودم را حدود ساعت ۸ شب رساندم بیمارستان و آنجا بود که فهمیدم مامان با یک اتوبوسِ پر تصادف کرده و پاش از ۶ جا شکستگی باز دارد.
[ای آه رسا، برسون به حسین سلام من رو؛
سلام بر حسین
ای ماهِ عزا، برسون به حسین پیام من رو؛
سلام بر حسین]
پای مامان عمل لازم دارد و مراقبت. حداقل شش هفته. توی ذهنم حساب میکنم. ۱۴ مهر را با یک ماه و نیم جمع میزنم. میشود ۲۹ آبان.
و اربعین ۸ آبان است...
دوباره گیر میکنم بین انتخابهای مختلف.
[سلام ای مهربون،
سلام ای بهترین،
سلام ای چهرهی خونینجبین
سلام ای لالهگون،
سلام ای شاهِ دین،
سلام ای قاری نیزهنشین]
روزها پشت سر هم میگذرند.
به گذرنامهام سر میزنم. اعتبار دارد. سه روز هم برای ویزا وقت لازم است. باز افتادهام به حساب و کتاب که اگر اربعین سهشنبهی هفتهی بعد باشد و سه روز هم برای حداقل طی مسیر بگذارم کنار و دو روز هم رفت و برگشت باید حدودا هشت روزی قبلش برای ویزا اقدام کنم. (و تا یک دقیقهی دیگر وارد همان ددلاین میشویم...)
روزها پشت سر هم میگذرند و به اربعین نزدیک میشوند و کم نیستند رفقایی که ازم کتابی بخواهند برای خواندن در مسیر. ردیف سفرنامهها و داستانهای مذهبی روز به روز خالیتر میشود. الحمدلله که دریای اربعین امسال هم پرآب است.
باشد به تلافیِ تمامِ بغضهای شیعه در طول تاریخ.
باشد به تلافیِ حسرت همهی شیعیان برای زیارت سرزمین طف از زمان متوکل عباسی تا روزگار صدام.
کاش بروند به نیابت همهی آنها که امسال هم توی جاده نیستند
[یار مهلقا حسین
چشمهی بقا حسین
میکشی مرا حسین...]
- سلام فاطمه. چهارشنبه تهرانای؟
( چند دقیقهای صبر میکنم. چند بار مینویسم بله متاسفانه و پاکش میکنم)
- بله انشاءالله.
- آخ جون! میتونی به جام بری سر کلاس؟ فرز ۵
- ساعت چند؟
- زنگ دو و سه.
- دانشگاهام که. تا فردا خبر بدم.
- فردا دارم راه میافتم. هیچجوره راه نداره؟
- چرا! شما برید به سلامت! من ردیفش میکنم. به محمدصالح هم سلام برسونید که خیلی بهتره!
وقتی قبول میکنم چهارشنبه، ۲ آبان جای عطیه بروم سر کلاس یعنی انگاری باور کردهام که امسال تهرانام...
[ای برگ خزون، برسون به حسین سلام من رو؛
سلام بر حسین
ای اشک روون، برسون به حسین پیام من رو؛
سلام بر حسین]
امسال هم نشد.
هرچی دست و پا زدیم نشد.
نمیدانم اوضاع سال بعدم چه شکلی است. آنقدری سلامت هستم که خودم بتوانم پیاده بروم؟ اصلا زندهام؟ خداوند نگهم داشته توی این راه؟
نمیدانم تا سال بعد کدام اتفاقهای مهم زندگیم افتادهاند.
نمیدانم سال بعد چیزی که مینویسم سفرنامهی جادهی نجف-کربلاست یا بازهم چیزی شبیه این دو سه سال.
فقط دلم خواست بگوید با خودتان ببریدش. بگذارید یک گوشهای مثلا زیر عمودِ ۷۸۳. یا شاید آن آخرها و نزدیک عمود ۱۴۵۲. بگذارید بنشیند به تماشا. یا شاید هم قرار گذاشته باشد که بیایند و ببرندش. شاید صاحبش بالاخره پیدایش کرد. شاید دستش را گرفت و با خودش برد...