کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
بسم الله... 

سلام ! 

امروز تالار افتخارات درس خواندم و چند تا از آشنایان را هم پیدا کردم. 

دلم برایتان می سوزد؛ خیلی زیاد. 

چرا خداوند شما را با من امتحان کرده...؟ 

 

 

 

 

پ.ن: 

می شود به من افتخار کنبد...؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء
کافه فرزانگان - عید.بهار.فقر
بسم الله... 

سلام! 

عید. 

بهار. 

مدرسه. 

اردو. 

کیک تولد مهزاد. 

ایمان آوردن مجدد به خلاقیت مینا توی غافلگیری. 

شب هایی که مادر خانه نیست. 

شب هایی که زهرا خانه نیست. 

شب هایی که پدر می رود بیت و سهم من یک ظرف قرمه سبزی نذری ست. 

روزهایی که کم کم احساس استرس می کنم. 

شهر امن شهدا. 

گوش دادن مداوم به ماه و ماهی، بی قرار و ارغوان.  

کتاب زیست. 

کتاب دینی. 

گل گاوزبان. 

مائده ی عزیز. 

نگرانی های احمقانه. 

 

 

 

 

 

ما عیدمان را، 

فاطمیه مان را 

امسال این چنین گذراندیم. 

بد فقری ست این فقر سعادت...

 

 

 

پ.ن: 

ده شب. جلوی مدرسه. منتظر پدر: 

بابا نیومدی هنوز؟ 

(صدای مراسم) دارم میام. 

نه. من با یکی از بچه ها میام. 

مطمئنی؟ 

آره. 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه دروغ که حسرت توش موج میزنه خیلی گناه داره...؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء

سلام! 

من از دموکراسی متنفرم. 

 

 

 

من از دموکراسی که بهانه ی توهین به شما شده متنفرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء
بسم الله... 

سلام! 

- " آخرین جمعه ی سال خود را چگونه سپری خواهید کرد؟ "  

- " دو هفته قبل از پایان سال به عملیات شناسایی می رویم. مسیر مترو و تاکسی و بهترین سیر برای سر زدن به همه را پیدا می کنیم. 

بعد از یک هفته ی قبل عملیات اصرار را شروع می کنیم و برای مادر و پدر گربه ی شرک می شویم! 

روز قبل فائزه ی شفیعی هوایی مان می کند و ما خانواده را در عمل انجام شده می گذاریم و قرارمان را قطعی می کنیم. 

بعد دوباره گربه ی شرک می شویم و این گونه می شود که در انتهایی ترین لحظات آخرین پنج شنبه ی سال برنامه مان برای دیدن دوباره ی شهر امن شهدا قطعی می شود... 

ما خوش بخت ترین های روی زمین هستیم... " 

 

 

پ.ن: 

فردا بعد از نماز صبح. بهشت زهرا. قطعه ی 21،24،26،29 و 40.  

شاید بعضی دوستان را هم دیدیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء
کافه فرزانگان - سهم موریانه ها
بسم الله...

 

سلام!

 

+

 

عرفان توی زندگی بعضی ها موج می زند. بعضی ها اصلا دین را زندگی می کنند. گرچه دو تا تسبیح توی دستشان نیست و قیافه شان هم شاید آن قدر ها علمایی نباشد اما به راحتی می توان دین را توی زندگی شان دید.

 

تابستان سال92( پارسال) با خانواده بعد از پنج سال عازم عروسی یکی از اقوام بودیم ( این عروسی نرفتن ما هم برای خودش ماجراهای فراوانی  دارد. شاید شرحش را توی یکی از پست ها خواندید.)

 

عروسی اواخر شهریور توی مشهد برگزار می شد و ما از یک هفته ی قبلش با قطار رفتیم نیشابور.

 

دو روز نیشابور بودیم و این دو روز تا معدن فیروزه و بلوار باغرود و حتی مدرسه ی فرزانگان نیشابور را دیدیم. و اما بهترین بخش سفر برای من قطعا  "روستای چوبی" بود.

 

یک آقای مجتهدی نامی قبل از انقلاب آمریکا معماری خوانده بودند. اصالتا هم نیشابوری بودند. بعد از برگشتنشان به ایران آمده بودند نیشابور و روستای بچگی هایشان را بازسازی کرده بودند.

 

همراه ما دوستی ای با این آقای مجتهدی داشت و به واسطه ی همین دوستی، ما تا منزل شخصی آقای مجتهدی را هم دیدیم. بچه هایشان آمریکا بودند و تنها زندگی می کردند.

 

روستا یک مسجد چوبی داشت، یک کتابخانه ی چوبی، خانه های چوبی و...

 

برای پدر سئوال شده بود که چه طور بعد از حدود بیست سال خانه ها هنوز سر پا هستند. هیچ مصالح مدرنی به کار نرفته بود و هیچ معماری مدرنی هم در کار نبود. کتابخانه با نور طبیعی خورشید روشن بود و چند نکته ی این چنین دیگر.

 

آقای مجتهدی حرف فوق العاده جالبی زدند:

 

ما هر سال یه مقداری چوب توی یه انباری میذاریم. موریانه ها (که بعدا فهمیدیم خیلی هم زیادند توی آن روستا) جای اون انباری رو یاد گرفتن. میرن و کل سال مشغول اون مقدار چوبی هستن که براشون گذاشتیم. تا حالا هم خدا رو شکر ضرر نکردیم. میدونید؛ این موجودای خدا رو درست نیست سم بریزیم براشون بمیرن. هر سال سهم خودشون رو میخورن و دیگه هم کاری به پی و دیوار ساختمون ها ندارن. از روز اولی که این جا رو ساختم تا همین امروز کل مصرف موریانه ها شده حدود بیست کیلو چوب. در عوض نه مخلوق خدا رو کشتم نه ساختمونم خراب شده.

 

خدا رو شکر معماری این جا یه جوریه که زیاد برق مصرف نمیشه. این مسکن مهر رو هم اگه با دید اسلامی ایرانی می ساختن الان وضعش این نبود.

 

بعد هم کمی از معماری ایرانی اسلامی گفتند برایمان و من چیزی از این قسمت حرف هایشان با پدرم و آن همراه ما یادم نمی آید چون درگیر سهم موریانه ها شده بودم...

 

خرجش صد هزار تومان سم بود و یک کارگر که یک روز خانه ی موریانه ها را سم پاشی کند و خلاص ولی آقای مجتهدی بیست سال، بیست کیلو چوبِ حقِ موریانه ها را داده بود.

 

از آمریکا برگشته بود ایران و چند سالی تهران بوده و بعد رفته به یکی از روستاهای نیشابور.آن جا نشسته بود که روزی من به واسطه ی عروسی یکی از اقوام قصد مشهد بکنم و از قضا پدر دوست نیشابوری داشته باشد و ما دو روز نیشابور باشیم و من، او و معماری ایرانی اسلامی و سبک ساده ی زندگی اش را ببینم و دلسوزی اش را ببینم و رئوف بودنش را ببینم و کارآمدی توصیه های دینم را و  بعد برود.

 

آقای مجتهدی اوایل امسال به رحمت خدا رفتند.

 

پ.ن 1:

 

در ساده ترین امور زندگی هم می توان صفات خدا را توی آدم ها دید که سعی دارند توی وجود خودشان بزرگش کنند و پرورشش بدهند...

 

قرار است امسال، توی سال هجدهم زندگی ام شبیه کدام یک از هزار اسم خدا که توی دعای جوشن کبیر آمده اند بشوم؟

 

 پ.ن 2:

 

چه قدر بعد از آن از برج های خفه ی تهران بدم آمد.

 

برج هایی که حتی وسط ظهر هم باید چراغ هایشان روشن باشد.

 

چه قدر بعد از آن دلم پنجره های رنگی و پله های چوبی و ایوان جلوی خانه و آبگوشت توی ایوان خواست.

 

چه قدر یاد این بیت شعر افتادم:

 

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد

 

                                وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد...

 

پ.ن 3:

 

بنا بر پرسش دوستان عزیز!

 

فردا جهت گرامی داشت ورود اینجانب به دنیا زنگ دوم توی کلاس آقای مصلایی در خدمتتان هستیم J

 

دست خالی بیایید که بتوانید شادی خود را ابراز کنید!!

 

پ.ن 4:

 

خداوند عزیزم،

 

توفیق بندگی ات را توی سال پیش رویم از من نگیر...

 

پ.ن 5 :

 

عکس های مسجد و خانه های روستای چوبی در اسرع وقت آپلود خواهند شد – ان شاالله- 

  

پ.ن مهم و دوست داشتنی: 

بالاخره امروز برف آمد. 

باید تشکر کرد از خداوند به خاطر این غافلگیری سرد و شیرین (!) توی روز 28 ام بهمن. 

بله! 

اگر قدم مبارک بنده نبود امسال دوستان عزیز ساکن تهران هیچ گونه برفی مشاهده نمی کردند!! 

بــعله! 

الان کاملا دارم سرتون منت می گذارم!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء
کافه فرزانگان - هر چه سریع تر
بسم الله... 

 

سلام! 

+  

دلم یک منبع خلاقیت می خواهد. 

هم اکنون. 

والسلام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء
بسم الله...

سلام!

+

-" مهندسان ژنتیک این روزها غوغا می کنند. بذرهای بادام و گردو و پرتقال و خرمای بی­ارزشتان را اگر برایشان ببرید به شما بذرِسیبِ ارزش­مند تحویل می­دهند.

 شما قطعا سیب را بیشتر دوست دارید. شما قطعا در فروش سیب مشکل کمتری خواهید­­ داشت. مطمئن باشید.

مهندسان ژنتیک با هزینه­ی بسیار کم همه­­ی باغات شهر شما را پر از درخت سیب می­کنند. یک ضرب­المثل انگلیسی می­گوید: هر کس روزی یک سیب بخورد دیگر نیازی به دکتر نخواهد داشت.

 می­دانیم شما هم دلتان می خواسته سیب باشید پس هرچه سریع­تر به یک مهندس ژنتیک مراجعه کنید."

 

یک روز حتما کشف می­کنم که چه کسی برای اولین بار حرام نشدن را فقط در دانشگاه علوم پزشکی تهران و یا دانشکده­ی برق دانشگاه شریف خلاصه کرد.

یک روز حتما این را می­فهمم که چه کسی "سیب" شدن را تنها هدف یک بذر تعریف کرد.

یک روز حتما رسانه هایی را پیدا می­کنم که قیمت سیب را همیشه بالاتر اعلام می کنند.

یک روز حتما دست یکی از مزرعه­دار ها را می­گیرم و می­برم توی میدان تره­بار که میوه­های دیگر را هم ببیند. که کمی حق بدهد به بذر جوانی که می­خواهد سایه بسازد برای رهگذران؛ یا اصلا می­خواهد بوته­ی هندوانه باشد.

یک روز همه­ی این کارها را خواهم­کرد حتی اگر آن روز بعد از 7 سال خواندن پزشکی در مسیر سیب شدن باشد.

 حتی اگر آن روز 4 سال بعد باشد و کم­کم شروع کرده باشم به خواندن منابع کنکور انسانی.

حتی اگر آن روزها سیب شدن از مد افتاده باشد و همه دلشان بخواهد موز شوند...

 

+

 لازم است بگویم من و هدای برخوردارپور درحال فکر کردن به طرح اولیه ی یک مستند هستیم درباره‌ی آدم‌های خاص و عملکردشان و البته جایگاه‌شان یک کمی جلوتر از این جایی که ما الان هستیم.

شاید برای نمایش توی جشن فارغ‌التحصیلی. یا شاید برای رسیدن به طرح های پخته‌تر بعدی.

اگر آدم‌های خاصی را می‌شناسید که می‌توان راجع بهشان توی یک مستند و پخش در مدرسه ی خودمان صحبت کرد معرفی کنید.

اگر آدم هایی را می شناسید که نخبه بودند (الزامی نیست که این نخبگی توی درس خواندنش معلوم باشد) و کارهای عجیب و غریبی کردند بگویید.

و اگر افرادی را می شناسید که مهاجرت کرده اند (نه صرفا تحصیلی) هم معرفی‌شان کنید. با یک رزومه‌ی یک خطی از کارهایی که کرده‌اند.

اگر نظر خصوصی دادن خوشایندتان نیست می‌توانید کمک هایتان را ایمیل هم بکنید. (اگر هم ایمیل بنده را ندارید اطلاع بدهید که اطلاع بدهم! )

 

من و هدی فعلا توی فاز مهاجرت ـیم :)

 

پ.ن۱:

 در جریان هستم که من یک دانش آموز پیش دانشگاهی هستم ولی در درجه‌ی اول آدمی هستم که اتفاقا خیال ماجراجویی دارد.

پ.ن۲:

اولین نوشته ی جدی ام را با اقتباس ۹۰ درصدی از روی یکی از نوشته های خانم عرفان نظرآهاری نوشتم و حالا در حال نوشتن طرح اولیه‌ی اولین تجربه‌ی مستندسازی ام هستم با همان شیوه؛ یک اقتباس ۴۰ درصدی از مستند میراث آلبرتا.

 

 

۱۴ مهر ۱۳۹۳:

من کاملا متوجهم و می فهمم اوضاع شما را.

ولی با تمام شق و رق ایستادنم این کارها آسان من را می شکند.

معلممان می گفت یک چیزهایی به من نمی آیند.

من توی شرایط عجیب رفتارهای عجیبی می کنم که اصلا به من نمی آیند...

+

گام های اولش به  برداشته شد.

مانده پیگیری اش که اگر خدا بخواهد به دنبالش هستیم.

بعضی چیزها بدجور آدم را سر ذوق می آورند.

+

شیعتی مهما شربتم ماء عذب فذکرونی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

نمی دانید چه حالی ست وقتی هزار هزار کار روی سرتان ریخته؛ بعد از این که یک تصمیم جدی برای انجام دادنشان می گیرید یک چیزهایی مدام از جلوی چشم هایتان رژه می روند. کافی ست کمی، فقط کمی حواستان بیماری عدم تمرکز هم داشته باشد. آن وقت است که می نشینید و چشم هایتان را می دوزید به دیوار که بفهمید این "چیز" ها چه موجوداتی اند. در همین لحظه "چیز" ها غیب می شوند.

... و این چرخه مدام تکرار می شود ...

زرنگی می کنی و "چیز" ها را غافلگیر می کنی. می فهمی کلماتی هستند که منتظرند نوشته شوند و هی توی سرت وول می خورند و برخلاف ظاهر آرامشان، هیچ جوره رام شدنی نیستند.

کلمات، همراه  همیشگی من بودند. از وقتی که یادم می آید دخترک پرحرفی بودم. علاوه بر حرف های شنیدنی ام کلی هم حرف داشتم که شب ها با در و دیوار می زدم. کلی فکر هم توی کله ام بود که زمان حرف زدن درباره شان را نداشتم! کلمات از تک تک انگشت هایم می زد بیرون! قبول کنید یک کمی سخت است مهار سیلی از کلمه ها که با نیروی وحشتناکی می خواهند که بهشان توجه کنی.

یک روزی یک بقچه پهن می کنم و همه ی حرف هایم را داخلش می ریزم و بعد می دهم مادربزرگم محکم سنجاقش کند. بعد هم می گذارمش توی کمد دیواری مغازه ی قدیمی بابابزرگ...

+

" بسم الله القاسم الجبارین "

فکر کنم روزی کله ام از فشار زیاد مثل زودپز منفجر شود. رمز عملیات هایی که شنیده ام با صداهای مربوط به خودشان تحت یک تابع سینوسی توی سرم تکرار می شوند. باید به فکر یک سوپاپ اطمینان برای کله ام باشم!

+

دو روز پیش به شوخی به مادربزرگ گفتم : کی میاید تهران ببینیمتون؟

مادربزرگ هم با جوابش یک کاری کرد اصلا! : اصلا شاید اومدیم همون حا یه خونه خریدیم.

من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. فکر کن. کسی که چند ده سال است ساکن یک شهرستان با حال و هوای جنوب کشور است یکهو بیاید توی تهرانِ عجیب. به هوای این که کنار بچه ها باشد.

حتی تصورش هم من را عصبی می کند. متوجه هستم که کارم خودخواهی محض است ولی من دلم به لهجه ای خوش است که شاید این جا خرابش کند. من دلم به روی سیاه و سبزه ای خوش است که شاید تهران سفیدش کند. من دلم به پرتقال ها و درختان نخل خوش است.

هرچند هنوز هم فکر می کنم آقای رضای امیرخانی پی رنگ بخش اجتماعی قیدار را از روی زندگی پدربزرگ نوشته و کار پدربزرگ و غم پدربزرگ و همان سِیر: خوش نامی. بدنامی و گم نامی و هرچند می دانم این 6 سال چه قدر سخت بوده برای شان ولی دلم نمی خواهد تهران خانه ی همیشگی شان باشد.

...

+

هنوز نیازمند دعاهایتان هستم :)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۱
فاء
بسم الله...

سلام!

+

خاطرات تبریز بسیارند. از تمام مشکلات ریز و درشت تا فرو رفتن توی آبشار آسیاب خرابه و سُر خوردن از آبشار.

از والیبال دیدن پر دردسر تا جاده ی تبریز-جلفا و آدرس عجیب کانون زبان.

از دوست خانم محمدی تا "جمشید" و "ناراحت شدی؟" و "هه هه هه" و پشت کنکوری ها.

گاهی بعضی چیزها آن قدر تمرکزت را می گیرند که توانت برای پیدا کردن نشانه های پیروزی ات کم و کمتر می شود.

گاهی حاشیه ها برایت مهم تر از متن ماجرا می شود.

این سفر برای من با یک گروه کاملا جدید شروع شد. گروهی که سابقه ی کلی سفر مشترک باهم داشتیم ولی نه این قدر نزدیک.

همین جا از همه ی هم گروهی ها و هم کوپه ای های عزیز باید تشکر کنم.

انصافا خیلی وقت ها قیافه ی غیرقابل تحملی به خود می گرفتم ولی فکر کنم همه ی همه تان برایم دعا کردید چون بحران به وجود آمده به طور حیرت انگیز و معجزه آسایی مدیریت و حل شد.

از شکوفه و شبنم عزیز باید تشکر کرد برای کارِ بی چشم داشت شب اول شان.

از بچه های اتاق ۱۸(!) برای وقت شناسی شان.

از هانیه سمندری برای تبریزگردیِ روز اول که الان واقعا تمام لحظه های گم شدن مان خنده دار است!

اردوی رامسر همچنان بهترین اردوی تحصیلی من است اما این اردو می تواند بعد از سفر مشهد سومین شان باشد.

الان از انتخاب یک گروه تقریبا جدید خوشحالم چون آدم های خوش سفر بسیاری را شناختم که می توان راحت و بی دغدغه ۴ روز را با آن ها گذراند و در مقابل آدم هایی را هم کشف کردم که حتی گذراندن اجباریِ ۴ دقیقه توی کوپه ی قطار هم با آن ها ناممکن می نماید.

این را توی سفر قبلی هم فهمیدم که بعضی آدم ها نمی توانند انتظاراتت را برآوده کند. بهترین کار در همچین موقعیتی دوری نسبی از آن هاست. که نه آن ها با انتطارات تو اذیت بشوند و نه تو مجبور باشی خودت را بخوری. صد البته که کار اولی تر پایین آوردن سطح انتظارات از همه است. انتظاراتی در حق و قبال خودت البته و نه جامعه.

بیان مکرر انتظارات کاری برای آدم نخواهدکرد. برآورد شرایط بهترین راهکار می تواند باشد.

این سفر یک چیز خیلی خوب یادم داد: این که باید بعضی وقت ها با آدم های خیــــــلی متفاوت با خودت هم معاشرت داشته باشی که یادت بماند که می شد الان جای آن ها باشی اگر پدرت نبود، مادرت نبود، معلم هایت نبودند، محدودیت های دینی ات نبود و...

باید تشکر کرد از همه ی معلم هایی که خدا صبرشان را با قیافه ی من امتحان کرد!!!

و در آخر توصیه می کنم هیچ وقت به اردوگاه الغدیر تبریز نروید تا وقتی که مدریت ش عوض شود!

 

 

پ.ن۱:

دلم برای بسیاری از خوانندگان این وبلاگتنگ شده است. جای تان اینجا هم چنان خالی است.

پ.ن۲:

آرامشی که این سفر برایم داشت - جدای از مقوله ی کانون زبان - بسیار دوست داشتنی بود.

پ.ن۳:

جای یک نفر " خانم وظیفه " خالی بود.

پ.ن۴:

می خواستم این سفر هم همراه سفرنامه ی طبقه بندی شده ای باشد مثل سفر مشهد ولی کانون زبان عزیـــز(!) نگذاشت آن طور که باید دقت کنیم...

پ.ن ۵:

تو ماه ـی و من ماهیِ این برکه ی کاشی ... اندوهِ بزرگی ـست زمانی که نباشی

آه از نَفَس پـــاک تو و صبح نشـــابور ... از چشم تو و حجـــره ی فیــــروزه تـــراشی

پلـــکی بزن ای مخـــزن اســــرار که هربار ... فیروزه و المــــاس به آفاق بپـــــاشی

هـــرگز به تو دستم نرسد ماهِ بلنــدم ... اندوه بزرگی ـست، چه باشی چه نباشی

ای باد سبک ســار، مرا بگــــذر و بگــــذار ... خوش دار کـه آرامش ما را نخــــراشی

 

لطفا به تشبیه های خارق العاده و بیت چهارم دقت کنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

 

+

 

 

پیشنهاد:

با آهنگ خاطرات آلبوم حریق خزان یا اشتیاق علیرضا قربانی بخوانید.

 

 

 

 

مثل هر روز مادرم برخواست

تا نماز و نوافلش را خواند

نگهی سوی همسرش انداخت

با نگاهی غم دلش را خواند

پدرم مرد لحظه های خطر

پدرم مرد روزهای نبرد

ولی این روزها شکسته شده

پدرم مرد روزهای نبرد...

 

 

فاطمه یک تنه سپاه علی است

تا نگوید کسی علی تنهاست

حیدری بود کار زهراییش

مادر امروز جلوه ی باباست

زخمها را خرید با جانش

چون برای علی است می ارزد

و ستونهای مسجد شهر از-

ترس نفرین هنوز می لرزد

 

از سر صبح صورت او را

خیره خیره نگاه می کردم

چشمم از اشک تار و چشمش را

تیره تیره نگاه می کردم

بهر احقاق حق خود امروز

در سر خود خیال دیگر داشت

زیر لب ذکر یاعلی(ع)می گفت

چادرش را که از زمین بر داشت

چادرش را سرش که کرد انگار

آسمان در حصار ماه افتاده

گفت برخیز دیر شد حسنم

دست من را گرفت و راه افتاد

بر سرش ابر سایه می انداخت

از رهش باد خار را پس زد

راه کوتاه و ما هم آهسته

مادر اما نفس نفس می زد

تا رسیدیم حق خود را خواست

با روایات و تکیه بر آیات

شیرزن مثل همسر شیرش

زیر بار ستم رود هیهات

 

حق خود را گرفت آخر سر

دلم اما نمی گرفت آرام

سوی خانه روانه شدیم اما

رمقی که نبود در پاها

شور و آشوب و دلهره یک ریزه

در تب کوچه هر قدم می ریخت

هر قدم سمت خانه می رفتیم

قلب من می زد و دلم می ریخت

در سکوتی غریب و شوم از دور

ناگهان یک صدای پا آمد

گردبادی از آن سر کوچه

بی محابا به سمت ما آمد

 

دست او مثل باد بالا رفت

مثل یک صاعقه فرود آمد

در حوالی چشم و گونه ی ماه

ابر بارانی و کبود آمد

 

 

آفتابا بیا ز گوشه ی ماه

بر زمین یک ستاره افتاده

با دو دستش پی چه می گردد؟

نکند گوشواره افتاده؟

 

 

گِل دیوار هم ترک برداشت

عرض کوچه چقدر وا شده بود

گویی از ضربه ای که مادر خورد

جای دیوار جا به جا شده بود

 

کمکی نیست بین این کوچه

چقدر او کمک به مردم کرد

دو قدم مانده بود تا خانه

دو قدم راه مانده را گم کرد

 

چادرش را سرش که کرد انگار

آسمان در حصار ماه افتاده

گفت برخیز دیر شد حسنم

دست من را گرفت و راه افتاد

بر سرش ابر سایه می انداخت

از رهش باد خار را پس زد

راه کوتاه و ما هم آهسته

مادر اما نفس نفس می زد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۱
فاء