همیشه یکی از انگیزه هایم برای کنار ضریح رفتن این بوده که یک کناری بایستم و اوضاع آدم ها را ببینم.
یکی برای مریضی بچه اش تا حد مرگ گریه می کند،
یکی از امام رضا می خواهد مریضش را برگرداند،
یکی برای مشکل های بزرگ مالی اش آمده.
.
.
هر چه قدر صبر می کنم کسی را نمی بینم که آمده باشد تشکر کند...
تا که عطرتو میرسد به مشام عاشقت می شوند شب بوها
باد هـــا می وزنــد و بی خــبرند از پریشـان هوایی قو ها
بال قو ها نمی رسد به ضـریح تا کــبوتر شــوند توی حرم
تا بروبنـــد از غبـــار درت خوش بـه حال تــمام جــارو ها
دخـتران سیاه گیـسو نیز خویش را نـذر خوبـی ات کـردند
چند عاشق شبیه من داری شاعر از این سیاه گیسو ها
مست از عطــر مهــربانـی تــو میخورم به زائــران ضـــریح
مســت تر بی قـرار تر از من هی بهم میخورند الـنگو هـا
+ رو در رویی با پدیده ای به نام مرگ و تولد:
صحن آزادی. روز اول سفر:
از باب الجواد وارد شدیم و حالا بعد از صحن جامع توی صحن آزادی هستیم.
می شمرم.
۳ تا تابوت وارد صحن می شود.
یکی از خادم های حرم را پیدا می کنیم و می پرسیم خصوصیت این آدم هایی که می آیند مشهد و توی حرم نماز میتشان خوانده می شود چیست.
جواب جالب است: " هیچی."
همه می توانند بیایند اینجا...
صحن جمهوری. روز آخر سفر:
امروز با تبسم توی صحن انقلاب نماز ظهر و عصر خواندیم و بعد رفتیم توی حرم.
آن جا جدا شدیم و من شروع کردم به گشتن حرم توی فرصت کم باقی مانده.
کم کم به صحن جمهوری رسیده ام و جایی که اسمش بهشت ثامن است.
یک قبرستان بزرگ به اندازه ی یکی از صحن ها، زیر صحنِ جمهوری.
یک دست سفید.
بزرگ.
نیم ساعتی با تعجب و حیرت میان قبرها می گردم.
بیرون که می آیم، داخل صحن یکی از زائران، کوچولوی چند روزه اش را آورده که اذان و اقامه اش را بگویند...
شب اول. رستوران هتل:
زهرا از مادربزرگش گفته توی قطار که حالش این روزها خوب نیست.
سر شام تلفنش زنگ می زند.
بر می دارد.
کنارش نشسته ام.
می گوید سیر شده است و بلند می شود.
بلند می شوم.
کارت اتاق را می گیرم.
می رویم بالا.
توی آسانسور می گوید: " راحت شد. "
در اتاق را باز می کنم و می رویم توی اتاق.
تنها بیرون می آیم و در را می بندم.
من فکر می کنم و خودم را با اتاق ریخت و پاش سرگرم می کنم...
+ واقعه ای به نام تغییر:
وقتی چند وقتی می گذرد و شما اطلاعات جدیدی از یک دوست یا آشنای قدیمی پیدا نمی کنید، اگر آن شخص برایتان یک کمی مهم باشد و البته مثل من این کار برایتان هیجان انگیز باشد می نشینید و نمودار آن شخص را می کشید و نمودارش را امتداد می دهید تا برسید به امروزش.
و بعد چهره ی جدیدش را برای خودتان تصویر می کنید.
صحن انقلاب، نماز صبح اول:
بعد از خواندن نماز صبح یکی از قدیمی ترین خادمان حرم را می بینیم که اتفاقا لهجه ی مشهدی غلیظی هم ندارد.
توی فکر هستم و دارم عکس گنبد را که توی آب کف صحن افتاده نگاه می کنم که یک دست می خورد روی شانه ام.
بر می گردم و کنارم را نگاه می کنم.
دختری که آن جا ایستاده اسمم را می گوید و می پرسد من صاحب این اسمم؟
به جای جواب دادن کمی حافظه ام را زیر و رو می کنم و می گویم: فاطمه کربلایی؟
جواب مثبت که می دهد کلی ذوق می کنم.
۶ سالی می شود که این آدم را ندیدم و او حالا دقیقا روی همان نموداری است که من توی ذهنم کشیده ام.
دقیقا صاحب همان تصویر است.
من کمی مغرور می شوم.
قطارِ برگشت، کوپه ی اول:
توی کوپه می آیم با ذهنی که پر از سئوال است.
این که یک آدم چه طور می تواند جلوی چشم های من این قدر تغییر کند و من نفهمم؟
این که یک آدم چه قدر می تواند از نمودار من فاصله گرفته باشد؟
شاید اطلاعات و دیتاهایی که من با آن ها نمودارم را کشیده ام غلط بوده اند.
می آیم تو کوپه و کنار زهرا و نونا و صنم و الهام از تغییر حرف می زنم.
دو انسان متفاوت با شکل ها و نمودارهای مختلف.
با فکر این همه تغییر و با فکر برخوردهای آینده ام در قبال این دو نفر کم کم خوابم می برد...
داشتن دوست ها و آشناهایی از طیف های مختلف هم بدی های زیادی داره و هم خوبی های زیادی.
یکی از خوبی هاش قطعا حس کردن واقعی این جمله است:
دنیا، خیلی خیلی کوچیکه و اصلا قابل توجه نیست.
خانوم رفعتی می گفتند درگیر بازی های دنیا نشید. براش تلاش کنید، برنامه بریزید ولی درگیر بازی هاش نشید.
وقتی دوست های مختلفی دارید هرروز اوضاع و احوالشون رو که می بینید تفاوت مُقدرات و دنیای شخصیِ آدم ها رو بیشتر متوجه می شید.
طیف های مختلفی رو هرروز می بینید که گذشته های متفاوتی دارند و آرزوهای مختلفی.
اتفاقات مختلفی اطرافت میفته؛
اتفاقات مختلفی که یکی شون مرگِ و یکی شون تولدِ و یکی شون فقرِ و یکی شون غنا و ...
دیدن این تقابل توی زندگی واقعی - و نه فقط توی رسانه ها - و شنیدن حرف های آدم های مختلف بسیار تو رو نزدیک می کنه به اون موقعیت.
یکی از آفت های مدارس و دانشگاه های مذهبی - علیرغم همه ی خوبی هاشون - ندیدن این تقابله.
وقتی به این فکر کنید که موقعیت شما هر روز میتونه یکی از این موقعیت های اطرافتون باشه و یا گذشته تون می تونسته هرکدوم از این گذشته های افراد دور و برتون باشه بیشتر خدا رو شکر می کنید...
و ناشکری از احوالات روزهاتون قطعا کمتر می شه...
:)
+
یکی از همون روزهای آخر بود که گفتن تا چند ماه پیش هیچ کس جرئت نداشته سرِکلاس سئوال بپرسه ازشون و من خنده ام گرفت!
مگه میشه یه معلم اجازه نده شاگردش سئوال بپرسه؟!
چند هفته ی بعد با معلمی مواجه شدم که اصلا سرِکلاسشون اجازه ی سئوال پرسیدن و اشکال کردن نمیدن...
دلم برای دانش آموزهای قدیمی معلم عزیزِ مون سوخت!
پ.ن:
هدیه امروز سر کلاس بهم گفت:
ما همه مون میریم بهشت!
دست از بازی کردن با پایه ی صندلی برداشتم و با تعجب زل زدم به چشم هاش!
هدیه خیلی جدی ادامه داد:
با این رنجی که ما هر هفته سرِ این کلاس می کشیم قاعدتا باید همه ی گناه هامون تا الان ریخته باشه و پاک شده باشیم!
تعجبم تبدیل به یه لبخند تلخ شد!
اگه ما با این کلاس ها میریم بهشت من حاضرم به جای ۶ ساعت ۲۰ ساعت در هفته زجر بکشم!!!
تصمیم نداشتم به این زودی پست بذارم. میخواستم پوستر
چکاد بیشتر این جا بمونه.
ولی ماجرا طور دیگه ای رقم خورد و پیش رفت:
امروز توی کلاس اتفاقاتی افتاد که واقعا به این فکر افتادم که ما راجع به خودمان خیلی جاها داریم اشتباه می کنیم.
این که مثلا معلم هایمان هیچ جا پیدا نمی شوند و این جور چیزها.
یا مثلا این که بچه های سمپادی قدرت تشخیص سره و ناسره را از هم دارند.
و خیلی فکر های دیگه که با سماجت خاصی سعی در خوردن و نابود کردن روان من داشتند.
داشتم به زمین و زمان و همه ی آدم ها توی ذهنم انواع و اقسام حرف ها و ویژگی ها را نسبت می دادم و تاسف می خوردم و با غروری که همه ی وجودم را گرفته بود راجع به خودم فکر می کردم.
یک زنگ گذشت.
معلم عزیزِ زنگ بعد وارد کلاس که شد همه ی وجودم یکهو آرامش گرفت.
این معلم عزیز ما بود که کلی مشکل داشت توی زندگیش و شکر خدا از دهنش نمی افتاد.
این معلم عزیز ما بود که با ما می خندید و آب شدن دختر خودش را توی این ۲ سال می دید.
این معلم عزیز ما بود که نگاهش را دوخته بود به نگاه ما و به سئوال هایمان جواب می داد و نگاهمان می کرد و خدا را شکر می کرد که ما، همه سلامتیم.
معلمِ عزیز ما!
من با دیدن هر روزه ی شما آرامش می گیرم.
من شما را که می بینم یاد ایوبِ پیامبر میفتم.
من شما را که می بینم یاد امتحان های ابراهیمِ نبی میفتم.
می شود همیشه همین طور مثل کوه بمانید که شاخ غول غرور من بشکند و حس کنم معلم های مدرسه ی ما هنوز هیچ کجای دیگر پیدا نمی شوند و ...
- " می شود...؟ "
- " و تواصوا بالصبر..."(۱)
+
چند وقت پیش یک حدیث توی وبلاگم گذاشتم (آخر این پست) و دیشب بعد از چند ماه از نقل کننده ی حدیث برایم، پرسیدم منبع حدیث را و بالاخره به نتیجه رسیدم. (یک نفس عمیق بعد از خوندن این جمله بکشید! برای جلوگیری از خفگی بر اثر نرسیدن اکسیژن به ریه ها به دلیل طولانی بودن جمله!! )
نهایت تشکرم را ابراز می کنم به یکی دیگر از معلم های فرزانگان که لطف کردند و وقت گذاشتند و پیدایش کردند:
من طلب العلم لیجاری به العلماء أو لیماری به السفهاء
أو یصرف به وجوه الناس إلیه، أدخله الله النار.