امروز، روز خوب و هیجان انگیزی بود.امروز، دنیا رو با عینک تازه ای دیدم؛ امروز، یکی از بهترین روزهای 92 ی من بود...
روز، با حرف هایی شروع شد که می فهمیدمشون؛ اصولا آدم از موقعیت هایی که توشون حرف بقیه رو می فهمه لذت بیشتری می بره و تحملشون براش راحت تره.
امروز، فهمیدم که آدم ها همیشه اون چیزی نیستن که ما توی نگاه اول می بینیم؛ و اینکه حتی تصویر ذهنی ساخته شده ازشون توی ذهنت میتونه عوض بشه. چیزی که فکر می کردم غیر ممکنه تا امروز...
امروز، گذشت و سپری شد تا ساعت 12.
ساعت 12 بود که یه دوست خیلی عزیز یه جهبه رو بهم داد...
یک بیت شعر (*) توش پیدا کردم که جزو بهترین هدیه های زندگیم بود؛ مثل برگ های پخش شده رو میزم و برگه های روز تولدم و سازدهنیم و...
اما خصوصیت این جعبه این بود که خیلی یکهویی بود و غافلگیر کننده...
امروز،دوشنبه، یکی از بهترین روزهای 92 ی من بود...
*: اگر چه گشته ضعیف و نزار چشمانت ولی شده دو برابر نگاه شیطانت...
+
امروز سر کلاس به خاطر عادت نداشتنم به مداوم زدن عینک روی چشمام، با هر تحریکی – خنده، مدادهایی که از طرف مهتا تو تنم فرو می رفت، تکون دادن میز پشتی به دست مینا و ... – اشکم در می اومد. (حالا اینکه چرا به ما ربطی نداره. دوستان چشم پزشک رسیدگی کنن! )
من از توی کیفم یه دستمال در آوردم که باهاش اشکام رو پاک کنم. چند دقیقه ای که گذشت دیدم میزان اشک چشم هام به صورت تصاعدی زیاد شده!
"دستمالِ" بوهای خوبی نمی داد!
بعد از چند زنگ تلاش و کوشش برای پیدا کردن منبع ماجرا رسیدیم به یکی دیگه از شاهکار های من:
"دستمالِ" آغشته(!) به فلفل قرمز و سیاه بود!
+
این روزها برق توی چشمان یکی از دوستانم به شدت کم شده...
نمی دانم این قطعی نیمه شب برق پاریس ربطی دارد به این ماجرا یا نه...
شما خبری دارید ؟
این روزها، انگار برق چشمانش سهمیه بندی شده.
من جریمه ی مصرف زیاد چشمانت را خواهم داد...
روشنشان نگه دار...
پ.ن:
شعری بخوان برای دلم با ردیف " نور"...
+
بی خبر آمدی امسال
سال های پیش اول خبرم می کردی و کلی آماده ام می کردی اما امسال غافلگیرم کردی با این طور آمدنِ بی خبرت...
چه سالی بشود امسال،رمضان...
-رمضاننزدیک است....
+
پ.ن:
اینکه زبان پست هام فرق می کنه به خاطر اینه که توی موقعیت های مختلف بهشون فکر می شه و توی موقعیت های مختلف اتفاق می افتن و شکل می گیرن.
همیشه دندون هات رو که می خوای پر کنی اول 3 تا آمپول بی حس کننده و یه اسپری کامل رو توی دهنت خالی می کنه دندونپزشک و بعد تازه بازهم ازت می پرسه که بی حس شده دهنت یا نه و بعد شروع می کنه به کار کردن روی دندونت...
امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنی ولی آدم هایی که عضوی از بدنشون رو بدون بی حسی از دست دادن میگن که دردش خیلی بیشتر از کشیدن یه موئه یا یه دندون...
همه ی این ها برمی گرده یه سلول؛ یه سلول عصبی...
هر چه قدر این سلول ها بین دو تیکه بیشتر باشه کندن اون تیکه درد بیشتری داره...
من پارسال یاد گرفتم منجی باید کسی باشد که اگر دماغش را گرفتی از کمبود اکسیژن خفه شود؛ مثل من...
و تو منجی من هستی...
تو مثل منی...
منی که این روزها تازه دارم انتظار را زیر زبانم مزه مزه می کنم...
+
حالا که عاشق کرده ای قلب غزل ها را حتی مسلمان کرده ای لات و هبل ها را... حالا که باب استخاره سوره ی نحل است برگرد و با ما بگذران ماه عسل ها را بیش از 1400 سال است می خوانیم نشنیده ای حی علی خیر العمل ها را بعد از تو هی افسانه و اسطوره زاییدند کی می بری آقا دماغ این دغل ها را...؟ کی می رسی تا این علف ها زیر پاهامان... شرمنده ام گستاخی ضرب المثل ها را... ما کاسه های صبرمان هم جنسشان چینی است آتشفشانی شو، بلرزان این گسل ها را آقا غروب جمعه مرگ ماست اما کاش پایان ندبه بشکنی" ضرب العجل " ها را...