کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
بسم الله...

سلام!

عنوان گویاست....

ترجیح می دم حرف نزنم....

پ.ن:

اینجا٬ حال دل ما خوب است.... اما تو باور نکن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم الله...

سلام!

هرسال٬این روزها بود که رضایت نامه مشهد به دستمان می دادند و ما ذوق زده می شدیم..... به امام مهربانی که نور طلایی حرمش تا میدان شلوغ انقلاب شهر من هم می رسد...ولی دست من چند ماهی می شود به ضریحش نمی رسد....

+

تا که عطر تو میرسد به مشام عاشقت می شوند شب بو ها

باد ها می وزند و بی خبرند از پریشان هوایی قو ها

از ازل پایبند مردابند دل مرداب دیده ای دارند

چندتا از کبوتران بفرست که بپرسند از دل قو ها

زیر بال کبوتران حرم گنبدی از طلاست میدانم

که پریزاد های دریا را بعد عمری چه کار با جو ها

بال قو ها نمی رسد به ضریح تا کبوتر شوند توی حرم

تا بروبند از غبار درت خوش بحال تمام جارو ها

عطر گل رویت که می پیچد در شمال و جنوب می پیچد

خوانده مرداب فکر قو ها را چون تو خلیجی که فکر جاشوها

قلم از شوق موج می شکند که به عشق تو نیل بشکافد

می شکافد بی ید بیضا نیل ها را تمام پارو ها

دختران سیاه گیسو نیز خویش را نذر خوبی ات کردند

چند عاشق شبیه من داری شاعر از این سیاه گیسو ها

عطر روی گلت که می پیچد سنگ بر سنگ دیگر بند نیست

چند زنبور باز شک کردند توی جنگل به راه کندو ها

تر کنی لب فدای چشم توام تیغ بر هنجره چو اسماعیل

با دلی قرص عاشقت شده ام که شوم خال چشم زالو ها

چیده ای توی جاده ها امشب چندتا کرم کوچک شب تاب

باز بیرون زده اند از جنگل به هوای زیارت آهو ها

مست از عطر مهربانی تو میخورم به زائران ضریح

مست تر بی قرار تر از من هی بهم میخورند النگو ها

باد ها می وزند و می پیچند عطر شیرینی از مساحت شرق

بعد از این شعر بر نمیگردند خیل زنبور ها به کندو ها

  “پونه نکویی”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء
بسم الله...

سلام!

اولا من در سلامت کامل به سر می برم فقط هوای گل آلود (!) تهران یه کم برام دردسر درست کرده...!

دوما( دوما از نظر دستوری غلطه! اینو از زبان فارسی یادمه ولی خب به هر حال دوما!)  من قراره برا هر کدومتون یه خاطره بنویسم تو وبلاگم. هر کس می خواد براش خاطره بنویسم نظر بذاره که بدونم باید برا کیا بنویسم....

سوما(....!) بازهم تاکید می کنم که سالمم!!!

یاعلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم الله...

سلام!

اول از همه بگم که شروع کردم به نوشتن یه مجموعه داستان ها و روایت های جدید که خب اولیش رو توی این پست می خونید....

بعد بریم سراغ تعریف کردن ماجراهای این چند روز به صورت مبسوط:

1.ماجرا دوباره با برنامه ریختن عده ی زیادی از بچه ها شروع شد. قرار شد بریم پارک لاله... منم که از خدا خواسته....!بعد از کلی بدبختی کشیدن سر هماهنگی صبح جمعه شد و من سر از وروودی حجاب پارک لاله در آوردم. آخ.... روزای دویدن تو پارک، تنبیه های فیزیکی مربی گرامی..... چه روزایی بود ها.....یادش به خیر..... دوباره نوستالژیک شدم!!!

بریم سراغ ادامه ماجرا:

بعداز اینکه چند بار جامونو عوض کردیم و چند تا متلک آبدار هم شنیدیم ماجرا شروع شد.... آخرش هم خودمون سه تا مونده بودیم دوباره...... نــــــــوفــــــــــــــازه

مامان نونا برا زهرا کیک خریده بود. ما در حال تقسیم و خوردن کیک تولد زهرا بودیم. نونا داشت با یکی از بچه ها برا ایران اپن رفتن هماهنگ می کرد که یهو صدایی ترمز مانند از خودش در آورد.... انگشت اشارش رو گرفت به یه سمتی که ما پشت بهش بودیم. یه آن همه ی سرامون برگشت سمت انگشت نونا..... صحنه دیدنی بود:

زهرا ، خواهر دوساله من روی یه گربه افتاده بود و داشت فشارش می داد......

خلاصه روزی شد... گربه بیچاره مرحوم شد فکر کنم......!

2.چهارشنبه داشتم پله ها رو دوتا دوتا بالا میومدم..... به پله یکی مونده به آخر رسیدم و بعد......

همه ی راه اومده رو خوابیده برگشتم پایین..... پام در رفته بود ظاهرا.....!

3.امروز سر زنگ قاسمی در حال امتحان دادن:

-صدای رعد و برق

توی کلاس همهمه می افته

نگار:بیت سوم شعر حفظی چی بود

مهرخ: سئوال 3

و....
قاسمی: شما راحت باشید ها. انگار نه انگار دارید امتحان می دید. قشنگ از سر و صدای آسمون استفاده کنید....

من: خانوم شما که می دونید.... چرا امتحان می گیرید...!؟

چند دقیقه بعد:

بارون تند می شه:

جیغ همه بلند می شه.....

من و طنین عین بارون ندیده ها می دویم جلوی پنجره.......

دو سه قدم مونده به پنجره پام وایمسته ولی بقیه بدنم می ره جلو همچنان ...( فکر کنم طبق اینرسی تو فیزیک باشه...!)!

سرم می ره عقب...... محکم و با شتاب می خوره به لبه پنجره....!

زهرا:ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

کمونه: یا حضرت عباس...........

مهتا: مــــــــــــــــــــــــرد

قاسمی بیخیال همه چی در حال حرف زدن با پرشینه.....!

منم عین دیوونه ها در حال خندیدن....!

اتاق ساویز:

من: خانوم من باید برم یخ بذارم رو سرم

ساویز: تو داری دروغ می گی.... میخوای بری زیر بارون!!!

من: خانوم مهره های گردنم جابه جا شده ها

ساویز: بشین حالا میام برات جا میندازمشون!!!

الآن تو خونه:

توصیه اکید پزشک معالج:

4 روز استراحت مطلق......

من: من می خوام پس فردا برم اردو جنوب

مامانم(دکتر معالج!): جرئت داری حرف بزن..... می شینی خونه

من: فردا می رم مدرسه

مامانم:می شینی خونه.......

من:.........................

مامانم:...............................

(بقیه مکالمه قابل تایپ نمی باشد!!)

پ.ن:

مانده بودم چه بگویم.دمت گرم رفیقی چیزی ببافم و ردت کنم یا خودم را بیندازم توی بغلت و های های همه ی بغض های این مدت را توی گوشت داد بزنم.... مانده بودم سرم را برگردانم که اشک هایی که چند دقیقه ای بد توی چشمانم جمع شده بود را نبینی یا زل بزنم توی چشمانت و بلند بلند دردم را فریاد بزنم.... مانده بودم دستم را سرد از توی دستت بیرون بکشم یا دستانم را حلقه کنم دور گردنت و مثل بچگی از آدم بد ها شکایت کنم..... بچه تر که بودم به قتل های فیلم ها که می رسید می دویدم توی اتاقم و سرم را زیر پتو می کردم و بعد از تو می خواسم طوری فیلم را برایم تعریف کنی که آب توی دلم تکان نخورد و تو چه خوب بلد بودی.....

مانده بودم ممنونی بگویم یا برایت بگویم این بار پتویی نبوده که سرم را زیرش فرو کنم که فاجعه را نبینم... این بار خودم اوج حادثه بودم.مانده بودم بگویم برایت که آرامم کنی یا نه..... بگویی: خدا کریم است... می بخشد.

مانده بودم بگویم چه دیده ام یا نه. توی تردید بودم که تو می گویی: دختر کوچولوی من! هنوز بچه ای.این بار تو برایم تعریف کن صحنه وحشتناک فیلم را....طوری تعریف کن که آب توی دلم تکان نخورد....

من که می فهمم تو چه نگرانی اما حرف هایم که تمام می شود می گویی:هیچ وقت مادر خوبی نمی شوی دختر بی عرضه من... خدا کریم است... می بخشد.

در نهایت وجودت غرق می شوم.تمام وجودم درد می کند.سعی می کنی مانند حرفه ات آرامم کنی.....مداوایم کنی....

.

.

.

.

تمام که می شدی اذعان می کنم :     بهشت زیر پای توست

                                                تو ملائک را هم همین طور آرام می کنی.....

پ.ن2: پست قبلی دلچسب نبود ببخشید..... سعی کردم جبران کنم....

پ.ن3:

یا با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم.....؟

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس..........

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم الله....

سلام!

خلی وقت بود که اینجا نیومده بودم.... راستش هم وقت داشتم که بیام و هم می تونستم بیام..... ولی خب....

گاهی نوشتنت نمی آید......

حالا هم نمی دونم باید چی بنویسم. اتفاق که زیاده توی این چند وقتی که به وبلاگم سر نزدم..... مثل آفتابی که احتمالا نمی تونم برم.... مثل روز سمپادی که عین چی  رفتم توش..... مثل وبلاگی که هر روز داره برام عادی تر می شه....

اتفاق زیاده ولی همشون انگار برام عادی اند.... هیچ کدوم نمیان روی کاغذ.....این پست خیلی پراکنده است.ببخشید.....

پ.ن1:

گاهی اوقات فکر می کنم این سمپادی که حتی صاحبانش هم دوستش نمی دارند دیگر به چه دردی می خورد.....خنده ام می گیرد... چه حرف ها...! حتما شنیده اید که می گویند بلایی که بر سر فوتبال جامعه آمده مال کجاست.... (گفتم فوتبال جامعه یاد فردوسی پوری افتادم که 2 هفته ای می شود مچلمان کرده....) مدیر فوتبال باید فوتبالی باشد...!

قاعدتا مدیر سمپاد هم می بایست سمپادی باشد......

به این فکر می کنم که سمپادی که اعضایش حاضر به همکاری با هم نیستند دیگر به چه دردی می خورد....؟

به این فکر می کنم که معنای سمپادی بودنم توی این 4 سال سمپادی بودن چه قدر تغییر کرده.......

پ.ن2: اندر حکایات گیم نت 1.4...........!

با این وضعیتمون سر کلاس خدا آخر عاقبت معدلای این ترممون رو به خیر کنه........!!!

پ.ن3: عجب سالی باشه این سال 91.......!

پ.ن4: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود..................

 

                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰
فاء
 به نام خدای بارون

سلام.

گره پنجم:

صدایی از خاطرات بیرونم می آورد. صدا نزدیک می شود. قدم هایش آهسته تر می شوند و بالاخره به در اتاق می رسد. در می زند و داخل می شود.

-"نمی شنفی؟ 5 دقیقه است دارم صدات می کنم. ناهار حاضره. "

-"چشم. الان میام. "

سر سفره می نشینم. خیلی وقت است پای سفره ننشسته ام. قاشق به بشقاب می برم و ظاهرا در حال غذا خوردنم اما فکرم همچنان مشغول آن اتاق است.

-"فاطمه خانم! میری داییت اینا رو صدا کنی؟ "

میخواهم از زیرش در بروم که صدایی به کمکم می آید.

-"نه، زشته. فاطمه مهمونه. وسیا من می رم. "

انگار پدربزرگ قانع شده و دست از سرم برداشته که صدایی منصرفش می کند. در اتاق کنار هال باز می شود و چهره ای خواب آلوده بیرون می آید.

-"مهمون؟ مهمون کیه؟ اینجا همه صاحبخونه اند."

لبخندمی زنم. انگار نفهمیده من آمده ام.

-"ساعت خواب! دست خودتو می بوسه آقارضا. زود باش دست و صورتت رو بشور نفهمن تا این وقت خوابیدی.آبرومون می ره."

-"حرفات تموم شد انیشتین؟اولا سلامت کو؟دوما خواهرت کو؟سوما مامانت کو؟ خواهر منو چیکارش کردی؟ "

-"اولا علیک سلام. ظهر عالی بخیر. ثانیا بادمجون بم آفت نداره. ثالثا سر خونه و زندگیش. "

موهایم را توی دستش می گیرد.تا می آیم از خودم دفاع کنم دستم را می گیرد و دو دور می پیچاند. دادم به هوا می رود. سنگینی چشم غره های مادربزرگ را حس می کنم.

-"نه..شما ها نمی رین.صبر بده خودم بلند شم. وقت شام شد. "

دایی و زن دایی که از داد و بیداد های من متوجه حظورم شده اند بیرون می آیند. همچنان که سعی می کنم دستم را آزاد کنم می گویم:

-"مادرجون دعوا نیست. جنگ سرده! "

-"اینا رو هم توی همون مدرستون یادتون می دن؟ "

-"بازم به مرام مدرسه ما. تو دانشگاه شما چی یادتون می دن؟ "

می رود توی دستشویی و در را پشت سرش می بندد. صدایش آن تو می پیچد و جلوه دیگری پیدا می کند:

-"هیچی.ما درسامونو خوندیم!"

دایی و زن دایی داخل خانه می شوند. دو نفر پشت سرشان قایم شده اند.آرام سرک می کشند تا ببینند کی این وقت ظهر آرامش عذاب آور این خانه را به هم زده است.سلام می کنم.

-"سلام فاطمه!سلام علی"

مادربزرگ ادامه می دهد:

-"مگه لولو دیدید.بیایید بیرون."

کم کم یادشان می آید من کی ام و چه نسبتی با من دارند.

-"پث زهرا کوچولو کجاست؟"

با شنیدن اسم زهرا یادم به تلفنم می افتد. نصف روزی می شود که حتی ندیدمش.

وقتی اینجایی چاره ای نداری جز اینکه فکرت، خودت، حواست و همه وجودت اینجا باشد.همه ی خانه این چنینند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
فاء

به نام اونی که آخرشه.اونی که یه جوری بعضی چیزا درست می کنه که هر چی درباره اش فکر میکنی چیزی سر در نمیاری

سلام!

گره چهارم ( خانه قدیمی) :

خانه مادربزرگ طرف های راهنمایی بود. اینجا مغازه بود اما چند سالی می شد- شاید 5 سال- که آمده بودنداینجا. بالای مغازه خانه داشتند. یادم می آید روزی رفتم بیرون خانه توی حیاط دل باز خانه راهنمایی. حیاط حدودا 500 متری بود.یک پشت بام هم آخر حیاط بود که به پشت بام خانه همسایه و بعد هم به خانه همسایه دیوار به دیوار مادربزرگ راه داشت. اطراف خانه پر بود از باغچه.وقتی از خانه خارج می شدی اولین چیزی که توجمت را جلب می کرد و چشمت را می گرفت تخت های بزرگ فلزی . سفید توی حیاط بود. شب های تابستان چه حالی داشت خوابیدن روی این تخت ها. آن روزها نعنا خشک می کردند.توی پشت بام جوجه ها و مرغ ها و تک خروس خانه سر و صدا می کردند. اطراف حیاط پر باغچه بود. باغچه ها نارنگی داشتند و پرنقال و نارنج. چه بویی راه می انداختند بهارنارنج ها حوالی بهار.را به روی در پشتی خانه هم یک باغچه بود پر از درختان هلو انجیری. آخر حیاط هم دوتا دوچرخه بزرگ بود که هیچ وقت قدم نرسید سوارشان بشوم. آخر حیاط، زیر پشت بام، آشپزخانه پخت و پز مادربزرگ ببود و حمام و انباری پر زا دیگ و دیگچه های بزرگ و کوچک. خوب یادم می آید یک روز که حوصله ام از حکمرانی بر خانه سر رفته بود رفتم بیرون توی حیاط. مادربزرگ برای ناهار مهمان داشت. آن روزها درخت های اطراف باغچه و درخت هلوانجیری پر زا برگ بود. باغچه های جلوی ایوان هم تازه گلکاری شده بود. بوی یاس غول پیکر کنار در و رنگ صورتی گل های کاغذی بدجوری وسوسه ام کرده بود. در انباری باز بود. دیگ ها برق می زدند.فکری به ذهنم رسید. دیگ برنج وسط  حیاط قل می زد. توی انباری رفتم. بوی نم می داد این اتاق 24  متری. دیگچه ای مناسب با قد و سنم بر می دارم و بیرون می آیم. توی حیاط راه می روم و از هر ردخت برگی می چینم. گل های یاس و گل کاغذی هم قاطی برگ هایم می شود. دیگی بزرگ را به زور کنار دیگ برنج می گذارم و دیگ را پر از آب می کنم.برگ ها و گل ها و نارنگی های کال حیاط را هم توی دیگ می ریزم و خوب به همش می زنم. با رضایت به دیگ غذایم نگاه می کنم و بعد دیگچه را توی دیگ فرو می برم که قسمت آخر کارم را هم تکمیل کنم . همین که خواستم دیگچه را برگردانم توی دیگ برنج مادربزرگ از توی قاب در صدایم زد: " فاطمه خانم!چی کار میکنی ننه؟"

-"آش درست می کنم"

نگاهم کرد که بفهمد چه می گویم و بعد دوید توی حیاط و دیگچه را از دستم گرفت. من که همه ی اصول را رعایت کرده بودم.طعم خوب با نارنگی، رنگ خوب با رنگ صورتی گل های کاغذی و عطر خوب با عطر گل های یاس. مادر بزرگ هم همیشه همین طور بابونه پلو درست می کرد.آن روزها هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم چرا مانع آش درست کردنم شدند. 

خانه قدیمی مادربزرگ به سبک خانه های ویلایی ساخته شده بود. 2 تا اتاق خواب. هال، آشپزخانه و پذیرایی. وقتی من وارد این خانه می شدم پذیرایی که نسبتا هم بزرگ بود می شد قلمرو حکومت من. همه جایش را سرک می کشیدم. از گنجه های چوبی اش گرفته تا روی طاقچه و زیر مبل ها. با پشتی ها و تشک های توی کمد پارک درست می کردم. آلبوم های قدیمی را از اعماق گنجه های چوبی بیرون می کشیدم و همه را نگاهی می انداختم و خلاصه نمی گذاشتم خاک رویشان بنشیند. پذیرایی دو در چوبی داشت. هر دو را می بستم و قفل می کردم و بعد روی مبل ها بالا و پایین می پریدم و از پنجره توی پذیرایی خودم را مثل گربه پرت می کردن توی ایوان توی حیاط. از ذر کوچه که وارد خانه می شدی می توانستی مستقیم بیایی توی خانه و یا از پله های کنار در بالا بروی و راهت را کج کنی سمت گشت بام. یک اتاق آنجا بود که جان می داد برای بازی کردن و خانه ساختن ولی همیشه پر بود. کسی تویش نشسته بود و اتاق را کتابخانه کرده بود و داشت درس می خواند.خانه حالا برایم خیلی مبهم بود. انگار خیلی وقت است سرلغش نرفته ام. پدربزرگ می گوید خانه حالا شده انبار لیموترش و خانه را خراب کرده اند. از دور که به خانه نگاه می کنی پشت در حیاط دیگر آن یاس خاطره ساز و درخت هلوانجیری را نمی بینی. انگار رویشان غبار نشسته. لایه ای قطور از خاک بعد از این همه فراموشی." باید به آنجا هم سر بزنی." حالا که آمدی حیف است یادی از گنجه های پذیرایی و کمد توی اتاق و اتاق پشت بام نکنی.

از اینجا تا خانه راهنمایی بیشتر از 5 دقیقه راه نیست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
فاء
...و به نام خودش

 

سلام دوستان!

امروز سوما اردو بودن و مسلما کلاس های سوم خالی.زنگ فیزیک بود. طالبی وارد کلاس شد:

-بچه ها چرا اینقدر تو کلاستون بو میاد؟

-خانوم بو میاد؟پس چرا ما نمی فهمیم و حس نمیکنیم؟

-من نمیتونم اینجا درس بدم.پاشین بریم ۳.۴

-خانوم حالا چرا ۳.۴

-نمی شه بریم ۳.۶

-زود باشید.هرکی دیر تر از من برسه راش نمیدم.

*                                                   *                                              *

خلاصه ما نشستیم تو ۳.۴ درس شیرین فیزیک بخونیم.

قابل توجه دوستان:برید زیر میزاتون رو نگاه کنید.یه سری از دوستان زیر میز یه دوست تخمه ریختن.هر کی بود بیاد تو زمین والیبال و خودش رو معرفی کنه.

زتگ تفریح،من تو اتاق ساویز:

-بچه ها شما چرا با اول ها مسابقه نمیذارین؟

-خانوم آخه.........

-آخه نداریم.(ساویز پشت بلندگو)تیم والیبال دوم و اول سریعا زمین والیبال.

*                                                 *                                                  *

نتیجه:

ست اول ۲۵-۲۰ به نفع دوم ها

ست دوم ۱۰-۴ به نفع دوم ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۲۰:۳۰
فاء