کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

 به نام خدای بارون

سلام.

گره پنجم:

صدایی از خاطرات بیرونم می آورد. صدا نزدیک می شود. قدم هایش آهسته تر می شوند و بالاخره به در اتاق می رسد. در می زند و داخل می شود.

-"نمی شنفی؟ 5 دقیقه است دارم صدات می کنم. ناهار حاضره. "

-"چشم. الان میام. "

سر سفره می نشینم. خیلی وقت است پای سفره ننشسته ام. قاشق به بشقاب می برم و ظاهرا در حال غذا خوردنم اما فکرم همچنان مشغول آن اتاق است.

-"فاطمه خانم! میری داییت اینا رو صدا کنی؟ "

میخواهم از زیرش در بروم که صدایی به کمکم می آید.

-"نه، زشته. فاطمه مهمونه. وسیا من می رم. "

انگار پدربزرگ قانع شده و دست از سرم برداشته که صدایی منصرفش می کند. در اتاق کنار هال باز می شود و چهره ای خواب آلوده بیرون می آید.

-"مهمون؟ مهمون کیه؟ اینجا همه صاحبخونه اند."

لبخندمی زنم. انگار نفهمیده من آمده ام.

-"ساعت خواب! دست خودتو می بوسه آقارضا. زود باش دست و صورتت رو بشور نفهمن تا این وقت خوابیدی.آبرومون می ره."

-"حرفات تموم شد انیشتین؟اولا سلامت کو؟دوما خواهرت کو؟سوما مامانت کو؟ خواهر منو چیکارش کردی؟ "

-"اولا علیک سلام. ظهر عالی بخیر. ثانیا بادمجون بم آفت نداره. ثالثا سر خونه و زندگیش. "

موهایم را توی دستش می گیرد.تا می آیم از خودم دفاع کنم دستم را می گیرد و دو دور می پیچاند. دادم به هوا می رود. سنگینی چشم غره های مادربزرگ را حس می کنم.

-"نه..شما ها نمی رین.صبر بده خودم بلند شم. وقت شام شد. "

دایی و زن دایی که از داد و بیداد های من متوجه حظورم شده اند بیرون می آیند. همچنان که سعی می کنم دستم را آزاد کنم می گویم:

-"مادرجون دعوا نیست. جنگ سرده! "

-"اینا رو هم توی همون مدرستون یادتون می دن؟ "

-"بازم به مرام مدرسه ما. تو دانشگاه شما چی یادتون می دن؟ "

می رود توی دستشویی و در را پشت سرش می بندد. صدایش آن تو می پیچد و جلوه دیگری پیدا می کند:

-"هیچی.ما درسامونو خوندیم!"

دایی و زن دایی داخل خانه می شوند. دو نفر پشت سرشان قایم شده اند.آرام سرک می کشند تا ببینند کی این وقت ظهر آرامش عذاب آور این خانه را به هم زده است.سلام می کنم.

-"سلام فاطمه!سلام علی"

مادربزرگ ادامه می دهد:

-"مگه لولو دیدید.بیایید بیرون."

کم کم یادشان می آید من کی ام و چه نسبتی با من دارند.

-"پث زهرا کوچولو کجاست؟"

با شنیدن اسم زهرا یادم به تلفنم می افتد. نصف روزی می شود که حتی ندیدمش.

وقتی اینجایی چاره ای نداری جز اینکه فکرت، خودت، حواست و همه وجودت اینجا باشد.همه ی خانه این چنینند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
فاء

به نام اونی که آخرشه.اونی که یه جوری بعضی چیزا درست می کنه که هر چی درباره اش فکر میکنی چیزی سر در نمیاری

سلام!

گره چهارم ( خانه قدیمی) :

خانه مادربزرگ طرف های راهنمایی بود. اینجا مغازه بود اما چند سالی می شد- شاید 5 سال- که آمده بودنداینجا. بالای مغازه خانه داشتند. یادم می آید روزی رفتم بیرون خانه توی حیاط دل باز خانه راهنمایی. حیاط حدودا 500 متری بود.یک پشت بام هم آخر حیاط بود که به پشت بام خانه همسایه و بعد هم به خانه همسایه دیوار به دیوار مادربزرگ راه داشت. اطراف خانه پر بود از باغچه.وقتی از خانه خارج می شدی اولین چیزی که توجمت را جلب می کرد و چشمت را می گرفت تخت های بزرگ فلزی . سفید توی حیاط بود. شب های تابستان چه حالی داشت خوابیدن روی این تخت ها. آن روزها نعنا خشک می کردند.توی پشت بام جوجه ها و مرغ ها و تک خروس خانه سر و صدا می کردند. اطراف حیاط پر باغچه بود. باغچه ها نارنگی داشتند و پرنقال و نارنج. چه بویی راه می انداختند بهارنارنج ها حوالی بهار.را به روی در پشتی خانه هم یک باغچه بود پر از درختان هلو انجیری. آخر حیاط هم دوتا دوچرخه بزرگ بود که هیچ وقت قدم نرسید سوارشان بشوم. آخر حیاط، زیر پشت بام، آشپزخانه پخت و پز مادربزرگ ببود و حمام و انباری پر زا دیگ و دیگچه های بزرگ و کوچک. خوب یادم می آید یک روز که حوصله ام از حکمرانی بر خانه سر رفته بود رفتم بیرون توی حیاط. مادربزرگ برای ناهار مهمان داشت. آن روزها درخت های اطراف باغچه و درخت هلوانجیری پر زا برگ بود. باغچه های جلوی ایوان هم تازه گلکاری شده بود. بوی یاس غول پیکر کنار در و رنگ صورتی گل های کاغذی بدجوری وسوسه ام کرده بود. در انباری باز بود. دیگ ها برق می زدند.فکری به ذهنم رسید. دیگ برنج وسط  حیاط قل می زد. توی انباری رفتم. بوی نم می داد این اتاق 24  متری. دیگچه ای مناسب با قد و سنم بر می دارم و بیرون می آیم. توی حیاط راه می روم و از هر ردخت برگی می چینم. گل های یاس و گل کاغذی هم قاطی برگ هایم می شود. دیگی بزرگ را به زور کنار دیگ برنج می گذارم و دیگ را پر از آب می کنم.برگ ها و گل ها و نارنگی های کال حیاط را هم توی دیگ می ریزم و خوب به همش می زنم. با رضایت به دیگ غذایم نگاه می کنم و بعد دیگچه را توی دیگ فرو می برم که قسمت آخر کارم را هم تکمیل کنم . همین که خواستم دیگچه را برگردانم توی دیگ برنج مادربزرگ از توی قاب در صدایم زد: " فاطمه خانم!چی کار میکنی ننه؟"

-"آش درست می کنم"

نگاهم کرد که بفهمد چه می گویم و بعد دوید توی حیاط و دیگچه را از دستم گرفت. من که همه ی اصول را رعایت کرده بودم.طعم خوب با نارنگی، رنگ خوب با رنگ صورتی گل های کاغذی و عطر خوب با عطر گل های یاس. مادر بزرگ هم همیشه همین طور بابونه پلو درست می کرد.آن روزها هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم چرا مانع آش درست کردنم شدند. 

خانه قدیمی مادربزرگ به سبک خانه های ویلایی ساخته شده بود. 2 تا اتاق خواب. هال، آشپزخانه و پذیرایی. وقتی من وارد این خانه می شدم پذیرایی که نسبتا هم بزرگ بود می شد قلمرو حکومت من. همه جایش را سرک می کشیدم. از گنجه های چوبی اش گرفته تا روی طاقچه و زیر مبل ها. با پشتی ها و تشک های توی کمد پارک درست می کردم. آلبوم های قدیمی را از اعماق گنجه های چوبی بیرون می کشیدم و همه را نگاهی می انداختم و خلاصه نمی گذاشتم خاک رویشان بنشیند. پذیرایی دو در چوبی داشت. هر دو را می بستم و قفل می کردم و بعد روی مبل ها بالا و پایین می پریدم و از پنجره توی پذیرایی خودم را مثل گربه پرت می کردن توی ایوان توی حیاط. از ذر کوچه که وارد خانه می شدی می توانستی مستقیم بیایی توی خانه و یا از پله های کنار در بالا بروی و راهت را کج کنی سمت گشت بام. یک اتاق آنجا بود که جان می داد برای بازی کردن و خانه ساختن ولی همیشه پر بود. کسی تویش نشسته بود و اتاق را کتابخانه کرده بود و داشت درس می خواند.خانه حالا برایم خیلی مبهم بود. انگار خیلی وقت است سرلغش نرفته ام. پدربزرگ می گوید خانه حالا شده انبار لیموترش و خانه را خراب کرده اند. از دور که به خانه نگاه می کنی پشت در حیاط دیگر آن یاس خاطره ساز و درخت هلوانجیری را نمی بینی. انگار رویشان غبار نشسته. لایه ای قطور از خاک بعد از این همه فراموشی." باید به آنجا هم سر بزنی." حالا که آمدی حیف است یادی از گنجه های پذیرایی و کمد توی اتاق و اتاق پشت بام نکنی.

از اینجا تا خانه راهنمایی بیشتر از 5 دقیقه راه نیست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۰
فاء