کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله...

سلام!
+

پیش نویس:

قرار بود چند مبحث این پست، هرکدام یک مطلب جداگانه باشند که تصمیم بر تجمیع شان شد.

+

کارگاه علوم الگویی بزرگ شده از آفتاب راهنمایی ست که مشابه ش را در مدرسه ی پسرانه ی سمپاد(علامه حلی) هم می بینیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید که هم کارگاه علوم و سمینار علوم و فنون از جایی کلید خورد که بچه های مدرسه خواستند ثابت کنند مضر نیستند!

و این جا بود که ارائه ی کارهای پژوهشی که بچه ها توی مدرسه می کردند شروع شد به عنوان اولین نمایشگاه های علمیِ دانش آموزی کشور و بعد هم به مدارس راهنمایی همین سازمان رسید.

نمایشگاه آفتاب راهنمایی را فارغ التحصیل ها که حالا مسئولان پژوهش بودند برگزار می کردند و بچه ها، پروژه ها را ارائه می دادند. کارگاه های دبیرستان اما تحت مدیریت کامل علمی و اجرایی بچه های محصل شکل می گرفت و بخش مهمی از هویت یک پایه بود. پس منطقی بود که کمیته ی انتخابِ پروژه ها، کمیت را فدای کیفیت کند و تنها پروژه های خوب مجوز ورود به کارگاه را پیدا کنند. چیزی که هنوز کم و بیش توی سمینار حلی وجود دارد و نقطه ی برتری سمینار علوم و فنون است نسبت به کارگاه علوم.

بگذارید حرف اصلیِ این نوشته را صریح و کوتاه بگویم: نمایشگاه های علمیِ سمپاد سیر نزولی وحشتناکی داشته اند و این اواخر تقریبا چیزی ازشان باقی نمانده.

حالا بیایید علت ها را بررسی کنیم:

طبق یک سیر منطقی و رابطه ی علت و معلولی توی کارخانه ی رب سازی وقتی ورودی مرغوب نباشد، ربِ باکیفیتی هم به دست نخواهد آمد.

پس دلیل اول که همه هم به آن اذعان می کنند آزمون ورود به مدارس سمپاد است که دیگر دانش آموزانِ حقیقتا نخبه را گزینش نمی کند.

اما تفاوت جامعه های انسانی و غیرانسانی در مثال کارخانه ی رب سازی این است که گوجه های وارد شده به کارخانه را نمی توان رشد داد ولی بچه ها، حتی اگر ضریبِ هوشی بالایی نداشته باشند در یک محیط با چگالیِ هوش بالا رشد می کنند و قد می کشند و خلاق تر می شوند.

دلیل دوم را به طرز روشنی می توان سیاست های آموزشی نظام آموزشی دانست که طبق آن ارزش گذاری بچه ها از دوازده سال آموزش عمومی کشور تنها یک چیز با خودشان می برند و آن هم یک عدد است تحت عنوان رتبه ی کنکور. پس دیگر پژوهش چه می خواهد توی نظام آموزشی که به آن بودجه بدهیم. نتیجه ی این دید و عدم توجه به پژوهش را هم خیلی شفاف می توان در پایان نامه های دانشگاهی دید که تعداد کمی از آن ها سئوال بومی دارد و مشکل حل می کند.

و اما تاریخچه ی بازدیدکنندگان این نمایشگاه ها هم جالب است. زمانی بود که خود وزیر آموزش و پرورش و علوم و رئیس شرکت های دانش بنیان بازدیدکننده بودند و حالا... به هر صورت برای یک بچه ی پانزده ساله این مسئله اهمیت بسیاری دارد. برای او تندیس برگزیده ی کارگاه علوم بودن خیلی مهم است.

منتقل نکردن ارزش ها مسئله ی کلانی ست در کشور ما. این قضیه در مورد کارگاه علوم هم صادق است. کارگاه علوم ساخته شد برای ارائه ی پروژ های علمی. کارگاه علوم شکل گرفت برای بهبود وضعیت پژوهش. حالا در کنار آن خوب است اگر سر و شکل مدرسه هم برای بازدید مهمان ها زیبا باشد ولی قطعا هدف کارگاه علوم فضاسازیِ صرف نبوده است و این اشکال نسل ماست، اشکال نسلِ قبل از ماست که درست نفهمیدیم و درست یاد ندادیم آرمانِ کارگاه علوم را.

گرچه اوضاع سمینار بهتر بوده از این نظر و خانم قنبری نامی هم توی فرزانگان پروژه های بسیار قوی علوم انسانی ارائه می دادند که همه ی ما دانش آموزان فرزانگان هم هر سال منتظرشان بودیم ولی سیر نزولی را می توان خیلی جدی دنبال کرد. سیر نزولی که هدای برخوردارپور، یکی از بچه هایی که توی دبیرستان وارد فرزانگان شده و دیدی نسبت به کارگاه های قبلی ندارد را هم به وادار به واکنش می کند. ( اگر نقدی که همان سال بر کارگاه نوشت را ترجمه کند و بدهد بگذارم این جا خیلی خوب می شود :) )

من دوبار رفته ام سمینار حلی و طبیعتا صلاحیت نقد کلی را ندارم اما می توانم بگویم چیزی که امسال دیدم در حد یک فاجعه بود... به جز پروژه های انگشت شماری که در مجموع گروه ها وجود داشت بقیه باید جمع می کردند و می رفتند واقعا. اوضاع کارگاه علوم امسال هم به همین نحو بود. اگرچه نسبت به پارسال یک رشد کوچک داشت اما بازهم چیزی نداشت برای عرضه...

برای ورودی که ما به جز درخواست و دلیل و منطق و در نهایت لابه به سمپاد و آموزش و پرورش کاری نمی توانیم بکنیم فعلا. بازدیدکننده ها را هم که مجبور به تعویض نمی توانیم بکنیم. شاید در نقش فارغ التحصیل بتوانیم کمی رشد بدهیم بچه هایی که وارد شده اند را اما مهم ترین نقش ما همین انتقال ارزش هاست. انتقال ارزش های کارگاه علوم مثلا و یا ساختن یک سیستم منظم که کارهای مدرسه از این قائم به فرد بودن در بیاید.

کارگاه علوم باید یک تیم گزینش درست و حسابی پیدا کند که فقط پروژه های خوب بتوانند واردش شوند. گیرم سال های اول هر گروه تنها دو تا پروژه ارائه بکند؛ ایرادی ندارد واقعا. کیفیت کارگاه و غلظت پروژه های خوب باید بالا برود. شک نکنید سال های بعد کم کم حضور پروژه در کارگاه علوم آن قدر برای بچه ها مهم خواهد شد که می توان به روزهای اوج برگشت.

کارگاه علوم باید سئوال درست و حسابی داشته باشد. یک طرح پژوهشیِ خوب از یک سئوال درست و حسابی شروع می شود نه دیکته ی پروژه به بچه ها.شاید مثلا یک ماه بچه ها را مجبور کنیم اخبار علمی و فرهنگی ببینند و مشکلات دور و برشان را بنویسند. یک ماه بهتر نگاه کنند و سئوال پیدا کنند؛ حتی سئوال های ساده و مسخره. بعد از آن یک جلسه ی بارش افکار(brain storming) بگذاریم و این جا یک معلم خوب لازم است که ایده ها را بگیرد و به کمک بچه ها بپزد و از یک سئوال خوب یک طرح تعریف کند. بعد تر می توان به حل سئوالات مهم بومی هم فکر کرد.

کارگاه علوم باید نتیجه ی یک فضای علمیِ جاری در مدرسه باشد، نه یک اتفاق یکهویی و ناگهانی.
ارائه ی سمینارهای علمی توسط بزرگ های هر رشته در طول سال کمک خیلی بزرگی می کند.

بخشی از کارگاه هم می تواند یاد گرفتن یک مهارت باشد مهارتی که بعد ها بشود ابزار انجام یک طرح پژوهشی.

به واقع امیدوارم به اصلاح ساختار پژوهشیِ مدرسه. برای کمک هم آماده ام...

 

 

حاشیه نگاری بازدید از کارگاه علوم و سمینار علوم و فنون:

 

اداره ی پست:

با فائزه رفتیم سمینار. نزدیک به اواخر اسفند بود و من یک امانتی از یکی از دوستان دستم بود که باید به دستش می رساندم و چه مناسبتی بهتر از تولدش.

رفتیم توی اداره ی پست چهاراه لشکر و من چندین بار و متصدی اعلام کردم که نمی خواهم پست پیشتاز باشد چون زمان رسیدن بسته را طبق پست معمولی حساب کرده ام و برایم مهم است سر وقت برسد. آن قدر تاکید کردم که حس کردم الان بیرونم می کند! رفتیم سمینار و بعد هم خانه. منتظر بودم بیست و پنجم پیامی دریافت کنم که فردایش دریافت کردم! بسته با پست پیشتاز رسیده بود به دست دوست عزیز!

من الان چه کار بکنم با ادراه ی پست واقعا؟!

 

سپیدی:

اواسط امسال بود که خانم صائمی که تتاریخ سینما درس می دادند توی مدرسه ی ما دیگر نیامدند. جویای حالشان که شدیم گفتند درگیر فیلم شان هستند!

ما حسرت زده به خاطر استفاده نکردن از حضور یک کارگردانِ بالقوه کنارمان که حالا بالفعل شده بود بقیه ی معلم هایمان را عجیب تحویل می گرفتیم!

خبر اکران سپیدی توی عمار آمد و البته اکرانش در کافه کراسه. که هیچ باری نشد برویم به تماشای سپیدی. روز دوم کارگاه علوم رفتم غرفه ی سینما که.. ععه!! کارگردان و فیلم باهم اکران شدند! جالب تر از خود فیلم پشت صحنه اش بود. بنده از همین تریبون اعلام می کنم که اگر یک جوری پشت صحنه را به دستِ ما برسانند یک مسلمانِ روزه دار را خوشحال خواهند کرد!!

پس از ابراز خوشحالی مان نسبت به خود فیلم و پشت صحنه اش فهمیدیم گویا تدوین این چنین دلچسب کرده پشت صحنه را. برای مثلِ منی که اطلاعات سینمایی ام در حد اطلاعاتم از بازیکنانِ دهه ی هفتادِ تیم ملیِ فوتبال تایوان است، کشف تازه و بدیعی بود. دیدن بازیگردانی و مصایبِ عوض شدنِ حالت هوا و این ها. نخندید خب! من تا حالا فکر می کردم یک نفر آن گوشه می ایستد و پیانو می زند و بازیگران هم جلوی دوربین حرف می زنند و تا آخر می روند؛ این برایم پیشرفت بزرگی ست!!

بعد از اکران خصوصیِ سپیدی با خانم صائمی راجع به مستند حرف زدم و برنامه ام را پرسیدند و البته یک راهنماییِ خوب: مستند خوب باید سئوالِ خوب و دقیق داشته باشد.

حالا من درحال جمع آوری اطلاعاتم و طرح آن سئوال...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

بیا یک مدتی برویم بخوانیم، بگردیم، ببینیم چه خیرمان شده.

بیا یک مدتی برویم بسازیم.

بیا یک مدتی دنبال نیرو بگردیم.

دنبال اراده.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۲
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ایامی بود که یک خواننده ی خارج نشین به خودش اجازه داده بود و چیزهایی خوانده بود بی ربط. هر چند خواننده برای من معلوم الحال بود و حتی شنیدن صدایش حالم را بد می کرد ولی بعضی هنوز دوستش داشتند و به تعبیر خودشان عزیز دلشان بود که کسی هم حق نداشت به او گوشه ی چشمی نازک کند حتی!

زیر پست های اینستاگرام یکی از دوستان بحثی شده بود و جواب دوست ما بسیار فکری ام کرد: " عزیز دلتان به عزیز دلم توهین کرده"

این جا عزیزِ دل چه کسی مهم بود؟

چه طور می شد طرف مقابل را قانع کرد؟

حق را به چه کسی می توان داد؟

میان دو گروه بحثی در گرفته بود. من قطعا نمی توانستم بی طرفانه قضاوت کنم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست داشتم و دارم. با فکر دور شدنش از حرم پشتم می لرزیده و می لرزد. "عمو رفته" بغض می اندازد توی گلویم. برایم قابل درک نبوده و نیست توهین به عموی عزیز و مهربان ما...

این وقت ها دلم از غربت می گیرد. دلم می خواهد بیاید و "عباس" باشد برای آن هایی که این طور مغرضانه عناد می ورزند و جسارت می کنند...

 

بعضی وقت ها بعضی آدم ها با من بحث سیاسی می کنند. تا حد امکان امتناع می کنم؛ چون نمی توانم بی طرف باشم. من عاشقانه یک طرف ماجرا را دوست دارم و حرف هایم نمی توانند بدون جهت گیری باشند...

 

می دانید، من این روزها خیلی احساس غربت می کنم؛ خیلی زیاد.

احساس غربتی همه ی وجودم را پر کرده که دلم می خواهد زودتر شب های قدر برسد و من کمی به چاه های کوفه فکر کنم.

نگویید دغدغه هایم کوچک هستند و می توان غم های بزرگ تر را دید. غربت این روزها دارد دیوانه ام می کند. ماهی افتاده روی خاک شده ام.

دوست داشتنی هایم را جلوی رویم سر می برند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... دوست داشتنی هایم غریب و غریب تر می شوند و من دستانم بسته است و چشمانم باز... مجبورم می کنند بنشینم و نگاه کنم و گوش کنم. شکنجه ی روحی ست که بگذارندت جلوی رویشان و آرمان هایت را خراب کنند و چیزهای مختلف قدرتت را سلب کرده باشند. به حدی برسی که فکر کنی مگر این جامعه اسلامی نیست و مگر من مسلمان نیستم؟ پس چه چیزی خراب است که هیچ چیز سر جای خودش نیست؟ نکند من مشکل دارم؟ نکند تربیت من غلط بوده؟ بذری که توی وجودم کاشته اند و حالا نهال شده از کجا آمده بوده؟ مگر نه این که از دل یک خانواده ی مسلمان آمده؟ پس چرا تعارض دارد با همه چیز؟ چرا همه چیز اعصابش را به هم می ریزد و حالش را خراب می کند و چرا به مرور این قدر غرغرو شده است؟

این ها برای خودم هم سئوال است. این که چرا مدتی ست خنده ام نمی گیرد به جز وقت هایی که خشم حالت خنده توی صورتم می گیرد. این که چرا باید روزه خواری در ملا عام و بی هیچ شرمی برایم مسئله بسازد. این که چرا سیگار کشیدن مادری توی صورت پسرش توی بیمارستان تا بعدازظهر چین به پیشانی ام بمی اندازد.

من هم دلم می خواست بروم مشهد بعد از کنکور. من هم دلم می خواست توی دبیرستان معلم باشم. من هم دلم می خواست رمضانم آرام باشد ولی نیست... نیست و کسی هم حواسش نیست به این که چه اتفاقاتی دارد می افتد.

آخ...

حالی کردن این مسئله که کار فرهنگی مسلمان کردن بچه ی زردشتی مدرسه نیست، اسلام عربستانی و انگلیسی دانش آموزان خودت را بچسب سخت شده. آن قدری سخت که بی خیال گفتنش می شوم.

بعضی آن قدر ناامیدم می کنند که همان لبخند روی لبم می آید و چین به پیشانی ام...

نمی دانم چه خبر شده...

این جا همه فکر می کنند دوست داشتنی های خودشان مهم اند. به بقیه فحش می دهند، توهین می کنند، تمسخر می کنند و هیچ کس توی تاکسی فکر نمی کند کسی که این قدر راحت لهش می کند شاید عزیِز دختر چادری صندلی جلو باشد که لبش را گاز می گیرد و اذیت می شود و جان می دهد تا برسد به مقصد.

هیچ کس فکر نمی کند عکسی، جمله ای که سیبل می کند و سیل افتراها را می بندد به او عزیزِ شاگرد پرحرفِ کلاس باشد و برای هیچ کس سئوال نمی شود که او چرا این قدر ساکت است...

خوشا به حال کسانی که ظرفیت شنیدن را دارند. خوشا به حال آن ها که آن قدر سعه ی صدر دارند که با بزرگواری بحث منطقی کنند.

من این ظرفیت را ندارم. من خیلی غصه می خورم. من ماهی افتاده روی خاکی شده ام که هیچ کاری نمی تواند بکند...

به خاطر من؟ به خاطر من رفتید کربلا آقای غریب؟ برای من شب ها دعا می کنید حضرت صاحب؟ برای من؟ سکوتتان برای اسلام من بود امام نخلستان های کوفه؟ سکوت و خانه نشینی تان برای اسلام منِ فاطمه ی رحمانی بود؟ علی اکبر دادن تان برای من بود؟ شکستن دل دختر دردانه ی سه ساله ی تان برای من بود؟ شهید شدید که شفاعت من را بکنید؟

این چیزها شرمنده ام می کند و باز یادم می آورد که کاری از دست من برنیامد برای دوست داشتنی هایم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می دانم؛

بی معرفت تر از مایوس نیست و خدا رحمان است...

می دانم...

رمضان من را می بخشی؟ شب قدرم را پر می کنی از لطف و غفران خودت؟

خداوندِ رحمان...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

چند وقتی ست که با بچه ها درگیر یک حرکت هستیم برای بهبود حال مدرسه مان.

من راجع به نظام آموزشی و سمپاد بسیار تند بودم و شور داشتم. أفعال را ماضی به کار می برم چون همه ی این ها مال دو دوهفته ی پیش بود...

حرکت و پویش بچه ها که شروع شد در جریان فعالیت گروه های دانش آموزی و فارغ التحصیل و دانش جو بودم. دلم هم خیلی به نتیجه ی کار روشن بود تا این که وارد گروه تلگرام بچه ها شدم و حرف ها را زیر پست هایی که هشتگ #دوباره_میسازمت_مدرسه داشت دنبال کردم.

به شخصه برای احیای فرهنگ سمپاد تلاش می کنم.

وقتی دیدم داخل جنبش هیچ احترامی وجود ندارد، وقتی دیدم بچه ها به راحتی پشت هم را خالی می کنند، وقتی دیدم مقابل همدیگر می ایستند، وقتی دیدم حتی به هم فحش می دهند بوسیدم و کنار گذاشتم ش...

این را نوشتم برای کسانی که می پرسند دلیل بی انگیزه شدنم را.

نوشتم که بگویم هیچ کاری از دست من بر نمی آید به جز دعایی که امیدوارم تا چند وقت دیگر فاتحه نشود.

حالا هم فریاد بزنید که ما پشتتان هستیم و این ها...

غربت را توی صدای ملی احساس کردم، تلاش را توی شب بیداری های بهاره.

من کار دیگری بلد نیستم بکنم برای سمپاد که صاحبان اصلی اش این روزها این شکلی با هم برخورد می کنند...


امضا:یک سمپادی دلسرد از پویش...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۵:۱۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

حوالی ساعت نه صبح از خواب بیدار می شویم.

به خواهر عزیز صبحانه می دهیم. با اینترنت دایل آپ سری به فضای مجازی می زنیم. کتاب های نخوانده را می خوانیم (1) . فیلم و مستند می بینیم (2) .  کمی می نویسیم. به خواهر عزیز ناهار می دهیم. می خوابیم.

حدود ساعت پنج و شش از خواب بیدار می شویم. پی افطار را می گیریم و خانواده را که چند وقتی می شود از دست پخت اینجانب بی بهره اند را بهره مند می کنیم! کمی تلویزیون را این ور و آن ور می کنیم. اذان می شود و افطار می کنیم. نماز می خوانیم.

ساعت نه شبکه ی قرآن را می گیریم و پدر را در برنامه ی "قاری برتر" در کسوت داور وقف و ابتدا تماشا می کنیم. ساعت یازده آماده می شویم و ساعت یازده و نیم می رویم مسجد امام صادق میدان فلسطین. ساعت یک و نیم که مراسم تمام می شود به عذاب وجدان حود غلبه می کنیم و پدر را از خانه می کشیم  تا مسجد که بیاید دنبالمان. زهرا را از مهد مسجد بر می دارم و سوار ماشین می شویم و می آییم خانه. سحری که مادر پخته را خاموش می کنیم و تا سحر دوباره کتاب می خوانیم و فیلم می بینیم و می نویسیم.

سحری می خوریم و تا نه صبح می خوابیم و این چرخه تا جایی که بدن مان اجازه بدهد ادامه دارد!

 

پ.ن: بیدار ماندن بین الطلوعین را از دست ندهید. مخصوصا توی ماه رمضان...

 

(1): کتاب هایی که تا حالا خوانده ام: ناتورِ دشت، بنی هندل، سووشون، انتظار عین صاد، جمجمه ات را قرض بده برادر، ر ، من مادرِ مصطفی، قیام عین صاد، سرلوحه ها، قیدار، صحیفه ی نور امام خمینی (قطعا  کامل نخوندمش!)

(2): مجموعه هایی که این چند روز دیدم: بازشماری، دکتر سلام این دو سال! ، شور شیرین، آخرین روزهای زمستان، مستندهای هسته ای

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۲
فاء

بسم الله...

 

سلام!

 

+

 

پیش نویس:

 

این نوشته حاصل درگیری فکری دو سال و نیمه ی بنده است. درگیری از ارتباطات آدم ها شروع شد، با حضور زن در اجتماع ادامه پیدا کرد و پروژه ی " من حجاب را دوست دارم" فعلا به پایان رساندش.

 

رنگ دلی نوشته قطعا بیش از رنگ کارشناسی آن است...

 

1:

 

خانم بازیگر نسبتا معروف و محترم (و یا شاید برعکس!) تلویزیون گوشه ی چشم هایش را نازک می کند و سرش را به صورت موزونی بر می گرداند. لحن صحبتش عوض می شود و نگاهش را جور دیگری جلوی لنز دوربین جا به جا می کند.

 

من هیچ حس خوبی نسبت به خانم بازیگر ندارم. گوشه ای از وجودم از روزی که فیلم را دیده ام  زخم شده انگار. قسمتی از روحم درد می کند. آن قسمتی که هیچ وقت دلش نخواسته به خاطر وجوه جنسیتی اش توی جامعه مطرح باشد.

 

برعکسِ خیلی ها از چند دقیقه ای که جلوی تلویزیون نشسته ام آن قدر ها ناراحت نیستم. بیش تر به وجه توانمند وجودم بر خورده است. ناراحتم از کسی، تفکری که آن قدر خودش را ناتوان تصور کرده که دست به دامن تمایزات جنسی اش شده. 

 

بعد دخترانه ی وجودم بسیار عصبانی است. دلش می خواهد اصلا مدتی هیچ ابراز وجودی را نبیند. بعد دخترانه ی وجودم حسابی توقع عذرخواهی دارد؛ از سوی خانم بازیگری که هر جایی، وقت و بی وقت و الکی خرجش می کند و از او مایه می گذارد.

 

2:

 

یکی از گعده های انتهایی هیئت عقیله ی عشق است. من به بهانه ی نوشته ی آخر هر مراسم که یک سالی می شود به عهده ام است تا انتهای جلسه را می مانم. گعده حول و حوش شبکه های اجتماعی ست. حد و حدود آدم ها و مقدار استفاده شان از این ابزار و نمود تکنولوژی. من با وجود حساب کابری که توی اینستاگرام دارم فعالیت زیادی نمی کنم ولی حرف های آن روز بچه ها کنجکاوم می کند برای جست و جو میان تارهای این شبکه ی اجتماعی. نتیجه اش هم می شود پیدا کردن تعدادی از دوستان هم مدرسه ای که اگر عکس های سلفی شان با در و دیوار مدرسه نباشد نمی شناسمشان.

 

 از طریق ناظم یکی از مدارس دولتی به صفحه ی چند نفر از دخترهای دبیرستانی محصل توی این جنس مدارس هم سر می زنم و بازهم خدا را بابت بهتر بودن وضع مدرسه ی خودمان شکر می کنم. حالم حسابی گرفته می شود. طی دو هفته ی بعدی با سه نفری که تقریبا می شمناسمشان راجع به این قضیه صحبت می کنم و دو نفرشان عکس های پروفایلشان درست می شود. هنوز هم استدلال های منطقی توی مدرسه ی ما جواب می دهد. هنوز هم بچه ها حتی روی : |  زیر عکسشان حساس اند  و دلیل را از تو جویا می شوند و وقتی حرفت را منطقی می بینند قبولش می کنند. برای کم تر اذیت شدن بعد دخترانه ی وجودم فعالیتم را توی شبکه های اجتماعی محدودتر می کنم.

 

3:

 

مادر وسواس غیرقابل وصفی روی انتخاب روپوش پزشکی اش دارد.  

یکی از معلم هایمان چندین هفته دنبال چادر مناسب کوه نوردی می گردد.

یکی از دوستانم به سختی موهای بافته ی بلند و پرپشتش را چندین دور می پیچاند که از زیر مقنعه بیرون نیاید.

بعد دخترانه ی وجودم حسابی حال می آید... 

و این سختی دادن را می ستاید.

 

4:

 

من حجاب را دوست دارم؟

 

اولین بار وقتی با زینب راجع به این سئوال حرف زدم روی جواب خودم  شک کردم.

به این نتیجه رسیدم که اگر خداوند حجاب را واجب نکرده بود شاید حجاب نداشتم.

 تردید می کنم در جواب "بله" به سئوال بالا. دوست داشتن حجاب کار سختی ست. 

آیا من حجاب را دوست دارم ؟

 

5:

 

حالا که حجاب دارم فکر می کنم درباره ی این موضوع می توانم سهم خودم از اصلاح را کامل ادا شده در نظر بگیرم.

حالا حتی جرئت می کنم توی دلتنگی خیابان 16 آذر و شهرهای مرزی سوریه و عراق "چند روایت از مردهای سرزمینم" را بنویسم. 

"برای چادرم" با شرمندگی تمام نوشته می شود برای تکه پارچه ی سیاه روی سرم که حالا تقریبا به آن عادت کرده ام.

حالا کمی احساس رضایت می کنم. 

حالا انجام کاری که زیبایی ظاهری ام را می پوشاند راحت تر می شود.

فکر می کنم بعد دخترانه ام هم شدیدا سر کردن چادر را می پسندد.

 

6:

 

باید سوار تاکسی خط هفت تیر- بیمارستان امام (ره) شوم که از مدرسه بیایم خانه. رمضان گرمی ست. ساعت پنج است و چهار ساعتِ باقی مانده تا افطار قرار است کش بیاید! پیاده روی خیابان سرپرست تا سر بلوار هم خسته ترم می کند. 

یک پیکان سفید می ایستد. غرغری می کنم توی دلم که این هم از بال مَلَکی که قرار است بنده رویش سوار شوم و من را تا درب خانه برساند! سوار می شوم.

راننده به محض ورودم کولر ماشین را روشن می کند. چند متر از مسیرم تا خانه که مسیر خط نیست را هم می بردم. یک جورهایی انگار دربست سوار شده ام. حتی می خواهد بپیچد توی کوچه ی بن بست که می گویم:" پیاده می شوم. "

تابستان امسال کرایه ها بسته به فتوای شخصی هر راننده متغیر است. کرایه ی مسیر من هم از پانصد تومان شروع می شود تا هشتصد تومان. هشتصد تومان به راننده تاکسی می دهم و منتظرم دویست تومان دیگر هم طلب کند. راننده سیصد تومان پول خردِ روی اسکناس پانصد تومانی را پس می دهد. زیر لب چیزی می گوید که فقط کلمه ی "مرض قند" ش را می شنوم. می گوید :" سر افطار ما رو هم دعا کن دخترم. خدا خودش براتون جبران کنه. روزه ی هفده ساعتی توی آفتاب تابستون خیلی سخته باباجون. ما رو هم دعا کن." و می رود. 

من می مانم و عذاب وجدان قضاوت هنگام ورودم: بطری آبی که ناشیانه لای دستمال یزدی پیچیده بود و پنهانش کرده بود و همه ی فکر های ناجوانمردانه ای که راجع به او کردم...

 

حلال خوری و شوق بندگی آدم را به کجاها نمی رساند...

 

7:

 

شاید از اولین روزی که خانم محمدی بحث "من حجاب را دوست دارم" را مطرح کردند تا همین امروز ده تا پیکسل " من حجاب..." گرفته باشم.

هر بار هم به یک هفته نمی رسد که یا کسی پیدا می شود که صاحب بهتری ست و پیکسل مال او می شود و یا پیکسل گم می شود و یا از روی کیف ناپدید.

چند بار اول اصلا توجه نکردم. دفعه ی آخر یک ماه پیش بود که با فائزه از کیهان یکی دیگر خریدیم و بازهم به یک هفته نرسیده بود که...

فارغ از بحث دینی و اثرات اجتماعی اش حجاب یک خودداری فردی است. یک عمل است که قطعا اثراتی برای خود شخص دارد. یک محدودیت برای شکل دادن به شخصیت آدم. حجاب عملی ست که انجامش اراده ی آدم را قوی می کند. حجاب از سه جهت خوشایند روح من است و از یک جهت ناخوشایند. شاید همین برآیند مثبت باشد که سر کردن چادر و روسری و پوشیدن مانتو توی گرمای تابستان را شیرین می کند.

یک شیرینی شبیه لحظه ی افطارِ روزی که کار، آن قدر دهانت را خشک کرده که لب هایت از هم باز نمی شوند. 

این که فقط یک پیکسل است. یک نشانه ی بسیار کوچک.

من نشانه های بزرگ تری را هر روز با خودم حمل می کنم...

 

8:

 

آدمی که نقش خودش را توی دنیا بداند، آدمی که ارزش داشته باشد و این ارزش را بشناسد، آدمی که مطمئن باشد به هدفش توی راهِ رو به رو می رسد، دیگر نیازی به بعضی چیزها ندارد. 

بعد دخترانه ی وجودم ناراحت است جاهایی پیدا شده که اصلا جایش نیست.

دم خروس از کنار این ماجرا به صورت واضحی بیرون زده!

کسی که ادعای رعایت حقوق زن را دارد،

کسی که معتقد است به زن ها به خاطر عدم حضورشان توی اجتماع ظلم شده، 

کسی که حرف از توانایی خانم ها برای حضور در جامعه می زند

باید از بعد دخترانه ی  وجود من معذرت بخواهد؛ توی روزگاری که نوع پوشش و برخورد یک خانم توی محل کار و خیابان کاملا شبیه یک مهمانی خانوادگی صمیمی است و این نامش احقاق حق و انتقام خانم ها از جوامع سنتی ست...

بله. به خانم ها ظلم شده و البته متاسفم که این را می گویم: فعل این جمله را باید به صورت مضارع مستمر استفاده کرد. به خانم ها دارد ظلم می شود. حتی چیزی فراتر از آن: به خانم ها دارد توهین می شود. 

اگر من را به عنوان یک فرد مذهبی نمی شناختید شاید بهتر می توانستم جدایی این بحث از دین اسلام را نشانتان بدهم.

شاید بهتر می توانستم اثر یک مادر خوب را روی آینده ی جامعه نشانتان بدهم.

شاید می توانستم این توهین بزرگ به بعد دخترانه ام را شفاف سازی کنم.

در انتهای این نوشته می خواهم از همه ی کسانی که دل کوچک من را قرص کردند تشکر کنم:

از آقای راننده ی تاکسی.

از شیشه ی پیشخوان ترنجستان سروش و برچسب "من حجاب..." رویش.

از تک تک پیکسل های "من حجاب..." که برق می زنند ازدور.

از دوست هم مدرسه ای ام و دسته ی موهای بافته ی بلندش.

از عکس های پروفایل صفحه ی اینستاگرام.

از کارخانه ی تولیدی حریر اسود به خاطر پارچه های چادری سبکش!

از خانم های عرب برای چادرهای کاربردی شان.

از تن پوش پارسی و وتن درست و آندیا به خاطر مانتوهای شدیدا دوست داشتنی شان.

و از تمام روسری های رنگی و نخی بزرگ : )

آدم نسبت به همه ی کسانی که دلگرمش می کنند مسئول است.

 

ممنونم از همه ی شما...

  

پ.ن :

 

پذیرای همه ی نقدهای شما هستیم : )

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
فاء

بسم الله...

سلام!

+

فضای بلاگ همیشه برایم دوست داشتنی تر از شبکه های اجتماعی و پیام رسان های فوری بوده.

برای همین رنج نامه ام را این جا می نویسم.

دلیل این جا نوشتن ش صرفا دوست داشتنِ بیشتر بلاگ نیست. دلیل ش کمی هم این است که نمی خواهم بحثی روی نوشته ام بشود. نوشته ای که قبل از همه ی این اتفاقات نوشتم.

من نه رضا امیرخانی ام و نه این نوشته ادعایی دارد که "استعدادهای درخشان. ردیف چند؟ قطعه ی چند؟" است. آن نوشته را یکی از اولین محصلان مدرسه ی آموزش تیزهوش بعد از انقلاب نوشته و این را یک مدعیِ تند انقلاب در نظام آموزشی کشور و سمپاد که این روزها بسیار سرد شده.

این نوشته فقط  رنج نامه است. نه بیشتر..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۲
فاء


بسم الله... 

سلام! 

آقای آبراهام مازلوی آمریکایی یک هرم معروف دارد. تئوری و نظریه ی آقای مازلو هم این است که تا قاعده های هرم در آدم محقق نشود نمی توان به اوج آن رسید. به علاوه باتوجه به شکل هرم تعداد آدم هایی که توی همان قاعده می مانند و به نوک هرم نمی رسند خیلی بیشتر از آن هایی ست که به راس هرم می رسند.

سال اول راهنمایی توی کلاس اجتماعی مدرسه تئوری آقای مازلو را جزء به جزء بررسی کردیم و جتی یادم هست که یکی از سئوال های امتحان پایان ترم مان که خیلی هم دوست داشتنی بود تطبیق یک مسئله با توجه به تئوری همین آقای مازلو بود.

هرمی که نیازها را تقسیم می کرد به نیازهای طبیعی و امنیت و محبت و در آخر خودشکوفایی. نیازهای طبیعی مثل آب و غذا و لباس و این چیزها توی قاعده ی هرم بودند و به همین ترتیب هرم بالا می رفت.

راستش آن روزها زیاد با این قضیه مشکلی نداشتم. به هر حال این یک نظریه ی ثابت شده بود.

کم کم که بزرگ شدم و گذارم افتاد به شهر امن شهدا، این هرم مازلو خیلی ذهنم را قلقلک می داد.

هرم مازلو می گوید تا وقتی امنیت تو تامین نشده، نمی توانی به خودشکوفایی برسی و همین ماجرا را عجیب می کند؛ این که یک سری از امنیت شان بگذرند و بروند و به خودشکوفایی برسند. اصلا روزه، گذشتنِ داوطلبانه از نیازهای طبیعی ست که طبق عقیده ی اسلامی منجر به خودشکوفایی خواهد شد. تئوری آقای مازلو این جا جواب نمی دهد.

هرم آقای مازلوی آمریکایی می گوید در یک کشور در حال توسعه من باید نگران طبیعت و حداکثر امنیت خودم باشم؛

من مدتی ست درگیر شهدایی شده ام که خودشکوفاییِ آقای مازلو را شرمنده ی خود کرده اند...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
فاء