بسمالله...
سلام!
+
مدتی که اینجا ننوشتم، آنقدری حرف برای گفتن هست انگار که دو تا پستِ طولانیِ دیشب هم علاجش نبوده!
میخواهم از دانشگاهِ دورمان بنویسم این بار. دانشگاهی که به هیچوجه خودم را درگیرش نکردم. دانشگاهی که روی دیوارِ کارها و پروژههای در جریانم فقط یک استیکر را به خود اختصاص داده و آن امتحانهای پایانترم و مقالههاش هستند. دانشگاهی که یک ربع قبل از کلاس واردش میشوم و پنج دقیقه بعد از کلاس از آن خارج. دانشگاهی که انگار حرفِ کسی را نمیفهمم داخلش. نه حرفِ بچههای انجمنِ اسلامی و انجمنِ اسلامیِ مستقل را و نه روشهای بسیج را و نه کانونها و مسافرتهایش را.
من در بزرگترین دانشگاهِ علومانسانیِ خاورمیانه درس میخوانم.
بچههای دانشکدهی من بسیار کم دردِ مملکت دارند. پروژهی ملیای را که سرمنشاش یک سئوال و مسئلهی بومی باشد نمیبینم. البته که حضورِ بسیار کمم توی دانشگاه میتواند بخشی از این ندیدن را توجیه کند.
ما صد و سه نفر ورودیِ روانشناسیِ سالِ نودوپنجِ دانشگاهِ علامه هستیم که توزیعِ جنسیتی میانمان 80:20 است. این توزیعِ جنسیتی و البته سیاستهای کلیِ دانشگاه، ورودیها را به سه گروهِ کوچکترِ حدودا سی نفره تقسیم کرده که دو کلاس را دانشجویانِ دختر و کلاسِ سوم را بچهها به نسبتِ 50:50 پر کردهاند. این نسبت و جداسازی، حداکثر تا ترمِ دوم اعمال میشود و بعد کلاسها مختلط میشوند. ورای تمامِ راحتیهای که من به عنوانِ یک دخترِ چادری توی این گونه جداسازی دارم، میتوان گفت این شیوهی ورود به دانشگاه از نظرِ کیفیتِ جامعهپذیری یک الگوی بسیار خوب است. بچهها توی سالِ اول با کلیاتِ دانشگاه و فضای آن آشنا میشوند و بعد اگر قرار باشد اختلاطی صورت بگیرد، توی این یک سال فرصتِ کسبِ تواناییِ ارتباطِ موثر را دارند. ارتباطی که بتوانند مدیریتش کنند. روندی که کمک میکند بچهها، ماهِ دومِ ترمِ یک توی ارتباطی فرو نروند که هیچ شناخت و حتی کنترلی روی آن ندارند. بچهها توی دو سه هفتهی اول خیلی غر میزنند که آمدهایم دانشگاه که فلان کارها را بکنیم و فضایمان آزادتر باشد و امثالِ این حرفها. این حرفهای بچهها علاوهبراین که من را آگاه میکند از فلسفههای دانشگاهآمدنی که نظامِ آموزشوپرورشِِ ما یادِ بچهها میدهد به دلایلِ دانشگاه آمدنِ خودم فکر میکنم. و البته که استادِ مباحث اساسی در روانشناسی هم کمکم میکند با این سئوالِ امتحانی که " چرا روانشناسی را انتخاب کردید؟ "
از استادِ روانشناسیمان گفتم. بگذارید کمی دیگر از احوالاتِ خودش و کلاسش بگویم:
استادمان شیمیِ محض خوانده در صنعتیِ شریف. از کارشناسیِ ارشد واردِ حوزهی روانشناسی شده. حالا دانشجوی دکترای روانشناسیِ عمومیِ دانشگاهِ خودمان است و سابقهی تدریس در علامهحلیِ تهران را دارد. حدس میزنم که سمپادی نباشد ولی مسلما آشنایی دارد با فضای سمپاد. اگر "مباحثِ اساسی در روانشناسیِ دو" را هم با او برداشتم میتوانم کمی از روانشناسیِ کودکانِ استثایی را زودتر با او پروژه بردارم. همهجور کاری کرده. کارِ صنعتی-سازمانی، بالینی، آکادمیک و ...
شاید یک سری از مبانیام با او فرق بکند ولی یک حرفی را میزند که من هم در اندازههای کوچکتر تجربهاش را دارم و از این نظر، بسیار میپسندم و تحسینش میکنم؛
اول این که، اولین ترم را با یک کارِ پژوهشیِ مقدماتی ولی جدی شروع میکند که بخشِ بزرگی از نمرهمان را تامین میکند. و البته که همهی بچههایی را که تجربهی کارِ پژوهشِ درستودرمان ندارند را مجبور میکند یادش بگیرند و معدود آدمهایی که تابهحال کارِ عملیِ پژوهش را انجام دادهاند را وادار میکند تکمیل کنند آموختههایشان را.
( به شخصه منبعنویسیِ درست و درمان و منبعسنجی را توی نوشتنِ این مقالهی پنج صفحهای یاد گرفتم. )
و دوم؛
text خواندن.
بچهها را مجبور میکند با سئوالهایش، که منبعِ اصلی را بخوانند. دورانِ جزوهخوانی تمام شده و تو را به جایی نمیرساند. فعلا کاری به این ندارم که میزانِ منابعِ بومی در رشتهی ما به صفر میل میکند و اساتید همان منابعِ معدود را هم جدی نمیگیرند.
من این تجربه را در اندازههای کوچکتر دارم. بارها گفتهام که آموزشوپرورشِ عزیزم،
اصلا شاهکارهایت در زمینهی آموزشِ زبان به بچهها را نادیده میگیرم. این که کاری میکنی که تا آخرِ عمر بچه، نسبت به عربی جبهه دارد و خروجیهایی که ذرهای توانِ صحبت و پرزنتکردن در سمینارهای بینالمللی را ندارند را نمیبینم.
نظرت نسبت به خودت چیست که بچهای که هشت سال درسِ قرآن توی مدرسهاش خوانده، حالا نمیتواند دوخط قرآن را از روی قرآنِ خانهشان بخواند؟
کاش به جای کتابِ قرآن، از سومِ دبستان به بچهها بگوییم قرآنِ روی طاقچهتان را بردارید بیاورید مدرسه که باهم تمرینش کنیم.
به وفور دیدهام که بچهای آیاتِ کتابِ قرآن و دینیاش را درست میخواند ولی اگر همان آیات را توی قرآنِ خانهشان بهش نشان بدهی در صورتی که حافظهی صوتیاش یاریاش نکند، نمیتواند بخواندشان.
ما دقیقا همینقدر text نمی خوانیم.
چون text سخت است، زیاد است. و البته که با جزوهی استادمان میتوانیم 20 بگیریم. چرا text؟!
دیدمان به مسائل جامعه وسیع و جامع نمیشود؟! بعدا میانِ آدمهای باسواد، نمیتوانیم اظهارِ نظر بکنیم؟!
به درک!
ما از دانشگاه مدرک میخواهیم!
الان که نوشته را مینویسم، مقالهام را تمام نکردهام و ازقضا بسیار هم درگیرم کرده اما بسیار خوشحالم که سرِ کلاسِ استادی مینشینم که برای درسدادنش برنامه دارد. برای رشدِ علمیِ دانشجوهایش.
و اما تحلیل! واژهای که انگار توی مدارسِ ما یک شوخیِ عجیب است!
دانشآموزانِ کمی نسبت به فضای جامعهشان تحلیلِ شخصیِ خودشان را کسب کردهاند و همین قضیه علاوه بر اینکه توی تندرویهای ورودیجدیدهای دانشگاه و دیدگاههای رادیکالشان در همان ماههای ابتدایی مشهود است توی تحلیلِ سئوالهای امتحانی هم تاثیرگذار است. یک استادِ جامعهشناسی داریم که سئوالهایش مرا کمی به یادِ امتحانهای دورانِ راهنماییام میاندازد. امتحانش را با اختلاف در نسبتِ ساعتِ مطالعهی درس به نمرهی کسب شده از بقیهی بچهها پشتِ سر گذاشتم. و اعتراضها سرش فراوان بود.
چرا؟
چون از پنج سئوال، فقط دوتاش به صورتِ مستقیم توی کتاب آمده بود. و بقیهاش را باید با توجه به بحثهای انجام شده سرِ کلاس و یا نظرِ شخصی جواب میدادی.
و بچهها، نظرِ شخصی نداشتند...
و برسیم به بحثِ همکلاسها.
هفتهی اول اصلا خودم نبودم. شده بودم یک "خانمِ" "چادریِ" "ساکت". داشتم دنبالِ آدمهایی میگشتم که بتوانم تحملشان کنم. متاسفانه شبیه بودنِ بیحدوحصرِ بچهها از منظرهایی توی فضای سمپاد، باعث میشود که نتوانند ارتباطِ موثری با آدمهایی که خارج از آن فضا هستند برقرار کنند. و من در ابتدای ورودم به هر جمعِ جدیدِ غیرِسمپادی این مشکل را فراوان دارم. آدمها حق دارند ازم متنفر بشوند حتی! آنقدر که اعصابم خرد است از عدمِ تواناییام توی انتقالِ مطالب.مشکلی که احتمالا بچههای شریف و تهران به این حد تجربه نمیکنند. هفتههای اول گذشت و من کمکم دو سه نفر را پیدا کردم و باهاشان هم مسیر شدم. هرچند که هنوز هم تنهایی میروم سلف، نماز، کتابخانه، بوفه و ..
چیزی من را توی دانشگاه آنقدری وابسته نکرده که باعث بشود غیبتی نداشته باشم توی فضای دانشگاهی و یا از همهی اخبارش مطلع باشم. برخلافِ مثلا دانشگاهِ شریف. که هر روز، وقتی دارم میروم به سمتِ دانشگاه باعث شود بخواهم ایستگاهِ حبیبالهی پیاده شوم و سری به آدمهاش بزنم. بچهها را بعضا دوست دارم حتی. حتی برای تعدادیشان، برنامهی تولدگرفتن دارم اما وابسته نه. البته شاید هنوز اولهاش باشد.
و البته جاهایی هستند از دانشگاه که دوستشان دارم؛
مثلا مسجدِ نیمهتمام و مدرسهایش را.
مثلا مقبرهی شهدایگمنامش.
مثلا سکوی جلوی دانشکده که دیدِ کامل دارد به تهران.
***
من هنوز هم توی فضای مهمانیهای خانواده، حرفهای اذیتکننده میشنوم. هنوز بچهها و بازیکردن باهاشان برایم الویت دارد تا جواب دادن به سئوالِ آدمها از سلامتِ روانم در انتخابرشته! هنوز هم تغییرِ نگاهِ آدمها برایم عادی نشده. هنوز این سئوال را میشنوم که: " پس چرا تجربی خوندی؟ "
من هنوز، آرامشی که آدمها بعد از کنکور تجربه میکنند را نچشیدهام.
اما متوسطِ حالم خوب است.
میدانم جای درستی ایستادهام.
میدانم که میتوانم ساعتها، رفتارِ آدمها را مشاهده کنم و خسته نشوم.
میدانم همهی این آدمها، روزی میفهمند که " درستبودنِ " جای یک نفر از " بهتر بودنش " از نظرِ آنها، مهمتر است.
راستش به این نتیجه رسیدهام که ما آنقدری وقت نداریم که توی راهی غیر از راهِ خودمان پیش برویم.
میارزد سالها دنبالِ راهِ خودمان بگردیم و بعد فقط یک روز آن را طی کنیم.
میارزد که " رسالت " و " ماموریت " مان را بشناسیم...
حتی اگر عمهمان، هربار یکجوری نگاهمان کند انگار که تمامِ آرزوهای زندگیاش را با خیرسری به باد دادهایم!