کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۳۱ مطلب با موضوع «از تراوشاتِ جدیِ مغز» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

این نوشته یک تجربه‌نگاری درباره‌ی مجموعه‌های ارائه‌دهنده‌ی خدمات مربوط به ازدواج است که ممکن است به درد زوج‌های جوان بخورد. مشخصاً بدون جهت‌گیری نیست اما سعی شده منصفانه نوشته شود.

آشنایی من با عزیزترین از همین روزها شروع شد؛ سه سال پیش. حدود شش ماه بعدش عقد کردیم و یک سال بعد از آن آمدیم خانه‌ی خودمان. در این میان مراسم عروسی ما افتاده بود در ماه‌های ابتدایی شروع همه‌گیری کرونا و همین باعث شد من تجربیات مختلفی راجع به عکاسی داشته باشم.

اول از همه بگویم که ما از آن دست آدم‌هایی هستیم که ترجیح می‌دهیم از بودن در لحظه لذت بیش‌تری ببریم و همین باعث می‌شود زیاد آدم‌های عکسی‌ای نباشیم و از کلی از لحظات‌مان خاطره‌ی شفاف و عزیز داریم ولی عکس نه. این ویژگی ما را در تمام طول این متن لحاظ کنید. شاید ویژگی‌های شما منجر به تصمیمات دیگری شود.

من به عکس و عکاسی تا یک ماه مانده به بله‌بران فکر نکرده بودم. در یک بازه‌ی یک ماهه اما از همه‌ی دوستان متأهل‌م پرسیدم که آن‌ها چه کار کردند. تصمیمات آدم‌ها متفاوت بود:

خانم ع. هم‌سرش تدوین‌گر بود و فقط با یکی از دوستان‌ش صحبت کرده بود که بیاید و از فرآیند عروسی‌شان عکاسی و فیلم‌برداری کند و بعد خودشان سر و سامان‌شان بدهند.

خانم هـ. و خانم مـ. سراغ یکی از آشنایان رفته بودند که عکاس حرفه‌ایست اما نه چندان معروف. باغ و آتلیه رفته بودند و همه‌ی چیزهای معمول را تحویل گرفته بودند.

خانم نـ. رفته بود به یکی از این آتلیه‌های معروف مذهبی و حدود سی درصد بیش‌تر از مورد قبل هزینه کرده بود.

خانم ز. رفته بود به یکی آتلیه‌ی معروف غیرمذهبی و هزینه‌اش در حد همان مورد قبل شده بود.

موارد مختلف را کنار هم گذاشتم و برای روز جشن خانوادگی‌مان به یک تصمیم رسیدم. برای من مهم بود که عکاس محرم‌م باشد. دوست نداشتم تشکیلات عجیب و غریب عکاسی و نور دست‌وپای مهمان‌ها را در خانه‌ی نه‌چندان بزرگ ما ببندد و معذب‌شان کند. دل‌م می‌خواست نوع پوشش و رفتار عکاس با مهمانان نامتجانس نباشد و همین باعث شد زحمت عکاسی این مراسم را بیندازم روی دوش دایی‌جان‌م. دایی من سال‌ها سردبیر خبر رادیو بوده و خبرنگار و یک علاقه‌مند به عکاسی. می‌دانستم کیفیت عکس‌هایش قابل قبول‌م است، حضورش کسی را معذب نمی‌کند و من مدام نگران جلو و عقب شدن چادرم جلویش نیستم. روز مراسم بله‌بران دایی جان با یک کیف دوربین و یک کوله‌پشتی لنز آمد. عکس‌هایش 8.5/10 خوب بودند و مهم‌تر از همه چیز من حس ناراحتی‌ای نداشتم. این مراسم این طور گذشت. با عکس‌هایی بدون ادیت و نور و فیلتر که من را کاملاً راضی می‌کردند و همان چیزی بودند که دل‌ می‌خواست. ما برای این مراسم‌مان عکس آتلیه‌ای نداشتیم و هر چه هست در خانه است و فضای معمول آن. اگر به آن روز برگردم میز جلوی روی‌م را خلوت‌تر می‌کردم اما من همین حد از طبیعی بودن را هم دوست دارم. این که با هر بار دیدن عکس‌ها یادم می‌افتد که آن روز برای امضای شاهدان خودکار پیدا نمی‌شد و زهرا رفته بود و مجموعه‌ی روان‌نویس‌های من را آورده بود در رنگ‌های زرد، طوسی کم‌رنگ، نارنجی پاستیلی و ... :)))

تقریباً چهل روز بعد از این مراسم در دارالحجه عقد کردم. بدون قند ساییدن و سفره‌ی بالای سر و چند بار خواندن خطبه. با یک جمع ده نفره از خانواده‌هایمان. بدون عکسی واضح. با دو عکس لرزان که خادم دارالحجه ازمان گرفته. از این مرحله یه غایت راضی‌ام. هیچ تغییری در هیچ بخش‌ش نمی‌خواهم.

یک سال بعد از عقد، در تیر ماه سال هزار و سیصد و نود و نه آمدیم به خانه‌ی طاقچه‌دار پرنور. در روزهای اوجِ ترس از کرونا. از نگرفتن مراسم اصلاً ناراحت نبودم. اما دل‌م می‌خواست از آن روز عکس داشته باشم. انتخاب‌م شد یکی از آشنایان که عکاسی حرفه‌ای عروس و داماد انجام می‌داد اما چندان معروف نبود. لباس عروسی که برای انتخاب‌ش وقت گذاشته بودم و بسیار دوست‌ش داشتم اما نخریده بودم‌ش، کت‌وشلوار عزیزترین که بعد از کلی گشتن پیدایش کردیم و هر دو بسیار دوست‌ش داشتیم، پیراهن سفیدی که به خاطرش به سراغ همه‌ی برندهای لباس ایرانی رفتیم، دسته گلی که سلیقه‌ی عزیزترین بود و از بازار گل آبشناسان خریدیم‌ش. با همان ملاحت و کیفیتی که دوست‌ش داشتم، آرایش روز عروسی که می‌خواستم تا جای ممکن طبیعی و بدون تجمل باشد و موجب تعجب مهمانان شد و بالاخره عکاسی. عکاس را می‌شناختم و او ما و خانواده‌مان را می‌شناخت. کیفیت عکس‌ها 9.5/10 بود و طبیعتاً مورد قبول من. تنها چیزی که اذیت‌مان کرد دور بودن آرایش‌گاه و آتلیه و باغ از هم بود. هزینه‌ی عکاسی معقول بود و مهم‌تر از همه چیز برای من راحت بودن همه‌مان و صداقت بسیار زیاد عکاس بود. برای  من مهم بود که فرآیند چاپ و عکاسی کاملاً در فضای مذهبی اتفاق بیفتد. یادم هست در باغ زوج دیگری در حال عکاسی بودند و عکاس، به حساسیت من احترام گذاشت و مراعات این مسئله را کرد. من اضطرابی بابت این مسئله نداشتم. اگر برمی‌گشتم به آن روزها، به جای فیلم‌برداری حرفه‌ای از یکی از دوستان‌م می‌خواستم قبول زحمت کند و فیلم‌برداری را به عهده بگیرد و من فقط بابت عکاسی بروم پیش عکاس.

تبلیغات بیرونی بسیاری از آتلیه‌ها و تصور آن‌ها از مذهب با تصور ما متفاوت است. این را روزی فهمیدم که به همراه یکی از معروف‌ترین آتلیه‌های مذهبی رفته بودیم شمال برای عکاسی. قیمت‌ها متوسط رو به بالاست اما چیزی که باعث می‌شود من این مرحله را جور دیگری دوست داشته باشم و بخواهم جور دیگری اجرایی‌ش کنم چند دلیل اصلی است: اول عدم صداقت کافی مجموعه. روزهای عکاسی ما در روزهای خروش دریا بود و وقتی رسیدیم دیدم یک پیام از مسئول مجموعه دارم. پیام این بود که دریا بارانی بوده و زباله‌ها را به ساحل آورده و ساحل کثیف است. بدانید که در ذوق‌تان نخورد. فردا کم‌تر در ساحل عکاسی خواهیم کرد. همین! بدون دادن حق انتخاب به مشتری برای انتخاب زمانی دیگر و یا عذرخواهی و یا پرداخت خسارت. من این مدل برخورد را برخورد صادقانه نمی‌بینم. و صداقت را مهم‌ترین جزء یک معامله می‌دانم. از همین اول ماجرا انتظارات‌م آوردم پایین.

دومین شوک صبح فردا وارد شد؛ من یک دختر محجبه‌ام و این نشان می‌دهد عدم برخورد بدون حجاب با نامحرم برای من الویت بالایی دارد. صبح در حال عکاسی در محوطه‌ای بودیم که من فکر می‌کردم محوطه‌ی اختصاصی آتلیه است که یک آقای محلی را دیدیم که داشت کمی دورتر از ما کار می‌کرد. من دیدم و غافلگیر شده ماجرا را با مسئول تیم عکاسی مطرح کردم و گفتم برای من مهم بوده که نامحرم نداشته باشم و حالا راحت نیستم. جواب غافلگیرکننده‌تر بود: حالا اون بنده خدا که چیزی نمی‌بینه. ترجیح دادم ادامه ندهم و محل را هر چه زودتر تغییر بدهم. این که این دغدغه‌ی من توسط یک آتلیه‌ی مذهبی فهم نمی‌شد برایم دردناک بود. من این‌جا باید تصمیم می‌گرفتم که اگر دوست ندارم ادامه ندهم و این من را به یک جمع‌بندی رساند: برای این آتلیه مذهبی بودن، مزیت اصلی است. چیزی که با آن تبلیغ می‌کند و آدم‌ها با فهم‌های مختلف سراغ‌ش می‌آیند. فهمی که لزوماً مشترک نیست. دغدغه‌هایی که برای دو طرف بدیهی نیستند.

مثلاً به نظرم وقتی مجموعه جا دارد، لزومی ندارد در کنار محل اسکان عروس و داماد، آرایش‌گر خانم مستقر شده باشد. لزومی ندارد که عکاسی در محیطی باشد که حداقل سه نامحرم در آن رفت‌وآمد می‌کنند، لزومی ندارد شرایط واقعی محل در ساعات آخر و وقتی عروس و داماد انتخاب دیگری ندارند به آن‌ها داده شود.

و راست‌ش نکته‌ی بعدی خودش را دیشب به من نشان داد. وقتی تدوین‌گر به تو برای انتخاب آهنگ پیام می‌دهد و تو از آهنگ‌های پیش‌نهادی‌ش برای بار چندم شگفت‌زده می‌شوی!

حالا دارم به این فکر می‌کنم که احتمالاً کار بهتر از این مرحله‌ی آخر پس‌انداز حقوق باشد برای خرید یک دوربین نیمه‌حرفه‌ای و ثبت لحظات به همان شکلی که خودت دوست داری.

دارم فکر می‌کنم دوربین 77D کنون با آن قیمت عجیب و غریب‌ش که حقوق یک سال من هم کفاف‌ش نمی‌دهد، انتخاب بهتری برای من بوده و هست. برای منی که استانداردهای خاص خودم را برای عکاسی دارم. زمان عکاسی، مدت عکاسی و کیفیت آن برایم معنادار است. 

غرض از این نوشته این بود که بگویم تبلیغات، منِ مدعی را هم تحت تأثیر قرار داده و باعث شد این شکلی در مواجهه با صفت مذهبی غافلگیر شوم. کیفیت عکس‌ها گرچه 9.75/10 بود و همین کیفیت‌ش را بالاتر برده بود اما امان از میزان معذب بودن من. و امان از عدم فهم این دغدغه برای یک مجموعه با این صفت.

یاد این بیت سعید بیابانکی افتادم:

شما حماسه سرودید و ما به نام شما، فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۱۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

مادرم پزشک است.

پدرم پزشک است.

 

 

امروز داشتم صفحه‌ی اینستاگرام‌م را بالا و پایین می‌کردم که به چیز باورنکردنی‌ای خوردم؛ یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام استوری یکی دیگر از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام را نشر داده بود با این مضمون: «اگر رفتین مراسم و مریض شدین نیاین بیمارستان. بمونید خونه تا به خاطر اعتقادتون شهید شین. اه»

پای گوشی خشک شدم. این اعتقاد نه تنها متولد شده بود در فکر کسی، داشت نشر پیدا می‌کرد. یعنی آدم‌هایی بیش از یک نفر این باور را داشتند. هر دو هم از دانش‌جویان علوم پزشکی بودند.

یادم هست در ابتدای همه‌گیری کرونا، حوالی اردی‌بهشت 99، اینترن‌ها دم به دقیقه به تلفن مادرم زنگ می‌زدند که: خانم دکتر می‌شه ما نیاییم؟ خطرناک‌ه آخه.

مامان ناراحت می‌شد. عصبانی می‌شد. حرص می‌خورد. می‌گفت: علائم دارید؟

می‌گفتند: نه.

می‌گفت: نه خانم دکتر/آقای دکتر. تشریف بیارید.

خدا می‌داند پشت سر مامان چه چیزها نمی‌گفتند دانش‌جویان‌ش. گوشی را که قطع می‌کرد خودخوری می‌کرد که: «مثل این‌ه که دم اذان مسجد رو تعطیل کنن. یا به همه‌ی سربازها سر روز شروع جنگ مرخصی بدن. خب تو نیای، هم‌کارت نیاد، من نیام، کی بیاد مریض ببینه؟ خیاط بیاد؟ نونوا بیاد؟» و حرف‌هایش در تکان‌های سرش و غم چهره‌اش گم می‌شد.

پای گوشی خشک شدم. اگر مریض شد نیاید بیمارستان؟ بمیرد؟ وظیفه‌ی پزشکی تو این اجازه را می‌دهد؟ دانش‌جوی پزشکی مگر قرار بوده کی به کار بیاید؟ قرار بوده راجع به حق زیستن دیگران هم نظر بدهد؟!

کسی که در این وضعیت مراعات نمی‌کند و می‌رود هیئت شلوغ، بازار شلوغ، عروسی شلوغ، سفر شلوغ و... کار درستی نمی‌کند و باید از این کار نهی شود اما اگر رفت و مریض شد وظیفه‌ی پزشک چیست؟ جدا کردن آدم‌ها از هم؟ تو رفتی هیئت برو بمیر تو رفتی بازار بیا بستری شو؟!

من از آینده‌ی بیمارستان‌ها با وجود این تفکر می‌ترسم.

می‌گفت: همه‌ی ما فرعون‌ایم؛ فقط مصرهامان کوچک است.

یادم هست از اسفند 98 تا تیر 99 بابا یک‌تکه بیمار کرونا می‌دید. سمت مدیریتی داشت اما در آن وضعیت که نیروهاش دانه دانه مریض می‌شدند خودش می‌رفت درمان‌گاه برای راه انداختن بیمارهایی که به صورت قانونی بیمار او نبودند. یادم هست یکی از پزشک‌هاش شیفت‌های 30-12 می‌ایستاد و در آن 12 ساعت استراحت‌ش هم می‌رفت یک درمان‌گاه دیگر جانشین مدیر درمان‌گاه قبلی که اسفند از دست‌ش داده بودند. بابا تیر 99 کرونا گرفت. 5 روز بعد از تاریخی که قرار بود عروسی دختر بزرگ‌ش باشد. بابا روز عکاسی دخترش، یک ماه بعد از بیماری‌ش، با ماسک آمد آتلیه.

من از بیمارستان‌های ده سال بعد می‌ترسم. از این نگاه خداگونه‌ی شما می‌ترسم.

از این می‌ترسم که ده سال بعد روزی که بچه‌ام شیطنت کرده و افتاده از بلندی و سرش خورده به گوشه‌ای بیاورم‌ش بیمارستان، مطب، داروخانه و شما را در جایگاه پزشک معالج‌ش ببینم. آیا شما تشخیص می‌دهید فرزند من سزاوار درمان شدن است؟ آیا او را لایق دارو دادن می‌دانید؟ آیا می‌آیید سراغ‌ش یا برود خانه‌اش بمیرد؟-ان‌شاءالله شهید شود.-

پدرم کرونا گرفت؟ سچوریشن اکسیژن‌ش آمد تا 78؟ عکاسی من را با کلی ملاحظه آمد؟ مادرم تنگی نفس گرفت زیر سه لایه ماسک؟ دست‌هایش اگزما شد از شست‌وشوی زیاد؟ خودخوری‌ها پیرش کرد؟ درس خواندند برای همین لحظات. برای همین دقایق. منتی بر کسی نیست.

می‌گفت: « اگه درس می‌دی بدون که تو نیستی که یاد می‌دی. خداست که یاد می‌ده. تو وسیله‌ای و باید بابت‌ش شکرگزار باشی.»

شما باهوش‌اید؛ خود حدیث مفصل بخوانید و در جمله‌ی قبل وظایف یک پزشک را بگذارید و دوباره بخوانیدش.

خدا را شکر که تو خوب خدایی هستی خدای عزیزم...

خدا را شکر که تو به ما آدم بدها هم رزق می‌دهی...

خدا را شکر بابت کیفیت خداییِ تو...

 

پ.ن:

این چیزهایی که نوشتم چیزی از وظیفه‌ی نظام سلامت برای بالا بردن کیفیت کار کادر درمان کم نمی‌کند. چیزی از مراعات‌ ما به عنوان بیمارهای بالقوه کم نمی‌کند طبیعتاً.

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

چند سالی می‌شود که به مسئله‌ی ازدواج فکر می‌کنم؛حتی قبل‌تر از ازدواج خودم.

به واسطه‌ی دوستانِ مختلف و رنگ‌به‌رنگ‌م افراد زیادی را دیده‌ام که به گونه‌های مختلف ازدواج کرده‌اند. موافقِ خانواده‌ی خود، مخالف آن‌ها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...

چند روزی است که سعی دارم این آدم‌ها را دسته‌بندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاه‌شان به ارتباط شکل‌گرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست می‌بینند یا خانواده.

بگذارید کمی بیش‌تر توضیح بدهم.

ما خانواده را انتخاب نمی‌کنیم. به واسطه‌ی ارتباط خونی‌مان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوش‌مان نیاید. صله‌ی رحم‌مان نباید با آن‌ها قطع شود و بعضی‌شان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیت‌مان می‌کنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزش‌های خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.

اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستان‌مان شبیه‌تریم تا به خانواده‌ی درجه‌ی دو و سه‌مان. آن‌ها را خودمان انتخاب می‌کنیم. با آن‌ها سفر می‌رویم، کوه می‌رویم، دعوت‌شان می‌کنیم خانه‌مان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستان‌مان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.

به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کم‌تری از آدم می‌گیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیت‌مان می‌کند نشست‌وبرخاست کنیم.

برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.

آدم‌ها یا ازدواج را دوستانه می‌بینند و یا خانوادگی.

من آن را بیش‌تر خانوادگی می‌بینم. شما وارد جمعی می‌شوید که هیچ چیزی از آن‌ها را نمی‌دانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانی‌تان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آن‌ها -که هم‌سر آینده‌ی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن می‌خواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایه‌ی اول دوم خانواده‌ی هم‌سرتان مثل یک نوزاد می‌ماند که اگر مراقب‌ش نباشید از کوچک‌ترین چیزها ضعف می‌کند و خفه می‌شود و می‌میرد. نمی‌شود ترک‌ش کرد، شما لزوماً هم‌سلیقه با آن‌ها نیستید و...

آن‌ها که ازدواج را دوستانه می‌بینند توی ذوق‌شان می‌خورد. آن‌ها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کرده‌اند و حالا لزوماً محبت نمی‌بینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحمل‌شان را طاق‌تر می‌کند و راحت‌تر جا می‌زنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقی‌های ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاری‌های جشن و آرایش‌گاه و سرشلوغی‌های خرید جهیزیه گم می‌شود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستن‌شان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر می‌کند.

راست‌ش به نظرم جمله‌ی «من دارم با خودش ازدواج می‌کنم، نه خانواده‌ش» متهمِ درجه اول این قصه است.

 

 

پ.ن یک:

الان که می‌نویسم روتختی را مرتب کرده‌ام، کاهو را شسته‌ام، ناهار خورده‌ام،(یک وقتی باید راجع به ناهار درست کردن و ناهار پختن‌های تنهایی هم صحبت کنیم؛ نمی‌ارزد!)، یک جلسه‌ی کاری برگزار کرده‌ام، راجع به آینده‌ی شغلی‌م با یک دوست حرف زده‌ام، سیزدهمین فصل از صد سال تنهایی را گوش داده‌ام، برای نمازهای اول وقت و ساعت خواب شبانه‌ و هشت لیوان آب روزانه‌م جدول کشیده‌ام و به خودم اولتیاماتوم داده‌ام، ظرف‌ها را شسته‌ام، خانه را مرتب کرده‌ام، مقاله‌های پایان‌نامه را باز کرده‌ام و به هفته‌ی قبل‌م فکر می‌کنم که کمی شبیه آن چیزی که خوش‌حال‌م می‌کرده زندگی کرده‌ام؛ وسط راه رفتم خانه‌ی مهرتا، سر راه دبیرستان سر زده‌ام به خانه‌ی کابل، مرکز شهر را متر کرده‌ام و حس کرده‌ام هوم‌سیکِ انقلاب شده‌ام. کله‌ی سحر رفته‌ام نهج‌البلاغه و پیاده برگشته‌ام خانه و بعد از یک سال و اندی سوار بی‌آرتی شده‌ام. رفته‌ام هدیه خریده‌ام و غرق کتاب‌ها شده‌ام. گشته‌ام دنبال کیک خاص و رفته‌ام زیر آبشار دارآباد و از صخره‌ها شبیه مرد عنکبوتی بالا رفته‌ام و بسیار کارهای احمقانه کرده‌ام! از زندگی یک هفته‌ی اخیرم به غایت راضی‌ام!

 

پ.ن دو:

جمع‌وجورهای قبل از آمدن مهمان دل‌انگیزند و تمیزکاری‌های بعد از رفتن‌شان غریب. تصمیم گرفته‌ام پشت به پشت مهمان دعوت کنم که هیچ‌وقت به این عصرهای غریب نرسم!

یک سال شد که من این‌جا هستم ها رفقا! بیایید یک صبحی، ظهری، عصری، شبی ببینم‌تان!

مربای آلبالو و کاهوهای شسته و آب‌دوغ‌خیارها و گپ زدن‌های خودمانی شما را می‌خواند!
 

پ.ن سه:

مامان بالاخره به رانندگی من اعتماد کرد! و من زین پس فصل جدیدی را در سلطانی جاده‌ها آغاز خواهم کرد! :))

 

پ.ن چهار:

غم‌های توی دل‌م هر از چندی با یک جمله، با یک اتفاق، با یک سوءتفاهم، با یک برخورد بد هم می‌خورند و کل قلب‌م را توی مشت‌شان می‌گیرند.غم قلب‌م منتشر می‌شود به خانه، به عزیزترین، به گلدان دوزَک، به قدرت نور منتشرشده از بین تاروپود پرده. و این غم‌ها چه حقیرند. قلبی که غمِ گرامی نداشته باشد اوضاع‌ش همین‌قدر اسف‌بار می‌شود. غم‌های من را گرامی کن خدای عزیزم - لطفا -

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

معمولِ زندگی افراد این شکلی است:

با کسی آشنا می‌شوند.

می‌روند خواستگاری/ می‌آیند خواستگاری‌شان.

* بله‌برون می‌گیرند.

عقد می‌کنند.

* عروسی می‌گیرند.

می‌روند آتلیه و عکس می‌گیرند.

* آمده و نیامده سر زندگیِ خودشان، می‌روند ماه عسل.

* چند روزی به سفر و گشت و گذارند.

* مهمانی‌های پاگشایشان شروع می‌شود.

* بعد از آن اقوام و دوستان می‌آیند خانه‌ی نویشان.

روال معمولِ زندگی را بعد از چند ماه دورانِ گذار شروع می‌کنند.

 

واقعیت اول این است که وجود این دوران گذار، به افراد کمک می‌کند که با شیب ملایم‌تری از نقشِ دختر/ پسر خانواده به نقش خانم/آقای خانه تغییر وضعیت دهند.

واقعیت دوم این است که حدود هشت ماهی می‌شود که فرآیندهای * قابل اجرا به شکل سابق نیستند. اگر این روزها با یک خانواده‌ی در شرفِ ازدواج ارتباط داشته بوده باشید متوجه شده‌اید که از ابتدای فرآیند و راه دادن خواستگار و خواستگاری رفتن تا خرید جهیزیه دچار تغییرات جدی‌ای شده.

حالا و با توجه به این دو واقعیت، باید فکری برای عروس و دامادهای این دوران کرونازوئیک کرد. 

قدمت فکر کردن من به این موضوع، برمی‌گردد به قدمت حضور کرونا در ایران؛ همان حدود هشت ماه.

چیزهایی که به ذهن‌م رسیده را مرقوم می‌کنم، شاید روزی به درد کسی بخورد.

 

اول برای اطرافیان:

عزیزان‌م، می‌دانم که سال‌ها منتظر عروسیِ دختر/پسر خودتان بوده‌اید. چه بسا این عروس/ داماد، تنها فرزند/ نوه و... شما باشد که برایش آرزوها توی ذهن و دل داشته‌اید. شاید آن دوستِ مثل خواهر/ برادرتان این روزها ازدواج کرده باشد. همانی که شما برای مراسم ازدواج‌ش و هدیه‌ی ازدواج‌ش نقشه‌ها کشیده بودید. اما بیایید این را درک کنیم و بپذیریم که شرایط این روزها به استرس رایج عروس و دامادها اضافه کرده. نگرانی و عذاب وجدانِ بیمار کردنِ دیگران، شدیداً بین زوج‌های جوان رایج شده. روزی که داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که مراسم‌مان را برگزار کنیم یا نه، چنان دل‌شوره‌ای افتاده بود به جان‌م که لحظه‌ای هم تردید نکردم در لغو مراسم. آن روزها اوضاع خیلی به‌تر بود البته؛ آمار مرگ و میر روزانه زیر صد نفر بود.

در پرانتز بگویم: من به عنوان یکی از ارکانِ تصمیم‌گیرنده به کارم مطمئن بودم اما می‌دیدم که اطرافیان‌م با دیدن ماشین‌های عروس در خیابان و شنیدن صدای کاروان‌های عروس‌کشان «کاش...» می‌آورند به دل‌شان.

نمی‌دانم در باقیِ ساحت‌های زندگی‌م باید نسبت به «کاش»های بقیه واکنش‌م چه باشد. نکند من کاری کرده باشم که حسرت بسازد برای دیگری...

پذیرش واقعیتِ وضعیت پیش آمده مهم‌ترین نکته است.

 

دوم برای عروس و دامادها:

وضعیت پیش آمده عادی نیست. 

اما راست‌ش را بخواهید چه کسی به ما تضمین داده بود که وضعیت تا ابد عادی خواهد ماند؟

این وضعیتِ جدید امتحان ماست و یک چالش جدید. چه‌قدر می‌توانیم مدیریت‌ش کنیم؟

ما این روزها دو راه کلی داریم:

یک: در این دوران با روش‌های ابداعی که فکر کردن و اجرایشان سخت است فرآیندمان را در هر مرحله‌ای است ادامه داده و جلو ببریم.

دو: فرآیند را به تاخیر بیندازیم تا پس از اتمام این وضع که معلوم نیست دقیقاً چه زمانی است.

این که هر کسی چه راهی را انتخاب می‌کند وابسته به شرایط خودش و خانواده‌اش و اطرافیان‌ش و هزارتا نکته‌ی دیگر است. انتخاب من راه اول بود. برای کسانی که می‌خواهند شبیه من انتخاب کنند، چند نکته دارم:

اول: مسئولیت انتخاب‌تان را بپذیرید. اگر فکر می‌کنید دو سال دیگر قرار است سر دیگران و خودتان غر بزنید به دنبال‌کنندگان راه دوم بپیوندید.

دوم: کاری که چندین سال است همگان کرده‌اند پلنA بوده است. همان روند رایجی که ابتدای متن دیدید. شما باید طرحی نو دراندازید. شروع زندگی‌تان را برای بقیه پررنگ کنید. این پررنگ کردن به معنای گذاشتن nتا پست در روز درباره‌ی مراسمات‌تان نیست. به معنای این است که بعد از گذشت چند سال اقوام و اطرافیان‌تان روند شروع زندگی شما را یادشان باشد. ما برای اقوام یک بسته‌ی مخصوص درست کردیم و در شرایطی که همه دور هم جمع نبودند پخش‌شان کردیم و بازخوردها هم راجع به‌ش مثبت بود.

شما باید یک پلنB احتراع کنید!

سوم: شما دوران گذار را ندارید. در پلنA، شما در اوایل زندگی‌تان می‌روید ماه‌عسل و سفر و مهمانی. الان از این خبرها نیست. یادم می‌آید در هفته‌ی اول شروع زندگی به واسطه‌ی شرایط پیش آمده‌ی بیماری، یک ماهی خانه‌ی پدر و مادرم هم نرفتم. پلنA اوایل زندگی به شما سخت نمی‌گیرد. اما اگر زندگی را شروع کنید و در این شرایط برنامه‌ی جدیدی نداشته باشید قطعاً به مشکل می‌خورید. بسته به شرایط خودم برای عروس‌های آینده ( :) ) چند پیش‌نهاد کوچک دارم:

1. شما ناگهانی وارد زندگی خواهید شد. کارهای خانه را اندکی تمرین کنید ولی نگران نباشید. برای آزمون و خطا وقت هست و می‌توان دستور پخت غذاها را از عمو گوگل هم پرسید.

2. یک مشغولیت هنری برای خودتان بسازید. به شدت در این روزها لذت‌بخش است. سایت هنری هم می‌تواند به شما کمک کند.

3. برای خود تفریحات و برنامه‌ی مستقل داشته باشید. هم‌سرِ شما بیش‌تر زمان مفید روزش را به اقتضای وظیفه‌اش کار خواهد کرد و اگر در آن زمان شما برنامه‌ی دقیقی برای خودتان نداشته باشید به شدت احساس سیب‌زمینی بودن می‌کنید.

4. کتاب خواندن و فیلم‌دیدن‌تان را متوقف نکنید. قرار نیست همه چیز به ناگاه کن‌فیکون شود! مخصوصاً در این اوضاع.

5. با دیگران معاشرت کنید و کار مشترک انجام دهید. از بقیه کمک بگیرید. نمی‌توانید مهمانی بروید و مهمانی بدهید ولی می‌توانید یک برش کوچک کیک را زیبا بسته‌بندی کنید و برسانید به دوستان‌تان که! با قطع ارتباطات‌تان ناگهان خودتان را تنها نکنید.

6. اگر از سر و کله زدن با معماها لذت می‌برید، نگاه کردن به این روزها به عنوان یک چالش می‌تواند به شما شدیداً کمک کند. خمودگی و منتظر نشستن برای رسیدنِ روزهای عادی تغییری به وجود نخواهد آورد.

7. فعالیت‌های درون خانه‌ای برای خودتان تعریف کنید. اگر روزه‌ی قضا دارید، این روزها به‌ترین وقت برای ادا کردن‌شان است. روزهای کوتاه و بیرون نرفتن و گرم نبودن هوا و...! چند هیچ جلویید!

 

این وضعیت امتحان ماست رفقا.

اگر چند ده سال بعد ازمان بپرسند در یکی از منحصربه‌فردترین برهه‌های زندگی‌مان چه کردیم، کاش جوابی داشته باشیم که حداقل خودمان را راضی کند. خلاق باشید!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۱:۴۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

«اُوصیکما و جَمیعَ ولدی و اهلی و مَن بَلَغَه کتابی بِتقوی اللهِ و نظمِ امرِکُم»

در نامه‌ی چهل‌وهفتم و برای همه‌ی ما که بچه‌های شماییم گفته‌اید از اهمیت نظم؛ در آخرین لحظات عمر عزیزتان. پس یعنی خیلی چیزِ مهمی بوده است. تا دو سه سال پیش کسی اگر می‌خواست من را توصیف کند، نظم قطعاً یکی از کلمات‌ش نبود. بی‌نظمی اذیت‌م نمی‌کرد و اصلاً توی زندگیِ خودم هم تا حدِ خوبی یک بی‌نظمیِ سیال جاری بود.

این چند ساله اما اوضاع تغییر کرده. تراکمِ کارها مجبورم کرده یک نظمی به زندگی‌م بدهم و همین خودش را توی اوضاع ظاهری دوروبرم هم نشان می‌دهد. اتاق‌م مرتب‌تر شده، سر قرارهایم با دقت بیش‌تری حاضر می‌شوم، طبقه‌های درسی توی مغزم منظم‌تر جا گرفته‌اند و به مجموعه‌ی بیش‌تری از کارها می‌رسم. همین باعث می‌شود که بی‌نظمی هم بیش‌تر اذیت‌م کند و این بخش تاریک ماجراست.

فکر کردم نوشتن از کارهایی که کمک کرده به این سیر شاید برای بعضی‌ها مفید باشد. شما هم اگر از راه دیگری استفاده می‌کنید برای تحقق نظم در زندگی‌تان، حتماً اضافه‌اش کنید:


۱. کارهایتان را یک جوری بنویسید.

من یک‌سری کاغذ می‌بُرم شبیهِ فاکتور فروش‌گاه‌ها و بعد با همچین ترتیبی یک چیزِ تقویم‌طور برای خودم می‌سازم: روز هفته را می‌نویسم، مثلاً شنبه و بعد تاریخ می‌زنم مثلاً ۸ دی. بعد با یک رنگ دیگر مناسبت‌های رسمی را به‌ش اضافه می‌کنم و با یک رنگ دیگر قرارهایم را می‌نویسم و با رنگ دیگری کارهایم. و این روند را حداقل تا دو ماه آینده می‌نویسم و تا می‌کنم و همیشه با خودم هم‌راه دارم‌ش. این شکلی نوشتنِ من به این برمی‌گردد که کلاً با کاغذ بیش‌تر ارتباط می‌گیرم. همین دلیل باعث می‌شود که دور و بر اپلیکیشن‌های مختلف موبایلی نروم. هرچند که آن‌ها آپشن خوب یادآوری هم دارند و قابل‌حمل هم هستند و ساختن‌شان هم کم‌تر زمان می‌برد. بعضی‌ها ممکن است سررسیدها را ترجیح بدهند ولی من به چند دلیل از سررسید استفاده نمی‌کنم. یکی این که سررسید بزرگ است و من آن‌قدر کار برای هر روز ندارم. همین بزرگ و حجیم بودن سنگین‌ش می‌کند و آدم نمی‌تواند همه‌جا هم‌راه‌ش داشته باشد. هرکسی یک جور راحت است اما این نوشتنِ کارها هم باعث شده شرمندگیِ من از فراموشی قرارها و کارهام کم‌تر بشود و هم مکتوب کردن مطالب، حجم مغزم را آزاد می‌کند چون مطمئن‌م جایی دارم‌شان و لازم نیست همه را به خاطر بسپارم.


۲. طبقه‌بندی شده درس بخوانید.

این راه‌حل، هم فال است و هم تماشا. از یک طرف به طور قابل ملاحظه‌ای یادگیری را افزایش می‌دهد و هم شما را منظم می‌کند. یک نمودار از کلِ چیزی که می‌خوانید بکشید که هر مطلبی مطالعه می‌کنید بدانید کجای کارید. این شکلی ارتباط دادن مطالب هم برایتان ساده‌تر خواهد شد.


۳. به زمان توجه کنید.

دیر رسیدن سر قرارهایتان برایتان مهم باشد. ترافیک را هم بهانه نکنید! (در این مورد همیشه تلاش‌م را کرده‌ام اما اخیراً چند باری از دست‌م در رفته.)


۴. به کارهای اضافه نه بگویید.

این بخش یک دوگانه است. به کارهایی که نمی‌توانید در تقویم‌تان جا بدهید نه بگویید، هرچه‌قدر هم که جذاب و وسوسه‌کننده‌اند. از آن طرف خیلی هم سر خودتان را خلوت نکنید چون تجربه‌ها نشان داده‌اند که ما آدم‌ها در شرایط کم‌کار، حتی به همان کارهای کم هم نمی‌رسیم و نمی‌توانیم مدیریت‌شان کنیم.


۵. همه چیز را لحاظ کنید.

برای کارهایی که به نظرتان یک وقتی پیدا می‌شود برایشان و جزئی‌اند و حالا ول‌ش کن هم حتماً زمان تعیین کنید. لازم نیست این زمان دقیق باشد که مثلاً ۱۸ دقیقه می‌خواهم بنشینم فکر کنم! همین که بنویسید حدود نیم ساعت/ تفریح کافی است.


۶. راه‌کارهای خداوند را جدی بگیرید!

عنوان گویاست! کمی بین کتاب خدا بگردید.




شما هم به این لیست اضافه کنید :)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۰
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
از وقتی یادم‌ می‌آید مسئله‌های اطراف‌م مسائلِ مربوط به خانم‌ها بوده؛ در جای‌گاه‌ها و نقش‌های متفاوت‌شان در طول زندگی‌.
مسئله‌ی کار کردنِ خانم‌ها، تحصیل‌شان، حق طلاق‌شان، میزان مهریه‌شان، نوع پوشش‌شان، نقش دختری‌شان، جای‌گاه مادری‌شان، نحوه‌ی تاثیرگذاری‌شان، کم‌بودهای حضورشان در جامعه و...
یک وقتی فکر می‌کردم این تجمعِ مسائلِ مربوط به خانم‌ها به خاطر چی‌ست؟
وظیفه‌شان مهم‌تر است؟
کارشان را درست انجام نداده‌اند؟
یا چون من خودم عضوی از این دسته‌ام بیش‌تر دور و برم می‌بینم‌ و می‌شنوم‌شان؟


جوابِ دقیقی برایش پیدا نکردم ولی می‌خواهم راجع به یک مسئله‌ی مهم حرف بزنم.
گرچه موضوع، به صورتِ مستقیم به من مربوط نمی‌شود و من هم اصلا صلاحیت نظرِ کارشناسانه حول‌ش را ندارم ولی به عنوانِ طرح مسئله از من بپذیریدش:


نقشِ مادری مهم است؟ خیلی زیاد. و چه کسی است که این گزاره را تایید نکند؟
اما چه چیزی باعث شده که گزاره‌ی مقابل‌ش را زیاد نبینیم و زیاد به‌ش نپردازیم؟ ( این قیدِ زیاد را به خاطر این نوشتم که شاید محیطی که من بررسی‌ش کردم "فاقد" این پرداختن بوده)
چرا به نقشِ پدر بودن آن‌قدرها نپرداختیم؟
یک بار گعده‌ی بحثی داشتیم راجع به مدلِ اشتغالِ خانم‌ها. ( جا دارد توی یک پست چیزهایی هم از نظراتِ مطرح‌شده در آن جلسه بنویسم.) بحث رسید به این‌جا که از هرچیزی بگذریم از مدلِ رفتارهای بچه، تاحدی مشخص می‌شود که مادرش شاغل است یا نه.
این‌جای بحث یکی از معلم‌هایمان حرفی زدند که من را برد توی فکر: " همون‌قدری که شاغل‌ بودن یا نبودنِ مادر رو می‌تونید توی رفتارِ بچه ببینید، این رو  هم می‌تونید متوجه بشید که آیا پدرِ این بچه می‌بوسدش یا نه. آیا پدرش به‌ش محبت می‌کنه. "
به جرئت می‌توانم بگویم که پدر یک دختر، نقشِ بسیار پررنگی را در احساس امنیتِ دخترش ایفا می‌کند. گنجینه و اندوخته‌ی محبتِ وجودِ یک دختر را پدرش در اولین جای‌گاه می‌تواند پر کند. و اگر این گنجینه خوب پر شود، می‌شود امنیتِ عاطفیِ دختر.
چند وقت دقیق شدم روی رفتارهای پدرهای دور و برم. تعدادِ زیادی‌شان وظیفه‌شان را به عنوانِ پدر آن‌جور که باید، انجام نمی‌دادند‌.
و شاید خودشان هم متوجهِ این نقص در انجام وظیفه نمی‌شدند.
جای‌گاه پدری، مخصوصا برای دخترها، آن‌قدر مهم است که خیلی از مشکلات‌ِ بزرگ‌سالی‌شان را می‌سازد.
شبیهِ همان اثری که نقص در انجامِ وظیفه‌ی مادری به وجود می‌آورد.
پس چرا کسی معترضِ این وضع نیست؟
چرا وظیفه و نقشِ پدری، آن چیزی نیست که ما هی اهمیت‌ش را به هم یادآوری کنیم؟

چرا نگران‌ش نمی‌شویم؟
چرا مسئله‌ی یک کارگروه‌مان نمی‌شود سامان دادن به فضای کاری، طوری که به انجامِ وظیفه‌ی پدری کمک شود؟

پدرها نقش‌شان را خوب بازی کرده‌اند؟ می‌توانم با تقریبِ خوبی به این سئوال جوابِ منفی بدهم.

شاید پرداختنِ عجیب‌وغریب به نقش‌های خانم‌ها، ما را از نقش‌های آقایان غافل کرده‌.

شاید جای‌گاهِ شغلی‌شان، نقشِ نان‌آوربودن‌شان، همه‌ی نقش‌های دیگر را محو کرده‌.

هر چیزی که هست، نه می‌توان اهمیت و اثرِ پدرانِ جامعه را ندیده گرفت و نه عزمِ جدی‌ای برای تغییرِ وضع موجود دیده می‌شود. - البته اگر اساسا این را بپذیریم که مشکلی وجود دارد و اوضاع نیاز به اصلاح دارد. -


پ‌.ن:

در اهمیتِ نقشِ مادری شکی نیست.

در این که در همین موضوع هم چندان موفق نبوده‌ایم هم.

مسئله‌ی این پست، یک تفاوتِ بسیار مشهود در همان حیطه‌ی تئوری بود که نگارنده دلیلِ عقلی‌ای برایش پیدا نکرده.

گفتم شاید طرح‌ش باعث شود شما هم به‌ش فکر کنید و دلایل‌ش را بیابید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۱
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
دل‌تان برای فلان زندانی یا فلان حیوانِ بی‌خانمان سوخته؟ دم‌تان هم گرم. جدی می‌گویم؛ بی‌تعارف.

جوابِ یک سئوالِ من را بدهید عزیزان‌م؛
چرا وقتی داعش کوبانی را محاصره کرده بود خفه‌خون گرفته بودید؟

***
از این سئوال‌ها، یک لیستِ بلندبالا می‌توانم بنویسم که واقعا خوش‌حال می‌شوم یکی جواب‌شان را بدهد به‌م.

***
معمولا آن‌قدری بی‌اساس می‌دانم حرف‌های انجمن را که این‌جا مطرح‌ش نمی‌کنم. اما الان می‌خواهم از چیزی بگویم که عمیقا من را نگران کرد.
من زیاد به دانش‌گاه شریف رفت‌وآمد می‌کنم. از قضا یکی از این روزها، افتاده بود روی انتخاباتِ انجمن اسلامی. بحث‌ها داغ بود که به این گروه رای بدهیم یا آن یکی. یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی که حالا حضورش بسیار پررنگ است توی انجمن داشت از دلایل‌ش برای اعلم بودنِ لیستی که ازش حمایت می‌کرد می‌گفت. فکرم جای دیگری مشغول بود و درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید تا آن جا که بحث کشیده بود به گزینه‌های انتخابیِ هر لیست برای تصدیِ معاونت حقوق و مطالعاتِ زنان یا یک چیزی شبیه به این.
-" بابا این دختره این شکلی‌ه که اگه بچه‌دار شدی و دیدی کار کردن‌ت داره به بچه‌ت آسیب می‌زنه باید کار نکنی دیگه. این می‌خواد بشه بخش زنان‌شون؟!! "

شبیهِ برق‌گرفته‌ها شدم! یعنی چی؟!! 
این دیگر ساده‌ترین چیزی است که یک دانش‌جوی مسلمان باید بداند!
واقعا وظیفه‌ی یک خانم چیست؟!
خیلی ساده است. اگر روزی انتخاب کردی که الویتِ زندگی‌ت بچه داشتن است، باید پای تربیت‌ش هم بایستی. و این تربیت زمان می‌خواهد خب! و اصلا شاید ضروری بشود که کار نکنی کلا و یا حداقل در یک سری برهه‌ها.


عزیزان،
اسمِ آن اتاق‌تان را عوض کنید حداقل.
بگذارید انجمنِ شاخ‌های دانش‌گاه. انجمنِ بافهم‌های دانش‌گاه. انجمنِ روشن‌فکرهای دانش‌گاه.
چرا انجمنِ اسلامیِ دانش‌جویانِ آزاداندیش؟!
انجمن؟!
اسلامی؟!
آزاداندیش؟!

بی‌خیال!

***
این تفاوت‌های فاحش در رفتار من را خیلی غصه‌دار می‌کند.
کاش برای ماجرای یمن، نیجریه، بحرین، کشمیر، سوریه، عراق، شیعیان حجاز، افغانستان، میانمار و هزار هزار جای دیگر، هزار هزار آسیب‌دیده‌ی جنگِ دیگر هم همین‌طور عزاداری می‌کردید..
کاش این‌قدر فرق نمی‌کرد واکنش‌های آدم‌های دور و برم..




پ.ن یک:
از بسیج و انجمنِ مستقل هم بگویم؟!
بگویم که چه کار کرده‌ایم با مفهومِ مقدسِ "بسیجِ " حضرتِ امام..؟

پ.ن دو:
آن روز داشتم فکر می‌کردم که دوست می‌داشتم روزهای انقلابِ پنجاه و هفت به دنیا آمده بودم. یا مثلا توی روزهای آزادسازیِ خرم‌شهر. من آن روزها نبودم اما، اما روزهای سالِ هشتاد و هشت ساکنِ مرکزِ تهران بودم. روزهای سالِ هشتاد و هشت نمازجمعه می‌رفتم. روزهای سالِ هشتاد و هشت مدرسه‌ام زودتر تعطیل می‌شد، چون خیابان‌ها شلوغ شده بود.
من روزِ نه‌مِ دی ماهِ سالِ هشتاد و هشت، توی خیابانِ کارگرِ شمالی ایستاده‌بودم. من به عنوانِ یک مشاهده‌گر، خوب همه چیز را می‌دیدم. 
کاش آن روز، تعدادی را با خودم می‌بردم که ببینند همه‌جور آدمی آمده بود.
کاش می‌بردم‌شان نمازجمعه با خودم..
 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۷
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مدتی که این‌جا ننوشتم، آن‌قدری حرف برای گفتن هست انگار که دو تا پستِ طولانیِ دی‌شب هم علاج‌ش نبوده!

می‌خواهم از دانش‌گاهِ دورمان بنویسم این بار. دانش‌گاهی که به هیچ‌وجه خودم را درگیرش نکردم. دانش‌گاهی که روی دیوارِ کارها و پروژه‌های در جریان‌م فقط یک استیکر را به خود اختصاص داده و آن امتحان‌های پایان‌ترم و مقاله‌هاش هستند. دانش‌گاهی که یک ربع قبل از کلاس واردش می‌شوم و پنج دقیقه بعد از کلاس از آن خارج. دانش‌گاهی که انگار حرفِ کسی را نمی‌فهمم داخل‌ش. نه حرفِ بچه‌های انجمنِ اسلامی و انجمنِ اسلامیِ مستقل را و نه روش‌های بسیج را و نه کانون‌ها و مسافرت‌هایش را. 

من در بزرگ‌ترین دانش‌گاهِ علوم‌انسانیِ خاورمیانه درس می‌خوانم.

بچه‌های دانش‌کده‌ی من بسیار کم دردِ مملکت دارند. پروژه‌ی ملی‌ای را که سرمنشاش یک سئوال و مسئله‌ی بومی باشد نمی‌بینم. البته که حضورِ بسیار کم‌م توی دانش‌گاه می‌تواند بخشی از این ندیدن را توجیه کند. 

ما صد و سه نفر ورودیِ روان‌شناسیِ سالِ نودوپنجِ دانش‌گاهِ علامه هستیم که توزیعِ جنسیتی میان‌مان 80:20 است. این توزیعِ جنسیتی و البته سیاست‌های کلیِ دانش‌گاه، ورودی‌ها را به سه گروهِ کوچک‌ترِ حدودا سی نفره تقسیم کرده که دو کلاس را دانش‌جویانِ دختر و کلاسِ سوم را بچه‌ها به نسبتِ 50:50 پر کرده‌اند. این نسبت و جداسازی، حداکثر تا ترمِ دوم اعمال می‌شود و بعد کلاس‌ها مختلط می‌شوند. ورای تمامِ راحتی‌های که من به عنوانِ یک دخترِ چادری توی این گونه جداسازی دارم، می‌توان گفت این شیوه‌ی ورود به دانش‌گاه از نظرِ کیفیتِ جامعه‌پذیری یک الگوی بسیار خوب است. بچه‌ها توی سالِ اول با کلیاتِ دانش‌گاه و فضای آن آشنا می‌شوند و بعد اگر قرار باشد اختلاطی صورت بگیرد، توی این یک سال فرصتِ کسبِ تواناییِ ارتباطِ موثر را دارند. ارتباطی که بتوانند مدیریت‌ش کنند. روندی که کمک می‌کند بچه‌ها، ماهِ دومِ ترمِ یک توی ارتباطی فرو نروند که هیچ شناخت و حتی کنترلی روی آن ندارند. بچه‌ها توی دو سه هفته‌ی اول خیلی غر می‌زنند که آمده‌ایم دانش‌گاه که فلان کارها را بکنیم و فضایمان آزادتر باشد و امثالِ این حرف‌ها. این حرف‌های بچه‌ها علاوه‌براین که من را آگاه می‌کند از فلسفه‌های دانش‌گاه‌آمدنی که نظامِ آموزش‌وپرورشِِ ما یادِ بچه‌ها می‌دهد به دلایلِ دانش‌گاه آمدنِ خودم فکر می‌کنم. و البته که استادِ مباحث اساسی در روان‌شناسی هم کمک‌م می‌کند با این سئوالِ امتحانی که " چرا روان‌شناسی را انتخاب کردید؟ "

از استادِ روان‌شناسی‌مان گفتم. بگذارید کمی دیگر از احوالاتِ خودش و کلاس‌ش بگویم:

استادمان شیمیِ محض خوانده در صنعتیِ شریف. از کارشناسیِ ارشد واردِ حوزه‌ی روان‌شناسی شده. حالا دانش‌جوی دکترای روان‌شناسیِ عمومیِ دانش‌گاهِ خودمان است و سابقه‌ی تدریس در علامه‌حلیِ تهران را دارد. حدس می‌زنم که سمپادی نباشد ولی مسلما آشنایی دارد با فضای سمپاد. اگر "مباحثِ اساسی در روان‌شناسیِ دو" را هم با او برداشتم می‌توانم کمی از روان‌شناسیِ کودکانِ استثایی را زودتر با او پروژه بردارم. همه‌جور کاری کرده. کارِ صنعتی-سازمانی، بالینی، آکادمیک و ...

شاید یک سری از مبانی‌ام با او فرق بکند ولی یک حرفی را می‌زند که من هم در اندازه‌های کوچک‌تر تجربه‌اش را دارم و از این نظر، بسیار می‌پسندم و تحسین‌ش می‌کنم؛

اول این که، اولین ترم را با یک کارِ پژوهشیِ مقدماتی ولی جدی شروع می‌کند که بخشِ بزرگی از نمره‌مان را تامین می‌کند. و البته که همه‌ی بچه‌هایی را که تجربه‌ی کارِ پژوهشِ درست‌ودرمان ندارند را مجبور می‌کند یادش بگیرند و معدود آدم‌هایی که تابه‌حال کارِ عملیِ پژوهش را انجام داده‌اند را وادار می‌کند تکمیل کنند آموخته‌هایشان را. 

( به شخصه منبع‌نویسیِ درست و درمان و منبع‌سنجی را توی نوشتنِ این مقاله‌ی پنج صفحه‌ای یاد گرفتم. )

و دوم؛

text خواندن.

بچه‌ها را مجبور می‌کند با سئوال‌هایش، که منبعِ اصلی را بخوانند. دورانِ جزوه‌خوانی تمام شده و تو را به جایی نمی‌رساند. فعلا کاری به این ندارم که میزانِ منابعِ بومی در رشته‌ی ما به صفر میل می‌کند و اساتید همان منابعِ معدود را هم جدی نمی‌گیرند.

من این تجربه را در اندازه‌های کوچک‌تر دارم. بارها گفته‌ام که آموزش‌وپرورشِ عزیزم،

اصلا شاه‌کارهایت در زمینه‌ی آموزشِ زبان به بچه‌ها را نادیده می‌گیرم. این که کاری می‌کنی که تا آخرِ عمر بچه، نسبت به عربی جبهه دارد و خروجی‌هایی که ذره‌ای توانِ صحبت و پرزنت‌کردن در سمینارهای بین‌المللی را ندارند را نمی‌بینم. 

نظرت نسبت به خودت چیست که بچه‌ای که هشت سال درسِ قرآن توی مدرسه‌اش خوانده، حالا نمی‌تواند دوخط قرآن را از روی قرآنِ خانه‌شان بخواند؟

کاش به جای کتابِ قرآن، از سومِ دبستان به بچه‌ها بگوییم قرآنِ روی طاقچه‌تان را بردارید بیاورید مدرسه که باهم تمرین‌ش کنیم.

به وفور دیده‌ام که بچه‌ای آیاتِ کتابِ قرآن و دینی‌اش را درست می‌خواند ولی اگر همان آیات را توی قرآنِ خانه‌شان به‌ش نشان بدهی در صورتی که حافظه‌ی صوتی‌اش یاری‌اش نکند، نمی‌تواند بخواندشان.

ما دقیقا همین‌قدر text نمی خوانیم.

چون text سخت است، زیاد است. و البته که با جزوه‌ی استادمان می‌توانیم 20 بگیریم. چرا text؟!

دیدمان به مسائل جامعه وسیع و جامع نمی‌شود؟! بعدا میانِ آدم‌های باسواد، نمی‌توانیم اظهارِ نظر بکنیم؟!

به درک!

ما از دانش‌گاه مدرک می‌خواهیم!

الان که نوشته را می‌نویسم، مقاله‌ام را تمام نکرده‌ام و ازقضا بسیار هم درگیرم کرده اما بسیار خوش‌حال‌م که سرِ کلاسِ استادی می‌نشینم که برای درس‌دادن‌ش برنامه دارد. برای رشدِ علمیِ دانش‌جوهایش.

و اما تحلیل! واژه‌ای که انگار توی مدارسِ ما یک شوخیِ عجیب است!

دانش‌آموزانِ کمی نسبت به فضای جامعه‌شان تحلیلِ شخصیِ خودشان را کسب کرده‌اند و همین قضیه علاوه بر این‌که توی تندروی‌های ورودی‌جدیدهای دانش‌گاه و دیدگاه‌های رادیکال‌شان در همان ماه‌های ابتدایی مشهود است توی تحلیلِ سئوال‌های امتحانی هم تاثیرگذار است. یک استادِ جامعه‌شناسی داریم که سئوال‌هایش مرا کمی به یادِ امتحان‌های دورانِ راه‌نمایی‌ام می‌اندازد. امتحان‌ش را با اختلاف در نسبتِ ساعتِ مطالعه‌‌ی درس به نمره‌‌ی کسب شده از بقیه‌ی بچه‌ها پشتِ سر گذاشتم. و اعتراض‌ها سرش فراوان بود.

چرا؟

چون از پنج سئوال، فقط دوتاش به صورتِ مستقیم توی کتاب آمده بود. و بقیه‌اش را باید با توجه به بحث‌های انجام شده سرِ کلاس و یا نظرِ شخصی جواب می‌دادی.

و بچه‌ها، نظرِ شخصی نداشتند...


و برسیم به بحثِ هم‌کلاس‌ها.

هفته‌ی اول اصلا خودم نبودم. شده بودم یک "خانمِ" "چادریِ" "ساکت". داشتم دنبالِ آدم‌هایی می‌گشتم که بتوانم تحمل‌شان کنم. متاسفانه شبیه بودنِ بی‌حدوحصرِ بچه‌ها از منظرهایی توی فضای سمپاد، باعث می‌شود که نتوانند ارتباطِ موثری با آدم‌هایی که خارج از آن فضا هستند برقرار کنند. و من در ابتدای ورودم به هر جمعِ جدیدِ غیرِسمپادی این مشکل را فراوان دارم. آدم‌ها حق دارند ازم متنفر بشوند حتی! آن‌قدر که اعصاب‌م خرد است از عدمِ توانایی‌ام توی انتقالِ مطالب.مشکلی که احتمالا بچه‌های شریف و تهران به این حد تجربه نمی‌کنند. هفته‌های اول گذشت و من کم‌کم دو سه نفر را پیدا کردم و باهاشان هم مسیر شدم. هرچند که هنوز هم تنهایی می‌روم سلف، نماز، کتاب‌خانه، بوفه و .. 

چیزی من را توی دانش‌گاه آن‌‌قدری وابسته نکرده که باعث بشود غیبتی نداشته باشم توی فضای دانش‌گاهی و یا از همه‌ی اخبارش مطلع باشم. برخلافِ مثلا دانش‌گاهِ شریف. که هر روز، وقتی دارم می‌روم به سمتِ دانش‌گاه باعث شود بخواهم ایستگاهِ حبیب‌الهی پیاده شوم و سری به آدم‌هاش بزنم. بچه‌ها را بعضا دوست دارم حتی. حتی برای تعدادی‌شان، برنامه‌ی تولدگرفتن دارم اما وابسته نه. البته شاید هنوز اول‌هاش باشد.


و البته جاهایی هستند از دانش‌گاه که دوست‌شان دارم؛

مثلا مسجدِ نیمه‌تمام و مدرس‌هایش را.

مثلا مقبره‌ی شهدای‌گم‌نام‌ش.

مثلا سکوی جلوی دانش‌کده که دیدِ کامل دارد به تهران.


***

من هنوز هم توی فضای مهمانی‌های خانواده، حرف‌های اذیت‌کننده می‌شنوم. هنوز بچه‌ها و بازی‌کردن باهاشان برایم الویت دارد تا جواب دادن به سئوالِ آدم‌ها از سلامتِ روان‌م در انتخاب‌رشته! هنوز هم تغییرِ نگاهِ آدم‌ها برایم عادی نشده. هنوز این سئوال را می‌شنوم که: " پس چرا تجربی خوندی؟ " 

من هنوز، آرامشی که آدم‌ها بعد از کنکور تجربه می‌کنند را نچشیده‌ام.

اما متوسطِ حال‌م خوب است.

می‌دانم جای درستی ایستاده‌ام.

می‌دانم که می‌توانم ساعت‌ها، رفتارِ آدم‌ها را مشاهده کنم و خسته نشوم.

می‌دانم همه‌ی این آدم‌ها، روزی می‌فهمند که " درست‌بودنِ " جای یک نفر از " به‌تر بودن‌ش " از نظرِ آن‌ها، مهم‌تر است.

راستش به این نتیجه رسیده‌ام که ما آن‌قدری وقت نداریم که توی راهی غیر از راهِ خودمان پیش برویم. 

می‌ارزد سال‌ها دنبالِ راهِ خودمان بگردیم و بعد فقط یک روز آن را طی کنیم.

می‌ارزد که " رسالت " و " ماموریت " مان را بشناسیم...



حتی اگر عمه‌مان، هربار یک‌جوری نگاه‌مان کند انگار که تمامِ آرزوهای زندگی‌اش را با خیر‌سری به باد داده‌ایم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

قرار است نقدی بنویسم بر مستندی دانش‌آموزی؛ مرثیه‌ای برای یک رویا.

به عنوانِ یک مخاطبِ عام،

یک دانش‌آموخته‌ی سمپاد،

یک حاضر در مراسمِ رونمایی،

و یک بازبینِ فیلم‌های جشنواره‌ی فیلمِ مدرسه.

+

بخشی از مستند را دیده بودم. یک بخشِ حدودا بیست دقیقه‌ای را. و از همان موقع منتظرِ نسخه‌ی کامل‌ش بودم. تقریبا یک ماهی در عرضه‌ی نسخه‌ی نهایی تاخیر پیش آمد ولی بالاخره سه‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته در سالنِ اندیشه‌ی حوزه‌ی هنری، مستند اکران شد. 

از چند روز قبل‌ش با عواملِ اجراییِ برنامه مکاتباتی داشتیم حولِ این موضوع ک می‌خواهیم بچه‌ها را گروهی ببریم و آیا امکان جادادنِ این تعداد بچه هست یا نه. آن روز از دانش‌گاه زودتر زدم بیرون و خودم را رساندم به مدرسه و بچه‌ها را تحویل گرفتم. تعدادشان خیییییلی بیش‌تر از آماری بود که داشتیم! اما با زود رسیدن‌مان، جا تقریبا به همه‌ی دانش‌آموزها رسید. مشکلِ تاخیر در آغازِ کار این‌جا هم وجود داشت. برنامه‌ی اصلی با بیست دقیقه تاخیر شروع شد و البته با سالنی که هزار نفر آدم روی صندلی‌های طبقه ی اول و دوم و روی زمین‌ش نشسته بودند. با جمعیتی که در میانه‌ی یک روزِ وسطِ هفته و نزدیک به امتحان‌های پایان‌ترمِ دانش‌گاه محال می‌نمود. با جمعیتی که دل‌م می‌خواست یک دلِ سیر، هر کدام را نگاه کنم..

مستند آغاز می‌شود.

با داستانِ نظامِ فشلِ آموزشی.

سپس می‌پردازد به یک نمونه‌ی موفقِ تعلیم و تربیتِ غیرانتفاعی با مدیریتِ یک سمپادی. و نقصِ این گونه مدارس - هزینه‌ی بالای تحصیل درشان - از زبانِ مدیرِ مدرسه.

و بعد از سمپاد می‌گوید.

بعد از این تعریف و تاریخ‌چه‌ها مرثیه می‌خواند.

روشِ روایت گفت‌وگوست. و البته خرده‌داستان‌هایی در دلِ همین گفت‌وگوها. که نقدِ فراوانی دارم به‌شان.

پروژه، به عنوانِ یک مستندِ دانش‌آموزی بالاتر از حدِ انتظار است. اما نقدهای جدی‌ای به آن وارد است:

پژوهش‌گرها هیچ سری به فرزانگان نزده‌اندد. هیچ فریمی از مدارسِ دخترانه در این مستند نمی‌بینیم. با وجودِ آن که بدونِ شک می‌توان گفت که مشکلاتِ مدارسِ دخترانه با اختلاف از مدارسِ پسرانه پیشی گرفته. تا حدی که کار به تخریبِ فیزیکِ دبیرستانِ فرزانگان یک تهران و نگرفتنِ ورودی کشید. تا جایی که طیِ سه سال، سه مدیر  به خود دیده! فقط خانم عفاف صحبت می‌کنند و حتی یک نظرسنجیِ ساده هم وجود ندارد. این مسئله، مستند را به اثری تبدیل می‌کنند که به راحتی، دغدغه‌ی نیمی از مخاطبان‌ش را مطرح نمی‌کند.

و اما نکته‌ی بعدی؛

مستند، یک نوستالژیِ تمام‌عیار است و حرفِ مشترکِ یک تعداد آدم که از قضا همین الان نشسته‌اند توی سالن. آدم‌ها در لحظاتی خاص از مستند، بی‌امان دست می‌زنند و یادشان به روزهای خوشِ قبل می‌افتد اما مستند به جز در بخشِ ابتدایی‎‌اش نمی‌تواند دفاعی باشد از سمپاد. احساس می‌کنید مستندات‌ش کم است. آمار کم ارائه می‌دهد. نمونه‌های شناخته شده را به صورتِ مصداقی و با نام معرفی نمی‌کند و همین اثر را اثری "سخت‌فهم" برای غیرِ سمپادی‌ها می‌کند.

توی متن از خرده‌داستان‌ها حرف زدم. خرده‌داستان‌هایی مانندِ ماجرا و سرانجامِ پروژه‌ی راکت. که به سادگی می‌تواند توسطِ کسانی که نقد به‌شان وارد است تعبیر به خطای آزمایش و استثنا شود. خرده‌داستانی که می‌توانست مستند را نجات بدهد از روندِ گفت‌وگومحورِ صرف اما حالا انگار که کار را پراکنده کرده.

و یک مسئله که می‌تواند اضافه بشود به نظرم به داستان:

کنگره‌ی قرآنیِ سمپاد،

المپیادِ ورزشیِ سمپاد،

طرح‌های تدبر و تفسیرِ قرآن،

اردوهای سمپاد

و استارتاپ‌هایی که از دلِ همین مدارس برآمده‌اند.


بعد از پخشِ فیلم، یکی از بچه‌های دانش‌آموز می‌آید و غر می‌زند که می‌توانست به‌تر باشد.

تا حدی با او می‌توانم موافق باشم اما چیزی که به او گفتم را این‌جا هم می‌نویسم:

مشکلِ همیشگیِ ما همین بوده؛

همه دچارِ ایده‌آل‌نگری‌ای بوده‌ایم که مانعِ خروجی داشتنِ کارهایمان می‌شده. اما کارِ این بچه‌ها خروجی داشته. و خروجی را هم به جرئت می‌توان متوسطِ رو به بالا دسته‌بندی کرد. اشکالات‌ش را گروهِ بعدی همت کند و رفع کند..


و یک حرف که دل‌م می‌خواست به آقای اکرمی، عبدالعالی، یزدی، گلشن، امیرخانی، آزین، ایازی، آشتیانی، فریپور و هرکس دیگری که آن بالا بود بزنم:

آن روزی که ما واردِ سمپاد شدیم حوالیِ انحلال‌ش بود. حول‌وحوشِ شعار - و فقط شعارِ - عدالتِ آموزشی. آن روزهای دومِ راهنماییِ ما خیلی‌ها تا جایی ایستادند و بعد رفتند کلا از سمپاد. از مدارسِ سمپاد. کندند از بچه‌های جدیدِ سمپاد. 

و دل‌م می‌خواست به‌شان بگویم که شما ما را ندیدید؟

 شما ما را به حساب نیاوردید؟

چرا ناگهان همه گذاشتید و رفتید؟

چرا سمپاد را فقط همان ساختمان‌ش پنداشتید؟

مگر ما، همان سمپاد نبودیم؟





آیا شما مقصر نیستید در ایجادِ این مرثیه‌ای که امروز همه‌مان داریم می‌خوانیم.. ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+


این پست را مرحله به مرحله بخوانید و اجرا کنید لطفا.


مدتی می‌شود که خواندنِ  جلدِ اول کتابِ حماسه‌ی حسینی را تمام کرده‌ام. به یک نکته‌ی دردناک رسیدم؛

اول: کلمه‌ی Ashura را در بخشِ تصاویر، گوگل کنید. 




شمای بچه مسلمانِ شیعه‌ی از بچگی روضه‌ی امام حسین شنیده‌،دل‌تان آشوب خواهد شد. شمایی که می‌دانید این تصاویری که جلوی رویتان است مطلقا تصویرِ درست و کاملی از اسلام نیست.



دوم: حالا "عاشورا" را جست‌وجو کنید. 

و تصاویر را مقایسه کنید.



من فقط یک حرف دارم:

فرض کنید یک جوانِ تازه با اسلام آشنا شده از طریقِ یک جوانِ شیعه، کلی حرف و حدیث شنیده از آن جوانِ مسلمان راجع به اسلام و تشیع و حماسه‌ی اباعبدالله. گوشیِ تلفن‌ش را برمی‌دارد و یک مرورگر را باز می‌کند و عبارتِ عاشورا را به زبانِ رایجِ کشورهای غربی می‌نویسد توی گوشی. شما چند لحظه‌ی پیش دیدید که او چه چیزی مشاهده خواهدکرد.

رفقا،

بعضی وقت‌ها بیایید حق بدهیم به‌شان که ازمان بترسند...




پ.ن:

معاشر الشیعة، کونوا لنا زینا و لاتکونوا علینا شینا.

حضرتِ صادق(ع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۹
فاء