کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۵ مطلب با موضوع «از مسافرت‌ها» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

من در زندگی‌م سه بار سفر خارجی داشته‌ام؛ هر سه‌تایشان هم عراق. از این سه بار، دو بار سفرهای صفر بوده‌اند؛ در آستانه‌ی چهل روزگیِ عزا.

آخرین بار سفر قبل از همه‌گیری اخیر بود و هوا تقریباً معتدل. این بار اما فرق می‌کرد. این بار اربعین بیست‌وشش‌ام شهریور بود. گرچه هوای شهریور برای ما نزدیک‌تر است به هوای پاییز تا هوای تابستان و گرچه از این به بعد باید منتظر اربعین در میانه‌های تابستان باشیم اما تجربه‌ی امسال من از نظر آب‌وهوایی تجربه‌ی شگفت‌انگیزی بود. تصمیم گرفتم این تجربه‌ها را این‌جا بنویسم تا سال‌های بعد بشود ازشان استفاده کرد. نمی‌دانم شما کِی این نوشته را می‌خوانید، مسافرید یا نه، هنوز اربعین در تابستان است یا نه، اما این چند بند نوشته می‌شوند تا راه‌نمایی باشند برای زائرانِ پیاده‌ی کربلا در تابستان.

 

اول: وسیله‌ی سفر را چه طور انتخاب کنیم؟

من تجربه‌ی سفرِ همه‌جوره به عراق را دارم. اولین بار تماماً زمینی رفتیم. با یک اتوبوس که ما را برد به مرز مهران و بعد اتوبوس را عوض کردیم و رفتیم تا نجف. این شکل از مسافرت از نظر مالی کم‌هزینه‌ترین است. احتمالاً در ایامی به جز شلوغی اربعین زیاد اذیت‌کننده نباشد اما ترکیب مرز مهران و گرمای هوای تابستان و شلوغی اربعین می‌شود حداقل پنج ساعت و حداکثر دو روز معطلی پیش و پس از مرز. این خستگی و معطلی و کلافگی باعث می‌شود بخشی از توان افراد، به خصوص مسن‌ترها و بچه‌ترها گرفته شود و تلفات پیاده‌روی بالا برود. اگر تصمیم‌تان بر سفر تماماً زمینی است، انتخاب مرز بسیار مهم است. عوامل تعیین‌کننده، شلوغی مرز و نزدیکی آن به محل زندگی‌تان است. احتمالاً تهرانی‌ها با مرز مهران راحت‌ترند و باید زمان سفر را کمی پس و پیش کنند تا به شلوغی عبور از مرز نخورند و بتوانند در کم‌ترین زمان به طرف عراقی مرز برسند.

حالا اگر خواستیم در زمان شلوغیِ مرز نزدیک‌مان راه بیفتیم چه کنیم؟

ما سال دوم مسیر را به شکل ترکیبی رفتیم؛ با هواپیما رفتیم تا شهر مرزی و بعد از آن‌جا تا مرز را با ماشین/ اتوبوس. مرز چذابه در این چند سال مرز نسبتاً خلوتی بوده. البته که مرزهای جدید هر سال(شبیه مرز خسروی و مرز آذربایجان غربی که امسال باز شدند) هم تجربه‌های عموماً خلوت‌تری هستند. مرز چذابه به فرودگاه اهواز نزدیک است، مزر شلمچه به فرودگاه آبادان، مرز خسروی به فرودگاه کرمانشاه و مرز مهران به فرودگاه ایلام. انتخاب مرزهای خلوت‌تر طبیعتاً کلافگی معطل ماندن طولانی‌مدت پشت مرز را کم می‌کند اما یک احتمال خطرناک دارد؛ دقیقاً به دلیل همین خلوتی، تعداد وسایل نقلیه و خدمات رفاهی آن مرزها هم کم‌تر است. اتفاقی که ما برای مراجعه به مرز چذابه به آن برخوردیم این بود که از سمت عراق، وسیله‌ای برای رسیدن به مرز چذابه نبود. فاصله‌ی نقاط مرزی با شهر فرودگاهی نزدیک به‌شان هم نکته‌ای تعیین‌کننده در هزینه و زمان سفر است. بنابراین حتماً قبل از تصمیم، فاصله را چک کنید و با توجه به ظرفیت جمع‌تان انتخاب کنید.

اگر خواستیم کوتاه‌مدت برویم و کم‌ترین خستگی را داشته باشیم چه کنیم؟

در این صورت پیش‌نهاد من به شما قطعاً سفر تماماً هوایی است؛ از فرودگاه امام خمینی(ره) تا مطار نجف. هزینه‌اش از دو گزینه‌ی قبلی بیش‌تر است اما اگر با یک ماه بیش‌تر کار کردن و کم‌تر خرج کردن می‌توانید به‌ش برسید توصیه‌ی من این است که برای سفر اربعین در تابستان این گزینه را انتخاب کنید. وسیله‌ی سفر به خصوص هنگام رفت به شدت در کیفیت سفر تاثیرگذار است. معطلی این گزینه در حد دو سه ساعت است و خستگی آن کم. اگر قیمت‌ها نجومی نبود و گروه‌های آسیب‌پذیر هم‌راه‌تان نبود و بلیت گیرتان آمد، می‌ارزد که اگر می‌توانید کمی پس‌انداز کنید و از این راه بروید.

اگر تصمیم‌تان به سفر تماماً هوایی شد، بدانید که فرودگاه نجف دو سیطره یا ایست بازرسی دارد؛ ماشین‌ها برای رساندن شما به ایست بازرسی داخلی کرایه‌ی غیرمنطقی‌ای می‌گیرند. اگر توان پیاده‌روی تقریباً بیست دقیقه- نیم‌ساعته را دارید و شرایط آب‌وهوایی و گروه‌تان اجازه می‌دهد این مسیر را تا سیطره‌ی بیرونی پیاده بروید و از آن‌جا تاکسی بگیرید. از فرودگاه تا حرم امیرالمومنین حدود هشت کیلومتر راه است؛ کرایه را عجیب‌وغریب پرداخت نکنید.

به‌علاوه روی بلیت‌ها از سمت نجف نوشته شده «به دلیل تشریفات خاص فرودگاه نجف لطفاً پنج ساعت قبل از پرواز در فرودگاه حضور داشته باشید.» این نوشته به دلیل وجود همان سیطره‌ی بیرونی است و این که بارها و ماشین‌ها با سگ‌های آموزش‌دیده بررسی می‌شوند. پنج ساعت نه، اما واقعا سه ساعت زودتر رسیدن به فرودگاه حد مطمئن زمانی است برای جانماندن.

پس در نهایت انتخاب وسیله‌ی نقیله به چند عامل بستگی دارد: میزان هزینه‌ای که شما برای سفر کنار گذاشته‌اید، طول مدتی که برای سفر دیده‌اید، زمانی که می‌خواهید به سفر بروید و افرادی که هم‌راه‌تان هستند. و البته که در شلوغی اربعین، این بلیت‌ها هستند که شما را انتخاب می‌کنند، شما بلیت‌ها را انتخاب نمی‌کنید!

(در این بخش لازم است درودهای فراوان را بفرستیم به روح و جسم آقای صدوقی؛ بلیت‌یاب اعظم :)) )

 

دوم: بازه‌ی سفرمان چه قدر باشد؟

من اربعین‌ها را با پدر و مادرم رفته‌ام؛ دو تا از کم‌وقت‌ترین آدم‌هایی که اطراف‌م هستند. من تجربه‌ی یک سفر سه روزه و یک سفر چهار و نیم روزه را دارم؛ بنابراین حرف‌هایم درباره‌ی سفرهای طولانی نقل‌شده از دوستان و آشنایان است. من فکر می‌کنم اربعین، سفر مسیر است؛ این که بروی نجف، تا جایی که می‌توانی طی طریق کنی، از دور سلام بدهی و حضورت را بزنی و برگردی. کربلا یک شهر کوچک در عراق محسوب می‌شود. ساختار شهری را هم که نگاه کنی متوجه تفاوت و تراکم کربلا با شهری مثل نجف می‌شوی. طبق آخرین آمار رسمی، سال‌هایی بوده‌اند که کربلا بیست میلیون زائر داشته است. برای فهم بهتر عددها خوب است به این دقت کنیم که تهران، روزها حدود دوازده میلیون جمعیت دارد. کربلا شهری کوچک‌تر و با امکانات شهری کم‌تر است. برای این که بازهم دیدمان کامل‌تر شود خوب است بدانیم که این شهر تا لحظه‌ی نگارش این متن لوله‌کشی آب و گاز ندارد و برق هم در آن همیشگی نیست. با همه‌ی این اوصاف وقوف طولانی‌مدت در کربلا احتمال اذیت شدن خودمان را بالا می‌برد. بهترین تجربه‌ی من از سفر اربعین، سفری پنج روزه بوده. از نظر شلوغی و ازدحام، وقوف در شهر کربلا بیش از دو روز سخت خواهد بود و شرایط را برای دیگران هم سخت خواهد کرد. گردش بین شهرهای مختلف عراق هم با توجه به تمرکز وسایل نقیله بین مرز و شهر کربلا و نجف ممکن است سخت شود اما غیرممکن نیست. شخصاً تجربه‌ی سفر به کاظمین و سامرا در ایام اربعین را داشته‌ام و حرم‌ها هم برای زیارت خلوت‌اند اما برای اسکان باید به فکر بود. چیزی شبیه موکب‌هایی که در نجف و کربلا می‌بینیم در سامرا و کاظمین نیستند و نهایتاً بتوان خوراکی پیدا کرد. البته صحن و داخل حرم برای خوابیدن مهیاست و می‌شود امتحان‌شان کرد؛ کما این که من یک سال، یک شب در حرم امام هادی و امام حسن عسگری خوابیدم و اذیت هم نشدم. این را هم در نظر بگیرید که در تابستانِ گرم و در حضور ویروس‌های مختلف از همه‌جای دنیا، احتمال مریض شدن در صورت طولانی کردن سفر با شیب بالایی، زیاد می‌شود.

پس عوامل تاثیرگذار بر انتخاب بازه‌ی سفر این‌ها هستند: وسیله‌ی سفرمان چیست، هم‌سفران‌مان چه قدر تحمل عدم سکونت جدی را دارند و به چه شهرهایی می‌خواهیم برویم.

باز هم نظر شخصیِ منِ آدمِ مشاهده این است که تجربه‌ی سفر اربعین به طریق است و طی کردن‌ش. برای این منظور و در صورت این که مقصد فقط نجف باشد و کربلا، پنج روز زمان بهینه‌ای است.

 

سوم: بالاخره کی برویم و کی بیاییم؟

یک واقعیت را نمی‌شود انکار کرد؛ شب و روز اربعین، کربلا قیامت می‌شود. طی کردن مسافت بین‌الحرمین که در حالت معمول حداکثر ده دقیقه طول می‌کشد بیش از نیم ساعت می‌شود. تازه اگر بتوان در بین آن جمعیت حرکت کرد. من هیچ سالی، اربعین کربلا نبوده‌ام. هر دو سال، شب جمعه کربلا بودم و زیارت اربعین خوانده‌ام و خداحافظی کرده‌ام و رفته‌ام سمت گاراژ. 

بسته به آن که هم‌راهان و هم‌سفران چه‌قدر تحمل ازدحام را دارند، بلیت برای چه زمانی پیدا می‌کنیم و چه‌قدر زیارت از نزدیک برایمان اهمیت دارد زمان سفر را می‌شود از ده صفر تعریف کرد تا حدود بیست‌وپنجم. هر چه‌قدر به بیست صفر نزدیک‌تر می‌شویم شلوغی کربلا بیش‌تر می‌شود.

سال‌های اخیر شنیده‌ام آقای سیستانی زیارت در هفته‌ی منجر و بعد از اربعین را تلقی به زیارت روز اربعین کرده‌اند؛ راه بیفتی و برسی و سلام بدهی و زیارت اربعین بخوانی و برگردی تا گروه بعد برسد.

 

چهارم: این سال‌ها چه زمانی از شبانه روز حرکت کنیم؟

تعارف که نداریم، آفتاب که بالا بیاید راه رفتن برای ما پایتخت‌نشین‌ها سخت می‌شود؛ حتی در همین پایتخت خودمان. و وقتی از بالا آمدن آفتاب حرف می‌زنم منظورم نهایتاً ساعت هفت صبح است! قدم‌شمار تلفن هم‌راه‌م می‌گوید ما از یک ساعت مانده به نماز مغرب شروع به پیاده‌روی می‌کردیم و تا یکی دو ساعت بعد از اذان صبح راه می‌رفتیم. بعد از آن نزدیک‌ترین موکب کولردار را پیدا می‌کردیم و چند ساعتی می‌خوابیدیم تا اذان ظهر. بعد صبر می‌کردیم تا پایین آمدن خورشید و بعد دوباره شروع می‌کردیم. این مدل رفت‌وآمدی به جز طریق، در نجف و کربلا هم تقریباً با ما بود. زیارت‌هایمان در نبود خورشید انجام می‌شد و باقی را استراحت می‌کردیم و منتظر می‌ماندیم.

تجربه‌ی طی طریق در تاریکی شب تجربه‌ی جالب و عجیبی است. گرچه با کمال تعجب، سر ظهر هم طریق خلوت نمی‌شد.

 

پنج‌ام: با خودمان چه چیزی ببریم؟

جواب این سئوال یک کلمه است: به حد ضرورت.

توان حمل بار از نیمه‌ی روز دوم که می‌گذرد در مسافر به سمت صفر میل می‌کند. کوچک‌ترین چیزی وزن‌ش را روی شانه نشان می‌دهد و کوچک‌ترین ایراد کفش و کوله کم‌کم نمایان می‌شود.

در بهترین حالت هر مسافر با خودش یک کوله دارد که هر چه بندهای پهن‌ترین داشته باشد راحت‌تر خواهد بود. بعضی کوله‌ها به نظر ایده‌آل می‌رسند اما یک عیب بزرگ دارند؛ خودشان دو سه کیلو هستند. یک کار خوب دوختن یک لایه ابر داخل بند کوله است که نرم‌ش کند و سطح تماس را کم‌تر کنند. بهترین حالت چینش کوله چینش عمودی آن است. کوله‌ای که بلندتر است اما قلنبه نشده فشار کم‌تری در حرکت روی دوش می‌گذارد. بعضی کوله‌ها یک بند دارند که جلوی دو بند کوله و روی کمر بسته می‌شود. این بند هم خوب چیزی است؛ می‌توان با کمی خلاقیت به ساختار کوله اضافه‌ش کرد.

من در سفر آدم سبک‌باری هستم بنابراین کم‌ترین میزان وسیله و لباس را با خودم می‌برم. شما مدل خودتان را بهتر می‌شناسید. بسته به تعداد روز سفرتان میزان بارتان را انتخاب کنید. من برای یک سفر پنج روزه، یک دست لباس پوشیده بودم و یک دست لباس با خودم برداشته بودم. تا جایی که می‌شود باید وسایلی برداشت که می‌توان به جای هم استفاده کرد؛ مثلاً من یک حوله داشتم که رواندازم هم بود و سایه‌بان هم بود و... چیزی شبیه چفیه و کاربردش برای رزمنده‌ها. برای خانم‌ها عبا و جوراب بلند (به جای جوراب‌شلواری) یا چادر کاملاً پوشیده و لباس بدون آستین زیر آن انتخاب خوبی است. احتمالاً خیلی‌ها دامن شلواری پارچه‌ای را برای سفر انتخاب می‌کنند که از قضا انتخاب بسیار خوبی هم هست فقط یک تغییر می‌تواند ایده‌آل‌ش کند و آن هم دوختن کش پایین پاچه‌های شلوار است که شلوار را برای  خوابیدن در موکب‌های راه و در استفاده از سرویس بهداشتی کارآمدتر می‌کند. اگر لباس‌هایی دارید که عمرشان را کردند و در طول مسیر می‌توان انداخت‌شان دور، آن‌ها هم انتخاب خوبی برای هم‌راهی هستند. و اما علیکم بالجوراب! جوراب پدیده‌ی دیده‌نشده‌ی سفر است که می‌تواند میزان تاول پاها را به میزان قابل‌توجهی کم کند. جورابِ نرم و حتماً نخی بردارید. جوراب‌های پلاستیکی زنانه وسط راه شبیه سونای بخار می‌شوند!

اهالی عراق در رساندن مواد غذایی به زائرها سنگ‌تمام می‌گذارند. همه چیز برای وعده‌های مختلف روز در مسیر هست. از آب و چای و قهوه و شربت لیموعمانی گرفته تا کباب ترکی و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و فلافل! به همین خاطر لازم نیست چیزی برای خوردن بردارید اما چند خوراکی استراتژیک در این روزهای گرم می‌تواند خطر گرمازدگی و بیماری را کم کند. لیموترش را فراموش نکنید! ما روزی حدود پنج لیمو را یا با غذا می‌خوردیم و یا در آب می‌ریختیم و می‌نوشیدیم. لیموترش تازه زیاد در مسیر نیست و بدون لیموترش، گرمازدگی در کمین است! اگر نفری یک لیوان سبک قابل دور انداختن، یک قاشق و چاقوی پلاستیکی هم‌راه داشته باشیم بعضی جاها می‌شود زباله‌ی کم‌تری تولید کرد. خاکشیر و تخم‌شربتی هم دوستان لیموترش هستند در جنگ مقابل گرما. و اما نمک! من عادت بدی دارم و آن این است که به اندازه آب نمی‌نوشم؛ نهایتاً شاید چهار لیوان. همین من در جاده کمِ کم ده لیوان آب می‌خوردم. این میزان تعرق در ترکیب با خوردن زیاد آب یک نتیجه در بردارد: کم شدن جدی املاح بدن و گیجی و منگی و حتی غش. کمی نمک محلول در آب املاح از دست رفته را جبران می‌کند و سرحال‌مان می‌کند. من یک بطری کوچک عرق نعنا هم با خودم برداشته بودم که البته خیلی استفاده نشد اما در مجموع مفید بود.

نقاب/ کلاه، کرم زینک‌اکساید، ژل آلوئه‌ورا، ناخن‌گیر، نخ‌ دندان، مُهر، یک ظرف کوچک شامپو بچه، پلاستیک دسته‌دار، یک جفت پاپوش و قرص مسکن هم می‌تواند کمک دست‌تان در سفر باشد. 

انتهای این بند را با یک نکته‌ی نه چندان مربوط به آن تمام می‌کنم: میزبانان عراقی واقعا در ارائه‌ی خدمات کم نمی‌گذارند اما همان طور که همه بهتر از من می‌دانید پرخوراکی، احتمال بیمار شدن را بالا می‌برد. خواستم بگویم جاده‌ی نجف به کربلا، دست‌ت را دراز کنی خوراکی بهش می‌آید اما مراعات بدن در این چند روز می‌تواند شادابی زیارت را بیش‌تر کند.

 

شش‌ام: باید همه‌ی راه را پیاده برویم؟ اصلاً چه قدر راه است؟

طریق اصلی از نجف تا کربلا در واقع بزرگ‌راه بین این دو شهر است. فاصله‌ی انتهای شهر نجف تا سر شهر کربلا حدود هشتاد کیلومتر است. چیزی در حدود هزار و پانصد عمود. یک مسیر چهار بانده را تصور کنید که در یک باند مردم پیاده می‌روند و سه باند دیگر برای رفت و برگشت به کربلا باز است. شما هر جایی از مسیر که خسته شوید می‌توانید کمی سخت‌تر یا آسان‌تر ماشینی پیدا کنید که شما را به مقصدتان برساند. بین ماشین‌ها هم صلواتی پیدا می‌شود و هم بسیار گران. پیدا کردن ماشین در میانه‌ی مسیر سخت‌تر است. اگر می‌خواهید بخشی از مسیر را با ماشین بروید مطمئن‌تر است که ابتدای مسیر را سواره باشید. ما همین کار را کردیم و در پیدا کردن ماشین به سمت کربلا هم اصلاً سخت‌مان نشد.

حالا اگر بخواهیم همه‌ی مسیر را پیاده برویم چه قدر طول می‌کشد؟

اگر سریع‌المشی باشید می‌توانید سه روزه کل مسیر پیاده‌روی کنید اما چهار روز بازه‌ی مطمئن‌تری برای عموم است.

 

هفت‌ام: بچه را ببریم یا نه؟ پیرمرد و پیرزن چه طور؟

این سئوال را می‌توان با چند دیدگاه متفاوت پاسخ داد. من دوستانی دارم که در هفته‌های آخر بارداری‌شان هم رفته‌اند پیاده‌روی و در عین حال امسال نرفتند. به نظرم در ساحت عقیده، پایخ این سئوال «بله» است. اصلاً مسافران اصلی و عمده‌ی کاروان اربعین امام حسین(ع) هم بچه‌ها و از کار افتاده‌ها بوده‌اند که به زیارت مردان جنگی و توانایشان می‌رفتند. در ساحت عمل اما این سئوال پیچیده‌تر است. آیا بچه‌ی من انتخاب کرده که بیاید؟ هدف من از بردن او به این سفر چیست؟ قرار است یادش بدهم که پیغام‌بر دین‌ش باشد. نکند همین دین با این عمل‌کرد من برای بچه‌م آسیب ببیند. 

من تجربه‌ی هم‌راهی هر دو گروه بالا را داشتم؛ یک سال اربعین با پدربزرگ و مادربزرگ‌م رفته‌ام و دو سال با خواهر کودک‌م. با روش‌های مختلف می‌توان سفر را برای این دو گروه که شاید هم‌پای ما راه نیایند آسان کرد اما نکته‌ی کلیدی هم‌راه کردن گروه‌های آسیب‌پذیرتر، چیدن محور سفر بر مدار آن‌هاست. بچه هم‌راه‌مان است؟ باید بیش‌تر  بنشینیم و سرعت را بیاوریم پایین و بخشی را هم ماشینی برویم. پیرزن و پیرمرد داریم؟ باید مشخصاً هم‌راهی‌شان کنیم و مراقب باشیم توان بدنی‌مان را به رخ‌شان نکشیم.

اصلاً شاید این سفر تمرین صبر است برای ما توان‌مندها. صبر برای گام‌های خسته، صبر برای قدم‌های کوچک، صبر برای خریدن ناز، صبر برای معطل شدن.

اصلاً شاید این وظیفه‌ی ما باشد برای رسیدن به کاروان حسین(ع). 

می‌شود هر دو گروه را برد؛ ولی خواهشاً قبل از تصمیم به خودتان و ظرفیت‌تان فکر کنید. اگر ظرفیت‌ش را ندارید توفیق را از خودتان سلب کنید و مطمئن باشید که رفتن و بداخلاقی فقط اجرتان را ضایع می‌کند.

و البته که خواهش می‌کنم گزاره‌ی «اون‌جا که جای زن نیست» را از ذهن‌تان بیاورید بیرون و دفن کنید؛ اگر غیرت غیرشرعی‌تان اجازه نمی‌دهد هم‌سر/دختر/ مادرتان را هم‌راهی کنید حداقل ایدئولوژیک‌ش نکنید.

 

هشت‌ام: چه طور با دیگران ارتباط بگیریم؟

واقعیت این است که این‌قدر ما نرفتیم عربی یاد بگیریم، بندگان خدا عراقی‌ها رفتند و فارسی یاد گرفتند :))

در عراق در هفتاد درصد مواقع می‌توان کار را راه انداخت. شما کمی عربی بلدید، آن‌ها کمی فارسی یاد گرفتند. آخرش هم که ادابازی را ازمان نگرفتند! لحن و پانتومیم گرچه خنده‌دار است اما کار را راه می‌اندازد! بالاغیرتاً عددها و مکالمات اولیه‌ی مورد نیاز را یاد بگیریم! امسال من با کلمات انگلیسی و فارسی و زبان بدن و کمی فرانسه ارتباط گرفتم و باز عزم‌م جزم شد که یک ترم بروم و سال بعد دیگر آبروریزی نکنم و کمی شیک و زیبا حرف بزنم اما می‌دانم این عزم جزم نمی‌ماند! این‌جا می‌نویسم که تابستان بعد زودتر به فکر بیفتم :)

 

 

«سه بند از این نوشته باقی مانده که ان‌شاءالله تا آخر این هفته تکمیل‌ش می‌کنم.»

 

 

 

نه‌ام: از کدام مسیر برویم؟ 

مسیرهای پیاده‌روی به سمت کربلا بسیار زیادند. 

ده‌ام: نجف را چه کار کنیم؟

یازده‌ام:چه طور زیارت کنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۴
فاء

بسم الله...

سلام!

+






بخشی از این نقشه قرار است بشود یکی از خوب ترین خاطراتِ من؛ درست فردای کنکور ..

من و این ذوق که ناتوان م در پنهان کردن ش ..

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۷
فاء
بسم الله...
سلام! 
+
به دلایل مختلف مسافرت تابستان امسال مان افتاد به روزهای آخر شهریور و بعد از چند سال با ماشین خودمان.
در خانواده ی ما همه چیز سورپرایز است؛ یعنی شما به عنوان دختر خانواده تا دقیقه ی حرکت برنامه ی سفر، طول مدتش، وسیله ی سفر و حتی مقصد را نمی دانی! صبح بلند می شوی و یکهو می فهمی مثلا باید بروی اصفهان.من یک پا مدیر بحران شدم توی خانواده!
نکته ی مسافرت امسال این بود که حتی پدر و مادر هم تصمیم مشخصی نداشتند! گفتند حالا حرکت می کنیم به سمت قم و جمکران.بعد شاید رفتیم کاشان، شاید هم نطنز، شاید هم یزد.یعنی برنامه ریزی سفر را خودتان تصور کنید! حس می کردم خانواده به صورت جدی به این بیت اقتدا کرده اند: "خود راه بگویدت که چون باید رفت" ! یا حتی: خود راه بگویدت کجا باید رفت!
پدر رانندگی را بعد از نماز مغرب شروع کرد و حدود ساعت ده جمکران بودیم. بعد هم ادامه ی مسیر توی تاریکی به مقصدی که کم کم معلوم می شد کجاست! :قدیمی ترین شهر خشتی جهان، یزد
صبح بعد از یک استراحت کوتاه رفتیم یزدگردی. میدان امیرچخماق یا امیرچقماخ. شهدای گمنامی که پای میدان دفن شده بودند و نخل بزرگ شهر یزد. مسجد امیرچخماق یزد و بعد هم یک ناهار مختصر دور میدان و در رستوران یک هتل سنتی.
بعد از ناهار رفتیم شیرینی فروشی حاج خلیفه ی اصلی که دور میدان بود. این جا بود که اولین توریست های خارجی را دیدم که دست و پا می زدند به صاحب پیر مغازه حالی کنند"their own mix" را می خواهند از شیرینی ها و برایشان مهم است که توی "metal box"  چون می خواهند با خودشان ببرند خارج!
وقتی رسیدم میان بحثشان گفتم "hi, can I help you?". خانم خارجی که از صحبت هایش با اعضای گروه که بلد نبودند انگلیسی صحبت کنند نشان می داد آلمانی ست ذوق زده گفت:"کی الان انگلیسی حرف زد؟" 
خودم را نشان دادم و حرف هایشان را شنیدم و منتقل کردم و بعد با خانواده بیرون رفتیم.
بعد هم رفتیم و آبمیوه فروشی پیدا کردیم و فالوده ی یزدی خوردیم. فالوده ی یزدی همان ترکیب فالوده ی شیرازی را دارد ولی شُل تر. رشته های نشاسته ای که نرم اند و توی آب شیرین شناورند. می توانی تخم شربتی هم داخلش بریزی. بعد هم رفتیم مسجد حظیره که مقبره آقای صدوقی آن جاست و بعد هم مسجد جامع یزد. شب ساعت حدود هفت بود که راه اقتادیم به سمت خانه که توی شهرک دانشگاه یزد بود.یکی از معدود مشکلات شهر یزد همین آدرس پیدا کردن است. چهل و پنج دقیقه داشتیم می چرخیدیم دنبال آدرسی که اصلا نمی دانستیم کجاست!
بعد از پیدا کردن خانه به کمک صاحب خانه که با دوچرخه آمد دنبال مان نماز خواندیم و راه افتادیم سمت منزل دوست و همکلاسی دانشگاه پدر که خودش بوشهری بود و خانمش یزدی! حکایتی داشته این دانشکده ی پزشکی رفسنجان؛ که حالا هرکدام از دانشجویانش یک جای ایران و حتی جهان زندگی می کنند. خانه شان جلسه ی قرآن بود و البته معماری خانه شان رشک برانگیز... حیاط بزرگ، بوته ی یاس و انگور و نعناع و سبزی خوردن. با زیرزمین بزرگی که پدر خانواده آن را یک باشگاه خانگی کرده بود. میز پینگ پنگ و این جور چیزها. آشپزخانه ای که اپن نبود و راحت می شد داخلش ظرف شست و غذا را آماده کرد.
ساعت یازده بود که جلسه تمام شد و ما به همراه شاگرد پدر رفتیم کبابی که خودش دامداری داشت. کبابی "رجبی". بعد  هم رفتیم آبمیوه و بستنی فروشی "مَشتی" و بعد هم پارک کوهستان یزد. تا ساعت سه و نیم صبح بیرون بودیم و بعد برگشتیم خانه. 
واضح است که با توجه به ساعت خواب مان، صبح دیر بلند شدیم. آماده شدیم برای رفتن به خانه ی همان دوست پدر که دیشب ازمان قول گرفته بود امروز ناهار خانه شان باشیم. تا ساعت هفت آن جا بودیم و بعد رفتیم خانه.
شب پدر، زهرا و همراه مان که شاگرد پدر بود رفتند بیرون و طبیعتا من نمی توانستم بروم چون مامان خیلی خسته بود.
فردا، صبح شنبه رفتیم بازار سنتی یزد. بازاری که وقت اذان تعطیل می شد و مغازه دارها پشت شان نوشته بودند: قسم در معامله برکت آن را از بین خواهد برد و زیرش نام معصوم را نوشته بودند. بازار خان و ترمه فروشی هایی که من را یاد این درس تاریخ مان می انداخت: امیرکبیر شخصی بود که صادرات را در ایران مطرح کرد؛ راجع به زعفران و ترمه. بعد هم رفتیم موزه ی آب یا همان خانه ی کلاهدوزها. دیدن روند قنات کندن و سردابه ی خنک خانه سختی بالا رفتن از پله های بلندش را جبران می کرد.
ظهربرای ناهار  رفتیم هتل مشیرالممالک. هتل فوق العاده ی یزد. این جا بود که فهمیدم یزدی ها علاقه ی شدیدی به هل دارند و همه چیزشان پر از هل است. درست مثل کرمانی ها که زیره عضو جدایی ناپذیر خوردنی هایشان است. فیمه ی یزدی ها همان قیمه ی خودمان است با لپه های بزرگ تر، بدون رب و با طعم گرم هل. قیمت ها کمی گران بود ولی می ارزید به تماشای باغ و زیبایی درختان انار که میوه های سرخ شان را بیرون انداخته بودند. 
بعد از هتل باغ مشیرالممالک رفتیم باغ دولت آباد. یکی دیگر از شاهکارهای معماری سنتی ایرانی. بلندترین بادگیر جهان که کارآیی اش از کولرهای امروزی خیلی بیشتر بود.
این جا بود که وقتی زیر بادگیر و روی دیواره های حوض نشسته بودم و گره چینی پنجره ها دیوانه ام کرده بود گروهی از توریست های آلمانی آمدند و کمی آختن کخ پخ کردند و بعد یکی شان نگاه چادر من کرد که زیر بادِ بادگیر پف کرده بود و پرسید می توانم راجع به معماری توضیح بدهم برایش؟ جواب دادم ساختار هشت ضلعی بادگیر باعث می شود باد در هر جهتی بوزد وارد تونل بادگیر شود و جنس کاهگلی دیواره ها درست مثل پوشال کولر عمل می کند و باد خنک می رسد به پایین بادگیر. ( نپرسید پوشال را چه طور برایشان ترجمه کردم که داغ دلم تازه می شود!) گفتم اگر کلمه کلمه بادگیر را ترجمه کنیم "wind catcher" گیرمان می آید و گفتم این قسمت از ایران به خاطر شرایط آب هوایی اش نیاز دارد چنین معماری داشته باشد یا چیزی شبیه سرداب که بتوان ظهرها را راحت زندگی کرد.
داشتم از پله های بلند عمارت بالا می رفتم که دیدم پیرمردی از همان گروه آلمانی دارد چهار دست و پا می آید بالا. نگاهم کرد و خندید. من هم گفتم این پله ها استاندارد نیستند و من فکر می کنم پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما پاهای خیلی درازی داشتند که هر روز این پله ها را می آمدند بالا و پایین می رفتند!
داشتم توی باغ می گشتم که خانم دیگری وارد نمازخانه ی آقایان شد! با دستمال توی دستش می توانستم حدس بزنم دنبال چه چیزی می گردد. با این وجود رفتم جلو و گفتم hi, can I help you?"" و بعد راهنمایی اش کردم به سمت دستشویی. دو نفر دیگرشان هم روی پله های عمارت نشسته بودند و کتاب "Iran" شان دستشان بود و نمی دانم چه چیزی را داشتند مثل جزوه حفظ می کردند!
بعد از باغ دولت آباد رفتیم خانه و بعد هم جلسه ی قرآن که توی مسجد اعظم و امام زاده جعفر برگزار می شد.
یزد شهری ست با بافت کاملا کذهبی. مردمانش به جای مراسم ختم، مجلس روضه ی امام حسین می گیرند و جلسات قرآن و تعدد امام زاده ها و رونق نماز جماعت مسجد هایش این را خیلی خوب نشان می دهد.
شب توی فلافلی های دور میدان امیرچخماق فلافل خوردیم و بعد دوباره رفتیم آبمیوه فروشی و بعد خانه.
صبح فردا باید یزد را ترک می کردیم در حالی که حمام خان و تالار آبگینه و میبد و بافق و مسجد ملااسماعیل و محله ی فهادان را ندیده بودیم. چندین آب انبار و مجموعه بادگیر را ندیده بودیم. یزد شهری ست بسیار خوب برای زندیگ. یک شهر امن، سنتی، آرام، با آسمان آبی و لهجه ی شیرین مردمانش. شهری که انصاف در بازارش هست و مردمانش مهربانند. شهری که بیشترین تعداد توریست خارجی را آن جا دیدم و مهاجرپذیر است با این وجود فرهنگ خودش را خوب حفظ کرده. شهری که پسران ده ساله اش در حجره ی پدر کار می کنند و به سن ازدواج که می رسند حداقل از خود زمینی دارند که داخلش خانه بسازند. شهری که فرهنگ کار و سخت کوشی را خوب می توانی داخلش ببینی.
ساعت ده بود که از یزد خارج شدیم و رفتیم به سمت تهران. داشتن فامیل همه جای ایران این جور وقت ها مسافرت از یزد تا تهران را می کشاند به اصفهان و قم. نماز مغرب و عشا را توی امام زاده سلطان حسین نطنز خواندیم؛ عموی امام زمان، برادر امام حسن عسکری، پسر امام هادی.
از نطنز به بعد مدام توی فکر شهید احمدی روشن بودم. مدام ذهنم می رفت سمت تقاطع "قهرمان" و خیابان گل نبی.
ساعت یازده رسیدیم قم. این چند روز مسافرت و دوری از تقویم از یادم برده بود که امشب شهادت امام محمدباقر است. شب شهادت، قم، حرم.
مداح جوان عرب زبان و صدای دمام. زائران عرب که انگار هم زبانی پیدا کرده بودند و اشک چشم هایشان بند نمی آمد. من، فاطمه ی رحمانی که خودم را وسط بهشت حس می کردم. جواب اس ام اس را دادم: سلام، حالم چه طوره؟ خوووووووووب... 
تهران با بهشت زهرا شروع می شود. بهشت زهرایی که چند وقتی ست دلم برایش تنگ شده. چند وقتی ست راهم نداده اند که بروم و من سخت احساس سنگینی می کنم. 
به خانه که رسیدم، بعد از جا به جا کردن وسایل و کمک به خانواده و سامان دادن به وضع خانه بیدار بودم تا صبح.
کتاب آه می خواندم. به محرم فکر می کردم. به دانشگاه شهید بهشتی که باید امسال دانشجوی داروسازی ش می شدم. به دوستانم که بعد از اعلام نتایج کنکور زنگ زدند و حالم را پرسیدند و گفتند هر کاری داشته باشم می توانم رویشان حساب کنم. به کسانی که گفتند هر تصمیمی بگیرم برایشان ارزشمند است و حق ندارم خودم را سرزنش کنم. به کسانی که بعد از اعلام نتایج فهمیدم چه قدر برایشان مهم بوده ام و چه قدر پیگیرم بوده اند و چه قدر رویم حساب باز کرده بودند.
حالا، توی این دوران جدید، هر وقت خسته می شوم و بی حوصله به پیام هایشان فکر می کنم. به ملیکای محسنی که قرار است یک سال تمام باهم مسخره فروشی باز کنیم! به پروژه های بعد از کنکورم و آدم هایی که منتظرم هستند. به این جمله از شهید باقری فکر می کنم که : " اگر ما وابسته ی به شوق پیروزی باشیم معلوم میشه برای خودمون داریم می جنگیم. این نمونه ها در تمام تاریخ بوده. یعنی ضمن این که ما این مطالب رو می گیم ولی بازم معتقدیم که همین امتحان خداست یعنی همین قضیه که خدا ما رو به خودمون وا بذاره ببینیم چه وضعی می شه. و این جاست که باید مقاومت کرد.
و اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه" 
اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه ...
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۰۴
فاء
بسم الله...

سلام!

+

خاطرات تبریز بسیارند. از تمام مشکلات ریز و درشت تا فرو رفتن توی آبشار آسیاب خرابه و سُر خوردن از آبشار.

از والیبال دیدن پر دردسر تا جاده ی تبریز-جلفا و آدرس عجیب کانون زبان.

از دوست خانم محمدی تا "جمشید" و "ناراحت شدی؟" و "هه هه هه" و پشت کنکوری ها.

گاهی بعضی چیزها آن قدر تمرکزت را می گیرند که توانت برای پیدا کردن نشانه های پیروزی ات کم و کمتر می شود.

گاهی حاشیه ها برایت مهم تر از متن ماجرا می شود.

این سفر برای من با یک گروه کاملا جدید شروع شد. گروهی که سابقه ی کلی سفر مشترک باهم داشتیم ولی نه این قدر نزدیک.

همین جا از همه ی هم گروهی ها و هم کوپه ای های عزیز باید تشکر کنم.

انصافا خیلی وقت ها قیافه ی غیرقابل تحملی به خود می گرفتم ولی فکر کنم همه ی همه تان برایم دعا کردید چون بحران به وجود آمده به طور حیرت انگیز و معجزه آسایی مدیریت و حل شد.

از شکوفه و شبنم عزیز باید تشکر کرد برای کارِ بی چشم داشت شب اول شان.

از بچه های اتاق ۱۸(!) برای وقت شناسی شان.

از هانیه سمندری برای تبریزگردیِ روز اول که الان واقعا تمام لحظه های گم شدن مان خنده دار است!

اردوی رامسر همچنان بهترین اردوی تحصیلی من است اما این اردو می تواند بعد از سفر مشهد سومین شان باشد.

الان از انتخاب یک گروه تقریبا جدید خوشحالم چون آدم های خوش سفر بسیاری را شناختم که می توان راحت و بی دغدغه ۴ روز را با آن ها گذراند و در مقابل آدم هایی را هم کشف کردم که حتی گذراندن اجباریِ ۴ دقیقه توی کوپه ی قطار هم با آن ها ناممکن می نماید.

این را توی سفر قبلی هم فهمیدم که بعضی آدم ها نمی توانند انتظاراتت را برآوده کند. بهترین کار در همچین موقعیتی دوری نسبی از آن هاست. که نه آن ها با انتطارات تو اذیت بشوند و نه تو مجبور باشی خودت را بخوری. صد البته که کار اولی تر پایین آوردن سطح انتظارات از همه است. انتظاراتی در حق و قبال خودت البته و نه جامعه.

بیان مکرر انتظارات کاری برای آدم نخواهدکرد. برآورد شرایط بهترین راهکار می تواند باشد.

این سفر یک چیز خیلی خوب یادم داد: این که باید بعضی وقت ها با آدم های خیــــــلی متفاوت با خودت هم معاشرت داشته باشی که یادت بماند که می شد الان جای آن ها باشی اگر پدرت نبود، مادرت نبود، معلم هایت نبودند، محدودیت های دینی ات نبود و...

باید تشکر کرد از همه ی معلم هایی که خدا صبرشان را با قیافه ی من امتحان کرد!!!

و در آخر توصیه می کنم هیچ وقت به اردوگاه الغدیر تبریز نروید تا وقتی که مدریت ش عوض شود!

 

 

پ.ن۱:

دلم برای بسیاری از خوانندگان این وبلاگتنگ شده است. جای تان اینجا هم چنان خالی است.

پ.ن۲:

آرامشی که این سفر برایم داشت - جدای از مقوله ی کانون زبان - بسیار دوست داشتنی بود.

پ.ن۳:

جای یک نفر " خانم وظیفه " خالی بود.

پ.ن۴:

می خواستم این سفر هم همراه سفرنامه ی طبقه بندی شده ای باشد مثل سفر مشهد ولی کانون زبان عزیـــز(!) نگذاشت آن طور که باید دقت کنیم...

پ.ن ۵:

تو ماه ـی و من ماهیِ این برکه ی کاشی ... اندوهِ بزرگی ـست زمانی که نباشی

آه از نَفَس پـــاک تو و صبح نشـــابور ... از چشم تو و حجـــره ی فیــــروزه تـــراشی

پلـــکی بزن ای مخـــزن اســــرار که هربار ... فیروزه و المــــاس به آفاق بپـــــاشی

هـــرگز به تو دستم نرسد ماهِ بلنــدم ... اندوه بزرگی ـست، چه باشی چه نباشی

ای باد سبک ســار، مرا بگــــذر و بگــــذار ... خوش دار کـه آرامش ما را نخــــراشی

 

لطفا به تشبیه های خارق العاده و بیت چهارم دقت کنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۱
فاء
بسم الله...

سلام!

+

همیشه یکی از انگیزه هایم برای کنار ضریح رفتن این بوده که یک کناری بایستم و اوضاع آدم ها را ببینم.

یکی برای مریضی بچه اش تا حد مرگ گریه می کند،

یکی از امام رضا می خواهد مریضش را برگرداند،

یکی برای مشکل های بزرگ مالی اش آمده.

.

.

هر چه قدر صبر می کنم کسی را نمی بینم که آمده باشد تشکر کند...

 

 

 

تا که عطرتو میرسد به مشام عاشقت می شوند شب بوها

باد هـــا می وزنــد و بی خــبرند از پریشـان هوایی قو ها

 

بال قو ها نمی رسد به ضـریح تا کــبوتر شــوند توی حرم

تا بروبنـــد از غبـــار درت خوش بـه حال تــمام جــارو ها

 

دخـتران سیاه گیـسو نیز خویش را نـذر خوبـی ات کـردند

چند عاشق شبیه من داری شاعر از این سیاه گیسو ها

 

مست از عطــر مهــربانـی تــو میخورم به زائــران ضـــریح

مســت تر بی قـرار تر از من هی بهم میخورند الـنگو هـا

 

 

+  رو در رویی با پدیده ای به نام مرگ و تولد:

 

صحن آزادی. روز اول سفر:

از باب الجواد وارد شدیم و حالا بعد از صحن جامع توی صحن آزادی هستیم.

می شمرم.

۳ تا تابوت وارد صحن می شود.

یکی از خادم های حرم را پیدا می کنیم و می پرسیم خصوصیت این آدم هایی که می آیند مشهد و توی حرم نماز میتشان خوانده می شود چیست.

جواب جالب است: " هیچی."

همه می توانند بیایند اینجا...

 

 

 

 

صحن جمهوری. روز آخر سفر:

امروز با تبسم توی صحن انقلاب نماز ظهر و عصر خواندیم و بعد رفتیم توی حرم.

آن جا جدا شدیم و من شروع کردم به گشتن حرم توی فرصت کم باقی مانده.

کم کم به صحن جمهوری رسیده ام و جایی که اسمش بهشت ثامن است.

یک قبرستان بزرگ به اندازه ی یکی از صحن ها، زیر صحنِ جمهوری.

یک دست سفید.

بزرگ.

نیم ساعتی با تعجب و حیرت میان قبرها می گردم.

بیرون که می آیم، داخل صحن یکی از زائران، کوچولوی چند روزه اش را آورده که اذان و اقامه اش را بگویند...

 

 

 شب اول. رستوران هتل:

زهرا از مادربزرگش گفته توی قطار که حالش این روزها خوب نیست.

سر شام تلفنش زنگ می زند.

بر می دارد.

کنارش نشسته ام.

می گوید سیر شده است و بلند می شود.

بلند می شوم.

کارت اتاق را می گیرم.

می رویم بالا.

توی آسانسور می گوید: " راحت شد. "

در اتاق را باز می کنم و می رویم توی اتاق.

تنها بیرون می آیم و در را می بندم.

من فکر می کنم و خودم را با اتاق ریخت و پاش سرگرم می کنم... 

 

 

 

 + واقعه ای به نام تغییر:

 

وقتی چند وقتی می گذرد و شما اطلاعات جدیدی از یک دوست یا آشنای قدیمی پیدا نمی کنید، اگر آن شخص برایتان یک کمی مهم باشد و البته مثل من این کار برایتان هیجان انگیز باشد می نشینید و نمودار آن شخص را می کشید و نمودارش را امتداد می دهید تا برسید به امروزش.

و بعد چهره ی جدیدش را برای خودتان تصویر می کنید.

 

صحن انقلاب، نماز صبح اول:

بعد از خواندن نماز صبح یکی از قدیمی ترین خادمان حرم را می بینیم که اتفاقا لهجه ی مشهدی غلیظی هم ندارد.

توی فکر هستم و دارم عکس گنبد را که توی آب کف صحن افتاده نگاه می کنم که یک دست می خورد روی شانه ام.

 بر می گردم و کنارم را نگاه می کنم.

دختری که آن جا ایستاده اسمم را می گوید و می پرسد من صاحب این اسمم؟

به جای جواب دادن کمی حافظه ام را زیر و رو می کنم و می گویم: فاطمه کربلایی؟

جواب مثبت که می دهد کلی ذوق می کنم.

۶ سالی می شود که این آدم را ندیدم و او حالا دقیقا روی همان نموداری است که من توی ذهنم کشیده ام.

دقیقا صاحب همان تصویر است.

من کمی مغرور می شوم.

 

 

قطارِ برگشت، کوپه ی اول:

 

توی کوپه می آیم با ذهنی که پر از سئوال است.

این که یک آدم چه طور می تواند جلوی چشم های من این قدر تغییر کند و من نفهمم؟

این که یک آدم چه قدر می تواند از نمودار من فاصله گرفته باشد؟

شاید اطلاعات و دیتاهایی که من با آن ها نمودارم را کشیده ام غلط بوده اند.

می آیم تو کوپه و کنار زهرا و نونا و صنم و الهام از تغییر حرف می زنم.

دو انسان متفاوت با شکل ها و نمودارهای مختلف.

با فکر این همه تغییر و با فکر برخوردهای آینده ام در قبال این دو نفر کم کم خوابم می برد...


 

 

 

با همهٔ بی‌سر و سامانی‌ام باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی‌ام

دل‌خوش گرمای کسی نیستم آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی‌ام

حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست تشنهٔ یک صحبت طولانی‌ام

ها به کجا می‌کشی‌ام خوب من ها نکشانی به پشیمانی‌ام

 

 

 + چیزی خواستن:

از چند هفته و حتی ماه قبل کارم نشستن و فکر کردن به حرم است.

به این که اولین الویت زندگی ام چیست که باید بخواهم ــش؟

 

اولین زیارت، نماز ظهر و عصر:

این زیارت به خاطر معطل کردن من در حال کنسل شدن بود که دیدیم خانم آزاد هنوز نرفته اند.

به خاطر رسیدن به نمازِ حرم قدم تند کردیم و برای همین اولین زیارت اذن دخول نداشت.

توی صحن آزادی چیزی به ذهنم نمی رسد برای خواستن.

تصمیم می گیرم کتاب هایم را بخوانم.

دست به قلم می شوم اما،

هیچ چیزی روی کاغذ نوشته نمی شود...

 

 

 روز دوم سفر، سحر، بعد از نماز صبح:

با خانم آزاد و وظیفه و یک سری از بچه ها توی صحن انقلاب هستیم که خانم آزاد می گویند:

" از این آقا جز خودشون و خدا و عاقبت به خیری چیزی نباید خواست.

حاجت های دنیایی تون رو از بزرگان و علمای دفن شده توی حرم بخواید. "

 

 

شب دوم سفر، صحن انقلاب، دعای کمیل:

چه چیزی باید خواست توی این لحظه نمی دانم.

چند خط آخر دعا را در حال رفتن به صحن جامع زمزمه می کنم.

چه کسی باور می کند این فرازهایی که دارد از بین لبان ما سُر می خورد را امیرالمومنین می خوانده...؟

واقعا چه چیز باید از خدا خواست وقتی علی (ع) توی این دعا  " ظَلَمتُ نَفسی " یاد کمیل می دهد...؟

 

 

 + هم سفری:

 

بودن با بعضی ها برای آدم خیلی لذت دارد.

این که دلیلش چیست ذهنم را مدتی است بسیار درگیر کرده که البته توی یک پست دیگر درباره اش می نویسم.

اما!

سفر کردن کلا چیز خوبی است.

بخش مهمی از این پدیده هم سفران اند که حتی شاید مهم تر از مقصد سفر هم باشند.

هم سفر بودن با بعضی ها برای آدم خیلی لذت دارد.

همیشه یکی از دغدغه هایم این بوده که هم سفر خوبی باشم.

هرچند که هنوز به چیزی که خودم دوستش دارم نرسیده ام.

من توی این سفر هم اتاقی های بسیار بسیار بسیار خوبی داشتم.

و البته هم کوپه ای های خوبی.

از اسم فاطمه ی ریاحی و مهرناز مرادی و آفرینش پناهی و سیمین میرعسکرشاهی هم نمی توان گذشت.

و فائزه ی شفیعی که نبودنش توی سفر بیش از هر چیز عجیب ناراحت کننده بود...

 

خیلی دلم می خواست به بعضی بگویم که ضایع کردن هم سفر چیز خوبی نیست.

بداخلاقی با بزرگتر چیز خوبی نیست.

به رخ کشیدن کارهایی که بلدی چیز خوبی نیست.

یادآوری این به بقیه که تخصصی ندارند و درک بسیار عوامانه ای دارند - آن هم اگر درست نباشد بالکل - چیز خوبی نیست.

 

 

انتهای این سفر برای من کلی تجربه داشت و حس دوست داشتنی...

 

و من خیــــره به عکس گنبد طلایی این یادداشت را تمام می کنم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۱
فاء