کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «از مهدکودک» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

امروز یک تجربه‌ی جدید و زمان‌بر و سخت را تمام کردم. 

کمال‌گرایی وقتی‌ زیاد می‌شود نمی‌گذارد هیچ کاری انجام شود چون هیچ‌ چیزی همیشه در شرایطِ ایده‌آلِ ایده‌آل نیست.

ولی امروز ما ۱۶ تا پکِ بازی‌ آماده کردیم برای مهدکودک روضه.

۱۶ پک متفاوت با بازی‌های مختلف.

تجربه‌ی سخت و استرس‌آور ولی شیرینی بود.

از جمله کارهایی بود که شیرینی‌ِ انجام‌ش قشنگ چسبید به جان‌م.



ماجرا از این قرار است که ما توی هیئت‌مان هربار یک مجموعه بازی داریم برای بچه‌ها و این بار تجاری‌سازی‌شان کرده بودیم.

اگر کسی برای مهدکودک هیئت‌شان توی محرم دنبال ایده می‌گردد پک پر از ایده‌های جالب و کم هزینه بود. هر بازی تقریبا برای هر نفر دو تا سه هزار تومان درآمده بود و احتمالا در تعداد زیاد و با خریدِ به‌تر می‌شود هزینه‌ها را پایین‌تر هم آورد.


خلاصه این که مهدکودک هیئت امام جواد(ع) در خدمت شماست :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

این روزها من توی سه چهار تا مهدکودک فعالیت می‌کنم و مهم‌تر و جالب‌تر از خودِ این فعالیت برایم، این است که من را به این کار می‌شناسند؛ شبیهِ نوشتن‌م.

شاید ایده‌های ما به دردِ بقیه‌ی فعالینِ این حوزه هم بخورد.

از بچه‌ها برایتان نوشته‌ام و می‌نویسم ولی فعلا این عکس‌ها را داشته باشید.

ان‌شاءالله و اگر دغدغه‌های جدید بگذارند از این به بعد مفصل‌تر و با جزئیاتِ بیش‌تر می‌نویسم ازشان.




این‌حا زمستان بود و با هم دعا کردیم برای اوضاعِ باران. بچه‌ها هم آدم‌برفی درست کردند با برفِ شبیه‌سازی شده!




سعی‌م بر این است که بچه‌ها را از هر موقع که اذیت نشوند توی مهد بپذیریم. هرچند که بچه‌های کوچولوتر مراقبتِ بیش‌تر می‌خواهند.

خدا را شکر که مادران‌شان به ما اعتمادِ کافی دارند.

یکی از اعصاب‌خردکن‌ترین اتفاق‌ها توی مهد برایم این است که هر دو دقیقه مادرها درِ اتاق مهد را باز کنند!

این‌جا فاطمه هدی جان‌مان حدودا چهار ماهه است :)




یکی از سرگرم‌کننده‌ترین بازی‌های مهد؛ ماهی‌گیریِ آهن‌ربایی.

روی ماهی‌ها برایشان یک سری کار نوشته بودیم که انجام بدهند.



این فرفره‌ها!

این بازی هم به بزرگ‌ترها حسابی چسبیده بود!



سفره‌ی بسته‌بندیِ پکِ افطارِ بزرگ‌ترها شد سفره‌ی خاله‌بازیِ کوچولوترها





این‌جا نیمه‌ی شعبان است و ماجرای خورشیدِ پشت ابر را برای بچه‌ها گفتیم.

به‌شان گفتم که درست است پشتِ ابر است اما همین که روزی وجود دارد و نوری را می‌بینیم یعنی خورشید هست.

گفتم یک روزی حتما ابرها کنار می‌روند و خورشید می‌آید بیرون.

گفتم برای آمدنِ خورشیدِ عالم دعا کنند...




همیشه دغدغه‌ی تیمِ مهدکودک محصولاتِ فرهنگیِ درست و حسابی بوده‌اند.

نشستیم و با بچه‌ها انیمیشن‌های ایرانیِ کاردرست را پیدا کردیم و جورچینِ چوبی‌شان کردیم.

کلی از شخصیت‌های داستان گفتیم و راجع به‌شان حرف زدیم.




و نقاشی!

عضوِ ثابتِ مهد!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
محرمِ قبلی بود که توی هیئت هنر رفیق شدیم. قبل از آن هیچ‌جوره باهام ارتباط نمی‌گرفت. از شبِ نه‌ام اتفاقی وسطِ جمعیت پیداش کردم و کنارش نشستم. وسط سخن‌رانی حوصله‌اش سر رفت و این‌جا بود که من و کاغذهای تو کیف و مدادرنگی‌های خودش دست به کار شدیم. باز هم اوریگامی‌های هیجان‌انگیز به دادم رسیدند و همان‌جا یک مسابقه‌ی قورباغه‌پرانی راه انداختیم.
مراسم که تمام شد ازم خداحافظی کرد.
آن شب که گذشت دیگر این علی بود که منتظرِ من می‌ماند و سراغ‌م را از بقیه می‌گرفت.
جلسه‌ی بعدیِ روضه که شد، برای‌ اولین بار آمد توی مهدکودک و بهانه‌ی مادرش را نگرفت.
بعد از آن روزها بود که علی شد یکی از پای ثابت‌های هیئت. و راست‌ش را بخواهید من هم بسیار دوست‌ش دارم؛ خیلی زیاد.

ماهیتِ مهدکودکِ روضه طوری است که مقتضیات‌ش تا حدی با مهدکودک‌های عادی فرق‌ می‌کند. از روزی که به عنوانِ کمکِ مه‌تاب رفتم توی اتاقِ مهد، برای خودم بعضی‌ چیزها را قانون گذاشتم. این که ممکن است دقایق و اتفاق‌ها برای من بگذرند و خیلی زود فراموش‌شان کنم ولی تک‌تکِ برخوردهای من خیلی برجسته توی ذهنِ بچه‌ها خواهد ماند. برخوردهای من به عنوانِ یک خانمی که قبل از شروعِ مراسم نماز می‌خواند و محرم و صفرها لباسِ خادمی‌ش مشکی می‌شود و گاهی‌ برایشان قرآن می‌خواند و وقتِ رفتن چادر سرش می‌کند و می‌رود.
بچه‌ها همه‌ی جزئیاتِ رفتار و حرف‌های من را ضبط می‌کنند.
با خودم قرار گذاشتم توی مهدکودک روضه عصبانی نشوم و هرگز داد نزنم؛ هیچ‌وقت.
هرچه‌قدر هم خسته بودم، توی مهدکودک‌‌ باید یک پلانِ خوش‌حال بازی می‌کردم.
معمولا هم موفق می‌شدم.
خرج‌ش نهایتا چهارتا کاغذِ پاره شده بود و چسبی که می‌ریخت روی لباس‌م؛ فدای سرشان.
این بار ولی اوضاع فرق داشت.
رمضان بود.
مغزم تا سرحدِ مرگ مشغول.
دل‌م تنگ.
افکارم مشوش.
خودم را سه چهار ساعتی زودتر رساندم به روضه؛ بلکه احوال‌م تنظیم شود توی شبِ میلادِ حضرتِ مجتبی(ع).
این بار، کلافه رفتم توی مهد.
بچه‌ها هر از گاهی شیطنت می‌کنند؛
جیغ می‌کشند، داد می‌زنند، گاهی چیزهایی پرت می‌کنند سمت هم، مدادها را از دست هم می‌کشند و مشابه این‌ها.
همیشه با پرت کردنِ حواس‌شان اوضاع را آرام می‌کردم. خودم باهاشان داد می‌زدم و بعد کم‌کم صدایم را می‌آوردم پایین. بساطِ توپ‌بازی علم می‌کردم که مداد و چسب‌ها را ول کنند.
این بار بچه‌ها نشسته بودند و داشتند نقاشی‌هاشان را رنگ‌آمیزی می‌کردند و من هم داشتم برایشان قصه می‌گفتم که یکی از آن اتفاق‌ها افتاد.
علی مدادِ یکی از بچه‌ها را از دست‌ش کشید و موهایش را گرفت.
صدایم از حدِ معمول کمی، فقط‌ کمی بالاتر رفت:"این کارت خیلی زشت بود علی."
بچه چند لحظه نگا‌ه‌م کرد و بعد چهره‌اش رفت توی هم و شروع کرد اشک ریختن. سریع توی بغل‌م گرفتم‌ش و معذرت‌خواهی کردم ولی هنوز گریه می‌کرد. بعد از این چند سال شکلِ گریه‌های بچه‌ها را تا حدی می‌شناسم. بعضی گریه‌ها برای جلب توجه اند. بعضی دیگر از سرِ استیصال و ناتوانیِ بچه‌ها. بعضی‌هاشان هشدارِ کمک خواستن اند. گریه‌ی علی از جنسِ هیچ‌کدام‌شان نبود. گریه‌ای بود از سرِ ناباوری و بهت‌. باورش نمی‌شد من بتوانم این‌طوری باهاش حرف بزنم.
همه‌ی بچه‌های دیگر هم سکوت کرده بودند.
علی را بردم و سپردم به مادرش.
وقتی برگشتم یکی از بچه‌ها پرسید: "چی شده بود؟"
گفتم: "اشتباه شد خاله."
گفت:"خب من هم بودم ناراحت می‌شدم و گریه‌م می‌گرفت."



هرچه‌قدر بیش‌تر دوست‌مان بدارند، هرچه‌قدر به‌مان امیدِ بیش‌تری داشته باشند بیش‌تر روی‌شان تاثیر می‌گذاریم.

می‌دانی چه‌قدر دوست‌ت دارم..؟
می‌دانی چه‌قدر امیدم را بسته‌ام به‌ت..؟
گوشه‌ی چشم‌ت را نازک کنی دق می‌کنم..


پ.ن یک:
راست‌ش هنوز آن‌قدر غنی نشده‌ام که به سرمایه‌ام چوبِ حراج بزنم..
و آن‌ها که تو را ندارند، چه دارند..؟



پ‌.ن دو:

از مهدِ کودک خیلی عکس می‌گیرم. برای آن که سیرِ رشدِ بچه‌ها ثبت بشود برایشان.

ولی چند وقتی است خیلی حساس شده‌ام روی انتشارِ عکس‌های آدم‌ها؛ مخصوصا بچه‌ها.

این بار سعی می‌کنم از فضای مهد عکس بگیرم.

گرچه که چند نمونه‌اش توی صفحه‌ی اینستاگرام‌م هست :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
این ماه توی مهدکودک، حال‌م به قاعده و سرِ جاش نبود. کنترلِ بچه‌ها از دست‌م خارج می‌شد و نمی‌توانستم یک جا بندشان کنم. حالِ ژانگولر زدن را هم نداشتم.
داشتم برایشان قصه می‌گفتم که بی‌مقدمه گفت:" خاله، من می‌خوام وقتی امام زمان اومد برم شیطون رو براش دست‌گیر کنم."

چند لحظه میخ‌کوب بودم..
چه‌قدر درست فهمیدی عزیزم..
قرار بوده ما همه، همین شیطان‌های کوچکِ وجودمان را دست‌گیر کنیم برای صاحبِ اصلی؛ برای صاحب‌الزمان..

کاش یادت نرود این هدفِ بلندت عزیزم..
کاش وقتی بزرگ شدی، غبار زندگیِ آدم بزرگ‌ها راه‌ت را محو نکند..
کاش همین‌قدر اهداف‌ت بزرگ باشد..

پ.ن:
نگاه‌شان که می‌کنم می‌بینم چه‌قدر واقعی‌اند..
نگاه‌شان که می‌کنم عارف می‌بینم به جای بچه‌های ۳-۴ ساله.
وقتی می‌بینم‌شان، تا چند روز بزرگ‌ترها به چشم‌م نمی‌آیند.
بعد غصه می‌خورم به حالِ خودم و باقیِ آدم بزرگ‌ها که راه را گم کرده‌اند و هر کدام‌شان یک گوشه‌ای دارند دور خودشان می‌چرخند.
چه‌قدر راست و درست است ماموریت‌های زندگی‌شان.
خداوند همین شکلی حفظ‌تان کند.

کاش شبیهِ ما درگیرِ روزمرگی‌ها نشوید.

کاش ماموریت‌های اصلی را یادتان نرود..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
فاء