کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲۷ مطلب با موضوع «از هیئت عقیله‌ی عشق» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

اول:
آدم‌ها از وقتی به یاد دارند، جاذبه در دنیا وجود داشته؛ مثلاً همیشه توپ به بالا پرت می‌شده و به زمین برمی‌گشته،
همیشه سیب از درخت به زمین می‌افتاده،
البته جاذبه فقط این نیست.
مثلاً همیشه قلب فرزند به مادرش جاذبه داشته،
همیشه باران رحمت خدا، به سمت زمین جاذبه داشته.


دوم:
صحرای کربلا را، سی هزار نفر به محاصره گرفتند. سه روز است که آب درست و حسابی نیست و کودک شیرخواره‌ی کاروان، بی‌تاب بی‌تاب است. حسین‌بن‌علی او را سر دست گرفته. رو به لشکر طلب آب می‌کند. تیری از کمان می‌جهد و این گلوی توست که جاذب تیر است.
بابا دست زیر گلوت می‌گیرد و خون‌ت را به آسمان می‌ریزد و عجیب آن که هیچ بازنمی‌گردد.

سوم:
جاذبه همیشه برقراربوده. اکثراً رو به زمین اما در مورد تو فرق می‌کند.
جاذبه‌ی خدا، خون تو را به آسمان کشیده. جاذبه، سن نمی‌شناسد.
سلام به تو، علیِ کوچک حسین که خون‌ش به آسمان پرتاپ شد و بازنگشت.

 

 

پ.ن:
گفت این قدر این اسم را دوست دارم که هر چه پسر داشته باشم اسم‌شان را می‌گذارم همین؛ علی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!
+
کلاس شنبه صبح‌م روان‌شناسی تحولی است. به نام روان‌شناسی رشد هم می‌شناسندش اما روان‌شناسی تحولی دقیق‌تر است. استاد روی تخته‌ی کلاس می‌نویسد: کودکان تا رسیدن به ابتدای سنین بلوغ و نوجوانی تفکر انتزاعی ندارند. توضیح می‌دهد که توان تفکر انتزاعی در ابتدای نوجوانی تازه به وجود می‌آید. بچه‌ها قبل از این دوره عینی و ملموس فکر می‌کنند و می‌فهمند. یکی از بچه‌ها مثال می‌زند که معلم ریاضی‌های دبستانی که برای آموزش درس‌های انتراعی شبیه ریاضی از ابزارهای عینی استفاده می‌کنند موفق‌ترند. استاد تایید می‌کند و می‌گوید چوب‌خط‌های دوران دبستان یادتان هست؟
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بچه‌ها کارهای عینی را بهتر باور می‌کنند، برای حل یک مشکل عمل‌گرایانه‌تر وارد گود می‌شوند، وقتی مشکلی دارند از تو می‌خواهند که واقعنی یک کاری بکنی. یک کاری که بتوانند ببینند.
من به آن سی‌هزار نفری فکر می‌کنم که ایستاده بودند به توجیه‌های انتزاعی و آن کودکی که یک کار واقعنی کرد برای نجات عموجان‌ش.
پ.ن:
فَخَرَجَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ وَ هُوَ غُلَامٌ لَمْ یُرَاهِقْ*
پس عبدالله، پسر هنوز نوجوان نشده‌ی حسن بن علی از خیمه‌ها خارج شد...

 

 

 

*:لهوف، سید بن طاووس، ص 119

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۶
فاء

پیش‌نویس: این یک نامه‌ی سرگشاده است

بسم الله الرحمن الرحیم

مَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَا مُوسَى؟
قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى

خدا فقط پرسید: " آن چیست در دست تو ؟ "
موسی گفت: " این عصای من است بر آن تکیه می‌دهم و با آن براى گوسفندان‌م برگ مى‌تکانم و کارهاى دیگرى هم از آن برمی‌آید... "
.
.
.
همیشه به این آیه که می‌رسم، از خودم می‌پرسم چرا جناب موسی در جواب خدای مهربان یک کلمه نگفت " این عصاست"... و تمام!

چرا این همه توضیح واضحات داد برای خدایی که از همه چیز آگاه است؟

و همیشه می‌رسم به این که اگر کسی، کسی را بسیار دوست داشته باشد، منتظر است که او

چیزی بگوید...
چیزی بپرسد...
چیزی بخواهد...

تا آن وقت هر چه را که در دل دارد ببافد به دل زمین و آسمان و به قدر چند جمله‌ای هم که شده بیش‌تر با محبوب‌ش حرف بزند...

حتی به قدر کلمه‌ای بیش‌تر...

...لحظه‌ای حتی!

 

سلام خدای عزیزم!

من امشب می‌خواهم کمی شبیه موسای نبی باشم. می‌خواهم برایت حرف بزنم. می‌خواهم دردِدل کنم و از این روزها بگویم. می‌خواهم آسمان را بدوزم به زمین. راستی گفتم آسمان و زمین. خدای عزیزم زمین این روزها تنگ شده و آسمان هم انگار کفایت‌مان نمی‌کند. خدای عزیزم بلا بزرگ شده و ما انگاری تازه رسیده باشیم به این حرف‌ت که: یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم؟ باید ببخشی خدا جان. ما آدم‌های مادی‌ای شدیم. تا وقتی چیزی را نبینیم باورش نمی‌کنیم.  

خدای عزیزم، ما فکر می‌کنیم باید تنهایی خوب باشیم فقط. ما فکر کرده‌ایم که بقیه‌ی آدم‌ها به ما ربطی ندارند. ما فکر می‌کردیم که اگر تنهایی آدمِ خوبی شدیم آخر ماجراست. ما کم‌تر به امت واحده‌ای که تو گفتی فکر می‌کردیم. ممنون‌ام که به من نشان دادی تنهایی خوب بودن‌م کافی نیست. ممنون‌ام که به من نشان دادی مشکلات چرا حل نمی‌شوند. ممنون‌ام که به من نشان دادی چرا حجت غایب‌ت تا امروز نیامده.

من بلد شده بودم تنهایی خوب باشم تا امروز.

خدای عزیزم، استادِ قرآنی داشتم که آخر مراسم قرآن به سر گرفتن هر شب قدر برایم از آداب دعا کردن می‌گفت. می‌گفت از آداب دعاست که امیدوار باشم به تو. ما از همه ناامیدیم و به تو امیدوار. إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ

خداى من، گویا من اکنون در حضور تو ایستاده‌‏ام و حسن توکل‌م بر تو، به سرم سایه لطف انداخته.

می‌گفت بسم الله بگوییم. بسم الله الرحمن الرحیم

می‌گفت بعد از آن یک صلوات بفرستیم. اللهم....

می‌گفت بعد از آن نعمت‌هایی که به‌مان دادی را یاد خودمان بیاوریم و شکر کنیم.
خدا جان‌م. ممنون. ممنون‌ام که من را اشرف مخلوقات‌ت قرار دادی. ممنون‌ام که مسلمان‌ام. ممنون‌ام که امشب راه‌م را انداختی به این‌جا. ممنون‌ام بابت بهار، بابت تمام دست‌هایی که گرم فشردم‌شان. بابت همه‌ی دوستی‌هایی که به من بخشیدی. بابت هوایی که راحت تنفس می‌کردم.بابت ابرهایی که با باد بالای سرم حرکت‌شان می‌دهی.  بابت هر چیزی که به من عطا کردی و به عقل و زبان‌م نرسید و نیامد از الان تا آخر دنیا شکر...

حالا می‌خواهم دعا کنم: خدای عزیزم کمک‌مان کن که خودمان خوب باشیم. کمک‌مان کن که دل‌سوز باشیم برای این امت واحده. چند روز دیگر ماهِ مهمانی‌ت شروع می‌شود و عاشقان تو در ابوحمزه می‌خوانند: " و الخلقُ کلهم عیالک." خلائق همه خانواده و جیره‌خوار تواند. کمک‌مان کن قلب‌مان بتپد برای همه‌ی عزیزانِ تو. محبت آدم‌های خوب را به دل ما بینداز و ما را محبوب عزیزان‌ت کن.

 

این فریاد استغاثه‌ی ماست؛ نه از این موجود نیمه‌زنده ی میکروسکوپی. این فریاد استغاثه است از شر نفسِ سرکش، از سر تنهایی، از سر دل‌تنگی برای حجت غایب‌ت...

 

 

 

پ.ن: قسمت اول متن از #تلک_الایام است.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

یادواره‌ی سفر کربلای هیئت عقیله‌ی عشق(س)


زائرِ رند حاجت‌ش این است:

مرده آید، شهید برگردد...


-آقای احمد بابایی-


پ.ن:
عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچه‌های هیئت گرفتم در نمازخانه‌ی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا به‌مان لطف می‌کند و اجازه می‌دهد که هر از گاهی از این مراسم‌ها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پنج سال است هیئت داریم. جایی برای دوران دانش‌جویی‌مان و برای آن که دست‌مان از ریسمانی که به سختی پیدایش کردیم و گرفتیم‌ش جدا نشود. عقیله‌ی عشق(س)، پنج سال است توی چهارشنبه‌های اولِ هر ماهِ من است.

حالا هیئت آن‌قدری ما را بزرگ کرده که برویم و در سرزمین طف برگزارش کنیم.

هیئت ده روز دیگر عازم کربلاست.


امروز صحاح به‌م زنگ زد و گفت مسئول بخش صوتیِ سفرم.

دل‌م رفت برای همین مسئولیت کوچک.-ممنون‌ام که این وسط من را هم آدم حساب کردید حضرت عقیله-

حتی وقتی این بار هم‌راهی‌شان نکنم...



پ.ن:

ای صبا ای پیک دورافتادگان

اشک ما بر خاکِ پاک او رسان 


-اقبال لاهوری-

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

من به واسطه‌ی رفت‌وآمدم توی مدرسه و گاهی مشق معلمی کردن و هیئت عقیله‌ی عشق دوستانِ دانش‌آموز زیاد دارم. تعداد خوبی‌شان دهه‌ی هشتادی اند.

اولین برخوردم باهاشان برمی‌گردد به سفر مشهد هیئت عقیله‌ی عشق. به خاطر این که یک سال مسئول برگزاری بازارچه‌شان بودم، بچه‌های هیئت به این نتیجه رسیدند که من مسئول یک گروه‌شان باشم.

تجربه‌ی سخت ولی عزیزی بود.

حالا بعد از کمی بیش‌تر از یک سال وقتی جنسِ دغدغه‌هاشان، نوع نگاه‌شان به مسائل، شوق‌شان برای اصلاح جامعه را می‌بینم توی دل‌م قند آب می‌شود و برق چشمان‌م بیش‌تر می‌شود.

حالا وقتی ازم راجع به انتخاب رشته سئوال می‌پرسند و می‌برم‌شان دانش‌گاه، وقتی مسئولیت‌هایم را تک به تک به‌شان واگذار می‌کنم و بابت‌شان مطمئن‌ام، وقتی می‌ایستم و از دور نگاه‌شان می‌کنم به خودم افتخار می‌کنم که دوست‌شان هستم.

این حرف‌ها را به خودشان نزده‌ام. شاید روز جشن فارغ‌التحصیلی‌شان -اگر دعوت‌م کنند.- بروم بالای سن و این حرف‌ها را برایشان بخوانم.

این چند سال روزهایی شد که دنیا چهره‌اش را برایم خاکستری کند و طاقت‌م را طاق.

ولی چند وقتی می‌شود که وقتی زهرا را می‌بینم که مسئول جشن نیمه‌ی شعبان شده و وقتی کوثر را می‌بینم که چای می‌ریزد و وقتی شادی را می‌بینم که متن می‌خواند و وقتی نگار را می‌بینم که شربت را هم می‌زند و وقتی یاسمین را می‌بینم که اوریگامی درست می‌کند و وقتی پریا را می‌بینم که عکس می‌گیرد، انگاری به مرحله‌ی یک‌پارچگی اریکسون رسیده باشم.


می‌خواهم یک اعترافِ سخت بکنم!

شماها، همه‌تان، شبیه خواهرهای من شدید. یک‌جاهایی حتی خواهرهای بزرگ‌ترم.

یک روزی حتماً به‌تان می‌گویم که وجود شما من را به ظهور امیدوارتر می‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۵۷
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۱۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

[سرخیِ هر غروب می‌رم پشتِ بام

بغض‌م می‌شکنه، اسمِ توئه روی لب‌هام]


خانه را که عوض کردیم مسیرِ رسیدن‌م تا دانش‌گاه تنوع‌ش را از دست داد.

اگر توی خانه‌ی قبل می‌توانستم بیایم سر بلوار کشاورز و بعد چهار پنج تا گزینه‌ی خوب و راحت داشته باشم برای رسیدن، این‌جا راهی که با اختلاف، زمان و هزینه‌ی خوبی دارد بزرگ‌راه شهید همت است و بس.

و راه‌ها برای رسیدن به‌ش متفاوت؛ پیاده، با اتوبوس و یا با خانواده و ماشین پدر.

محرم که شروع شد زودتر بیدار می‌شدم و شیب خیابان را می‌رفتم بالا تا چند ایست‌گاه جلوتر. کم‌کم باید آماده‌ی راه رفتن‌های طولانی‌تر  می‌شدم.



[ای بادِ صبا، برسون به حسین سلامِ من رو؛

سلام بر حسین.

ای قاصدِ دل، برسون به حسین پیامِ من رو؛

سلام بر حسین.]


هفته‌ی اول مهرماه بود که با بچه‌های هیئت عقیله‌ی عشق(س) رفتیم مشهد. خیلی روزهایم را جابه‌جا کردم و خودم را بابت کلاس‌های دانش‌گاه به زحمت انداختم. همه‌ی استدلال‌م برای خودم این بود که باید غیبت‌هایم را نگه دارم برای ایام اربعین. فعلا باید طوری کلاس‌ها را بروم که غیبت نخورم.



[سلام ای کوهِ نور،

سلام از راهِ دور،

سلام آقای پردردِ صبور

سلام ای کربلا،

سلام ای نینوا،

سلام ای خامسِ آل‌عبا]


دلار شدیدا گران شده بود و برندی که معمولا کفش‌های کتانی‌م را ازش می‌خرم به جای رنج دویست هزار تومان، کفش‌های معمولی‌ش را هفت‌صد هزار تومان می‌فروخت!

برای یک کفش رقمِ بالایی بود. افتاده بودم دنبال تعمیر کفش‌های قبلی و جمع کردن پول‌هایم برای ویزا و بلیت و ضروریات سفر. یکی دوتا پروژه‌ی بیش‌تر گرفتم که سامرا هم بروم حتما.

قرار گذاشته بودم با خودم که این سفر را با حق‌الزحمه‌های خودم بروم. که هزینه بدهم برای چیزی که دوست دارم. که بعدا راحت ول‌ش نکنم.



[ای گلِ وفا، حسین

معدن سخا، حسین

می‌کشی مرا، حسین...]


این پیام می‌رود روی کانال روضه:

#گزارش_جلسه_مهر۹۷

پس از قرائت قرآن باز هم در خدمت خادمان پرتلاش مهدکودک روضه امام جواد بودیم. 

خانم رحمانی این بار خبر تولید *مجموعه بازی ویژه هدیه دادن به کودکان عراقی در موکب‌های اربعین* را برایمان آورده بود.

این بسته‌های کوچک که شامل چند بازی ساده و دوست‌داشتنی و یک نامه به زبان فارسی و عربی است، به هم‌راه یک داستان کوتاه که ارتباط خوبی با بازی‌ها دارد، نحوه‌ی کار با هر یک از وسایل بازی را توضیح می‌دهد.

قیمت هر بسته ۱۵ هزار تومان است 

 با توجه به این که تعدادی بسته هم‌اکنون موجود هست، می‌توانید آن را خریداری کرده و هم‌راه خودتان به سفر اربعین ببرید و به دست بچه‌ها برسانید.

یا این‌ که آن را توشه‌ی راه زائران کنید و در ثواب اهدای آن‌ها شریک شوید.


ماجرا از این قرار است که این بار بازی‌های جذاب مهدکودک را برای بچه‌های موکب‌دار عراقی آماده کرده بودیم. 

اصلا گفته بودم یکی دوتاشان را برای خودم نگه دارند که ببرم‌شان. جمله‌های لحظه‌ی تقدیم را هم از رفیق عراقی‌مان می‌پرسم که سوتی ندهم!



[سرخیِ هر غروب می‌شم روضه‌خون

خورشید رو می‌زنن به روی نی تو آسمون]


۱۴ام مهرماه بود. یک روزِ شنبه.

حوالی ساعت ۳ونیم بود که مادرم زنگ زد به‌م. حرف‌هایی که می‌زد و لحن و تن صدایش عادی نبود. پرسید کی کلاس‌م تمام می‌شود که گفتم ۵. 

ساعت ۵ دوباره زنگ زد و گفت من این‌جا پیش خانم فلانی‌ام. کلاس‌ت تمام شد سریع برو خانه که زهرا تنهاست.

لحن‌ش از قبل هم مشکوک‌تر بود.

پرسیدم چرا خودش تا حالا نرفته خانه که خواست یک‌جورهایی قضیه را رفع و رجوع کند.

اصرار کردم. گفت یک کمی پاش پیچ خورده و رفته همان‌جا اورژانس بیمارستان.

این که این وسط چه اتفاقی افتاد بماند‌.

خودم را حدود ساعت ۸ شب رساندم بیمارستان و آن‌جا بود که فهمیدم مامان با یک اتوبوسِ پر تصادف کرده و پاش از ۶ جا شکستگی باز دارد.



[ای آه رسا، برسون به حسین سلام من رو؛

سلام بر حسین

ای ماهِ عزا، برسون به حسین پیام من رو؛

سلام بر حسین]


پای مامان عمل لازم دارد و مراقبت. حداقل شش هفته. توی ذهن‌م حساب می‌کنم. ۱۴ مهر را با یک ماه و نیم جمع می‌زنم. می‌شود ۲۹ آبان.

و اربعین ۸ آبان است...

دوباره گیر می‌کنم بین انتخاب‌های مختلف.



[سلام ای مهربون،

سلام ای به‌ترین،

سلام ای چهره‌ی خونین‌جبین

سلام ای لاله‌گون،

سلام ای شاهِ دین،

سلام ای قاری نیزه‌نشین]


روزها پشت سر هم می‌گذرند.

به گذرنامه‌ام سر می‌زنم. اعتبار دارد. سه روز هم برای ویزا وقت لازم است. باز افتاده‌ام به حساب و کتاب که اگر اربعین سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد باشد و سه روز هم برای حداقل طی مسیر بگذارم کنار و دو روز هم رفت و برگشت باید حدودا هشت روزی قبل‌ش برای ویزا اقدام کنم. (و تا یک دقیقه‌ی دیگر وارد همان ددلاین می‌شویم...)

روزها پشت سر هم می‌گذرند و به اربعین نزدیک می‌شوند و کم نیستند رفقایی که ازم کتابی بخواهند برای خواندن در مسیر. ردیف سفرنامه‌ها و داستان‌های مذهبی روز به روز خالی‌تر می‌شود. الحمدلله که دریای اربعین امسال هم پرآب است.

باشد به تلافیِ تمامِ بغض‌های شیعه در طول تاریخ.

باشد به تلافیِ حسرت همه‌ی شیعیان برای زیارت سرزمین طف از زمان متوکل عباسی تا روزگار صدام.

کاش بروند به نیابت همه‌ی آن‌ها که امسال هم توی جاده نیستند 


[یار مه‌لقا حسین

چشمه‌ی بقا حسین

می‌کشی مرا حسین...]


- سلام فاطمه. چهارشنبه تهران‌ای؟

( چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. چند بار می‌نویسم بله متاسفانه و پاک‌ش می‌کنم)

- بله ان‌شاءالله.

- آخ جون! می‌تونی به جام بری سر کلاس؟ فرز ۵

- ساعت چند؟

- زنگ دو و سه.

- دانش‌گاه‌ام که. تا فردا خبر بدم.

- فردا دارم راه می‌افتم. هیچ‌جوره راه نداره؟

- چرا! شما برید به سلامت! من ردیف‌ش می‌کنم. به محمدصالح هم سلام برسونید که خیلی به‌تره!

وقتی قبول می‌کنم چهارشنبه، ۲ آبان جای عطیه بروم سر کلاس یعنی انگاری باور کرده‌ام که امسال تهران‌ام...



[ای برگ خزون، برسون به حسین سلام من رو؛

سلام بر حسین

ای اشک روون، برسون به حسین پیام من رو؛

سلام بر حسین]


امسال هم نشد.

هرچی دست و پا زدیم نشد.

نمی‌دانم اوضاع سال بعدم چه شکلی است. آن‌قدری سلامت هستم که خودم بتوانم پیاده بروم؟ اصلا زنده‌ام؟ خداوند نگه‌م داشته توی این راه؟

نمی‌دانم تا سال بعد کدام اتفاق‌های مهم زندگی‌م افتاده‌اند.

نمی‌دانم سال بعد چیزی که می‌نویسم سفرنامه‌ی جاده‌ی نجف-کربلاست یا بازهم چیزی شبیه این دو سه سال.

فقط دل‌م خواست بگوید با خودتان ببریدش. بگذارید یک گوشه‌ای مثلا زیر عمودِ ۷۸۳. یا شاید آن آخرها و نزدیک عمود ۱۴۵۲. بگذارید بنشیند به تماشا. یا شاید هم قرار گذاشته باشد که بیایند و ببرندش. شاید صاحب‌ش بالاخره پیدایش کرد. شاید دست‌ش را گرفت و با خودش برد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مجموعه‌ای تدوین شد برای سفر مشهدِ هیئت عقیله‌ی عشق و با محوریت یاران و اصحاب حضرت. ان‌شاءالله ایرادات‌ش را به قدر بضاعت‌م رفع می‌کنم و این‌جا هم می‌گذارم‌شان.

باشد که نگاه خودشان کار را به‌دردبخور کند.


پ.ن یک:

منابع کار از لهوف است و نفس‌المهموم و زیارت ناحیه‌ی مقدسه و مردان و رجزهایشان.

این پست به مرور کامل می‌شود.


پ.ن دو:

عنوان، مصرعی‌ست از یکی از مدح‌های آقای مطیعی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

تا قافیه‌ی شعر امیر است و غدیر است
برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است

الیوم که أکملتُ لکم دینکم آمد
تا عرش فراخوان تماشای امیر است

افطار در خانه‌ی مولا بنشیند
هر خسته که مسکین و یتیم است و اسیر است

بر طبل بکوبید نقاره بنوازید
آواز بخوانید که بی مایه فطیر است

مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا
آنان که نمردند بمیرند که دیر است

این شیهه‌ی اسبان ظهور است می‌آید
هنگامه‌ی ما یَستوِی الاعمی وَ بصیر است


از آقای "مهدی جهان‌دار"


+

اول باید

آب این برکه را عوض کنم

به سلیقه‌ی خودم

چند درخت دور و برش بکارم

بعد کمی

خاک رنگ و رو رفته‌ی این کویر را

آب و جارو کنم

جهاز شترها را برق بیندازم

و دوربین را در زاویه‌ای مناسب بگذارم

چند دقیقه بعد

دو خورشید

از دو سوی کوهِ دست‌هایشان

سر بر می‌آورند

این اتفاق

در هر عکسی نمی‌افتد



از آقای "میثم فروتن"




پ.ن:

ذاتِ رسالت پدیده‌ای است بس بزرگ و شگرف؛ آن‌قدری که خودِ خدا می‌داند باید کجا قرارش بدهد.
«...اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ...»
(انعام، ۱۲۴)

بعد شما گمان کنید که رسول کسی باشد که خداوند در وصف‌ش بگوید:
«لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ»
(توبه، ۱۲۸)

خودتان حساب کنید ارزشِ این رسالت چه‌قدر است.
گمان کنید بخواهیم این رسالت را درگروی چیزی بگذاریم و به هم مربوط‌شان کنیم.
مسئله‌ی دوم چه‌قدر باید مهم باشد؟
«یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
(مائده، ۶۷)

مسئله‌ی دوم چیزی است که ادامه‌ی رسالت، این ریسمان نجاتِ بشریت وابسته به آن است.
مسئله‌‌ی دوم ولایت شماست.
خداوند را به‌خاطر حبی که از شما در دل‌مان است شکر می‌کنیم؛ هزار بار!

«الحمدلله الذی جَعَلَنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)»


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۷
فاء