بسمالله...
سلام!
+
نمیدونی که همین خوابِ سبک،
چه بلایی به سرم آورده.
بسمالله...
سلام!
+
نمیدونی که همین خوابِ سبک،
چه بلایی به سرم آورده.
بسمالله...
سلام!
+
شاید من هم باید جایی مینوشتم که کسی من را نشناسد.
این خودسانسوریای که چند وقت است سراغم آمده حسابی اذیتکننده است.
+
حالا که مینویسم اوضاع خندهدار است. نشستهام کنار دخترک، در حالی که تابش به بارفیکس چارچوب در وصل شده و او دارد همهی کارهای خظرناک را با تاب میکند. دو تا پاش را میاندازد یک سمت تاب و عنقریب است از کنارهی تاب سر بخورد پایین. تاب را هل میدهد و میرود پشتش میایستد و تالاپ روی زمین سفت میخورد زمین. خودش را طوری به کمربند ایمنی میبندد که بیم آن میرود همان کمربند خفهاش کند!
گوشی دارد ترکیبی از پلیلیست من و او را پخش میکند. گروه آدمک از روباهِ کوچک مکاری میگوید که رفته است شکار غازها. جولیا پطرس «احبائی» میخواند. شکوفهی گلابی و جوانههای پونه دعوتش میکند بخوابد و او خودش را از تاب رهانده و آمده سراغ دکمههای کیبورد من.
من یک نوشته را چند بار مینویسم و او پنجرهها را میبندد و مجبور میشوم دوباره شروع کنم،
باید توضیح کارگاه روز دوشنبهام در مدرسهی سابق را برای مسئول برنامه بفرستم اما بعد از ناامید شدن از خوابیدن دخترک کار را حواله میکنم به نصف شب. نصف شبی که هر لحظهاش با یادآوری خاطرات پیشین و ساعت خواب متفاوتمان حواسم پرت میشود و انگیزهام کم. امروز عصر رفته بودم مثلاً در یک اسبابکشی کمک کنم. خندهدار بودم. ثمرهی پنج ساعت کار کردنم شد بریدن سلفونها از روی یک مبل نه نفره و دستمال کشیدن یک کتابخانهی دیواری. در مسیر برگشت مدام با خودم میگفتم چرا رفتم؟ نمیخواهم آدمها این بیچارگی را ببینند.
چهارشنبه در خانه مهمان داشتم. کاری که زیاد انجامش میدهم و در آن به مهارت رسیدم و البته همیشه ساده برگزارش میکنم. جایی حوالی ساعت دو بعداز ظهر، خجالتزده از این که غذایم حاضر نشده بود و یکی از مهمانها کمکم کرده بود جارو برقی بکشم و یکی دیگرشان برایم شیرینی پذیرایی را خریده بود دلم میخواست زمین من را ببلعد که از پس این کار ساده هم برنیامدم.
این جور وقتها دوست ندارم هیچکس من را ببیند. میخواهم نامرئی شوم. صدایی در ذهنم میگوید همین کارها، همین کشاندن خودم به جاهایی که شاید مادری با کودکی به سن دخترک نمیرود آخرین تلاشهای من است برای خط نخوردن از این زندگی. برای این که احساس کنم از جریان زندگی بیرون نیفتادم. اگر این تلاشها هم جواب ندهد تصمیم گرفتهام از جمعهای آشنام مدتی دور شوم. جمعهایی که در آنها نشنوم که «چرا فلانی میتونه ولی تو نتونستی؟» جمعهایی که فکر کنند من برای نگهداری از دخترم تنها هستم و شبیه خیلی از مادرهای دیگر شوم. مادرهایی که این روزها فکر میکنم شاید کار درست را آنها میکنند.
من بعد از یک سال تلاش برای شبیه همه نبودن، فکر میکنم شاید تکامل بشری همه را شبیه به هم میکند و چرا من مقاومت کنم؟
بعد میترسم که نکند این فکرها اثر هورمون باشند و باقیماندهی افسردگی پس از زایمان و جا زدن عقبم بیندازد و دوباره شال و کلاه میکنم و دخترک را مثل کیسهی برنج میاندازم روی دستم و راه میافتم.
ولی این روزها بیش از همیشه خستهام.
هر هفته دوشنبه قبل از کلاسم به خودم لعنت میفرستم که کلاس روتین گرفتهام. غصهها که دلم را سنگین میکنند مثل همیشه خوابم نمیبرد و روز را مرور و نشخوار میکنم. و اگر کسی اینجا من را نمیشناخت از این هم جلوتر میرفتم...
حتما چیزی کم شده؛ زندگی این طور نبود.
در فاصلهی نوشتن این پست، دو تلفن جواب دادم و خرمالوها را به پدرم رساندم و حالا دخترک با اسباببازیهای آهنرباییش مشغول است. من؟ من هنوز متن معرفی را تحویل ندادم. کلمههایی نوشتم که مثل قبل از مرقوم کردنشان مشعوف نمیشوم.
پلیلیست رسیده به شعر مولانا. وحید تاج میخواند:
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
شاید راست میگوید. شاید رهیده شدم که این طور تیره و تارم.
بسمالله...
سلام!
+
بچه روز به روز بزرگ میشود و سرعت رشدش من را حیرتزده میکند. این جملهای بود که از تازهمادرها میشنیدم و نمیفهمیدمش تا این که دختر خودم به سن عجیب یک سالگی رسید. کارهایی که میکند شگفتی دارند و یادگیریش تابع هیچکدام از نظریههای روانشناسی یادگیری نیست. آدم وقتی والد میشود، تازه میفهمد که نقش پدر و مادرش در زندگیش چه قدر پررنگ بوده.
روزی را یادم هست که مرغهای همسایه سروصدا میکردند و ناگهان لبهای کوچکش غنچه شدند و گفت «قد قد» باورم نمیشد. من یادش نداده بودم. تلاشی نکرده بودم.
عزیزترین دوستی دارد که نامش حسین است. یک روز با شنیدن صدای زنگ و دیدن صفحهی تلفن گفت: «حسینه»
حرکت دختر، اول برایم بیمعنی بود. دیدم دستهایش را به سینه میزند. اینجا تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.
گریهام گرفت.
پس این شکلی بود.
پس همین بود که میگفتند «من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.»
پس اولین مواجهههای ما با تو این طور بوده اباعبدالله.
این که نامت را جاهایی بشنویم و ببینیم آدمها دلشان کنده میشود برای تو. و بعدتر این نام تکرار شود و تکرار شود و تکرار شود.
و ما با تو آشنا شویم.
پس این شکلی بود...
بسمالله...
سلام!
+
من دنبال مادرانگی در خودم میگشتم؛ از روزهای اولی که آزمایش خون میگفت تو هستی. (عجیب است اما الان که فکر میکنم یادم نمیآید این بار اولین آزمایش خون را کجا دادم. برعکس دفعهی قبلی که رفتم همین آزمایشگاه نزدیک خانه و هر لحظهاش را یادم مانده.)
من میترسیدم. من از از دست دادن تو میترسیدم و در برابر این ترس یک کار کردم: به تو دل نبستم.
گفتم به کسی نمیگویم. گفتم همه چیز بماند برای بعد از چهار ماهگی. حتی نمیخواستم به بابا چیزی بگویم.
من دنبال مادرانگی میگشتم. دنبال مادرانگیای که همه ازش میگفتند و توصیفش میکردند. من اما حسی نداشتم.
اولین بار آن روزی که تصمیم گرفتی تکان نخوری اما فهمیدم چیزی طبیعی نیست. مادرانگی آمد و خودش را به من نشان داد و روز بعد رفت. انگار من مامور مراقبتی باشم که امانتش به خطر افتاده و اعتبار و آبرویش تهدید میشود.
از روز تولدت چیزی یادم نیست. منتظر بودم مادرانگی اینجا بیاید و بالاخره بنشیند و جایی نرود. اما نیامد. از همهی آن هفتهی اول، فقط ناتوانی خودم را یادم مانده و درد و درد و درد. مادرانگی گم شده بود.
ماههای اول خیلی سخت گذشت. من بودم و یک نوزاد جدید و ناتوان و همین. تو ناتوانیِ من را بیشتر به رویم میآوردی مادر. تو به من نشان میدادی که چه قدر درماندهام. (اینجا بود که دلم خواست از آن دخترهایی بودم که هر روز میروند و خانهی مادرشان میمانند و مادرشان هم برایشان غذا میپزد و آبمیوه میگیرد. من اما از بودن مادرم عذاب وجدان میگرفتم. میدانستم هر یک روزی که اینجاست چه قدر عقب میماند و بعدها چند برابر باید جبران کند.) اینجا بود که به جای مادرانگی، تنهایی اگزیستانسیال خودش را پدیدار کرد.
تو زبان نداشتی مامان. تو نمیتوانستی منظورت را به من بفهمانی. من درد تو را میدیدم، همه چیز را چک میکردم که در غذایم چیز اذیتکنندهای نباشد، من درد داشتم و ضعیفی بدنم بیش از همیشه خودش را نشان میداد. تو مشخصاً از آسمانها آمده بودی و این در نگاهت پیدا بود. در بند این دنیا نبودی. انگاری اطراف را نمیفهمیدی. جایی خوانده بودم که سه ماههی اول زندگی نوزاد انسان، در واقع ادامهی دوران جنینی اوست و اگر اندازهی سر جنین این امکان را میداد، دوران بارداری به جای نه ماه، دوازده ماه میشد. من این را دیدم مامان. دیدم که در سه ماه اول تو اینجایی نبودی. بالاخره بعد از سه ماهگی بود که تو یک تغییر بزرگ کردی. جنس نگاههایت عوض شد، از خودت سروصدا درآوردی، گریههایت واضحاً متنوع شد.
روزی را یادم هست که بعد از شنیدن کلمهی دست از من، شروع کردی به دست زدن. من به تو این را یاد نداده بودم. خودت فهمیده بودیش. من شگفتزده شدم. همان لحظه دوربین را درآوردم و از تو تصاویری ضبط کردم که در آن صدایم نشان از حیرتم دارد. حیرت از فهم تو عزیزم در هفت ماهگی.
از اینجا بود که تغییر بزرگ بعدی اتفاق افتاد. حالا من تو را میفهمیدم.
این روزها یک سالگیت را جشن گرفتهایم. من برایت کیک با تاپر تنبل سفارش دادهام. برای اولین بار پینترست را باز کردهام و دنبال «Sloth birthday theme» گشتهام. رفتهام و مقوا و کاغذرنگی خریدهام و برایت ریسهی تنبل درختی ساختهام. حالا دارم مادرانگی را بیشتر میبینم. خیلی فکر کردم که اولین بار کی آمد که من ندیدمش. به نتیجهای نرسیدهام. حتی همین الان هم نمیدانم کجاست.
راستش را بخواهی عزیزم، همین نبودنِ دائمی مادرانگی به من احساس بیکفایتی میدهد. این که شبیه بقیه برایت مادری نمیکنم، این که کمرم درد میگیرد و نمیتوانم بغلت کنم، این که خوابت را با ساعتهای نامنظم زندگیم به هم میریزم، این که از یک سالگی پرستار به خانهمان رفتوآمد میکند. من فکر میکنم قرار بوده مادر بهتری برایت باشم و نیستم.
اینها را برایت مینویسم که بدانی دلم میخواسته و میخواهد مادر بهتری باشم. که بدانی تجربهی حس تنهایی با بچهای که همیشه چسبیده بهت چه طور است.
یک سالگیات مبارک باشد عزیزم.
من را از همین یک سالگی ببخش.
پ.ن یک:
سریال Breeders را در ماه گذشته دیدم. لحظههای بسیار آشنایی داشت.
پ.ن دو:
شاید قبلترها این را میشد این بیتها را تایپ کرد و فرستاد و لازم نبود دیگر چیزی گفت. لازم نبود توضیح واضحات داد. لازم نبود غم را ریخت در کلمات و جایی پنهان کرد. آری، این بهای ساخت یک شمایل اُمنیپُتنت بود.
آمدهام تو به داد دلم برسی،
تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی.
بسمالله...
سلام!
+
با تکههای پیکرمان
با گیسوان دخترمان
میخواستید چه کار کنید؟
ما زندهایم مثل امید
این چند روزه را بروید بر کشتن افتخار کنید
شیپور جنگ را زده و
یکباره صلح میطلبید
ابلیسزادگان پلید
ای بدترینِ اهل زمین
با ما رسیدگان به یقین پس مایلید قمار کنید
مردم، علاج در وطن است
دنیا فقط لب و دهن است
این جنگ جنگ تن به تن است
آزادگان کل جهان!
فکری برای تربیتِ اقوام بردهدار کنید
این ظلمهای بیحدشان
افکار تیره و بدشان
آژیرهای ممتدشان
سوراخهای گنبدشان
این موشهای شبزده را ای گربهها شکار کنید!
کودککشان ورطهی نیست
بزدلتر از شما چه کسی است؟
ما در مسیرِ آمدنایم
جرثومگان ظلم و ستم
وقت است تا به همت هم از خانهها فرار کنید
صحبت نه از زیاد و کم است
شمشیر خشم ما دودم است
یک ضربه نیز مغتنم است
این تیغ تیغ روز جزاست
کعبه ورای فهم شماست سجده به ذوالفقار کنید
مردم خدا مراقب ماست
جز خیر ما ندید و نخواست
آری خدا که در همهجاست
از شر دشمنان چه هراس
تنها حساب بر نظر و الطاف کردگار کنید
خائن همیشه بوده و هست
این دستپخت اجنبی است
نفرین به این جماعت پست
وقتی غبار فتنه نشست
رحمی مباد بر ستم مزدور جیرهخوار کنید
پ.ن:
روزِ بعد از حمله به فردو.
همین شعر جناب چاوشی را رونویسی میکنیم.
بسمالله...
سلام!
+
من از صبحها و چک کردن موبایل خاطرهی خوبی ندارم. یادم میآید من اولین نفری بودم که در خانواده متوجه ماجرای «سرباز» شدم. ماجرایش را همینجا نوشته بودم. اما مسئله برای من به همینجا ختم نشد. یادم هست یکی از روزهای آخر ماه صفر بود که فهیمه و مومنه گفتند فرزانه تصادف کرده. برای نماز بیدار شده بودم و خبر را خواندم و نشستم به سورهی حشر خواندن. به ساعت نرسید که فرزانه هم رفت.
این بار هم ماجرا همینطور شد؛ تهران نبودم. رفته بودم سفر و قرار بود ظهر جمعه برگردم تهران برای ماجراهای منتهی به غدیر. موبایل را برداشتم که ببینم اوضاع از چه قرار است. خبر این بار را هم من اول دیدم. عزیزترین را بیدار کردم که بلند شو، گویا اسرائیل گروهی را در تهران زده.
اول نمیدانستم ماجرا چهقدر وسیع است. دخترک خواب بود. نشستم به چک کردن اخبار.
و ساعت به شش نرسیده بود که فهمیدم ماجرا خیلی جدی است. فهمیدم سردار باقری هم شهید شده. (و این خبر را که شنیدم رفتم توی اتاق تا کمی گریه کنم.)
شهدای باقری همیشه من را به یاد همدیگر میانداختند. شهدای باقری. عجب عنوانی.
قرار بود سبزیهایم را از سبزیفروشی تحویل بگیرم و راه بیفتم. راه افتادم به سمت تهران و در دلم رخت میشستند.
باید این عادت مزخرفم را ترک کنم. عادت چک کردن اخبار سر صبح، همیشه من را داغدار کرده.
+
رسیدیم تهران. هیچچیزی سر جایش نبود. دلم میخواست بروم گلزار شهدا و قطعهی بیستوچهار. قلبم انگار سوراخ شده بود. اما نمیشد.
دخترک را زدم زیر بغل، رفتم خانهی مادرم و عزیزترین را بدرقه کردم. مامان مهمان داشت. صبر کردم تا مهمانها ناهار بخورند و بروند.
با خواهرم رفتیم حسینیه برای ساندویچپیچی.
شب دیر خوابیده بودم و در راه کنار راننده بودم و بیخواب. کمی که مرغها را ریشریش کردیم و کاهوها را خرد، نیم ساعتی خوابیدم. بدنم انگار داشت عادت میکرد به هشیارخوابی. البته که این عادت را از ده ماه قبل و از زمان تولد دخترک داشتم. اما حالا برایم جدیتر شده بود.
به سبک و سیاق دفعههای پیشین، فکر میکردم که یک زد و خورد بوده و زده و خورده و تمام شده. اما تمام نشده بود. دوباره شروع کرد. حملههای شرق و غرب که شروع شدند پراکنده شدیم به سمت خانههایمان.
پدرم ایران نبود و یک روز بود که در راه بود. قرار شد ما شب را خانهی مادر بمانیم.
ماندیم. خوابیدیم.
کمی که گذشت صدایی شروع شد و قلبم لرزید. بسیار زیاد. صدا، صدای چرخش موتور پهپاد بود و از هر اصابت و پدافندی دلهرهآورتر. تا صبح روی سرمان چرخید و صدا داد. وسط این ماجراها بود که طاقت دلم تمام شد. عزیزترین را بیدار کردم و گریه کردم. برای دخترک نگران بودم و نگرانی نمیگذاشت به هیچ چیز دیگری فکر کنم. میترسیدم. خیلی زیاد.
این شب، اولین شب دلهره بود برای من. شب گذشته را تهران نبودم و هیچ صدایی نشنیده بودم. حالا بدنم داشت به هورمونهای استرس در خونم پاسخ میداد.
روز اول را این شکلی گذراندم که دستم به هر کسی رسید دعوایی را با او شروع کردم.
صبح که شد، صدای پرندهی مزاحم هم قطع شد.
به بچههایی فکر میکردم که نزدیک به دو سال است این صدا را هر شب تحمل میکنند. و پدافندی هم نیست که امیدشان را بدوزند به آن.
شب اول به گریه گذشت و اضطراب. برای حفظ سلامت روانم، تصمیم گرفتم خانهی مامان را ترک کنم و بروم خانهی خودمان.
بیدار که شدم هنوز برزخِ بدخوابی دیشب بودم. باید خطبهخوانی غدیر را تا حدی سامان میدادم و یکی دو تا زنگ میزم. زنگ زدم و نشستم به گوش دادن خطبهخوانی. از تغییر روند خطبهخوانی خوشحالم و ناراحت. خوشحال برای امتداد ماجرا و متکی به فرد نبودن و غمگین بابت کمزنگ شدنم.
خطبهخوانی و مراسم پخش ساندویچها انجام شد؛ بدون حضور من.
شنبه، روز دوم حملهی اسرائیل بود و بابا هنوز نرسیده بود ایران. شب دوم را هم خانهی مامان ماندیم. با دلهرهی صدای پدافندها و کشیده شدن نورشان در آسمان.
+
باید تغییری در اوضاع میدادم. بلند شدم و جایم را عوض کردم. ساعت حوالی ۸ شب بود که به دعوت یکی از دوستانم بله گفتم. وسایلم را جمع کردم و از خانهی مامان آمدم بیرون به سمت خانهی خودمان. وقتی رسیدم خانه، بابا تازه رسیده بود تهران.
همیشه همینطور است. وقتهایی که چند روزی از خانه دورم، به نظرم وظایفم را در قبالش انجام ندادهام. افتادم به بشور و بسابِ خانه. چای درست کردم، ظرفها را شستم و خانه را مرتب کردم. ساعت حوالی ۱۰ بود که رفتم شبنشینی. تنم هنوز با صدای بلند میلرزید. ترس عمیقی در دلم خانه کرده بود و منتظر بهانهی انفجار بودم.
رسیدیم و شام خوردیم و یادمان آمد چنین شبی، ولیمه دادیم در شهر عزیزترین و به همه به صورت رسمی گفتیم که رفتهایم خانهی خودمان. مناسبت مهمی بود. من اما بدخلق بودم و درگیر جولان کورتیزول.
خودم را رها کردم و گفتم: میشه امشب این جا بمونیم؟ مزاحم نیستیم؟
میزبان با گشادهروییِ شرمندهکنندهای پذیرفتمان. صدایی نبود. برخلاف دو شب قبل آرام خوابیدم و ساعت ۹ صبح بیدار شدم. آرام شده بودم. انگار بدنم به یک سکون نیاز داشت و وجودم به یک همدلی. صبح فردا صبحانه خوردم و راه افتادم سمت خانهی مادرم. از سه روز پیش بنزین نداشتم و صف پمپ بنزینها هم حسابی میترساندم. خروجیهای تهران شلوغ شلوغ شده بود و هر ساعت خبر کوچ اجباری یکی از نزدیکان میآمد.
ما اما اوضاعمان فرق داشت. عزیزترین و مادرم مشغول کار بودند و ترک شهر تقریباً غیرممکن بود. همین دیشب بود که یکی از دانشجوهای مادرم زنگ زده بود که: خانوم دکتر، نمیشه تعطیلش کنیم؟
و مامان گفته بود: آقای دکتر، وقتی همه تعطیلش میکنن، ما تازه میریم سر کار. اگه هر وقت نیاز داشتید، بگید من بیام بیمارستان پیشتون و کاورتون کنم.
حالا اگر مادر میرفت، دانشجوها چه میشدند؟
عصر که شد پدر در یک اقدام ناگهانی اعلام کرد باید جمع کنیم و شب را برویم یک جای دیگر غیر از تهران. وضعیت ترافیک و بنزین را میدانستم. کمی مقاومت کردم. تصمیم را چرخاندیم سمت این که: 《میریم خونهی فاطمه》
در این پنج سالی که در خانهی خودم زندگی میکنم، به جز دو شب اول تولد دخترک، شب دیگری نبوده که مادرم خانهیما بماند و حالا جنگ، این غیرممکن را هم ممکن کرده بود!
+
از اوایل خرداد، برای امروز نوبت دکتر گرفتهام. شک داشتم بروم یا دکتر را بپیچانم. شک داشتم مطب باز باشد یا نه. پیامِ صبحِ دوستم اما جان را برگرداند به تنم: مطب بازه امروز؟
گفتم چک میکنم. باز بود. قرار شد زودتر بروم.
دخترک را برداشتم و با هم رفتیم و چند ساعتی از همه چیز دور بودیم. از خلوتی تهران همین بس که از آزادی تا ملاصدرا را در شلوغترین ساعت روز، ۱۱ دقیقهای رفتیم!
از مطب که برگشتم خانه پدر و مادرم برای ۱۰ دقیقه رفتند بیرون و وقتی برگشتند در خانه جلسهی اتاق جنگ برپا شد. مطب که بودم یکی از آشنایان نزدیک زنگ زد و اظهار نگرانی کرد. زدم به شوخی و وقتی دیدم آرام نمیشود گفتم چشم. من حتما بررسی میکنم.
میدانستم نمیخواهم بروم. فکر کنم این را فهمیده بود و زنگ زده بود به پدرم برای تغییر تصمیمم. راستش را بخواهید در این روزگار، بعضی حرفها هیچوقت از یاد آدم نمیرود.
صداوسیما خراب میشود و من به رفتن و ماندن فکر میکنم. برای من رفتن، معادل بیخبری است و بیخبری معادل مرگ.
در جلسهی شورای جنگِ پدر، تصمیم عموم بر نرفتن است.
پدر را میفهمم. مسئولیت حفظ جان بچههایش، خانوادهاش با اوست و این مسئولیت مضطربش کرده. تا شب چند تماس دیگر هم ردوبدل میشود.
قرار بر نرفتن میشود. حداقل تا آخر هفته.
شبها که دخترک را میخوابانم، یادم به سکانس آخر فیلم بازمانده میافتد؛ چند آیهالکرسی میخوانم و به او فوت میکنم.
خدا کند تصمیم درستی گرفته باشم.
+
دو روز بعدی، انگار همه چیز روی روالش افتاده. اضطرابِ همه از بیشینه گذر کرده و حالا اوضاع نسبت به قبل بهتر است. سروصداها که بلند میشود، بابا میگوید جمع کنیم و برویم توی پارکینگ. نمیدانم این کار چه قدر ایمنتر است اما بابا را آرامتر میکند. انجامش میدهیم. اصلاً تبدیل به یک آیین شده. این که از کدام آسانسور برویم پایین. داخل پارکینگ را زیرانداز پهن کردهایم و بالش گذاشتهایم. پارکینگ آنتن ندارد و آدم ا به کارهای عجیبی وادار میکند که شبیه دوران پیشااینترنت است.
یک از شبهایی که سروصداها خیلی زیاد شده بود، در گروه مشترکمان با دوستان، یکیشان گفت:اگه فردا پاشدم شروع میکنم نماز قضاهام رو میخونم!
حساب و کتاب کردم که اگر چند وقت چه طور برنامهریزی کنم میتوانم تمامشان کنم. تصمیم گرفتم بعد از هر نماز، حداقل یک نماز قضا بخوانم. تا حدی موفق بودم. این خودش یعنی خیلی.
علاوه بر عملیات نجات در پارکینگ، چیزهای دیگری هم آیینهای مخصوص خودشان را پیدا کردهاند؛ مثلا پیگیری احوال دیگران. هر از چندی، یک نفر بقیه را حضور و غیاب میکند و اگر کسی نباشد یا جواب ندهد، از بقیه میپرسد و به او زنگ میزند. با عزیزترین قرار گذاشتهایم که هر ساعت به همدیگر خبر بدهیم. این آیینهای شخصی و گروهی، زندگیم را این روزها غنیتر میکنند.
خواهرم یکی دو روز از پرندههایش دور بوده و مشخصاً پرخاش میکند. در یک تصمیم ناگهانی، خانواده تصمیم میگیرند پرندهها را هم به مجموعهی ساکنان خانه اضافه کنند. از چندین سال پیش، حضور حیوان در آپارتمان اذیتم میکند. حتی در برابر خرید ماهی سفرهی هفتسین مقاومت میکنم اما فکر میکنم در حمام جایی هم برای آنها هست.
خانهی ما کوچک است. مثل ماجرای خانهی خاله پیرزن، مهمانهایش زیاد شدهاند و ما حالا شش آدمایم و کلی پرنده. به این فکر میکنم که گرچه حضور این مهاجران جدید خوشایند من نیست اما خلق خواهرم را بهتر کرده. جنگ دشمنِ کمالطلبی است!
+
خواهرم تصمیم گرفته هریپاتر ببیند. ما خانوادگی دیر سراغ این ژانر رفتیم. خوبی ماجرا این است که با هر واکنش هیجانی صورتش، با هر صوتی که از خودش درمیآورد میفهمم کجای ماجراست.
چند روز پیش، همزمان با پخش یکی از سخنرانیهای سید حسن از تلویزیون از من پرسید:«سیدحسن شیعه بود؟»
حیف که این روزها مجال گریه کردن ندارم. به جایش هریپاتر میبینم و در شاهزادهی دورگه بغض میکنم. کارها انجام میشوند. به دستِ غیرمعمولترینها اما بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشوند. بعضی آدمها هیچوقت برنمیگردند.
زندگی روی عجیبی را به من نشان داده. امروز تصمیم میگیرم بروم از سوپری محل پنیر هالومی بخرم! چیزی که در روزهای صلح هرگز نمیخریدم! شروع میکنم به مرور درسهای دورهی درمانگری کودک. از انجام این کارهای روزمره خندهام میگیرد. اگر هیچوقت دیگر نتوانم از این مهارتی که یاد گرفتم استفاده کنم چی؟! بهتر نیست کار دیگری بکنم؟
مادرم در روزهای تعطیل هم میرود سر کار و من به گذراندن دورهی کمکهای اولیه فکر میکنم.
زهرا بهم پیام میدهد که میآیی کمک برای مداخله در بحران؟
شاید واقعاً باید توانمندتر شوم. هندزفری را میگذارم در گوشم و جلسهی هفتم مصاحبهی بالینی کودک را پخش میکنم.
+
امروز، جمعه سیام خرداد ماه، یک هفته است که جنگ شده.
شبها هشیارتر میخوابم، عزیزترین یک هفته است که بیوقفه سر کار میرود و من امروز بعد از یک هفته و گذشت چندین سال از زندگی مشترک تصمیم گرفتهام صبحها را دریابم. بعد از نماز خوابم نمیبرد و بلند میشوم که دقایق صبحانه خوردن را در خانه برای دیدار زنده کنم.
این کار کردنهای بیوقفه، باعث شده روزهای هفته را قاطی کنم. مطمئن نیستم امروز چند شنبه است. دیشب شنیدهام که یکی از دانشجوهای مامان کشیکش را فروخته ۱۲ میلیون تومان. در گروه مامانها میگویند آن مردهایی که حقوق ساعتی میگرفتند یا کار خصوصی داشتند، باید کمکم به شهر برگردند که بتوانند قسط و اجارهی سر ماه را بدهند. در یک تعلیق عجیبام. از سویی این روزهای مواجهه با مرگ، بهم یادآوری میکند که وقتم تا ابد نیست و اگر میخواهم کاری کنم، الان وقتش است. از طرفی هم در خودم نمیبینم به جز سر پا بودن و دست به سر و روی زندگی کشیدن و کیک پختن و رسیدگی به دخترک و مشابههایش کار جدیدی برای خودم تعریف کنم. کار و زندگی نایستاده. من ولی حس میکنم جانم از سکون قبلی تمام شده و نیاز به تازه کردن نفس و ایستادن دارم.
این چند وقت شیشهها را چسب پهن زدم، با روسری خوابیدم، هر شب چندین بار از خواب پریدم و با هر شبی که سپری میشود، یک بار دیگر به این سئوال فکر میکنم که:《واقعا جنگ شد؟》
عزیزترین میگفت در گفتوگوهای روزمرهی همکارانش، یکی که از شدت یک قضیه شاکی بوده به آن یکی گفته: مگه جنگه؟و دیگری خندیده که: آره بابا. یه هفته است که جنگه!
کار و موضوعات مربوط به آن همیشه جدیترین نقطهی اختلاف من و همسرم بوده و هست. حالا اما میبینم که این نقطهی اختلاف و آسیب، یک هفته است خودش را نشان نداده. یک هفته است ما سر ساعت رفت و آمد دعوا نکردهایم؛ اولین بار بعد از ۳ سال!مثل این که واقعاً جنگه!
بسمالله...
سلام!
+
در شیمی آلی، هنگامی که یک گروه عاملی از یک مولکول جدا شده میرود سراغ مولکول دیگر، واکنش جایگزینی رخ داده است.
به خودم فکر میکنم و ارتباطهایی که داشتهام. دوستان نزدیکی که در زندگیم کمکم کمرنگ شدهاند، اعضای خانوادهای که الویت نبودهاند و آمدهاند در جای آنها نشستهاند، دوستانی که یک اتفاق آنها را از دور دور دور آورده نزدیک و...
یکی از این آدمها برای من ساراست.
او یک زن امیدبخش است.
انگاری شبیه سیندرلاست اصلاً. صبحها که بیدار میشود، رنگ را تزریق میکند به هر جایی که از آن رد میشود و پروانهها دور جاهایی که از آنها رد میشود میچرخند. میشنود، دعوت میکند، مرزها را برمیدارد، خودش را میرساند و آدم را از عمق بیفایدگی درمیآورد.
به روزهایم نگاه میکنم.
سارا، در یک واکنش چایگزینی آمده و نشسته کنار من. خیلی هم تلاش کردم که نبینمش اما نشد. وقتی میگوید که میآییم و کمک میکنیم که خانهی بازار شامت را مرتب کنی، مطمئنام که میآید. شرم جبران نکردن باعث میشود بهش نگویم...
سارا یک زن امیدبخش است که به تو اجازه میدهد کنارش بنشینی. کارجمعکن است و آدم را مطمئن میکند.
در عالمی که هر کس میدود برای خودش، سارا و خانهاش امید میپاشد در دلم.
+
واقعیت این است که دلم برای حل مسئله تنگ شده. میخواهم دوباره دختر دبیرستانیای باشم که حالا مطمئن است آخرش چیزی نیست و کتاب بخواند و «چگونه مسائل شیمی را حل کنیم؟» بگذارد زیر سرش.
واقعیت این است که من دلم برای دوران تحصیل تنگ شده.
کاش میشد یک بار بدون ترس از نتیجه، دانشآموزی کرد.
+
افسردگی پس از زایمان خیلی حال عجیبی است. در دید عموم مردم، تو الان باید بابت داشتن یک موفقیت، بابت داشتن فرزندت خوشی تجربه کنی و این که تو در سختترین احوالات عمرت قرار بگیری برایشان درکشدنی نیست.
بعید نیست فکر کنند اغراق میکنی.
یک بار یکی از آشنایانم به من گفت: فاطمه خوب میتونه هیجاناتش رو شناسایی و بیانشون کنه.
فکر میکنم این بیان هیجانهایم باعث شده دیگران جدیش نگیرند. انگاری باید در دل غارهای تاریک فرو بروی و چیزی نگویی و یکهو بترکی که باور کنند مشکلی وجود دارد.
رمضان شروع شده و من از این حال خستهام.
خستهام از روزههایی که نمیگیرم، از نمازهایی که در دقایق پایانی میخوانمشان، از روزهای مهمی از تقویم که میروند و حاصلشان عملاً هیچ است.
میدانم تو همهی این احوال را میبینی اما نمیدانم چه از من میخواهی که دلم قرص شود. کاش یک جوری به من حالی کنی که میبینی. کاش با من حرف بزنی.
بسمالله...
سلام!
+
آدمها در زندگیشان امضای شخصی دارند. تاکیدهای زبانیشان متفاوت است، کلماتشان در گفتارشان تکرار میشود، آواها طور خاصی در دهانشان میچرخد و ...
روزی که فهمیدم حزبالله در حمایت از غزه وارد جنگ با اسرائیل شده اصلا تعجب نکردم. انگار از سیدحسن چیزی به جز این انتظار نداشتم.
امروز و یک روز مانده به تشییع او اما به این فکر میکنم که عجب کاری بود. چه قدر در نگاه دنیایی غیرعقلانی بود. سری که درد ئمیکند را دستمال نمیبندند و...
بروی در دل لشکر وحشیای که هیچ ابایی از هیچ چیز ندارد به خاطر چه؟
راستش این هم امضای شما بود.
این به هم زدنِ همهی حساب و کتابهای عقل دنیاییشدهی من.
شبیه «ر» گفتنتان که در هر بارش دل آدم غنج برود از شیوهی خاصش.
شبیه همهی حرکات خاص دستتان.
شمایل انسان و انسانیت.
حتی به قیمت جان خودتان.
خیلی گران تمام شد برای ما این امضای آخر کارتان اما.
کاش الان بیروت بودم و روی یک پلاکارد این جملهی امام صدر را مینوشتم و روی دست میگرفتم که بدانند برای انسانی که تو بودی گرد آمدهایم.
ولی نیستم.
بسمالله...
سلام!
+
خراب یک نظر از چشم نیمخواب توایم
به حال ما نظری کن، که ما خراب توایم
سئوال ما به تو از حد گذشت، لب بگشا
که سالهاست که در حسرت جواب توایم
چه حد آن که توانیم هم عنان تو شد؟
همین سعادت ما بس که: در رکاب توایم
عتاب تو کشد و ناز تو هلاک کند
هلاک ناز تو و کشتهی عتاب توایم
عجب نباشد اگر از لبت به کام رسیم
که مست بادهی نازی و ما کباب توایم
ز مهر روی تو داریم داغها بر دل
ستارهی سوخته از تاب آفتاب توایم
+
حرفهایی که در مغزم میروند و میآیند بیاندازه شدند.
فکر کنم یک زیارت تنهایی لازم دارم.
به آدمها امیدی نیست. -باور کن این جمله را فاطمه-