کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ

یک سالگی

بسم‌الله...

سلام!

+

من دنبال مادرانگی در خودم می‌گشتم؛ از روزهای اولی که آزمایش خون می‌گفت تو هستی. (عجیب است اما الان که فکر می‌کنم یادم نمی‌آید این بار اولین آزمایش خون را کجا دادم. برعکس دفعه‌ی قبلی که رفتم همین آزمایشگاه نزدیک خانه و هر لحظه‌اش را یادم مانده.)

من می‌ترسیدم. من از از دست دادن تو می‌ترسیدم و در برابر این ترس یک کار کردم: به تو دل نبستم.

گفتم به کسی نمی‌گویم. گفتم همه چیز بماند برای بعد از چهار ماهگی. حتی نمی‌خواستم به بابا چیزی بگویم. 

من دنبال مادرانگی می‌گشتم. دنبال مادرانگی‌ای که همه ازش می‌گفتند و توصیف‌ش می‌کردند. من اما حسی نداشتم.

اولین بار آن روزی که تصمیم گرفتی تکان نخوری اما فهمیدم چیزی طبیعی نیست. مادرانگی آمد و خودش را به من نشان داد و روز بعد رفت. انگار من مامور مراقبتی باشم که امانت‌ش به خطر افتاده و اعتبار و آبرویش تهدید می‌شود.

از روز تولدت چیزی یادم نیست. منتظر بودم مادرانگی این‌جا بیاید و بالاخره بنشیند و جایی نرود. اما نیامد. از همه‌ی آن هفته‌ی اول، فقط ناتوانی خودم را یادم مانده و درد و درد و درد. مادرانگی گم شده بود.

ماه‌های اول خیلی سخت گذشت. من بودم و یک نوزاد جدید و ناتوان و همین. تو ناتوانیِ من را بیش‌تر به رویم می‌آوردی مادر. تو به من نشان می‌دادی که چه قدر درمانده‌ام. (این‌جا بود که دل‌م خواست از آن دخترهایی بودم که هر روز می‌روند و خانه‌ی مادرشان می‌مانند و مادرشان هم برایشان غذا می‌پزد و آب‌میوه می‌گیرد. من اما از بودن مادرم عذاب وجدان می‌گرفتم. می‌دانستم هر یک روزی که این‌جاست چه قدر عقب می‌ماند و بعدها چند برابر باید جبران کند.) این‌جا بود که به جای مادرانگی، تنهایی اگزیستانسیال خودش را پدیدار کرد.

تو زبان نداشتی مامان. تو نمی‌توانستی منظورت را به من بفهمانی. من درد تو را می‌دیدم، همه چیز را چک می‌کردم که در غذایم چیز اذیت‌کننده‌ای نباشد، من درد داشتم و ضعیفی بدن‌م بیش از همیشه خودش را نشان می‌داد. تو مشخصاً از آسمان‌ها آمده بودی و این در نگاه‌ت پیدا بود. در بند این دنیا نبودی. انگاری اطراف را نمی‌فهمیدی. جایی خوانده بودم که سه ماهه‌ی اول زندگی نوزاد انسان، در واقع ادامه‌ی دوران جنینی اوست و اگر اندازه‌ی سر جنین این امکان را می‌داد، دوران بارداری به جای نه ماه، دوازده ماه می‌شد. من این را دیدم مامان. دیدم که در سه ماه اول تو این‌جایی نبودی. بالاخره بعد از سه ماهگی بود که تو یک تغییر بزرگ کردی. جنس نگاه‌هایت عوض شد، از خودت سروصدا درآوردی، گریه‌هایت واضحاً متنوع شد.

روزی را یادم هست که بعد از شنیدن کلمه‌ی دست از من، شروع کردی به دست زدن. من به تو این را یاد نداده بودم. خودت فهمیده‌ بودی‌ش. من شگفت‌زده شدم. همان لحظه دوربین را درآوردم و از تو تصاویری ضبط کردم که در آن صدایم نشان از حیرت‌م دارد. حیرت از فهم تو عزیزم در هفت ماهگی.

از این‌جا بود که تغییر بزرگ بعدی اتفاق افتاد. حالا من تو را می‌فهمیدم.

این روزها یک سالگی‌ت را جشن گرفته‌ایم. من برایت کیک با تاپر تنبل سفارش داده‌ام. برای اولین بار پینترست را باز کرده‌ام و دنبال «Sloth birthday theme» گشته‌ام. رفته‌ام و مقوا و کاغذرنگی خریده‌ام و برایت ریسه‌ی تنبل درختی ساخته‌ام. حالا دارم مادرانگی را بیش‌تر می‌بینم. خیلی فکر کردم که اولین بار کی آمد که من ندیدم‌ش. به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. حتی همین الان هم نمی‌دانم کجاست.

راست‌ش را بخواهی عزیزم، همین نبودنِ دائمی مادرانگی به من احساس بی‌کفایتی می‌دهد. این که شبیه بقیه برایت مادری نمی‌کنم، این که کمرم درد می‌گیرد و نمی‌توانم بغل‌ت کنم، این که خواب‌ت را با ساعت‌های نامنظم زندگی‌م به هم می‌ریزم، این که از یک سالگی پرستار به خانه‌مان رفت‌وآمد می‌کند. من فکر می‌کنم قرار بوده مادر بهتری برایت باشم و نیستم. 

این‌ها را برایت می‌نویسم که بدانی دل‌م می‌خواسته و می‌خواهد مادر بهتری باشم. که بدانی تجربه‌ی حس تنهایی با بچه‌ای که همیشه چسبیده بهت چه طور است.

یک سالگی‌ات مبارک باشد عزیزم.

من را از همین یک سالگی ببخش.

 

پ.ن یک:

سریال Breeders را در ماه گذشته دیدم. لحظه‌های بسیار آشنایی داشت.

پ.ن دو:

شاید قبل‌ترها این را می‌شد این بیت‌ها را تایپ کرد و فرستاد و لازم نبود دیگر چیزی گفت. لازم نبود توضیح واضحات داد. لازم نبود غم را ریخت در کلمات و جایی پنهان کرد. آری، این بهای ساخت یک شمایل اُمنی‌پُتنت بود.

 

آمده‌ام تو به داد دل‌م برسی،

تو سکوت مرا بشنو که صدای غم‌م نرسد به کسی.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴/۰۶/۲۵
فاء

نظرات  (۱)

سلاممم   :)))

 

خدایا..... قدم ۱ سال رسیده مبارک باشه😍🥺🥺

چقدر قشنگ نوشته بودید .... مادرانگی چیه مگه غیر از همین چیزی که شما هستید الان؟ :))

پاسخ:
سلام سلام :)
نمی‌دونم واقعاً. ولی الان اصلا وقت خوبی نیست که نظر بدم راجع به این موضوع . یه مادرِ از بهداشت برگشته‌ام که مسئولین خانه بهداشت تا جای ممکن احساس ناکارآمدی‌م رو تقویت کردن :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی