کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

ساعت ده و ربع شب می‌نشستم جلوی تلویزیون و شبکه‌ی یک.

ماجرای پدری با سه دختر و اتفاقاتِ روستا.

من زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنم؛ کتاب و فیلم‌های انتخابیِ خودم را ترجیح می‌دهم اما هر شب پی‌گیرانه نون.خ می‌دیدم.

نون.خ تصویرگر نوعی از ارتباط است که این روزها کم‌تر در رسانه می‌بینیم و کم‌تر پرداخت می‌شود؛ رابطه‌ی پدر و دختریِ خوش‌حالِ غیرخشن.

ارتباط پدری خودبه‌خود مهجور است؛ اما همین معدود آثار هم معمولاً چالشِ پدر و دختر را در فضایی نشان دادند که عنصر کلیدیِ آن قدرت است نه محبت. همین نون.خ را برای من به شدت جذاب می‌کند. روایت پدری که فقط دختر دارد و احساس ناکامی نمی‌کند و آن‌ها را مهربان صدا می‌زند و با آن‌ها گرگ‌م به هوا بازی می‌کند! در مقابل دخترانی که بعضاً با وجود شبیه پدر نبودن، ارتباط‌شان با پدر خصمانه نیست.

این‌ها را اضافه کنید به بامزگیِ سالم سریال. با انبوهی از شوخی‌های جنسی و سخیف و ادبیات پرخاش‌گر و تکیه‌کلام‌های آزاردهنده بمباران نمی‌شوی و از جزئیات‌ش هم می‌توان ذوق کرد.

گرچه نون.خ ایده‌آل نیست اما سالم است و دوست‌داشتنی و خانوادگی. امیدوارم شبیه هم‌ژانرها بعد از فصل سوم مبتذل نشود...

+

این یکی دو ماهه فیلم و سریال زیاد دیدم:

تک‌تیرانداز را دیدم؛ دو بار هم دیدم.

لهجه‌ها شاید چندان خوب درنیامده بود اما داستان و روایت و پایان‌بندی به نظرم عالی بود. و ما که بندگانِ داستان‌ایم!

گاندو(2) را چندان دوست نداشتم. نه به خاطر حواشی‌ای که این روزها همه حتی وزیر خارجه‌ی کشور راجع به آن حرف می‌زنند. به خاطر خدایگان فیلم؛ روایت و داستان.

گاندو(1) طول و تفصیل نداشت. ریتم‌ش تند و هم‌گون با موضوع فیلم بود. بازیِ پیام دهکردی فوق‌العاده بود. بازی‌های واقعیِ به اندازه داشت ولی بیش از همه روایت‌گر بود و داستان می‌گفت. 

امیدوارم گاندو در ادامه به نسخه‌ی قبلی‌ش برسه گر چه همین الان هم به نظرم حداقل سه چهار پله افت داشته.

گامبی وزیر خوب شروع شد و نه چندان خوب تمام. انتظارات‌م را در کل برآورده نکرد.

بیش از همه چیز الان منتظر فصل آخر سرقت پول هستم!

 

پ.ن:

خوش به حالِ آن‌ها که شما را دیدند رسولِ مهربان.

رسولی که با تنها فرزندش را که از قضا دختر است در آن روزهای سیاهِ  حجاز، چنان تعامل می‌کند که دل آدم ضعف می‌رود. 

خوش به حال آن‌ها که جنس ارتباط شما را دیدند.

خوش به حالِ خانواده‌های شبیه خانواده‌ی شما...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

ماجرا با یه جمله شروع شد: فکر کنم تب دارم.

و این جمله شروعِ قرنطینه‌ی حدوداً بیست روزه‌ی ما بود؛ قرنطینه‌ای در زمان نوروز و شعبان و اولِ سالی که خیلی‌ها یکِ یکِ صفر و یه شروع جدید می‌دونستندش.

بعد از همه‌ی رعایت‌ها کرونا سراغ‌م اومده بود و اومدن‌ش عجیب شده بود. سراغ خودم نیومده بود و این بدترش می‌کرد.

 

روز اول قرنطینه| بیست‌ونه اسفند: صبح تا ظهر روز اول به این گذشت که به همه خبر بدیم که دیدن‌شون نمی‌ریم. ظهر تا شب‌ش هم به تحویل گرفتنِ آذوقه‌ی دوران قرنطینه و داروهای لازم از خانواده. روز اول روز سختی از نظر بیماری نبود؛ روز سختی بود از نظر مواجهه با واقعیت. 

 

روز  دوم قرنطینه| سی اسفند: کیک آلبالو پختم. یادم اومد که همین کیک رو با همین پلوپز آخر تیر پخته بودم. وقتی اومده بودم خونه‌ی خودم و کرونا رفته بود سراغ بابا. شب‌ش مامان به‌م زنگ زد و گفت بابا بعد از دو هفته مایعات خوردن کیک رو خورده.

سی اسفند، ساعت یک وقتی داشتم کیک می‌پختم و امیدوار بودم این بار هم کیک باعث باز شدن اشتها بشه، پاوندکیک آلبالو رو «کیکِ کرونا» نام‌گذاری کردم!

بعد از تحویل سال با همه تصویری صحبت کردیم که نگران نمونن. این راه‌کار توی رفع نگرانی آشناهای دورتر موثر بود.

 

روز سوم قرنطینه| یک فروردین: شب بود که حس کردم تب دارم. با مامان صحبت کردم؛ نیم درجه تب داشتم.

 

روز چهارم قرنطینه| دو فروردین: ظهر بود که تب‌م رسید به سی‌ونه درجه. بدن‌درد و سردرد هم که هم‌چنان هم‌راهی‌م می‌کرد :)) دارو خوردن رو شروع کردم. هر هشت ساعت مسکن می‌خوردم تا اوضاع برام قابل‌تحمل بشه. تب بیش از همه چیز اذیت‌کننده بود.

 

روز پنجم قرنطینه|  سه فروردین:صبح تب‌م قطع شده بود. سردرد رفته بود. سر پا شده بودم. روز دوم دارو خوردن‌م بود.

 

روز ششم قرنطینه| چهار فروردین: بعد از شش روز رفتم توی اتاق و خواستم کمی خونه رو جمع‌وجور کنم. وسط تمیزکاری چندتا نفس عمیق جلوی عطرهام کشیدم و ... باورنکردنی بود؛ مطلقاً هیچ!! هیچ بویی رو نمی‌شنیدم. احساس فقدان و غم داشتم. حسِ از دست دادن قدرت بویایی و نفهمیدنِ بوی بهار.

 

روز هفتم تا نهم قرنطینه: به زینب گفتم مریض شدم و بی‌حال و نمی‌رسم به همه‌ی کارهای محتوا. برکت جشن هیئت این بوده که یه هفته بین‌الطلوعین بیدارم و توی گعده‌ی بحث. این اولین نشونه‌ی مثبت امسال! 

 

روز دهم قرنطینه| هشت فروردین: شبِ نیمه‌ی شعبان بود. چند روزی بود بدون دارو بدون علامت بودم. اول با مامان چک کردم. بعد زنگ زدم به زینب و از اوضاع مکان برگزاری جشن پرسیدم. گفت حیاط مدرسه است و فضا بازه. ساعت یازده و چهل دقیقه‌ی شب رفتم پاسداران و بعد از یه ربع اومدم بیرون توی ماشین و برگشتم خونه. الحمدلله بابت چراغونی‌های حسابیِ دولت و چیذر و خیابون طرشت شمالی...

 

روز یازدهم قرنطینه| نه فروردین: شال و کلاه کردم به کوه‌نوردی! با دوتا ماسک و از مسیری که به عقل هیچ بنی‌بشری نمی‌رسید رفتیم سنگان. مسیر معمول در حدِ پیاده‌روی‌های بالای پارک جمشیدیه است و ما حداقل چهار بار از بستر رودخونه‌ی پر از آب رد شدیم :))) خسته شدم ولی یه کم حسِ آدمی‌زاد بودن به‌م دست داد.

 

روز دوازدهم تا نوزدهم قرنطینه: سر کار نرفتم. بیرون رفتن‌م محدود بوده به ضروریات و فقط در فضای باز. با وجود منفی شدن تست مراعات کردم. بیست روزی می‌شه که اغلب توی خونه هم ماسک زدم. 

می‌شمرم؛ هفت تا کتاب خوندم. چیزی حدود دو هزار صفحه! این دومین نشونه‌ی مثبت امسال! برگشت دوباره به کتاب‌خواری!

 

بیماری سخت نبود الحمدلله.(همین که الان سطح آنتی‌بادی‌م سربه‌فلک کشیده خودش تنهایی ده تا نشونه‌ی مثبت‌ه :)) ) یه روز و نیم تب کردم، دو هفته‌ای بویایی نداشتم، سه چهار روزی تب و بدن‌درد، بیش از همه بی‌حالی و رخوت.

پناه می‌برم به تو از رخوت خدای عزیزم...

شعبانِ سالِ آغاز هم گذشت و من خواب‌م زیاد شده و شب‌بیداری‌هام کم.

از امروز کارهام رو ثبت می‌کنم تا بفهمم چه بر سر خودم آوردم.

کمک کن این حال به رمضان نرسه...

 

 

پ.ن:

حواس‌م هست که این بار هم که بعد از کلی وقت برنامه‌ریزی کردم برای سالِ نو اومدن پیش‌تون چی شد ها! خواستم بگم ما رو دور نندازید؛ حالا گیریم خیلی هم بد باشیم ولی دل‌مون که تنگ می‌شه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۳۴
فاء