بسمالله...
سلام!
+
این را اینجا برای تو مینویسم عزیزم و بدان که دلم میخواست بشود آخر هر سال تحصیلی، این نوشته را بدهم دست بچههایی که یک سال من را دیدهاند.
من همیشه پرهیز داشتم از این که کسی فکر کند دارم کنترلش میکنم. بابت این رویهام خیلی جاها برچسبِ کاکتوس بیاحساس هم خوردهام. خیلی جاها آدمها به بیمسئولیتی هم متهمم کردهاند اما من ترجیح دادهام سعی کنم کنترلگر نباشم؛ مثلاً کسی راجع به چیزی ازم سئوال پرسیده که فکر میکرده در آن سررشتهای دارم. گزینههای ممکن را شرح دادهام، انتخاب خودم را گفتهام، نقاط مثبت و منفی هر گزینه را به قدر عقلم شمردهام و همین.
من اعتراف میکنم که ترسیدهام از شنیدن این حرف:《تو نذاشتی.》 میخواهم به تو بگویم عزیزم، بشنو، بگرد، بشناس.
من وظیفه دارم چیزی که فکر میکنم درست است را در زندگی خودم عملی کنم. من وظیفه دارم به تو نشان بدهم که یک راه زندگی چیست اما تو برو و بگرد و راهت را پیدا کن.
من؟
من دعا میکنم طوری زندگی کرده باشم که تو دلت بخواهد راه درست را آزمایش کنی. کابوس من این است که روزی تو به من بگویی راهت را نیافتی چون من نگذاشتم.
تو برو و بگرد عزیزم. قبل از انتخابهای بزرگت بگرد. انتخابهای بزرگ، تو را میخواهند؛ خودِ خود تو را.
پ.ن:
گویا آدمیزاد باید احساسات را در خودش متابولیزه کند. غم سراغش بیاید و بنشیند و نرود، خشم بیخ گلویش را بگیرد و صبر را تجربه کند، خوشی بیاید و راهش را شبیه یک جرقهی متصاعدشده از آتش جوشکاری توی دل آدم باز کند و خاموش شود.
آن روز و در راستای تفکرات بیسروته فکر میکردم که شاید دوستی و ارتباط نه تنها مثل مدل اتمی بور، لایه لایه است بلکه حالتی تشکیکی دارد. رابطهها غلیظاند و رقیق میشوند. یک رابطه شاید این طور رقیق میشود که یک روز طرف مقابلت از تو خداحافظی نمیکند و بعدتر نمیپرسد که رسیدی؟ چیزی هست که لازم داشته باشی؟ قلبت زیر فشارها یک سپر نمیخواهد؟ یا شاید این طور رقیق میشود که روزی جلوی تو میگوید دوستانی پیدا کرده است که همفکر اویند.
اینها را ننوشتم بابت آرام شدن قلب. نوشتم که تو بدانی من هم یک روزی، چند هزار کیلومتر دورتر از آشناترین آشنایانام، از دست دادن را تجربه کردهام. نوشتم برای روز از دست دادنهای تو.
من میفهمم که تو در هر سنی، در هر موقعیتی و برای از دست دادن هر ارتباطی عمیقترین غم عالم را تجربه میکنی؛ کما این که من کردم. خواستم بگویم هر کسی میگوید میگذرد و فراموش میشود راست نمیگوید. فراموش نمیشود عزیزم. حداقلش این است که شبیه یک نخکش شدن روسری باقی میماند و هر بار نگاه کردنش تکتک لحظههای قبل از آن را یادت میآورد.
اینها را نوشتم که بدانی زندگیِ واقعی، نخکششده است. همین.