بسمالله...
سلام!
+
همهی ما در زندگیمان تغییر را تجربه کردهایم. همهی ما در شرایط محیطی گوناگونی فرو رفتیم و باید زندگی میکردیم. برای من یکی از این تغییرهای بزرگ، دانشجو شدن بود؛ آن هم در یک محیط کاملاٌ ناآشنا. بعدتر ازدواج و شروع زندگی با یک موجودیت مجزا که در عین دوری، نزدیکترین است به تو. بعدتر تغییر دانشگاه در غار سیاه کرونا به جایی که از فرهنگ دانشجوییش فقط محیط ادوبیکانکت را دیدم و صوتشان را شنیدم. بعدتر هجرت از کشوری آشنا و گرم به سرزمینی تاریک و نامتوازن و سرد. بعدتر کار تمام وقت در مدرسهای کاملاٌ متفاوت و حالا بچه.
به جرئت میتوانم بگویم این اخری با همهی این تغییرهای دیگر فرق داشت.
حالا و بعد از حدود سه ماه، بالاخره روزی رسید که دخترم در اتاق خواب باشد، من در هال کوچکمان کتاب بخوانم و مقرری را به پایان برسانم، توان بلند شدن از جایم را داشته باشم، بدنم یاری کند برای شببیداری و صبح هم بتوانم از خواب بیدار شوم بی آن که همهی عضلات بدنم کوفته باشد. فرزند میآید و از روز اول تو را در هم میشکند. همهی اتفاقات اطرافت به تو القای ناتوانی و بیکفایتی میکنند؛ حتی همهی عزیزانت که میخواهند کمکت کنند این موجود ناتوان را بکشانی به روزهای پس از نوزادی. خودت در پایینترین نقطهی نمودار توان روانی و جسمی هستی اما موجودی دیگر هست که ادامهی زندگیش به واسطهی تو اتفاق میافتد و باید صد در صد سرویسدهنده باشی. این را روزی فهمیدم که در جنگ با دختری که با همهی وجودش گریه میکرد ناگهان خوابش برد. و من تازه فهمیدم داشته به من میگفته که «من تنهایی نمیتوانم بخوابم؛ لطفاٌ به من کمک کن.»
در ذهن من خوابیدن، یکی از کارهایی بود که هیج تسهیلکنندهای لازم نداشت. خوابت میآید، میفهمی، میروی توی اتاق و روی بالش سر میگذاری، کمی با خودت سروکله میزنی و بالاخره دیر یا زود میخوابی. اما حالا با موجودی روبهرو بودم که در همین سادهترین کار هم نیاز به کمک دارد. و تو وقتی در ناتوانی فرو رفتهای، نمیتوانی خوب سرویس بدهی و بیکفایتی میزند بالا.
حالا فرض کن این کوچک، در سه ماهگیش یک بار هم رفته باشد بیمارستان و چندین روزی بستری شده باشد. بیکفایتی چنبره میزند روی همهی مغزت. اصلاٌ مهم نیست که رشتهی دانشگاهیت چه بوده، چند سالت است، تا حالا چه مهارتهایی داشتهای و... مهم این است که حالا همهی اطرافیانت از تو تواناترند. خدا نکند عمل جراحیای را از سر گذرانده باشی. زندگیت میشود جنگ بین بلند شدن و ایستادن و رسیدگی به فرزند، و نشستن برای جوش خوردن زخمهای بدنت.
این فرآیند آن قدر عمیق است که فکر میکنی هیچ روزی دیگر مثل قبل نمیشود. فکر میکنی تا ابد باید هوشیار بخوابی و برگشت شیر به دهان قرار است تا آخر عمرت تن و بدنت را بلرزاند. حالا ممکن است دیگرانت هم این انگارهها را تقویت کنند با القای معنای «مادر خوب/ مادر فداکار» به تو.
اما آن روزها میگذرد. گرچه اوضاع هیچوقت مثل قبل نمیشود، اما همین طور هم نمیماند.
این را امروز و بعد از سه ماه مینویسم که یادم باشد زخمها جوش میخورند، استخوانها از صدا کردن میایستند، خوابها طولانیتر میشوند، شیرخوار میتواند غذایش را نگه دارد، واکنشها معنا میگیرد و میتوان در این مراقبت بیستوچهار ساعته معنایی پیدا کرد. میتوان ساعتی را برای مرتب کردن خانه بدون کمک گرفتن از دیگران پیدا کرد، میتوان چند صفحه کتاب خواند.
بازگشت از این میدان و عملیات، جراحت و تغییر شکل دارد اما اتفاق میافتد.
کمکم میپذیری که کودک خانه، بیش از تو به سکوت خانه نیاز دارد و شلوغی بیرون اذیتش میکند.
میپذیری ساعت خواب تو اگر مهم نیست، ساعت خواب او مهم است.
میپذیری در بعضی جمعها دعوت نشوی به خاطر شرایط بچهدار بودنت.
میپذیری برنامهات انعطاف گذشته را ندارد و باید در اولین فرصت پیش آمده نمازت را بخوانی.
اینها را نوشتم نه یعنی آن که به پذیرشهای بالا رسیدهام؛ یعنی در موقعیتهایی قرار گرفتهام که این واقعیت خورده توی صورتم که حالا یک جوان یکلاقبا که همهی برنامههاش دست خودش است نیستی دیگر. از این مواجهه شوکه شدم. با نفسم کشتی گرفتم و از میدان برگشتم. حالا بازنده یا برنده.
بازگشت سه ماه طول کشید و تغییراتش هنوز و همیشه در زندگی من خواهد بود، ولی اتفاق افتاد