بسمالله...
سلام!
+
شاید من هم باید جایی مینوشتم که کسی من را نشناسد.
این خودسانسوریای که چند وقت است سراغم آمده حسابی اذیتکننده است.
+
حالا که مینویسم اوضاع خندهدار است. نشستهام کنار دخترک، در حالی که تابش به بارفیکس چارچوب در وصل شده و او دارد همهی کارهای خظرناک را با تاب میکند. دو تا پاش را میاندازد یک سمت تاب و عنقریب است از کنارهی تاب سر بخورد پایین. تاب را هل میدهد و میرود پشتش میایستد و تالاپ روی زمین سفت میخورد زمین. خودش را طوری به کمربند ایمنی میبندد که بیم آن میرود همان کمربند خفهاش کند!
گوشی دارد ترکیبی از پلیلیست من و او را پخش میکند. گروه آدمک از روباهِ کوچک مکاری میگوید که رفته است شکار غازها. جولیا پطرس «احبائی» میخواند. شکوفهی گلابی و جوانههای پونه دعوتش میکند بخوابد و او خودش را از تاب رهانده و آمده سراغ دکمههای کیبورد من.
من یک نوشته را چند بار مینویسم و او پنجرهها را میبندد و مجبور میشوم دوباره شروع کنم،
باید توضیح کارگاه روز دوشنبهام در مدرسهی سابق را برای مسئول برنامه بفرستم اما بعد از ناامید شدن از خوابیدن دخترک کار را حواله میکنم به نصف شب. نصف شبی که هر لحظهاش با یادآوری خاطرات پیشین و ساعت خواب متفاوتمان حواسم پرت میشود و انگیزهام کم. امروز عصر رفته بودم مثلاً در یک اسبابکشی کمک کنم. خندهدار بودم. ثمرهی پنج ساعت کار کردنم شد بریدن سلفونها از روی یک مبل نه نفره و دستمال کشیدن یک کتابخانهی دیواری. در مسیر برگشت مدام با خودم میگفتم چرا رفتم؟ نمیخواهم آدمها این بیچارگی را ببینند.
چهارشنبه در خانه مهمان داشتم. کاری که زیاد انجامش میدهم و در آن به مهارت رسیدم و البته همیشه ساده برگزارش میکنم. جایی حوالی ساعت دو بعداز ظهر، خجالتزده از این که غذایم حاضر نشده بود و یکی از مهمانها کمکم کرده بود جارو برقی بکشم و یکی دیگرشان برایم شیرینی پذیرایی را خریده بود دلم میخواست زمین من را ببلعد که از پس این کار ساده هم برنیامدم.
این جور وقتها دوست ندارم هیچکس من را ببیند. میخواهم نامرئی شوم. صدایی در ذهنم میگوید همین کارها، همین کشاندن خودم به جاهایی که شاید مادری با کودکی به سن دخترک نمیرود آخرین تلاشهای من است برای خط نخوردن از این زندگی. برای این که احساس کنم از جریان زندگی بیرون نیفتادم. اگر این تلاشها هم جواب ندهد تصمیم گرفتهام از جمعهای آشنام مدتی دور شوم. جمعهایی که در آنها نشنوم که «چرا فلانی میتونه ولی تو نتونستی؟» جمعهایی که فکر کنند من برای نگهداری از دخترم تنها هستم و شبیه خیلی از مادرهای دیگر شوم. مادرهایی که این روزها فکر میکنم شاید کار درست را آنها میکنند.
من بعد از یک سال تلاش برای شبیه همه نبودن، فکر میکنم شاید تکامل بشری همه را شبیه به هم میکند و چرا من مقاومت کنم؟
بعد میترسم که نکند این فکرها اثر هورمون باشند و باقیماندهی افسردگی پس از زایمان و جا زدن عقبم بیندازد و دوباره شال و کلاه میکنم و دخترک را مثل کیسهی برنج میاندازم روی دستم و راه میافتم.
ولی این روزها بیش از همیشه خستهام.
هر هفته دوشنبه قبل از کلاسم به خودم لعنت میفرستم که کلاس روتین گرفتهام. غصهها که دلم را سنگین میکنند مثل همیشه خوابم نمیبرد و روز را مرور و نشخوار میکنم. و اگر کسی اینجا من را نمیشناخت از این هم جلوتر میرفتم...
حتما چیزی کم شده؛ زندگی این طور نبود.
در فاصلهی نوشتن این پست، دو تلفن جواب دادم و خرمالوها را به پدرم رساندم و حالا دخترک با اسباببازیهای آهنرباییش مشغول است. من؟ من هنوز متن معرفی را تحویل ندادم. کلمههایی نوشتم که مثل قبل از مرقوم کردنشان مشعوف نمیشوم.
پلیلیست رسیده به شعر مولانا. وحید تاج میخواند:
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
شاید راست میگوید. شاید رهیده شدم که این طور تیره و تارم.
بسمالله...
سلام!
+
بچه روز به روز بزرگ میشود و سرعت رشدش من را حیرتزده میکند. این جملهای بود که از تازهمادرها میشنیدم و نمیفهمیدمش تا این که دختر خودم به سن عجیب یک سالگی رسید. کارهایی که میکند شگفتی دارند و یادگیریش تابع هیچکدام از نظریههای روانشناسی یادگیری نیست. آدم وقتی والد میشود، تازه میفهمد که نقش پدر و مادرش در زندگیش چه قدر پررنگ بوده.
روزی را یادم هست که مرغهای همسایه سروصدا میکردند و ناگهان لبهای کوچکش غنچه شدند و گفت «قد قد» باورم نمیشد. من یادش نداده بودم. تلاشی نکرده بودم.
عزیزترین دوستی دارد که نامش حسین است. یک روز با شنیدن صدای زنگ و دیدن صفحهی تلفن گفت: «حسینه»
حرکت دختر، اول برایم بیمعنی بود. دیدم دستهایش را به سینه میزند. اینجا تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده.
گریهام گرفت.
پس این شکلی بود.
پس همین بود که میگفتند «من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.»
پس اولین مواجهههای ما با تو این طور بوده اباعبدالله.
این که نامت را جاهایی بشنویم و ببینیم آدمها دلشان کنده میشود برای تو. و بعدتر این نام تکرار شود و تکرار شود و تکرار شود.
و ما با تو آشنا شویم.
پس این شکلی بود...
بسمالله...
سلام!
+
همهی ما در زندگیمان تغییر را تجربه کردهایم. همهی ما در شرایط محیطی گوناگونی فرو رفتیم و باید زندگی میکردیم. برای من یکی از این تغییرهای بزرگ، دانشجو شدن بود؛ آن هم در یک محیط کاملاٌ ناآشنا. بعدتر ازدواج و شروع زندگی با یک موجودیت مجزا که در عین دوری، نزدیکترین است به تو. بعدتر تغییر دانشگاه در غار سیاه کرونا به جایی که از فرهنگ دانشجوییش فقط محیط ادوبیکانکت را دیدم و صوتشان را شنیدم. بعدتر هجرت از کشوری آشنا و گرم به سرزمینی تاریک و نامتوازن و سرد. بعدتر کار تمام وقت در مدرسهای کاملاٌ متفاوت و حالا بچه.
به جرئت میتوانم بگویم این اخری با همهی این تغییرهای دیگر فرق داشت.
حالا و بعد از حدود سه ماه، بالاخره روزی رسید که دخترم در اتاق خواب باشد، من در هال کوچکمان کتاب بخوانم و مقرری را به پایان برسانم، توان بلند شدن از جایم را داشته باشم، بدنم یاری کند برای شببیداری و صبح هم بتوانم از خواب بیدار شوم بی آن که همهی عضلات بدنم کوفته باشد. فرزند میآید و از روز اول تو را در هم میشکند. همهی اتفاقات اطرافت به تو القای ناتوانی و بیکفایتی میکنند؛ حتی همهی عزیزانت که میخواهند کمکت کنند این موجود ناتوان را بکشانی به روزهای پس از نوزادی. خودت در پایینترین نقطهی نمودار توان روانی و جسمی هستی اما موجودی دیگر هست که ادامهی زندگیش به واسطهی تو اتفاق میافتد و باید صد در صد سرویسدهنده باشی. این را روزی فهمیدم که در جنگ با دختری که با همهی وجودش گریه میکرد ناگهان خوابش برد. و من تازه فهمیدم داشته به من میگفته که «من تنهایی نمیتوانم بخوابم؛ لطفاٌ به من کمک کن.»
در ذهن من خوابیدن، یکی از کارهایی بود که هیج تسهیلکنندهای لازم نداشت. خوابت میآید، میفهمی، میروی توی اتاق و روی بالش سر میگذاری، کمی با خودت سروکله میزنی و بالاخره دیر یا زود میخوابی. اما حالا با موجودی روبهرو بودم که در همین سادهترین کار هم نیاز به کمک دارد. و تو وقتی در ناتوانی فرو رفتهای، نمیتوانی خوب سرویس بدهی و بیکفایتی میزند بالا.
حالا فرض کن این کوچک، در سه ماهگیش یک بار هم رفته باشد بیمارستان و چندین روزی بستری شده باشد. بیکفایتی چنبره میزند روی همهی مغزت. اصلاٌ مهم نیست که رشتهی دانشگاهیت چه بوده، چند سالت است، تا حالا چه مهارتهایی داشتهای و... مهم این است که حالا همهی اطرافیانت از تو تواناترند. خدا نکند عمل جراحیای را از سر گذرانده باشی. زندگیت میشود جنگ بین بلند شدن و ایستادن و رسیدگی به فرزند، و نشستن برای جوش خوردن زخمهای بدنت.
این فرآیند آن قدر عمیق است که فکر میکنی هیچ روزی دیگر مثل قبل نمیشود. فکر میکنی تا ابد باید هوشیار بخوابی و برگشت شیر به دهان قرار است تا آخر عمرت تن و بدنت را بلرزاند. حالا ممکن است دیگرانت هم این انگارهها را تقویت کنند با القای معنای «مادر خوب/ مادر فداکار» به تو.
اما آن روزها میگذرد. گرچه اوضاع هیچوقت مثل قبل نمیشود، اما همین طور هم نمیماند.
این را امروز و بعد از سه ماه مینویسم که یادم باشد زخمها جوش میخورند، استخوانها از صدا کردن میایستند، خوابها طولانیتر میشوند، شیرخوار میتواند غذایش را نگه دارد، واکنشها معنا میگیرد و میتوان در این مراقبت بیستوچهار ساعته معنایی پیدا کرد. میتوان ساعتی را برای مرتب کردن خانه بدون کمک گرفتن از دیگران پیدا کرد، میتوان چند صفحه کتاب خواند.
بازگشت از این میدان و عملیات، جراحت و تغییر شکل دارد اما اتفاق میافتد.
کمکم میپذیری که کودک خانه، بیش از تو به سکوت خانه نیاز دارد و شلوغی بیرون اذیتش میکند.
میپذیری ساعت خواب تو اگر مهم نیست، ساعت خواب او مهم است.
میپذیری در بعضی جمعها دعوت نشوی به خاطر شرایط بچهدار بودنت.
میپذیری برنامهات انعطاف گذشته را ندارد و باید در اولین فرصت پیش آمده نمازت را بخوانی.
اینها را نوشتم نه یعنی آن که به پذیرشهای بالا رسیدهام؛ یعنی در موقعیتهایی قرار گرفتهام که این واقعیت خورده توی صورتم که حالا یک جوان یکلاقبا که همهی برنامههاش دست خودش است نیستی دیگر. از این مواجهه شوکه شدم. با نفسم کشتی گرفتم و از میدان برگشتم. حالا بازنده یا برنده.
بازگشت سه ماه طول کشید و تغییراتش هنوز و همیشه در زندگی من خواهد بود، ولی اتفاق افتاد