بسمالله...
سلام!
+
این روزها من توی سه چهار تا مهدکودک فعالیت میکنم
و مهمتر و جالبتر از خودِ این فعالیت برایم، این است که من را به این کار میشناسند؛
شبیهِ نوشتنم.
شاید ایدههای ما به دردِ بقیهی فعالینِ این حوزه هم بخورد.
از بچهها برایتان نوشتهام و مینویسم ولی فعلا
این عکسها را داشته باشید.
انشاءالله و اگر دغدغههای جدید بگذارند از این به بعد مفصلتر و با جزئیاتِ بیشتر مینویسم ازشان.
اینحا زمستان بود و با هم دعا کردیم برای اوضاعِ باران. بچهها هم آدمبرفی درست کردند با برفِ شبیهسازی شده!

سعیم بر این است که بچهها را از هر موقع که اذیت نشوند توی مهد بپذیریم. هرچند که بچههای کوچولوتر مراقبتِ بیشتر میخواهند.
خدا را شکر که مادرانشان به ما اعتمادِ کافی دارند.
یکی از اعصابخردکنترین اتفاقها توی مهد برایم این است که هر دو دقیقه مادرها درِ اتاق مهد را باز کنند!
اینجا فاطمه هدی جانمان حدودا چهار ماهه است :)

یکی از سرگرمکنندهترین بازیهای مهد؛ ماهیگیریِ آهنربایی.
روی ماهیها برایشان یک سری کار نوشته بودیم که انجام بدهند.

این فرفرهها!
این بازی هم به بزرگترها حسابی چسبیده بود!

سفرهی بستهبندیِ پکِ افطارِ بزرگترها شد سفرهی خالهبازیِ کوچولوترها

اینجا نیمهی شعبان است و ماجرای خورشیدِ پشت ابر را برای بچهها گفتیم.
بهشان گفتم که درست است پشتِ ابر است اما همین که روزی وجود دارد و نوری را میبینیم یعنی خورشید هست.
گفتم یک روزی حتما ابرها کنار میروند و خورشید میآید بیرون.
گفتم برای آمدنِ خورشیدِ عالم دعا کنند...

همیشه دغدغهی تیمِ مهدکودک محصولاتِ فرهنگیِ درست و حسابی بودهاند.
نشستیم و با بچهها انیمیشنهای ایرانیِ کاردرست را پیدا کردیم و جورچینِ چوبیشان کردیم.
کلی از شخصیتهای داستان گفتیم و راجع بهشان حرف زدیم.

و نقاشی!
عضوِ ثابتِ مهد!
