کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی


بسم الله...

سلام!

+

بلاگفا که چهار ماه جمع کرد و رفت و پست های سه سال را با نظرهایشان برد اعضایش با تقریب خوبی عضو این دو گروه شدند؛ یا وبلاگ شان را منتقل کردند به سرویس های دیگر و یا تعطیلش کردند.

تعداد آدم هایی که برگشتند به بلاگفا خیلی کم بود.

از قضا بیشتر آدم هایی که وبلاگ شان را می خواندم بلاگفایی بودند و کلا نوشتن را تعطیل کردند.

انگار یک داستان رفت هوا.

داستانِ یک آدم.

از دست دادن پست ها یک طرف. نظرات و مکالمه های این سه سال یک طرف.

این داستان های رها شده توی هوا هم نور علی نور!

لذا از همه ی بلاگفایی ها درخواستِ مصرانه دارم که برگردند و داستان شان را تمام کنند و بعد بروند!

من کلی کلافِ پیچ خورده در ذهنم دارم که این روزها ذهنم را مشوش تر کرده..

 

+

قاف را بخوانید و لذت ببرید.

قصه های کربلا را گوش کنید و لذت ببرید.

بروید هیئت هنر و لذت ببرید.

استکان چایی هیئت را بشویید و لذت ببرید.

مضمضه کردنِ بعضی چیزها آدم را ذوق زده می کند.

دورانِ گذر همیشه سخت ترین دوران ها بوده برای من. حالا در دوران گذرم دوباره.

دعایم کنید -لطفا-

 

+

ایزوله شدنم دوباره دارد آغاز می شود.

رویاهای مشترکمان را بپرورانید و سر نزدنم به وبلاگ هایتان را به دل نگیرید از فاطمه.

به کافه و کتاب فروشی و پروان و طرح درس انشا فکر کنید :)

در پناه خدا :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

تجربه ی چندین سال خواندنم، از رمان و داستان گرفته تا وبلاگ و پایان نامه این را یادم داده که می توان آدم ها را از روی نوشته هایشان شناخت. هرچند نوشته ربط چندانی با بعد شخصیِ نویسنده نداشته باشد.

هرچه بیشتر می گذرد، بیشتر می فهمم که هیچ، هیچ محرم را درک نکرده ام. می خواهم فقط حرف های شما را بنویسم. از حرف های خودتان بگویم آقای مهربان. نگاشته های شما در زیارت ناحیه ی مقدسه:


أَلسَّلامُ عَلى یَحْیَى الَّذی أَزْلَفَهُ اللهُ بِشَهادَتِهِ ،

سلام بر یحیى  که خداوند  به  سبب شهادت مقام  و منزلتِ او را بالا برد ،


السَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ فی سِـرِّهِ وَ عَلانِـیَـتِـهِ ،

سلام بر آن کسى که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود ،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ،

سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاکِ قبرِ او قرار داد ،


أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ،

سلام بر آن آغشته به خون ،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ،

سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند ،


أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ ،

سلام بر آن لب هاى خشکیده،


أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،

سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،

سلام بر آن کسى که میکائیل در گهواره با او تکلّم مى نمود،

 

 

 


فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ ، وَ عاقَنی عَنْ نَصْرِک َ الْمَقْدُورُ ،

اگرچه زمانه مرابه تأخیر انداخت، ومُقدَّرات الهى مراازیارىِ تو بازداشت،


وَ لَمْ أَکُنْ لِمَنْ حارَبَک َ مُحارِباً، وَ لِمَنْ نَصَبَ لَک َ الْعَداوَةَ مُناصِباً،

ونبودم تا با آنانکه با تو جنگیدند بجنگم و با کسانیکه با تو دشمنى کردند خصومت نمایم،


فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ،

(درعوض) صبح وشام برتومویِه میکنم، و به جاى اشک براى توخون گریه میکنم،  


حَسْرَةً عَلَیْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ تَلَهُّفاً ،

از روى حسرت و تأسّف و افسوس برمصیبت هائى که برتو واردشد،


حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ  الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِیابِ ،

تا جائى که ازفرط اندوهِ مصیبت، وغم و غصّه شدّتِ حزن جان سپارم،


أَشْهَدُ أَ نَّک َ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلوةَ ، وَ اتَیْتَ الزَّکوةَ ،

گواهى میدهم که تو نماز رابپاداشتى، وزکات دادى،


وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْعُدْوانِ،

وامر به معروف کردى، واز منکر و عداوت نَهى نمودى،


وَ أَطَعْتَ اللهَ وَ ما عَصَیْتَهُ ،

و اطاعتِ خداکردى و نافرمانى وى ننمودى،


 وَ تَمَسَّکْتَ بِهِ وَ بِحَبْلِهِ فَأَرْضَیْتَهُ،

و به خدا وریسمان اوچنگ زدى تا وى  را راضى  نمودى،


وَ خَشیتَهُ وَ راقَبْتَهُ وَ اسْتَجَبْتَهُ ،

و از وى درخوف و خشیَت بوده نظاره گر ِاو بودى، واو را اجابت نمودى،


وَ سَنَنْتَ السُّنَنَ ، وَ أَطْفَأْتَ الْفِتَنَ ،

وسنّتهاى نیکو بوجود آوردى، وآتشهاى فتنه را خاموش نمودى،


وَ دَعَوْتَ إِلَى الرَّشادِ ، وَ أَوْضَحْتَ سُبُلَ السَّدادِ ،

ودعوت به هدایت و استقامت کردى،و راههاى صواب و حقّ را روشن و واضح گرداندى،


وَ جاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ الْجِهادِ ،

ودرراه خدا بحقّ جهاد نمودى،


وَ کُنْتَ للهِِ طآئِعاً ، وَ لِجَدِّک َ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ تابِعاً ،

 وفرمانبردارِخداوند، و پیرو جدّت محمّدبن عبدالله بودى،


وَ لِقَوْلِ أَبـیک َ سامِعاً ، وَ إِلى وَصِیَّةِ أَخیک َ مُسارِعاً ،

و شنواى کلام پدرت على بودى، به(انجامِ) سفارش برادرت امام حسن جدیت نمودى،


وَ لِعِمادِ الدّینِ رافِعاً ، وَ لِلطُّغْیانِ قامِعاً ، وَ لِلطُّغاةِ مُقـارِعاً ،

ورفعت دهنده پایه دین، و سرکوب کننده طاغوت، وکوبنده سرکشان بودى،


 وَ لِلاُْ مَّةِ ناصِحاً ، وَ فی غَمَراتِ الْمَوْتِ سابِحاً ،

وخیرخواه و نصیحت گر ِاُمّت بودى درهنگامى که در شدائدِ مرگ دست وپا میزدى،


وَ لِلْفُسّاقِ مُکافِحاً ، وَ بِحُجَجِ اللهِ قآئِماً ،

و مبارزه کننده با فاسقان و بر پا کننده حُجَج و براهین الهى بودى،  


وَ لِـلاِْسْلامِ وَ الْمُسْلِمینَ راحِماً ، وَ لِلْحَقِّ ناصِراً ، وَ عِنْدَ الْبَلآءِ صابِراً ،

وترحُّم کننده بر اسلام ومسلمین بودى،  یارى گرِ حق بودى، در هنگام بلاء شکیبا و صابر،


وَ لِلدّینِ کالِئاً ، وَ عَنْ حَوْزَتِهِ مُرامِیاً ، تَحُوطُ الْهُدى وَ تَنْصُرُهُ،

حافظ و مراقب دین، و مدافع حریم آن بودى، (طریقِ) هدایت را حفظ و یارى  می نمودى،


وَ تَبْسُطُ الْعَدْلَ وَ تَنْشُرُهُ ،

عدل و داد را گسترش  داده و وسعت مى بخشیدى،


وَ تَنْصُرُ الدّینَ وَ تُظْهِرُهُ ،

دین و آئینِ الهى رایارى نموده آشکارمى نمودى،


وَ تَکُفُّ الْعابِثَ وَ تَزْجُرُهُ ،

یاوه گویان را (ازادامه راه) بازداشته جلوگیرى می کردى،


وَ تَأْخُذُ لِلدَّنِىِّ مِنَ الشَّریفِ ، وَ تُساوی فِى الْحُکْمِ بَیْنَ الْقَوِىِّ وَ الضَّعیفِ،

حقّ ضعیف را از قوى می ستاندى، و در داورى بین ضعیف و قوى برابر حُکم  می نمودى،


کُنْتَ رَبیعَ الاَْیْتامِ ،

تو بهار ِسر سبز ِیتیمان  بودى،


وَ عِصْمَةَ الاَْ نامِ ، وَ عِزَّ الاِْسْلامِ ، وَ مَعْدِنَ الاَْحْکامِ ،

نگاهبان و حافظ  مردم  بودى، مایه  عـزّت و سرافرازى  اسلام، معدنِ  احکام  الهى،


الْوَیْلُ لِلْعُصاةِ الْفُسّاقِ، لَقَدْ قَتَلُوا بِقَتْلِک َ الاِْسْلامَ ،

اى واى براین سرکشان گناهکار!، چه اینکه باکُشتنِ تواسلام را کُشتند،


وَ عَطَّلُوا الصَّلوةَ وَ الصِّیامَ ، وَ نَقَضُوا السُّنَنَ وَ الاَْحْکامَ،

ونماز و روزه(خدا) را رهانمودند، وسُنّتها واحکام (دین) راازبین بردند،


وَ هَدَمُوا قَواعِدَ الاْیمانِ، وَ حَرَّفُوا ایاتِ الْقُرْءانِ ،

و پایه هاىِ ایمان را منهدم نمودند، و آیاتِ قرآن را تحریف کرده،


وَ هَمْلَجُوا فِى الْبَغْىِ وَالْعُدْوانِ ،

در (وادىِ)جنایت وعداوت پیش تاختند،


 لَقَدْ أَصْبَحَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ مَوْتُوراً ،

براستى رسولِ خدا «که درودخدابراو وآل اوباد» (با شهادتِ تو) تنها ماند!


وَ عادَ کِتابُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ مَهْجُوراً ،

کتاب خداوندِعزّوجلّ مَتروک گردید،


کسی می گفت قرار گرفتن در موقعیت های مشابه درک بیشتری از یک واقعه به آدم می دهد و این راجع به مصیبت عظیم ما هم صدق می کند. مادر ها روضه ی علی اصغر را می فهمند، روضه ی رقیه را می فهمند.

پدرانی که جوان رشید دارند روضه ی علی اکبر را بیشتر می فهمند. کسانی که رفیقِ جوان از دست داده اند روضه ی علی اکبر را بیشتر می فهمند.

 روضه‌های فاطمیه برای مردهایی که تازه ازدواج کرده اند قابل فهم تر است.

شب های بیست و یک رمضان دخترها را می کُشد با ذکر "پدر"..

آقای مهربان...

چیزی که این روزها به ذهن ناقصم می رسد فقط همین است که هرچه برای ما سخت است این شب ها در برابر غمِ شما به حساب نمی آید. ظهرهای عاشورا برایتان صدقه کنار می گذارم که این غم برای شما از همه ی ما سنگین تر است...

شما که بیشتر از ما منتظرید:

 

وَ بَلِّغْنی بِمَوالِىَّ وَ بِفَضْلِک َ أَفْضَلَ الاَمَلِ،

 

مر ابه موالى وسرورانم برسان وبه فضل خویش مرابه بالاترینِ درجات آرزو شده نائل فرما.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۷
فاء


بسم الله...

سلام!

+

چرا باید جایی جان کند که نمی خواهندت؟

در حالی که ده جای دیگر خودشان را برایت می کشند؟

چرا ؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

این شعر را در شب شعر عاشورایی بزرگ شیراز شنیدم. و بسیار دوستش داشتم. شبیه آن شعر آقای برقعی پر از ظرافت است و مال آقای مهدی مردانی:

 

آسمان شک کرد اسماءِ پیمبر را شمرد

بعد از آن حتی پیمبر های دیگر را شمرد

او به چشم خویشتن می دید جانش می رود

زیر لب با بغض ردِ پای اکبر را شمرد

رد پای توست یا جدم کمی آهسته تر

باید عاشق بود و این قند مکرر را شمرد

دشمن از زیبایی ات تکبیر می گوید هنوز

کاش می شد این همه الله اکبر را شمرد

حاجیان کعبه ی چشمت تو را خواهند کشت

در طوافت می توان یک فوج خنجر را شمرد

چند ضربه کوفیان و چند ضربه شامیان ؟

می توان با زخمهایت کل لشگر را شمرد

چوب خط درد پر شد با حساب تیغ ها

قطعه قطعه زخمهای روی پیکر را شمرد

رشته ی تسبیح عمرم بودی و صد پاره ای

بعد تو با اشک باید ذکر آخر را شمرد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

آدم باید ته داشته باشد. یک چیزی داشته باشد که پایش بایستد. خداوند از همان جا هدایتش می کند.

آدمی که ته ندارد، خط قرمز ندارد، به هیچ چیزی تا آخر تا پای جانش پایبند نیست خیلی ترسناک است. قابل اعتماد نیست.

یک چیزی باید باشد که نقطه ی اتکای آدم باشد.

غرب من را می ترساند؛

نه چون آدم هایش شراب می خورند و گاهی مست اند و روابط آزاد جنسی دارند و خیلی ارزش هایشان معنوی نیست.

نه چون نماز نمی خوانند و روزه نمی گیرند.

نه چون حجاب ندارند.

نه چون بعضی خداوند را هم قبول ندارند.

غرب من را می ترساند چون " ته " ندارد. چون خط قرمز ندارد. همه چیز می تواند بشکند، نقض شود، شکسته شود.

حر ته داشت. عبیدالله بن حر جحفی ته نداشت.

زهیر ته داشت. شمر ته نداشت.

حبیب...

خداوند با آدم پینگ پنگ بازی می کند. این را حسابی حس کرده ام. یعنی دقیقا توپ را می اندازد آن جایی که نمی توانی بگیری. آن قدر می اندازد که بالاخره یاد بگیری.

خداوند آدم را تعلیم می دهد، بعد امتحان می گیرد.

امان از امتحان خداوند.

بعضی آدم ها خیلی خوب اند. حرص آدم را در می آورد خوب بودنشان: حبیب بن مظاهر این شکلی ست. میثم تمار این شکلی ست. اصلا آدم کیف می کند امتحان دادنشان را می بیند.

دوست دارد خداوند هِی امتحان کند آن ها را و بنشیند پشتِ پلک تاریخ به تماشایشان.

آدم باید، حداقل " ته " داشته باشد.

این محرم به ته بندی برسم لطف بزرگی در حقم شده...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
فاء


بسم الله...

سلام!

+

شب های دوم محرم که کاروان می رسد به کربلا گوشواره هایم را در می آورم.

با این که هنوز پشت گرمیِ "عمو" را دارم...

 

+

" عمو رفته که..."

همین کلام کافی ست برای اشک؛ حتی اگر سه نقطه ی انتهایی با " آب بیاره" پر شود.

همین کلام که عمو حتی چند قدم از خیمه ها دور شده کافی ست برای اشک.

همین که سپرِ دست های عمو دور شده کافیست.

دختر این را خوب می فهمد که جای گوشواره ها دارد ناامن می شود...

***

نگاهِ به خیمه ی عمو، صدای تکبیرِ بابا و صدای آبی که توی مشک تکان می خورد اما امیدِ دل است برای دختر.

***

دختر سنگینیِ نگاه ها را خوب می فهمد.

دختر جای خالیِ پهلوان را زودتر از همه می بیند.

دختر پشت بابا را شکسته تر از همه تصور می کند.

"الآن انکَسَرَ ظهری"ِ بابا برای دختر معنای عجیبی دارد؛

یعنی گرهِ محکم تر به معجر، یعنی درآوردن گوشواره ها، یعنی فهمیدن حکمت خار جمع کردنِ دیشبِ بابا.

 

یعنی جمله ی ناتمامِ "عمو رفته..." دیگر تمام شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
فاء


بسم الله...

سلام!

+

خداوند می داند این روزها دلم برای چه چیزهای مربوط و نامربوطی تنگ است.

و از حالا به بیست و هشتم بهمن فکر می کنم و البته مدتی ست سندرم ترس از عدم ارتباطم عود کرده.

کنار گذاشتن تلفن همراه خوشایند خیلی هاست؛ برای من عین عذاب است.

خاموش کردن مودم خانه برای بعضی ها یعنی رسیدن به آرامش فکر؛ ولی برای من وصل نشدن اینترنت دایل آپ یک دغدغه ی بزرگ فکری ست.

حتما می توانید تصور کنید که هیچ وقت به کشیدن پریز تلفن و عوض کردن سیم کارت و حذف کردن وبلاگ فکر نمی کنم.

و همه ی این ها به خاطر این نیست که استفاده ام از اینترنت زیاد است و دانلودم همیشه به راه و بیست و چهار ساعته تلفن صحبت می کنم. اضطرابی که همه ی وجودم را پر می کند به خاطر ورودی هاست.

مدام به این فکر می کنم نکند کسی فقط همین یک راه ارتباطی از من را یادش مانده باشد و کاری داشته باشد که مدت هاست دارد با خودش سر گفتنش کلنجار می رود و من یکهو تصمیم می گیرد بگوید، بعد من خاموشم، عوض شدم، وجود ندارم .

بعد هی فکرم درگیر و درگیر تر می شود و هی بیشتر به کارهام نمی رسم.

این روزها هی فکر می کنم نکند کسی مدت هاست با من کاری دارد و یکهو با خودش دلش را صاف می کند که کارش را بگوید بعد یادش بیاید من کنکور دارم و نگوید و یادش برود و توی دلش بماند و ...

این روزها سندرم عدم ارتباطم به حد اعلایش در زندگی م رسیده...

 

 

 

پ.ن: نوشته ی " همسایه قرار بود ... " در قسمت یادداشت های همشهری جوان این هفته چاپ شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

پدر یادمان داده بود محکم باشیم. یادمان داده بود اگر کسی توی مدرسه، خیابان، توی بازی اذیتمان کرد، باید خودمان بایستیم و مسئله مان را حل کنیم. پدر بهمان گفته بود مسائلمان را خودمان باید حل کنیم. گفته بود دخترِ همسایه اگر چنگمان زد و باهامان قهر کرد و قانون بازی را به هم زد باید خودمان حرف بزنیم، تلاش کنیم و حتی پیش قدم شویم توی آشتی کردن. می گفت همسایه از فامیل هم به آدم نزدیک تر است. از همان بچگی هم اختلافاتمان را خودمان حل می کردیم. شکایت پیش پدر نمی بردیم. زشت بود مدام غر بزنیم به پدر. قرار بود همسایه از فامیل هم نزدیک تر باشد...

حالا خیلی وقت است داریم برای بچه های همسایه می خوانیم: " فرموده است واعتصموا، لا تفرقوا... راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی ست. " ولی بچه های همسایه نزدیک نمی شوند. از همان دور فقط سنگ می گذارند توی کمانشان و پرت می کنند سمت خانه مان.

پدر، ما شکایت داریم. ما شکایتمان را برایت آورده ایم از بچه های همسایه که تا می توانند برای بقیه شیر می شوند و وقتی قرار است سامان بدهند به کارهای خانه ی خودشان، وقتی قرار است مهمان نوازی کنند هیچ اقتداری ندارند. از بچه های همسایه ای که به جای سپر کردن سینه شان جلوی کسانی که می خواهند محله را تصرف کنند بمب هایشان را می ریزند روی سر همسایه هایشان، هم محله ای هایمان.

پدر، بچه های همسایه همین هفته ی پیش 2000 نفر از هم محله ای ها را تشنه کشتند.

پدر، بچه های همسایه همین هفته ی پیش نفسِ  200نفر از خواهرها و برادرهایمان را گرفتند.

بعد هم خودشان را زدند به آن راه؛ انگار نه انگار هنوز نتوانستند بدن های بی جانِ این خانه را پس بدهند. " یا ایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر"

پدر، این بچه های همسایه حرفِ ما را نمی فهمند. می شود شما به آن ها بگویید ما این روزها جشن مان بود؛ جشن ولایت. می شود برایشان بگویید 20 روز دیگر مانده بود به سینه زدنِ دوباره زیر پرچمِ هیئت؟ می شود برایشان این آیه را بخوانید، شاید درست بفهمند که "اشداء علی الکفار، رحماء بینهم" ؟

من که هیچ وقت پدر نبوده ام نمی توانم حالِ این روزهای شما را بفهمم ولی بزرگ تر ها این روزها یک داستانی را برایمان می گویند. می گویند عالمِ صاحب نفسی بود، وقتی جوجه اش جان داد چند روز آه می کشید و متاثر بود. می گویند باید برای شما دعا کنیم که 4000 نفر از امت تان، تشنه جان دادند.

می گویند باید برای شما خیلی دعا کنیم. برای قلبِ مهربانِ شما ...

پدر، "مسنا و اهلنا الضر. و جئنا ببضاعه مزجاه. فاوف لنا الکیل و تصدق علینا. ان الله یجزی المتصدقین"...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
فاء
بسم الله...
سلام!
+
به هر کس به اندازه ی زحمت ش می دهند. این سنت خداست. جهان این طوری ست.

پ.ن:بیایید تنبل نباشیم.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۱
فاء
بسم الله...
سلام! 
+
به دلایل مختلف مسافرت تابستان امسال مان افتاد به روزهای آخر شهریور و بعد از چند سال با ماشین خودمان.
در خانواده ی ما همه چیز سورپرایز است؛ یعنی شما به عنوان دختر خانواده تا دقیقه ی حرکت برنامه ی سفر، طول مدتش، وسیله ی سفر و حتی مقصد را نمی دانی! صبح بلند می شوی و یکهو می فهمی مثلا باید بروی اصفهان.من یک پا مدیر بحران شدم توی خانواده!
نکته ی مسافرت امسال این بود که حتی پدر و مادر هم تصمیم مشخصی نداشتند! گفتند حالا حرکت می کنیم به سمت قم و جمکران.بعد شاید رفتیم کاشان، شاید هم نطنز، شاید هم یزد.یعنی برنامه ریزی سفر را خودتان تصور کنید! حس می کردم خانواده به صورت جدی به این بیت اقتدا کرده اند: "خود راه بگویدت که چون باید رفت" ! یا حتی: خود راه بگویدت کجا باید رفت!
پدر رانندگی را بعد از نماز مغرب شروع کرد و حدود ساعت ده جمکران بودیم. بعد هم ادامه ی مسیر توی تاریکی به مقصدی که کم کم معلوم می شد کجاست! :قدیمی ترین شهر خشتی جهان، یزد
صبح بعد از یک استراحت کوتاه رفتیم یزدگردی. میدان امیرچخماق یا امیرچقماخ. شهدای گمنامی که پای میدان دفن شده بودند و نخل بزرگ شهر یزد. مسجد امیرچخماق یزد و بعد هم یک ناهار مختصر دور میدان و در رستوران یک هتل سنتی.
بعد از ناهار رفتیم شیرینی فروشی حاج خلیفه ی اصلی که دور میدان بود. این جا بود که اولین توریست های خارجی را دیدم که دست و پا می زدند به صاحب پیر مغازه حالی کنند"their own mix" را می خواهند از شیرینی ها و برایشان مهم است که توی "metal box"  چون می خواهند با خودشان ببرند خارج!
وقتی رسیدم میان بحثشان گفتم "hi, can I help you?". خانم خارجی که از صحبت هایش با اعضای گروه که بلد نبودند انگلیسی صحبت کنند نشان می داد آلمانی ست ذوق زده گفت:"کی الان انگلیسی حرف زد؟" 
خودم را نشان دادم و حرف هایشان را شنیدم و منتقل کردم و بعد با خانواده بیرون رفتیم.
بعد هم رفتیم و آبمیوه فروشی پیدا کردیم و فالوده ی یزدی خوردیم. فالوده ی یزدی همان ترکیب فالوده ی شیرازی را دارد ولی شُل تر. رشته های نشاسته ای که نرم اند و توی آب شیرین شناورند. می توانی تخم شربتی هم داخلش بریزی. بعد هم رفتیم مسجد حظیره که مقبره آقای صدوقی آن جاست و بعد هم مسجد جامع یزد. شب ساعت حدود هفت بود که راه اقتادیم به سمت خانه که توی شهرک دانشگاه یزد بود.یکی از معدود مشکلات شهر یزد همین آدرس پیدا کردن است. چهل و پنج دقیقه داشتیم می چرخیدیم دنبال آدرسی که اصلا نمی دانستیم کجاست!
بعد از پیدا کردن خانه به کمک صاحب خانه که با دوچرخه آمد دنبال مان نماز خواندیم و راه افتادیم سمت منزل دوست و همکلاسی دانشگاه پدر که خودش بوشهری بود و خانمش یزدی! حکایتی داشته این دانشکده ی پزشکی رفسنجان؛ که حالا هرکدام از دانشجویانش یک جای ایران و حتی جهان زندگی می کنند. خانه شان جلسه ی قرآن بود و البته معماری خانه شان رشک برانگیز... حیاط بزرگ، بوته ی یاس و انگور و نعناع و سبزی خوردن. با زیرزمین بزرگی که پدر خانواده آن را یک باشگاه خانگی کرده بود. میز پینگ پنگ و این جور چیزها. آشپزخانه ای که اپن نبود و راحت می شد داخلش ظرف شست و غذا را آماده کرد.
ساعت یازده بود که جلسه تمام شد و ما به همراه شاگرد پدر رفتیم کبابی که خودش دامداری داشت. کبابی "رجبی". بعد  هم رفتیم آبمیوه و بستنی فروشی "مَشتی" و بعد هم پارک کوهستان یزد. تا ساعت سه و نیم صبح بیرون بودیم و بعد برگشتیم خانه. 
واضح است که با توجه به ساعت خواب مان، صبح دیر بلند شدیم. آماده شدیم برای رفتن به خانه ی همان دوست پدر که دیشب ازمان قول گرفته بود امروز ناهار خانه شان باشیم. تا ساعت هفت آن جا بودیم و بعد رفتیم خانه.
شب پدر، زهرا و همراه مان که شاگرد پدر بود رفتند بیرون و طبیعتا من نمی توانستم بروم چون مامان خیلی خسته بود.
فردا، صبح شنبه رفتیم بازار سنتی یزد. بازاری که وقت اذان تعطیل می شد و مغازه دارها پشت شان نوشته بودند: قسم در معامله برکت آن را از بین خواهد برد و زیرش نام معصوم را نوشته بودند. بازار خان و ترمه فروشی هایی که من را یاد این درس تاریخ مان می انداخت: امیرکبیر شخصی بود که صادرات را در ایران مطرح کرد؛ راجع به زعفران و ترمه. بعد هم رفتیم موزه ی آب یا همان خانه ی کلاهدوزها. دیدن روند قنات کندن و سردابه ی خنک خانه سختی بالا رفتن از پله های بلندش را جبران می کرد.
ظهربرای ناهار  رفتیم هتل مشیرالممالک. هتل فوق العاده ی یزد. این جا بود که فهمیدم یزدی ها علاقه ی شدیدی به هل دارند و همه چیزشان پر از هل است. درست مثل کرمانی ها که زیره عضو جدایی ناپذیر خوردنی هایشان است. فیمه ی یزدی ها همان قیمه ی خودمان است با لپه های بزرگ تر، بدون رب و با طعم گرم هل. قیمت ها کمی گران بود ولی می ارزید به تماشای باغ و زیبایی درختان انار که میوه های سرخ شان را بیرون انداخته بودند. 
بعد از هتل باغ مشیرالممالک رفتیم باغ دولت آباد. یکی دیگر از شاهکارهای معماری سنتی ایرانی. بلندترین بادگیر جهان که کارآیی اش از کولرهای امروزی خیلی بیشتر بود.
این جا بود که وقتی زیر بادگیر و روی دیواره های حوض نشسته بودم و گره چینی پنجره ها دیوانه ام کرده بود گروهی از توریست های آلمانی آمدند و کمی آختن کخ پخ کردند و بعد یکی شان نگاه چادر من کرد که زیر بادِ بادگیر پف کرده بود و پرسید می توانم راجع به معماری توضیح بدهم برایش؟ جواب دادم ساختار هشت ضلعی بادگیر باعث می شود باد در هر جهتی بوزد وارد تونل بادگیر شود و جنس کاهگلی دیواره ها درست مثل پوشال کولر عمل می کند و باد خنک می رسد به پایین بادگیر. ( نپرسید پوشال را چه طور برایشان ترجمه کردم که داغ دلم تازه می شود!) گفتم اگر کلمه کلمه بادگیر را ترجمه کنیم "wind catcher" گیرمان می آید و گفتم این قسمت از ایران به خاطر شرایط آب هوایی اش نیاز دارد چنین معماری داشته باشد یا چیزی شبیه سرداب که بتوان ظهرها را راحت زندگی کرد.
داشتم از پله های بلند عمارت بالا می رفتم که دیدم پیرمردی از همان گروه آلمانی دارد چهار دست و پا می آید بالا. نگاهم کرد و خندید. من هم گفتم این پله ها استاندارد نیستند و من فکر می کنم پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما پاهای خیلی درازی داشتند که هر روز این پله ها را می آمدند بالا و پایین می رفتند!
داشتم توی باغ می گشتم که خانم دیگری وارد نمازخانه ی آقایان شد! با دستمال توی دستش می توانستم حدس بزنم دنبال چه چیزی می گردد. با این وجود رفتم جلو و گفتم hi, can I help you?"" و بعد راهنمایی اش کردم به سمت دستشویی. دو نفر دیگرشان هم روی پله های عمارت نشسته بودند و کتاب "Iran" شان دستشان بود و نمی دانم چه چیزی را داشتند مثل جزوه حفظ می کردند!
بعد از باغ دولت آباد رفتیم خانه و بعد هم جلسه ی قرآن که توی مسجد اعظم و امام زاده جعفر برگزار می شد.
یزد شهری ست با بافت کاملا کذهبی. مردمانش به جای مراسم ختم، مجلس روضه ی امام حسین می گیرند و جلسات قرآن و تعدد امام زاده ها و رونق نماز جماعت مسجد هایش این را خیلی خوب نشان می دهد.
شب توی فلافلی های دور میدان امیرچخماق فلافل خوردیم و بعد دوباره رفتیم آبمیوه فروشی و بعد خانه.
صبح فردا باید یزد را ترک می کردیم در حالی که حمام خان و تالار آبگینه و میبد و بافق و مسجد ملااسماعیل و محله ی فهادان را ندیده بودیم. چندین آب انبار و مجموعه بادگیر را ندیده بودیم. یزد شهری ست بسیار خوب برای زندیگ. یک شهر امن، سنتی، آرام، با آسمان آبی و لهجه ی شیرین مردمانش. شهری که انصاف در بازارش هست و مردمانش مهربانند. شهری که بیشترین تعداد توریست خارجی را آن جا دیدم و مهاجرپذیر است با این وجود فرهنگ خودش را خوب حفظ کرده. شهری که پسران ده ساله اش در حجره ی پدر کار می کنند و به سن ازدواج که می رسند حداقل از خود زمینی دارند که داخلش خانه بسازند. شهری که فرهنگ کار و سخت کوشی را خوب می توانی داخلش ببینی.
ساعت ده بود که از یزد خارج شدیم و رفتیم به سمت تهران. داشتن فامیل همه جای ایران این جور وقت ها مسافرت از یزد تا تهران را می کشاند به اصفهان و قم. نماز مغرب و عشا را توی امام زاده سلطان حسین نطنز خواندیم؛ عموی امام زمان، برادر امام حسن عسکری، پسر امام هادی.
از نطنز به بعد مدام توی فکر شهید احمدی روشن بودم. مدام ذهنم می رفت سمت تقاطع "قهرمان" و خیابان گل نبی.
ساعت یازده رسیدیم قم. این چند روز مسافرت و دوری از تقویم از یادم برده بود که امشب شهادت امام محمدباقر است. شب شهادت، قم، حرم.
مداح جوان عرب زبان و صدای دمام. زائران عرب که انگار هم زبانی پیدا کرده بودند و اشک چشم هایشان بند نمی آمد. من، فاطمه ی رحمانی که خودم را وسط بهشت حس می کردم. جواب اس ام اس را دادم: سلام، حالم چه طوره؟ خوووووووووب... 
تهران با بهشت زهرا شروع می شود. بهشت زهرایی که چند وقتی ست دلم برایش تنگ شده. چند وقتی ست راهم نداده اند که بروم و من سخت احساس سنگینی می کنم. 
به خانه که رسیدم، بعد از جا به جا کردن وسایل و کمک به خانواده و سامان دادن به وضع خانه بیدار بودم تا صبح.
کتاب آه می خواندم. به محرم فکر می کردم. به دانشگاه شهید بهشتی که باید امسال دانشجوی داروسازی ش می شدم. به دوستانم که بعد از اعلام نتایج کنکور زنگ زدند و حالم را پرسیدند و گفتند هر کاری داشته باشم می توانم رویشان حساب کنم. به کسانی که گفتند هر تصمیمی بگیرم برایشان ارزشمند است و حق ندارم خودم را سرزنش کنم. به کسانی که بعد از اعلام نتایج فهمیدم چه قدر برایشان مهم بوده ام و چه قدر پیگیرم بوده اند و چه قدر رویم حساب باز کرده بودند.
حالا، توی این دوران جدید، هر وقت خسته می شوم و بی حوصله به پیام هایشان فکر می کنم. به ملیکای محسنی که قرار است یک سال تمام باهم مسخره فروشی باز کنیم! به پروژه های بعد از کنکورم و آدم هایی که منتظرم هستند. به این جمله از شهید باقری فکر می کنم که : " اگر ما وابسته ی به شوق پیروزی باشیم معلوم میشه برای خودمون داریم می جنگیم. این نمونه ها در تمام تاریخ بوده. یعنی ضمن این که ما این مطالب رو می گیم ولی بازم معتقدیم که همین امتحان خداست یعنی همین قضیه که خدا ما رو به خودمون وا بذاره ببینیم چه وضعی می شه. و این جاست که باید مقاومت کرد.
و اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه" 
اینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه ...
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۰۴
فاء