کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به یک آقای نامحرم هرچند آشنا بگویم "تو" و یا با نام کوچک صدایش کنم. توی تلفن همراهم هم همه آقای فلانی ذخیره شده اند؛ بدون نام کوچک شان. افعال همه ی جملاتم هم جمع است در قبالشان؛ حتی بعد از چهار پنج سال آشنایی.

حق بدهید تعجب کنم از صدا زدن آدم ها به نام کوچک شان که تازه خودمانی هم شده!

حق بدهید تعجب کنم از این که لحن آدم ها بعد از پنج دقیقه از شروع آشنایی صمیمانه می شود!

حق بدهید بعضی جمع ها برایم قابل تحمل نباشد..

من در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم ولی فضای عجیب مدرسه ام آشنایم کرده با ادبیات های مختلف.

من توی یک مدرسه ی مذهبی درس نخواندم ولی دور و برم پر از آدم هایی بود که یادم دادند خیلی می ارزم و اگر قرار است روزی داشته هایم را به کسی بفروشم باید قیمت را خیلی بالا بدهم.

دیدن تفاوت عمیق آدم ها توی مدرسه شاید آن قدر ها از این حیث اذیتم نکند ولی من هم دارم دیوانه می شوم. نه از رژلب های قرمز و دستشویی های دانشگاه که سر آینه هایشان دعواست، نه از لاک های رنگ و وارنگ، نه از زیر ابروی برداشته ی پسران نوزده ساله، نه از روابط بی سر و ته و خنک. من دارم از بی فکری دیوانه می شوم. از این که آدم ها مغزشان را می گذارند دم در و می آیند تو!

عدم تفکر من را دیوانه کرده. حالا چه از طرف بسیج دانشگاه باشد و چه انجمن اسلامی. چه بچه های به اصطلاح مذهبی، چه لا مذهب ها.

من هم با دیدن موهای مش شده و مانتوهای آب رفته و صورت هایی که زیر آن همه آرایش نمی شناسم شان حالم گرفته می شود ولی عدم تفکر من را به مرز جنون می رساند. وابستگی و فروختن خود به غیر خداوند من را دیوانه می کند.  برای همین وقتی مینا از نوشتن برای نشریه ی دانشگاه می گوید شخصا می روم و می بینم مکان را که مطمئن بشوم وابسته به جریان خاصی نیست.

سیاست ما عین دیانت ماست. چه کسی در این شک دارد؟ ولی علی رغم درک نه چندان بالای سیاسی ام متوجه می که بیش از هفتاد درصد بالا و پایین پریدن های تشکل ها سیاست زدگی ست.و همین کار را سخت می کند...

خواص جامعه عجیب نقشی دارند این روزها...


پ.ن:این بود از پست بی سر و ته آبان یک روز قبل از سالگرد مهسایی که رفتن ش هم خیر داشت..

من فاطمه رحمانی را قرار است چه شکلی ببری..؟

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+


قواعد دنیایم کمی با اطرافیانِ جدیدم فرق می کند. برای خاطر همین هر حرفی می زنم تعداد زیادی نمی فهمندش. بعضی فکر می کنند دارم مسخره شان می کنم. بعضی فکر می کنند خودم را بالاتر ازشان می بینم. بعضی فکر می کنند دیوانه ام - که البته کاش همه این فکر را می کردند! -


ادبیاتم که سخت بود؛ این روزها سخت تر هم شده!

ظهرعاشورا که خانمی از آن دورها می آید و می پرسد ازدواج کرده ام یا نه و من هم برای این که اذیتش کنم دست چپم را می برم پشتم(!)خنده ام می گیرد. پدر که مثل آدم بزرگ تر ها باهام حرف می زند خنده ام می گیرد. خیابان ولیعصر را که تنهایی و با اجازه ی مادرم گز می کنم و بر می گردم خانه خنده ام می گیرد.

از این که دنیایی که من آخرِ هر سالِ راهنمایی نگران عوض شدن ش بودنم تازه دارد عوض می شود. و نقش من دارد عوض می شود. و جو اطرافم دارد تغییر می کند.


غم انگیز است؛ غم انگیز.

جمعیتی که به لغوترین چیزها می خندند.

مدیری که ظرافت های تکه انداختنم به خودش را نمی گیرد و وزارت آموزش و -مثلا- پرورش م را نمی شنود و می گوید: "رنگی ها فقط 14 تا بودن که تموم شدن." و مرا وادار می کند دنبال کنجی بگردم که سرم را بکوبم به آن.

کم بودن "معلم" در دنیایم و ازدحام "مدرس".


گروه تلگرامیِ بچه های مدرسه را می جوم چند بار از بس حالِ خوبی دارد.

دنیایم را مرور می کنم و از خوب بودنش تا به حال لذت می برم.

شکرِخدا که دنیایم این شکلی بوده.

ولی...

راستش را بخواهید این روزها عجیــب دلم برای بعضی ها می سوزد. دلم برای همه ی دوستانِ خداوند می سوزد که هر چه قدر تلاش می کنند یک چیزهایی را بکنند توی کله ام نمی فهمم. چه زجری دارد یک حرفی بزنی و کسی نفهمد. چه قدر دلم برای پیامبر مهربانی ها می سوزد، چه قدر دلم برای امیرالمومنین می سوزد و گلویم از استخوان در گلویش درد می گیرد، چه قدر دلم برای اباعبدالله می سوزد گیرِ قومِ نفهمِ شام و کوفه افتاده بود، چه قدر دلم برای حضرت مجتبی می سوزد که خواص جامعه اش - سردارانِ سپاهش - هم فرق حق و طلای اهداییِ معاویه را نمی فهمیدند.


چه قدر دلم برای شما می سوزد آقا...

دلم  برایتان می سوزد که گیرِ من افتاده اید.

می توانم تصور کنم چه قدر برایم این آیه را می خوانید: " وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ .بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ "

من زیاد ناراحت نمی شوم که دیگران فکر کند دیوانه ام.

ولی خیلی ناراحت می شوم که وقتی فکر می کنم چه قدر عذابتان می دهم...

وقتی دیگران حرفم را نمی فهمند خجالت زده می شوم از شما؛ بیشتر از قبل...



پ.ن:

خاک بر سر دنیا بعد از قربانی حسین (ع)...

قرآنِ خوبِ هیئت هنر



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۳
فاء


بسم الله...

سلام!

+

صرفا جهت آرشیو.

خودم هم نمی دانم چرا اسمم را ننوشتم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۹
فاء


بسم الله...

سلام!

+

بلاگفا که چهار ماه جمع کرد و رفت و پست های سه سال را با نظرهایشان برد اعضایش با تقریب خوبی عضو این دو گروه شدند؛ یا وبلاگ شان را منتقل کردند به سرویس های دیگر و یا تعطیلش کردند.

تعداد آدم هایی که برگشتند به بلاگفا خیلی کم بود.

از قضا بیشتر آدم هایی که وبلاگ شان را می خواندم بلاگفایی بودند و کلا نوشتن را تعطیل کردند.

انگار یک داستان رفت هوا.

داستانِ یک آدم.

از دست دادن پست ها یک طرف. نظرات و مکالمه های این سه سال یک طرف.

این داستان های رها شده توی هوا هم نور علی نور!

لذا از همه ی بلاگفایی ها درخواستِ مصرانه دارم که برگردند و داستان شان را تمام کنند و بعد بروند!

من کلی کلافِ پیچ خورده در ذهنم دارم که این روزها ذهنم را مشوش تر کرده..

 

+

قاف را بخوانید و لذت ببرید.

قصه های کربلا را گوش کنید و لذت ببرید.

بروید هیئت هنر و لذت ببرید.

استکان چایی هیئت را بشویید و لذت ببرید.

مضمضه کردنِ بعضی چیزها آدم را ذوق زده می کند.

دورانِ گذر همیشه سخت ترین دوران ها بوده برای من. حالا در دوران گذرم دوباره.

دعایم کنید -لطفا-

 

+

ایزوله شدنم دوباره دارد آغاز می شود.

رویاهای مشترکمان را بپرورانید و سر نزدنم به وبلاگ هایتان را به دل نگیرید از فاطمه.

به کافه و کتاب فروشی و پروان و طرح درس انشا فکر کنید :)

در پناه خدا :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

تجربه ی چندین سال خواندنم، از رمان و داستان گرفته تا وبلاگ و پایان نامه این را یادم داده که می توان آدم ها را از روی نوشته هایشان شناخت. هرچند نوشته ربط چندانی با بعد شخصیِ نویسنده نداشته باشد.

هرچه بیشتر می گذرد، بیشتر می فهمم که هیچ، هیچ محرم را درک نکرده ام. می خواهم فقط حرف های شما را بنویسم. از حرف های خودتان بگویم آقای مهربان. نگاشته های شما در زیارت ناحیه ی مقدسه:


أَلسَّلامُ عَلى یَحْیَى الَّذی أَزْلَفَهُ اللهُ بِشَهادَتِهِ ،

سلام بر یحیى  که خداوند  به  سبب شهادت مقام  و منزلتِ او را بالا برد ،


السَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ فی سِـرِّهِ وَ عَلانِـیَـتِـهِ ،

سلام بر آن کسى که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود ،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ،

سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاکِ قبرِ او قرار داد ،


أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ،

سلام بر آن آغشته به خون ،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ،

سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند ،


أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ ،

سلام بر آن لب هاى خشکیده،


أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،

سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود،


أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،

سلام بر آن کسى که میکائیل در گهواره با او تکلّم مى نمود،

 

 

 


فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ ، وَ عاقَنی عَنْ نَصْرِک َ الْمَقْدُورُ ،

اگرچه زمانه مرابه تأخیر انداخت، ومُقدَّرات الهى مراازیارىِ تو بازداشت،


وَ لَمْ أَکُنْ لِمَنْ حارَبَک َ مُحارِباً، وَ لِمَنْ نَصَبَ لَک َ الْعَداوَةَ مُناصِباً،

ونبودم تا با آنانکه با تو جنگیدند بجنگم و با کسانیکه با تو دشمنى کردند خصومت نمایم،


فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ،

(درعوض) صبح وشام برتومویِه میکنم، و به جاى اشک براى توخون گریه میکنم،  


حَسْرَةً عَلَیْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ تَلَهُّفاً ،

از روى حسرت و تأسّف و افسوس برمصیبت هائى که برتو واردشد،


حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ  الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِیابِ ،

تا جائى که ازفرط اندوهِ مصیبت، وغم و غصّه شدّتِ حزن جان سپارم،


أَشْهَدُ أَ نَّک َ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلوةَ ، وَ اتَیْتَ الزَّکوةَ ،

گواهى میدهم که تو نماز رابپاداشتى، وزکات دادى،


وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْعُدْوانِ،

وامر به معروف کردى، واز منکر و عداوت نَهى نمودى،


وَ أَطَعْتَ اللهَ وَ ما عَصَیْتَهُ ،

و اطاعتِ خداکردى و نافرمانى وى ننمودى،


 وَ تَمَسَّکْتَ بِهِ وَ بِحَبْلِهِ فَأَرْضَیْتَهُ،

و به خدا وریسمان اوچنگ زدى تا وى  را راضى  نمودى،


وَ خَشیتَهُ وَ راقَبْتَهُ وَ اسْتَجَبْتَهُ ،

و از وى درخوف و خشیَت بوده نظاره گر ِاو بودى، واو را اجابت نمودى،


وَ سَنَنْتَ السُّنَنَ ، وَ أَطْفَأْتَ الْفِتَنَ ،

وسنّتهاى نیکو بوجود آوردى، وآتشهاى فتنه را خاموش نمودى،


وَ دَعَوْتَ إِلَى الرَّشادِ ، وَ أَوْضَحْتَ سُبُلَ السَّدادِ ،

ودعوت به هدایت و استقامت کردى،و راههاى صواب و حقّ را روشن و واضح گرداندى،


وَ جاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ الْجِهادِ ،

ودرراه خدا بحقّ جهاد نمودى،


وَ کُنْتَ للهِِ طآئِعاً ، وَ لِجَدِّک َ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ تابِعاً ،

 وفرمانبردارِخداوند، و پیرو جدّت محمّدبن عبدالله بودى،


وَ لِقَوْلِ أَبـیک َ سامِعاً ، وَ إِلى وَصِیَّةِ أَخیک َ مُسارِعاً ،

و شنواى کلام پدرت على بودى، به(انجامِ) سفارش برادرت امام حسن جدیت نمودى،


وَ لِعِمادِ الدّینِ رافِعاً ، وَ لِلطُّغْیانِ قامِعاً ، وَ لِلطُّغاةِ مُقـارِعاً ،

ورفعت دهنده پایه دین، و سرکوب کننده طاغوت، وکوبنده سرکشان بودى،


 وَ لِلاُْ مَّةِ ناصِحاً ، وَ فی غَمَراتِ الْمَوْتِ سابِحاً ،

وخیرخواه و نصیحت گر ِاُمّت بودى درهنگامى که در شدائدِ مرگ دست وپا میزدى،


وَ لِلْفُسّاقِ مُکافِحاً ، وَ بِحُجَجِ اللهِ قآئِماً ،

و مبارزه کننده با فاسقان و بر پا کننده حُجَج و براهین الهى بودى،  


وَ لِـلاِْسْلامِ وَ الْمُسْلِمینَ راحِماً ، وَ لِلْحَقِّ ناصِراً ، وَ عِنْدَ الْبَلآءِ صابِراً ،

وترحُّم کننده بر اسلام ومسلمین بودى،  یارى گرِ حق بودى، در هنگام بلاء شکیبا و صابر،


وَ لِلدّینِ کالِئاً ، وَ عَنْ حَوْزَتِهِ مُرامِیاً ، تَحُوطُ الْهُدى وَ تَنْصُرُهُ،

حافظ و مراقب دین، و مدافع حریم آن بودى، (طریقِ) هدایت را حفظ و یارى  می نمودى،


وَ تَبْسُطُ الْعَدْلَ وَ تَنْشُرُهُ ،

عدل و داد را گسترش  داده و وسعت مى بخشیدى،


وَ تَنْصُرُ الدّینَ وَ تُظْهِرُهُ ،

دین و آئینِ الهى رایارى نموده آشکارمى نمودى،


وَ تَکُفُّ الْعابِثَ وَ تَزْجُرُهُ ،

یاوه گویان را (ازادامه راه) بازداشته جلوگیرى می کردى،


وَ تَأْخُذُ لِلدَّنِىِّ مِنَ الشَّریفِ ، وَ تُساوی فِى الْحُکْمِ بَیْنَ الْقَوِىِّ وَ الضَّعیفِ،

حقّ ضعیف را از قوى می ستاندى، و در داورى بین ضعیف و قوى برابر حُکم  می نمودى،


کُنْتَ رَبیعَ الاَْیْتامِ ،

تو بهار ِسر سبز ِیتیمان  بودى،


وَ عِصْمَةَ الاَْ نامِ ، وَ عِزَّ الاِْسْلامِ ، وَ مَعْدِنَ الاَْحْکامِ ،

نگاهبان و حافظ  مردم  بودى، مایه  عـزّت و سرافرازى  اسلام، معدنِ  احکام  الهى،


الْوَیْلُ لِلْعُصاةِ الْفُسّاقِ، لَقَدْ قَتَلُوا بِقَتْلِک َ الاِْسْلامَ ،

اى واى براین سرکشان گناهکار!، چه اینکه باکُشتنِ تواسلام را کُشتند،


وَ عَطَّلُوا الصَّلوةَ وَ الصِّیامَ ، وَ نَقَضُوا السُّنَنَ وَ الاَْحْکامَ،

ونماز و روزه(خدا) را رهانمودند، وسُنّتها واحکام (دین) راازبین بردند،


وَ هَدَمُوا قَواعِدَ الاْیمانِ، وَ حَرَّفُوا ایاتِ الْقُرْءانِ ،

و پایه هاىِ ایمان را منهدم نمودند، و آیاتِ قرآن را تحریف کرده،


وَ هَمْلَجُوا فِى الْبَغْىِ وَالْعُدْوانِ ،

در (وادىِ)جنایت وعداوت پیش تاختند،


 لَقَدْ أَصْبَحَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ مَوْتُوراً ،

براستى رسولِ خدا «که درودخدابراو وآل اوباد» (با شهادتِ تو) تنها ماند!


وَ عادَ کِتابُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ مَهْجُوراً ،

کتاب خداوندِعزّوجلّ مَتروک گردید،


کسی می گفت قرار گرفتن در موقعیت های مشابه درک بیشتری از یک واقعه به آدم می دهد و این راجع به مصیبت عظیم ما هم صدق می کند. مادر ها روضه ی علی اصغر را می فهمند، روضه ی رقیه را می فهمند.

پدرانی که جوان رشید دارند روضه ی علی اکبر را بیشتر می فهمند. کسانی که رفیقِ جوان از دست داده اند روضه ی علی اکبر را بیشتر می فهمند.

 روضه‌های فاطمیه برای مردهایی که تازه ازدواج کرده اند قابل فهم تر است.

شب های بیست و یک رمضان دخترها را می کُشد با ذکر "پدر"..

آقای مهربان...

چیزی که این روزها به ذهن ناقصم می رسد فقط همین است که هرچه برای ما سخت است این شب ها در برابر غمِ شما به حساب نمی آید. ظهرهای عاشورا برایتان صدقه کنار می گذارم که این غم برای شما از همه ی ما سنگین تر است...

شما که بیشتر از ما منتظرید:

 

وَ بَلِّغْنی بِمَوالِىَّ وَ بِفَضْلِک َ أَفْضَلَ الاَمَلِ،

 

مر ابه موالى وسرورانم برسان وبه فضل خویش مرابه بالاترینِ درجات آرزو شده نائل فرما.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۷
فاء


بسم الله...

سلام!

+

چرا باید جایی جان کند که نمی خواهندت؟

در حالی که ده جای دیگر خودشان را برایت می کشند؟

چرا ؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

این شعر را در شب شعر عاشورایی بزرگ شیراز شنیدم. و بسیار دوستش داشتم. شبیه آن شعر آقای برقعی پر از ظرافت است و مال آقای مهدی مردانی:

 

آسمان شک کرد اسماءِ پیمبر را شمرد

بعد از آن حتی پیمبر های دیگر را شمرد

او به چشم خویشتن می دید جانش می رود

زیر لب با بغض ردِ پای اکبر را شمرد

رد پای توست یا جدم کمی آهسته تر

باید عاشق بود و این قند مکرر را شمرد

دشمن از زیبایی ات تکبیر می گوید هنوز

کاش می شد این همه الله اکبر را شمرد

حاجیان کعبه ی چشمت تو را خواهند کشت

در طوافت می توان یک فوج خنجر را شمرد

چند ضربه کوفیان و چند ضربه شامیان ؟

می توان با زخمهایت کل لشگر را شمرد

چوب خط درد پر شد با حساب تیغ ها

قطعه قطعه زخمهای روی پیکر را شمرد

رشته ی تسبیح عمرم بودی و صد پاره ای

بعد تو با اشک باید ذکر آخر را شمرد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

آدم باید ته داشته باشد. یک چیزی داشته باشد که پایش بایستد. خداوند از همان جا هدایتش می کند.

آدمی که ته ندارد، خط قرمز ندارد، به هیچ چیزی تا آخر تا پای جانش پایبند نیست خیلی ترسناک است. قابل اعتماد نیست.

یک چیزی باید باشد که نقطه ی اتکای آدم باشد.

غرب من را می ترساند؛

نه چون آدم هایش شراب می خورند و گاهی مست اند و روابط آزاد جنسی دارند و خیلی ارزش هایشان معنوی نیست.

نه چون نماز نمی خوانند و روزه نمی گیرند.

نه چون حجاب ندارند.

نه چون بعضی خداوند را هم قبول ندارند.

غرب من را می ترساند چون " ته " ندارد. چون خط قرمز ندارد. همه چیز می تواند بشکند، نقض شود، شکسته شود.

حر ته داشت. عبیدالله بن حر جحفی ته نداشت.

زهیر ته داشت. شمر ته نداشت.

حبیب...

خداوند با آدم پینگ پنگ بازی می کند. این را حسابی حس کرده ام. یعنی دقیقا توپ را می اندازد آن جایی که نمی توانی بگیری. آن قدر می اندازد که بالاخره یاد بگیری.

خداوند آدم را تعلیم می دهد، بعد امتحان می گیرد.

امان از امتحان خداوند.

بعضی آدم ها خیلی خوب اند. حرص آدم را در می آورد خوب بودنشان: حبیب بن مظاهر این شکلی ست. میثم تمار این شکلی ست. اصلا آدم کیف می کند امتحان دادنشان را می بیند.

دوست دارد خداوند هِی امتحان کند آن ها را و بنشیند پشتِ پلک تاریخ به تماشایشان.

آدم باید، حداقل " ته " داشته باشد.

این محرم به ته بندی برسم لطف بزرگی در حقم شده...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
فاء


بسم الله...

سلام!

+

شب های دوم محرم که کاروان می رسد به کربلا گوشواره هایم را در می آورم.

با این که هنوز پشت گرمیِ "عمو" را دارم...

 

+

" عمو رفته که..."

همین کلام کافی ست برای اشک؛ حتی اگر سه نقطه ی انتهایی با " آب بیاره" پر شود.

همین کلام که عمو حتی چند قدم از خیمه ها دور شده کافی ست برای اشک.

همین که سپرِ دست های عمو دور شده کافیست.

دختر این را خوب می فهمد که جای گوشواره ها دارد ناامن می شود...

***

نگاهِ به خیمه ی عمو، صدای تکبیرِ بابا و صدای آبی که توی مشک تکان می خورد اما امیدِ دل است برای دختر.

***

دختر سنگینیِ نگاه ها را خوب می فهمد.

دختر جای خالیِ پهلوان را زودتر از همه می بیند.

دختر پشت بابا را شکسته تر از همه تصور می کند.

"الآن انکَسَرَ ظهری"ِ بابا برای دختر معنای عجیبی دارد؛

یعنی گرهِ محکم تر به معجر، یعنی درآوردن گوشواره ها، یعنی فهمیدن حکمت خار جمع کردنِ دیشبِ بابا.

 

یعنی جمله ی ناتمامِ "عمو رفته..." دیگر تمام شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
فاء


بسم الله...

سلام!

+

خداوند می داند این روزها دلم برای چه چیزهای مربوط و نامربوطی تنگ است.

و از حالا به بیست و هشتم بهمن فکر می کنم و البته مدتی ست سندرم ترس از عدم ارتباطم عود کرده.

کنار گذاشتن تلفن همراه خوشایند خیلی هاست؛ برای من عین عذاب است.

خاموش کردن مودم خانه برای بعضی ها یعنی رسیدن به آرامش فکر؛ ولی برای من وصل نشدن اینترنت دایل آپ یک دغدغه ی بزرگ فکری ست.

حتما می توانید تصور کنید که هیچ وقت به کشیدن پریز تلفن و عوض کردن سیم کارت و حذف کردن وبلاگ فکر نمی کنم.

و همه ی این ها به خاطر این نیست که استفاده ام از اینترنت زیاد است و دانلودم همیشه به راه و بیست و چهار ساعته تلفن صحبت می کنم. اضطرابی که همه ی وجودم را پر می کند به خاطر ورودی هاست.

مدام به این فکر می کنم نکند کسی فقط همین یک راه ارتباطی از من را یادش مانده باشد و کاری داشته باشد که مدت هاست دارد با خودش سر گفتنش کلنجار می رود و من یکهو تصمیم می گیرد بگوید، بعد من خاموشم، عوض شدم، وجود ندارم .

بعد هی فکرم درگیر و درگیر تر می شود و هی بیشتر به کارهام نمی رسم.

این روزها هی فکر می کنم نکند کسی مدت هاست با من کاری دارد و یکهو با خودش دلش را صاف می کند که کارش را بگوید بعد یادش بیاید من کنکور دارم و نگوید و یادش برود و توی دلش بماند و ...

این روزها سندرم عدم ارتباطم به حد اعلایش در زندگی م رسیده...

 

 

 

پ.ن: نوشته ی " همسایه قرار بود ... " در قسمت یادداشت های همشهری جوان این هفته چاپ شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
فاء