کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی


بسم الله...

سلام!

+

لپ تاپ را باز می کنم که از این روزهایم بنویسم. این مشغله های جدید حواسم را پرت کرده از تقویم رومیزی. حواسم نیست که اربعین است.

محرم ها، صفر ها و فاطمیه ها به جای شال گردن هایی که حتی جای شان را میان حساب های کاربریِ اینترنتی ام باز کرده اند یک پارچه ی سیاه می آید دورِ گردنم؛ شال عزایم.

شال عزا.

برای من تداعی کننده ی صبح های هیئت حضرت زینب است.

تداعی کننده ی امام زاده صابر ده ونک و شال عزای خانم وظیفه که رفت روی صورت مه سا.

تداعی کننده ی روزهای محرمِ این پنج سال که همراهم است.

تداعی کننده ی اشک هایی که بدون شرم از نگاه های دور و برم آمده اند و روی گونه هایم غلتیده اند و رفتند توی دلِ همین شال.

شال عزایم.

همیشه بوی یاس می دهد.

همیشه مرتب و تاخورده است دورِ گردنم.

همیشه یک افتخاری دارد برایم؛ افتخارِ عزادارِ بزرگ ها بودن را.

شال عزایم.

میانِ تار و پودش همه ی قصه های کربلا برایم مرور می شود. گاهی می گذارم ش جلوی چشم هایم و همین طور نگاه ش می کنم.


بعضی چیزها نشانه اند. یادم هست اولین بار که معلم مان آمد سرِ کلاس و شالِ سیاه ش را توی مراسم فاطمیه دیدم ناخودآگاه بهش احساسِ نزدیکی کردم. فکر کردم می توانم از دردِ مشترکی بگویم که هر دومان را سیاه پوش کرده. از آن روز تا همین حالا شاید بیش از ده ساعت ندیده باشم آن معلم مان را ولی هنوز که هنوز است این داغ، یک پل مشترک شده میان مان.


می خواهم یک رازی را برایتان بگویم:

من از داغ دیدن متنفرم.

دلم می خواهد هر چه زودتر مظاهرش را دور کنم از جلوی چشمم. نهایتا یک ماه سیاه بپوشم. آن را هم مدام کم می کنم. قهوه ای می پوشم، سورمه ای می پوشم و...

 ولی این روزها، هنوز صفر تمام نشده دلم برای شال عزایم تنگ شده، فَرَح و شوقی که محرم ها می اندازد توی قلب م از ذهن م بیرون نمی رود، نشاطِ بعد از صبح های محرمِ فرزانگان هنوز زیر زبان م است...

این جا، همین جایی که چفیه ام را گذاشته ام وسطِ اتاق که لباس های عزا را جمع کنم برای فاطمیه، مدام برای خودم زمزمه می کنم:

" اصلا حسین (ع) جنسِ غم ش فرق می کند... "

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

احساسِ عشق احساس جالبی ست؛ این که فکر کنی کسی هست که روزی مالِ تو می شود. احساسِ تعلق. احساسِ این که رازی داری توی دلت که کسی نمی داند و می توانی تصمیم بگیری آدم ها را ازش آگاه کنی یا نه.

هوا و شرایط اقلیمی هم توی بعضی فصل ها این احساسِ عشق را بیشتر می کند.

روی همین حساب آدم ها گاهی به اولین کسی که می رسند تصمیم می گیرند عاشق ش بشوند! و از دردِ عشقی که کشیده اند بگویند.

بعد بروند توی لک و آهنگ های آرام گوش کنند و با خیال ش قدم بزنند و بعضا سیگار بکشند و بروند توی کافه تنها بنشینند و با شبح ش حرف بزنند.

حالا،

چه کار باید کرد با این احساسِ خوشایند که از قضا باید عقل هم قاطی ش بشود؟

یک:

گروه های درسی و غیردرسی با دوستانِ هم جنس تان تشکیل دهید و مسخره بازی را به اوج برسانید! گروه کوه های دانشگاه و گروه های کوچکی که توی تشکل ها، خود بچه ها تشکیل می دهند خوب اند. در ارتباط بودن با دوستانِ قدیمیِ مدرسه هم خوب چیزی ست؛ مخصوصا توی مدارس خاص شبیهِ فرزانگان و علامه حلی و البرز و...

دو:

خانواده تان را دریابید.

باور کنید دل شان برایتان تنگ شده است.

با مادرتان بروید کافی شاپ. پدرتان را ببرید مقبره الشهدای خیابان فاطمی یا کهف الشهدا که هم فال است و هم تماشا. هم کوه نوردیِ کوتاهی می کنید و هم چند "مرد" می بینید.

یا مثلا ماشین را راه بیندازید و بروید تهران گردی. اتوبان ها را ببینید، نقاطی از شهر که تا به حال ندیده اید.

سه:

معلم بشوید.

اگر اندک توانایی ای در انتقال مطالب دارید بروید و توی مدارسِ بسیاری که به فکرِ جوان و تازه نیاز دارند درس بدهید. هم خودتان ساخته می شوید و هم آن مدرسه جان می گیرد. لازم نیست با ابوریحان و خرد و انرژی اتمی هم شروع کنید! بروید سراغِ مدرسه ی دولتیِ سرِ کوچه تان حتی.

چهار:

این دوره، دورانِ جوانی بهترین زمان است برای یاد گرفتن. پس بروید دنبال کارهایی که دوازده سال منتظر بودید مدرسه تان تمام شود و وقت پرداختن بهشان را داشته باشید.

تا می توانید یاد بگیرید.

بروید رانندگی یاد بگیرید.

زبان یاد بگیرید.

مهارت های اولیه ی زندگی را به دست بیاورید که اگر خانواده دو روز خواستند بروند سفر شبیهِ انسان های اولیه مجبور نشوید دوباره آتش را کشف کنید!

پنج:

سفر کنید.

ماها آدم های نسلِ تکنولوژی بیشتر عکس و دیتا دیده ایم.

لمس نکرده ایم، در بافت فضا قرار نگرفته ایم.

محضِ رضای خدا این لطف را به خودمان بکنیم و کمی واقعی زندگی کنیم.

مقصدِ سفر را عوض کنیم، روش ش را عوض کنیم، سبکِ سفرِ خودمان را عوض کنیم.

شش:

با کسانی که احساسِ عشق دارند حرف نزنید.

احساسِ عشق از آن جا که بسیار خوشایند می نماید دلِ تان را می سوزاند که او این احساس را دارد و شما ندارید و ای وااااااای! چه چیز مهمی را ندارید!

پس سریع بیایید برویم یک تَرَک دیوار پیدا کنیم و عاشق ش شویم!

احساس عشق توی این سن بسیار مسری ست.

هفت:

به فکر کار و بارِ آینده تان باشید.

اغلب آدم هایی که به یک جاهای خوبی رسیده اند دقیقا از همین جا شروع کرده اند.از همین نوزده بیست سالگی. رضا امیرخانی ارمیا را توی همین سن نوشته و تصمیم گرفته به جای مکانیکِ شریف برود دنبالِ نوشتن و...

هشت:

حد و حدود را رعایت کنید.

خداوند خوب می دانسته چه آفریده و دستورات دینی را فرستاده.

اگر می خواهید زندگیِ به دور از حاشیه و با سلامت روانی داشته باشید در هر مورد دین دار نیستید در این مورد باشید.

یوسفِ پیامبر به خدا پناه برد؛ من و شما چه مراقبه ای کردیم که با یک "حواسم هست. " سر و ته قضیه را هم می آوریم؟!


 نه ( به پیشنهادِ .):

در انتخابِ موسیقی های انتخابیِ لیست پخشِ پلیرهایتان دقت کنید.

موسیقی چیزِ عجیبی ست. قدرتِ انکارناشدنی ای دارد و می تواند به راحتی به روح تان جهت بدهد.

محض رضای خدا چیزهایی را که فقط و فقط برای عاشق شدن ساخته شده اند گوش نکنید...



این ها را اول از همه برای خودهامان نوشتم. دخترانِ عزیزی که گاهی خودمان هم حواس مان نیست با حرکات مان چه کار می کنیم و چند نفر را به عشق پنداری می اندازیم.

این را اول تر برای خودم نوشتم که پاری وقت ها با قلم م، ادبیات م، راه رفتن م آدم ها را به عشق پنداری انداخته ام.

بعد هم برای کسانی که نمی دانند من چه ذهنِ پیش بینی کنِ مسخره ای دارم و با حرف هایشان دارند آزارم می دهند.

ما یک معلم داریم که از قضا زیاد هم شاید نتوانید در مجموعه ی آدم های مذهبی جایش بدهید. این هفته دو نفر را از کلاس بیرون کرد و بعد گفت: فکر کنید مادر شده اید و می آیید دم در کلاس و مدرسه ی دخترتان. بعد می بینید چند نفر با این شکل و قیافه دارند وارد می شوند. به عنوانِ مادر اجازه می دهید دخترتان در این محیط آموزشی درس بخواند؟

می روی و وارد دانشگاه های حتی خوب می شوی و می بینی هر کسی دو نفری ست! من نمی توانم باور کنم هفتاد دختر و عجیب تر از آن پسرِ نوزده ساله "عشق" شان را پیدا کرده اند! و این عشق ها جالب اند اگر بنشینی پای دلیل بعضی شان:

- من از زرد خوشم میاد.

- اِ، چه جالب، من هم کرم دوست دارم!

یا مثلا:

- ما خیابون انقلاب می شینیم.

- چه تفاهمی، ما هم خیابون قیطریه!

یا حتی:

- من از فلان مداح و خواننده خوشم میاد.

- چه جالب، من هم!

 

مطلق حرف نمی زنم چون یکی از عزیزترین معلم هایم توی همین سن ازدواج کرده حتی و الان هم خوش حال است با تصمیم ش بعد از نزدیک به یک دهه ولی لب کلام م این است که هیجانات تان را کنترل کنید.

خیلی از این احساساتی که خوشایندند و به نظرِ همه مان خیلی خوب هیجاناتِ شدید دورانِ جوانی اند...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
فاء


بسم الله...

سلام!

+

مهرماه هزار و سیصد و نود و سه یادواره ی شهید گرفتیم توی دبیرستان فرزانگان یک تهران. بعد از پنج سال برگزاری این بار به یاد شهید گمنام.

رفتیم گلزار شهدا و حرف زدیم و مهم تر از همه دیدیم.

بعد از کنکور این طرحِ پرداختن به شهید را کامل می نویسم.

فعلا این ها باشند.

این ها را توی یادواره پخش کردیم و کف دستی شان کردیم چسباندیم روی برد ورودی آمفی تئاتر.

البته که نمی توان از نقش سخنرانِ عزیز برنامه گذشت..

کلیپ یک

کلیپ دو

کف دستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این جا روستای چوبی ست.

جایی نزدیک نیشابور.

همان جا که توی پست "سهم موریانه ها" ازش گفته بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ما می رویم دانشگاه که چه کار کنیم؟

مگر قرار نیست درس بخوانیم؟

اگر قرار نیست پس چرا این همه خودمان را اذیت می کنیم؟

من مطمئنم که قرار نیست توی دانشگاه مسئله ی روابط آدم ها نقطه ی اول و الویت بشود و برای جا انداختن این مسئله هر کاری لازم باشد انجام می دهم.

طبق تجربه ام "محبت" بهترین نتیجه را می دهد؛ همیشه.

حتی بیش از استدلالات منطقی.

به طرف محبت کن، بگو چه قدر برایت مهم است و ارزش ش بالاتر از این آدم هاست. و خیلی از این آدم ها اصلا ندارند ظرفیت محبت صادقانه اش را. برای ش بگو که رنگیِ دنیای توست...

برای من محبت همواره آخرین تیر ترکش است. وقتی با کسی نرم می شوم، از مسخره بازیِ صحبت م کم می کنم، شروع می کنم و می گویم از اهمیت فراوان ش توی زندگی ام یعنی این آخرین تیر را گذاشته ام توی کمان.

و وقتی تیر هدر می شود می نشینم و به پنجره ی اتاقم نگاه می کنم و اسمِ طرف را توی گوشی تلفن همراهم از اد لیستِ رنگی ها خارج می کنم.

وقتی همه چیز دارد خوب پیش می رود و یکهو کل رشته ها پنبه می شود عصبانی می شوم و حتی تایپ کردن توی صفحه ی چت هم برایم سخت می شود چه برسد به حضوری حرف زدن...

با وجود بارهای فراوانی که به خودم یادآوری می کنم من هیچ کسِ خاصی نیستم بازهم مغرور شده ام و خداوند مجبور شده شاخِ غرورم را بشکند.

آقای مهربان،

من سردرگم م. وظیفه ام را نمی دانم.

خودم گندش را درآورده ام و بدبختانه چشم گروهی به من است و فقط همین حرف برایم می ماند که : "خداوند، روزِ قیامت ستاریت ت رو از من برندار. آدم ها فکر می کنن من آدم خوبی ام... "

آقای مهربان،

ما این جاییم هنوز.

همان جایی که بودیم.

جلوی پایمان تاریک است. دلتنگیم. حالمان بد است. هیچ کاری را سر جایش انجام نمی دهیم.

ما داریم خودمان را حیف می کنیم.

همه مان حیف شده ایم.

گم شده ایم.

و خیلی هامان حتی نمی دانیم داریم با خودمان، احساساتمان، ظرفیت هایمان چه کار می کنیم...

 

بس نیست...؟

 

پ.ن یک :

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟

 

 پ.ن دو :

آهسته تر برو

بذار

من هم باهات بیام...

 

پ.ن سه:

حال م را که می دانی...

این که عصبانیت دیوانه ام می کند.

ندیدنِ نتیجه من را عصبانی می کند.

فکر نکردن نمی گذارد نتیجه بگیرم.

گل م را سپردم دستِ خودت خداوند.

گل م را دادم دستت که خودت مراقب ش باشی.

می دانی چه قدر برایم عزیز است این گل. خوب نگاه ش کن؛ همیشه. -لطفا-

 

پ.ن چهار:

آخرین بار این حس روزی آمده بود به سراغ م که دو سالی بود کار گره خورده بود و گره هم باز نمی شد.

گل م رفت مشهد.

آمد.

همه ی گره ها باز شده بود.

این گل م را هم بردار ببر یک جایی و یک نجمه ی قنبری بگذار جلویش که گره ها به دست ش باز شود.

من غره شده بودم..

" یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم...؟ "

من غره شده بودم قبول.

شاخِ غرورم را باید می شکستی که شکستی.

به چه چیز مغرور شده بودم...؟

منِ انسانِ ضعیف به چه چیز دربرابر تو خداوندِ کریم مغرور شده بودم...؟

دست ش را گذاشتم توی دستِ خودت...

 

پ.ن پنج:

مرا ببر و نیاور فقط همین...

 

پ.ن شش:

کاش کمی به گل های من فکر می کردید.

کاش گل هایم را به خودتان گره نمی زدید.

گل های من ارزش شان خیلی بالاتر از این هاست.

گل های من خیلی گران اند.

حداقل بهایشان را بدهید حالا که دارید می بریدشان...

غصه می خورم که تهِ آرزویشان شده اید...

 

پ.ن هفت:

این بار هم تمام شد.

این حس دوباره کی بیاید سراغم خدا می داند.

خدایا شکرت که تمام شدن ش مصادف بود با رفتن م به اتاق قرنطیه.

:)

 

پ.ن هشت:

صفر که تمام بشود، شالِ سیاهِ این دو ماه را دوباره معطر می کنم به عطر یاس و می گذارم ش تا سال بعد بیاید دوباره دورِ گردنم و یا توی قبر، کنارِ صورتم...

مرگ همین قدر نزدیک است.

به قدر گذاشتن و درآوردن همین شالِ عزیزِ سیاه...

 

پ.ن نُه:

می خواستم بپرم وسط که غلط کردی نگران ش می شوی. خواستم بگویم هر که هستی باش برای من فقط دزد گلم ی!

اما دیدم دوست ش دارد و ته چشم ش برق می زند وقتی می گویم حق نداری نگران ش کنی.

دیگر من چه کاره ام..؟

به درک.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به یک آقای نامحرم هرچند آشنا بگویم "تو" و یا با نام کوچک صدایش کنم. توی تلفن همراهم هم همه آقای فلانی ذخیره شده اند؛ بدون نام کوچک شان. افعال همه ی جملاتم هم جمع است در قبالشان؛ حتی بعد از چهار پنج سال آشنایی.

حق بدهید تعجب کنم از صدا زدن آدم ها به نام کوچک شان که تازه خودمانی هم شده!

حق بدهید تعجب کنم از این که لحن آدم ها بعد از پنج دقیقه از شروع آشنایی صمیمانه می شود!

حق بدهید بعضی جمع ها برایم قابل تحمل نباشد..

من در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم ولی فضای عجیب مدرسه ام آشنایم کرده با ادبیات های مختلف.

من توی یک مدرسه ی مذهبی درس نخواندم ولی دور و برم پر از آدم هایی بود که یادم دادند خیلی می ارزم و اگر قرار است روزی داشته هایم را به کسی بفروشم باید قیمت را خیلی بالا بدهم.

دیدن تفاوت عمیق آدم ها توی مدرسه شاید آن قدر ها از این حیث اذیتم نکند ولی من هم دارم دیوانه می شوم. نه از رژلب های قرمز و دستشویی های دانشگاه که سر آینه هایشان دعواست، نه از لاک های رنگ و وارنگ، نه از زیر ابروی برداشته ی پسران نوزده ساله، نه از روابط بی سر و ته و خنک. من دارم از بی فکری دیوانه می شوم. از این که آدم ها مغزشان را می گذارند دم در و می آیند تو!

عدم تفکر من را دیوانه کرده. حالا چه از طرف بسیج دانشگاه باشد و چه انجمن اسلامی. چه بچه های به اصطلاح مذهبی، چه لا مذهب ها.

من هم با دیدن موهای مش شده و مانتوهای آب رفته و صورت هایی که زیر آن همه آرایش نمی شناسم شان حالم گرفته می شود ولی عدم تفکر من را به مرز جنون می رساند. وابستگی و فروختن خود به غیر خداوند من را دیوانه می کند.  برای همین وقتی مینا از نوشتن برای نشریه ی دانشگاه می گوید شخصا می روم و می بینم مکان را که مطمئن بشوم وابسته به جریان خاصی نیست.

سیاست ما عین دیانت ماست. چه کسی در این شک دارد؟ ولی علی رغم درک نه چندان بالای سیاسی ام متوجه می که بیش از هفتاد درصد بالا و پایین پریدن های تشکل ها سیاست زدگی ست.و همین کار را سخت می کند...

خواص جامعه عجیب نقشی دارند این روزها...


پ.ن:این بود از پست بی سر و ته آبان یک روز قبل از سالگرد مهسایی که رفتن ش هم خیر داشت..

من فاطمه رحمانی را قرار است چه شکلی ببری..؟

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+


قواعد دنیایم کمی با اطرافیانِ جدیدم فرق می کند. برای خاطر همین هر حرفی می زنم تعداد زیادی نمی فهمندش. بعضی فکر می کنند دارم مسخره شان می کنم. بعضی فکر می کنند خودم را بالاتر ازشان می بینم. بعضی فکر می کنند دیوانه ام - که البته کاش همه این فکر را می کردند! -


ادبیاتم که سخت بود؛ این روزها سخت تر هم شده!

ظهرعاشورا که خانمی از آن دورها می آید و می پرسد ازدواج کرده ام یا نه و من هم برای این که اذیتش کنم دست چپم را می برم پشتم(!)خنده ام می گیرد. پدر که مثل آدم بزرگ تر ها باهام حرف می زند خنده ام می گیرد. خیابان ولیعصر را که تنهایی و با اجازه ی مادرم گز می کنم و بر می گردم خانه خنده ام می گیرد.

از این که دنیایی که من آخرِ هر سالِ راهنمایی نگران عوض شدن ش بودنم تازه دارد عوض می شود. و نقش من دارد عوض می شود. و جو اطرافم دارد تغییر می کند.


غم انگیز است؛ غم انگیز.

جمعیتی که به لغوترین چیزها می خندند.

مدیری که ظرافت های تکه انداختنم به خودش را نمی گیرد و وزارت آموزش و -مثلا- پرورش م را نمی شنود و می گوید: "رنگی ها فقط 14 تا بودن که تموم شدن." و مرا وادار می کند دنبال کنجی بگردم که سرم را بکوبم به آن.

کم بودن "معلم" در دنیایم و ازدحام "مدرس".


گروه تلگرامیِ بچه های مدرسه را می جوم چند بار از بس حالِ خوبی دارد.

دنیایم را مرور می کنم و از خوب بودنش تا به حال لذت می برم.

شکرِخدا که دنیایم این شکلی بوده.

ولی...

راستش را بخواهید این روزها عجیــب دلم برای بعضی ها می سوزد. دلم برای همه ی دوستانِ خداوند می سوزد که هر چه قدر تلاش می کنند یک چیزهایی را بکنند توی کله ام نمی فهمم. چه زجری دارد یک حرفی بزنی و کسی نفهمد. چه قدر دلم برای پیامبر مهربانی ها می سوزد، چه قدر دلم برای امیرالمومنین می سوزد و گلویم از استخوان در گلویش درد می گیرد، چه قدر دلم برای اباعبدالله می سوزد گیرِ قومِ نفهمِ شام و کوفه افتاده بود، چه قدر دلم برای حضرت مجتبی می سوزد که خواص جامعه اش - سردارانِ سپاهش - هم فرق حق و طلای اهداییِ معاویه را نمی فهمیدند.


چه قدر دلم برای شما می سوزد آقا...

دلم  برایتان می سوزد که گیرِ من افتاده اید.

می توانم تصور کنم چه قدر برایم این آیه را می خوانید: " وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ .بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ "

من زیاد ناراحت نمی شوم که دیگران فکر کند دیوانه ام.

ولی خیلی ناراحت می شوم که وقتی فکر می کنم چه قدر عذابتان می دهم...

وقتی دیگران حرفم را نمی فهمند خجالت زده می شوم از شما؛ بیشتر از قبل...



پ.ن:

خاک بر سر دنیا بعد از قربانی حسین (ع)...

قرآنِ خوبِ هیئت هنر



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۳
فاء


بسم الله...

سلام!

+

صرفا جهت آرشیو.

خودم هم نمی دانم چرا اسمم را ننوشتم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۹
فاء