کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

یادم نمی آید اولین بار کی نام شان را شنیدم اما سنگ قبرشان را همان اولین بار که رفتم گلزار شهدای بهشت زهرا دیدم. حوالیِ قطعه ی پنجاه. اسفند هزار و سیصد و نود و چهار. اوایل فکر می کردم نهایت ش توی تمامِ این پنج سال جنگِ سوریه تعدادشان یکی دو نفر باشد. اصلا همین جنگ را هم فکر می کردم شبیهِ مانورهای نظامی ست. یکهو وسط ش یکی آتش بس می دهد و همه می روند استراحت می کنند اما انگار ماجرا از این پیچیده تر و اوضاع جدی تر بود. آدم ها واقعا سر می بریدند. کار حتی آن قدری جدی بود که جنگ سوریه و تخریبِ قهرمان های سوری رسیده بود به فیلم های هالیوودی. ( فیلم American sniper  و شخصیتِ مصطفی.) انگار جنگِ سوریه خیلی جدی بود. تا این جایش، بازهم شاید تفاوتی برایم نداشت با جنگِ اوکراین و این ها. اصلا به ذهن م هم خطور نمی کرد بعضی آن قدر پست باشند که خمپاره بیندازند روی حرمِ امنِ نوه ی پیامبر. گنبد اما تیر و ترکشی شده بود، حیاطِ حرم شبیهِ سامرا...

این وسط قهرمان ها کم کم ظاهر شدند. لشگر فاطمیون. مدافعانِ افغانِ شام. و بعد تر قطعه ی مدافعین حرم شلوغ شد. انگار واقعا یک جنگی داشت جلو می رفت. یادم ناخودآگاه به "ارمیا" ی رضا امیرخانی افتاد. آن وقتی که ارمیا بدونِ مصطفی از جنوب برگشته بود و داشت بر می گشت به زندگیِ عادیِ قبلی اش. به دانش گاه، فوتبال، زندگیِ شخصی اش، حتی آرمیتاش. و یک جمله که: " این جا، انگار نه انگار که جنگ شده..."

توی شهرِ من هم انگار نه انگار که جنگ شده بود. تا این که این قهرمان ها آمدند. تا وقتی که میثم مطیعی شبِ تاسوعای نود و دو " کلنا عباسک یا زینب " خواند. تا وقتی که همسرانِ شهدای مدافع زیاد و زیادتر شدند. تا وقتی که پیکسلِ " ژنرال قاسمِ " دکمه را روی کیفِ بچه ها دیدم. تا وقتی حرمِ سه ساله ی اباعبدالله آزاد شد...

انگار واقعا داشت اتفاق هایی می افتاد...

توی این چند وقت چندین بار مجبور شدم توضیح بدهم که اگر امروز نرویم و چند هزار کیلومتر آن طرف تر نجنگیم چند هفته ی بعد باید دوباره خرمشهرمان را پس بگیریم. چندین بار مجبور شدم بگویم که اصلا بحث دفاع از اعتقادات است که دارد ویران می شود. چندین بار ایالاتِ متحده را مثال زدم که اصلا هوشمندی و دلیلِ اصلیِ پیشرفت ش بعد از جنگ جهانیِ دوم این بود که از آرمان هاش در سرزمینِ دیگری دفاع می کرد.( و این جای حرف م چندین نفر چشمان شان از شنیدنِ نام ایالات متحده برق زده! ) چندین بار مجبور شدم آن ویدئوی مصاحبه با اعضای داعش را پخش کنم که راجع به فتح تهران، همین شهرِ خودمان حرف می زنند. چندین بار هم گذشتم و گذاشتم آدم ها به حرف هایشان ادامه بدهند ولی خب خونِ دل است که نزدیکانِ شهدای مدافعِ حرم می خورند از این حرف ها. فکر کن، عزیزترین ت را داده باشی که برود و اصلا به هر دلیلی کشته شده باشد حتی بعد بگویند پول داده بودند بهت، بگویند " بدبخت کردن ما رو این جنگ طلب ها " ...

چه قدر آرمان های امثالِ این قهرمان های نسلِ من برای بعضی ها غیرقابل درک است. همان قدر که جنگ برای من. همان قدر که بعضی ها عشقِ به انقلاب و شعورِ مردم را در حدِ شارژِ ایرانسل و ساندیس کوچک می کنند.

توی محیط های خانوادگی اصلا بحثِ سیاسی نمی کنم و ازش فرار هم می کنم. وقتی کسی مستقیما هم یک سئوال سیاسی ازم می پرسد که مثلا " دیدی انتخابات چی شد؟ " و " این بار به کدوم شون رای دادی؟ " با یک مسخره بازی ای از زیرش در می روم و خودم را می زنم به پرتقال خوردن و بعد راجع به فوتبال بحث می کنم و آن مدلِ انگشترِ عقیق و پارچه فروشی های تجریش! ( که چه قدر هم به روحیه ام می آید! ) اما فقط کافی ست روی خطِ قرمزم حرفی را بشنوم. روی هوا می قاپم ش. یا تا آخرِ مهمانی غصه می خورم – درست شبیهِ روزهایی که سوارِ مترو می شوم – و یا چند تا از آن توضیح ها را می دهم...

***

آن روز تلویزیون داشت صدای بی سیمِ مدافعان حرم را پخش می کرد. من هم که خوره ی به تمام معنای مکالمات بی سیم. ( یک روزی صحبت ها و حرف های بابای معنوی و رفقاش رو می گذارم این جا. ) همه چیز شبیهِ همان قبلی ها بود. فقط صداها واضح تر شده بود، بی سیم ها مجهز تر، تجهیزات نظامی مدرن تر و...

هنوز هم ماجرا همان ماجرای قبلی ست:

" یوسفی رفته ست، آری وضعِ کنعان روشن است " *

انگار واقعا دارد اتفاق هایی می افتد...

راستی راستی دارند شهید می آورند رفقا؛ شهدایی هم سنِ من و شما...




*: مصراعی از شعرِ ظریف و هنرمندانه ی آقا عرفان پور در کتابِ آخرشان. با مطلعِ "تا چراغی در میان این شبستان روشن است "


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+


قرار است حرفِ آخر را این بار اول بزنم:

نامِ من " فاطمه " است و بابت ش مسئولیتِ سختی دارم.

( کسانی که حوصله ی مقدمه و موخره های طولانیِ من را ندارند می توانند همین جا صفحه را ببندند. )

 

#

 

- تو آبرو، آرزو، هستیِ بوترابی... -

 

فاطمیه ها برایم همیشه به اندازه ی شب های نوزدهِ رمضان، شب های بیست و یک رمضان غربت داشته. با این تفاوت که رمضان ها به خاطرِ انجام یک واجب، به خاطرِ ارزشی که آدم پیدا کرده که خداوند بهش امر کند کمی حالِ روزها بهتر است.

فاطمیه ها قلب م را می فشرده و می فِشرَد.

 

#

 

- شده قدِ ماهِ مدینه، هلالی... -

 

و مادرِ ما؛ فاطمه...

مادرِ «حسن» و «حسین» بودن، عادی نیست. منحصر به فرد است؛ منحصر به شما.دختری مثل «زینب» پروراندن، اصلاً معمولی نیست. اما الان دلم می
خواهد از همین افقِ پایین خودم شما را نگاه کنم. بعد مثل همیشه دلم فشرده بشود برای لحظه‌های معمولیِ مادری که معمولی نبود.

برای مادری که وقت بازی، برای حسن و حسین‌ش شعر میسرود؛ شعرهای نغز بداهه.

مادری که بلد بود وسط همان شعرهای بداهه، وقتی که پسرکش را بالا میانداخت، حرف‌های قشنگ بزند؛ «اشبه اباک یا حسن/ واخلع عن الحق الرِسن»1.

برای مادری که بلد بود، برای پسرش بخوانَد؛ «تو مثل پدر من شدهای، اصلاً شبیه علی نیستی»2! تا لبخند روی لبهای همسرش بنشاند.

برای مادری که مهره‌های گردنبندش را میریخت کف زمین که میان بچه‌ها مسابقه بیافتد برای جمع‌کردن‌شان ...

برای مادری که روشنی و گرمی خانه‌ی کوچکی بود در نزدیکی مسجد پیام‌بر...

امروز از صبح، همه‌اش دلم برای مادری که در جوابِ سلام بچه‌هایش می‌گفت: «سلام روشنیِ چشمم»، «سلام میوه‌ی دلم»3 فشرده می‌شود. من همین پایینها هم قدری شبیه شما بشوم خوب است.

(4)

#

- بعد از تو، مدینه و سکوت و حسرت... –

 

خانم رحمتی سالِ اولِ دبیرستان می گفتند از چراییِ داشتنِ الگوهایی در عالم. این که مثلا ما الگوهایی داریم که یک موقعیتِ خاص دارند و یک امتیازِ خاص را در حدِ اعلایش. بعد بهترین اند در عالم. یوسفِ نبی زیباست و این زیبایی نمی شود دلیلِ لغزش ش. یوسفِ نبی از بسیاری زیباتر است و تقوا پیشه می کند. پس می توان زیبا بود و متقی. و به همین ترتیب می توان باهوش بود و متقی. می توان زن بود و متقی. می توان کلیددارِ کعبه بود و متقی و ...

خداوند چه قدر کارِ من را سخت کرده که کسی شبیهِ شما ایده آلِ موقعیت من است؛ که من باید روز به روز شبیه تر به شما بشوم...

 

#

- ای بهارِ من خدا نگه دار،قرارِ من خدا نگه دار... –

 

نامِ شما روی من است. پدر و مادرم با وجود این که هر دو خواهری به نام فاطمه داشته اند اسم م را گذاشته اند " فاطمه ". چادرِ شما روی سر من است. محبت تان توی دل م است. فاطمیه ها دل م را هم مثل شال گردن م عزادار می کند.

ولی چه قدر فاصله دارم از شما...

منِ بجه شیعه شرمنده ام... به درد نخوردم... آه...

 

#

- ای فروغِ خانه ی من، ماهِ من ریحانه ی من... -

 

این که جایی باشد که بروی و غمِ نبودنِ مادر را آن جا گریه کنی اصلا آدم را آرام می کند؛ حتی یک تمثالِ سنگیِ کوچک.

چیزِ دیگری ندارم برای گفتن...

آه...


1. حسن! مثل پدرت باش، ریسمان را از گردن حق باز کن! 
2. انت شبیه بابی/ لست شبیهاً بعلی
3. و علیک السلام یا قره عینی و یا ثمره فؤادی
4. مریم روستا


عنوان از مرثیه ای از هیئت میثاق:

زهرا زهرا، امشب چه غصه ای تو دلِ زینب ه،

گمون م خونده از نگات که آخرین شب ه


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سکانس 1، تهران، خانه، داخلی:

ساعت ششِ عصرِ شنبه، بیست و چهارم بهمن ماه است که زنگِ درِ خانه را می زنند. زن دایی است که لباس م را از جهرم آورده. مامان لباس را می گیرد و می چسباند به تولدم!:

به پدر زنگ می زند که کیک بگیرد. ساعت هشت پدر و کیک با هم می رسند به خانه.

لباس را می پوشم، مادر گردن بندِ گنجشک م را می اندازد گردن م، زهرا ساعت دیواری که خودش کادو کرده و رویش نوشته "فاطمه" با هیجان می گذارد جلویم. مادرم چهار تا شمع برایم روشن می کند و می گوید: آرزو کن سالِ دیگه به تعدادِ سنِ شناسنامه ای ت عقل ت بزرگ شده باشه که به همون اندازه برات شمع بذارم!

خجالت است که من از خانواده می کشم و شمع ها را فوت می کنم...

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 2، تهران، خانه، داخلی:

ساعت پنج، صبحِ روزِ بیست و ششم بهمن مثلِ همه ی روزها شروع می شود. صورت م را می شویم و مسواک می زنم. می روم به سمتِ مسئله های PH. تقریب می زنم، لگاریتم می گیرم، جمع و تفریق می کنم.

ساعت یک ربع به دوازده است. بلند می شوم کم کم که فکری برای ناهار بکنم. روزهایی که خانه ام و کسی نیست و انگیزه ای ندارم برای آشپزی، غذایم را یک روز می خورم و یک روز نه، یک روز ساعت دوازده و یک روز پنج بعد از ظهر.

صدای زنگِ خانه می آید. خنده ی گشادِ مینا روی صفحه ی آیفون همه چیز را لو می دهد! در را باز می کنم و مینا و مریم می آیند تو. بالا آمدن شان کمی طول می کشد؛ شاید ده دقیقه. در این مدت لباس عوض می کنم و به اوضاعِ بازارِ شامِ خانه می رسم! زیرِ کتری را روشن می کنم و در را که باز می کنم دو نفر با یک کیک که رویش پنج تا فشفشه روشن است رو به رویم ایستاده اند و امان نمی دهند که سلام کنم! نصفِ برف شادی را توی گوش و چشم و روی موهام خالی می کنند! حمله های برف شادی ناخودآگاه می بردم توی اتاق و مریم می شود نگهبان که بیرون نیایم. یعنی کسی که برف شادی را اختراع کرده قطعا نمی دانسته ما چنین استفاده هایی ازش خواهیم کرد!

همین جاست که زهرا زنگ می زند و کمی چرت و پرت می گوییم و یادِ خاطره ی برف شادی دبیرستان می کنیم و نمره انضباط هامان!

از اتاق که بیرون می روم،

کیک روی میز است و دو تا شمعِ علامت سئوال رویش،

یک گلدان پر از نرگس،

و یک پاکت کاهی.

چایی دم می کنم و می آیم توی هال. می خواهم آرزو کنم. می بینم قبلا دو سه تا آرزو و دعا بیشتر نداشتم - و چه قدر هم دعاهای درست و حسابی ای بودند. -

می بینم الان چندتا آرزوی دم دستیِ درب و داغان دارم که بین شان شک می کنم...

آن قدر آرزو کردن م طول می کشد که آخرش هم یادم نمی ماند کدام خواسته ام را آخرش انتخاب کردم..

مینا و مریم صبر می کنند تا خوب فکر کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 3، تهران، دانشکده دام پزشکی دانشگاه تهران، خارجی:

آمده ام خرت و پرت های مینا را که جا گذاشته خانه مان پس بدهم. چه قدر خوب است که خانه مان به دانشگاه تهران و شریف نزدیک است و مادرم هم هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی ست که احوالاتِ هانیه و عطیه را ازش بپرسم و بگویم اذیت شان نکند.

دارد شب می شود.

مینا با روپوشِ خونی از سالن تشریحِ آناتومی بیرون می آید.

می آییم به سمتِ خانه و تاکسی های میدان صنعت. صفِ تاکسی شلوغ است. این بار خوشحال می شوم از شلوغی. می خواهم امروز تمام نشود و مسیرمان از هم جدا نشود.

توی راهِ برگشت تلفن همراه م هم همکاری می کند و شارژ تمام نمی کند و می گذارد سرودملی ها موسیقی متنِ فیلمِ امروزم باشند؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 4، تهران، لابیِ خانه، داخلی:

قرار بوده مهرناز ساعت یازده بیاید که نیامده و حالا ساعت دوازده و ربعِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن است که زنگِ خانه را می زنند. پدر خانه است و از توی آیفون می بیند و می گوید: " با شما کار دارن فاطمه. "

چادر چاقچور می کنم و می آیم توی لابی. جامدادی و دفترِ گل گلی و ماگِ دکمه و هشتگِ فوق العاده ی رویش یک طرف، ساکِ مقوایی و عکسِ گره چینی هایش یک طرفِ دیگر!

وقتی می آیم بالا، پدر می پرسد کی بود و چه کار داشت که جواب می دهم: " برام کادو آورده بود. "

ولی خودم بهتر از همه می دانم که رفته انقلاب، ازم پرسیده که چی لازم دارم، با حوصله انتخاب کرده، کلی فکر کرده، کلی پیاده رفته، آدرسِ شعبه ی کاپ کیکِ الهیه توی انقلاب را پیدا کرده و...

می خواستم بگویم بنشیند پای درس ش و اصلا یک اعتباری برایم درنظر بگیرد که بعد از کنکور برویم باهم کیهان به جبرانِ تمام این چند وقت دور بودن از کتاب ها ولی نگفتم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 5، تهران، اتاق م، داخلی:

از ساعت هفت صبحِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن شروع می شوند پیام ها! نمی دانم امسال چی شده که تاریخِ میلادیِ تولدم جا به جا شده و بچه ها، بینِ حافظه ی خودشان و گوشی به گوشی اعتماد کرده اند!


پگاه:

فاطمه!! :) تولدت مبارک! :)

کلی آدم حسابی تر شی تو نوزده سالگی! :)

× یادت نره هر وقت تولدِ من شد از اون گیره روسری ها بدی :-""


کیمیا:

فاطمههههههههه عزیزم تولدت مبارک.


ریحان:

رحمان مبارک باشی.


نورک:

تو

مثل هیچکس نیستی

و هیچکس مثل تو!

حتی اگر

نامت را

هزاران نفر داشته باشند...

تو را باید از چشم هایت شناخت :)


تولدت مباررررررررک رفیق :)


مائده:

54 دقیقه!!!

.

.

.

از خدا ممنون که دوست خوبی مثل تو رو برام آفرید!!


از این جا بیست و هشتم بهمن شروع می شود.


سارا:

امیدوارم به هر چی می خوای توی نوزده ت برسی عزیز جان =))


ملیکا:

فااااطمه..

تولدت مبارک رفیق خوبم .. :)

یه عالم دعای ویژه..


مینا:

بله خانوم رحمانی!

تولدتون مبارکا باشه!


شیوا:

سلام خانومِ رحمانییییی!

تولدتون مبارک. ان شاء الله که سال خوبی باشه برات و بهترین ها برات رقم بخوره :)


نونا:

سلااااام رحمان!!! تولدت مبارک دخترم!!! ایشالا دکتر شی نویسنده شی عارف شی واصل شی :)))) برو شمعاتو فوت کن که 121 سال زنده باشی!! چون احتمالا اگه استیکر بدم تو گوشیت باز نمیشه استیکرامو برات هدر نمیدم :))) برو دیگه شمعا آب شد!


گلناز:

تولدت مبارک رفیق قدیمی .... ❤️❤️❤️


رومینا:

تفلدت مبارک بی ریختِ من
هپی برث دی تو یو هپی برث دی تو یو هپی برث دی هپی هپی
هپی برث دی تو یو
لولو لولو لولو


فرزانه:

فاطمه جانم تولدت خیلی خیلی مبارک باشهه ایشالا امسال خبرای خیلی خوب بدی بهمون ، دلتنگتم شدید 😔❤️❤️


نرجس:
Fateeemeeeeee
Azizaaaaaaam
Tavallodeeeet mobaraaak
Ham damie maaaan
Delam barat tamg shode
Behtarinaaaro barat arezu mikonam
Chon to shayesteye behtarinayi,Omidvaram harchi k dus dari tu tamame marahele zendegit rokh bede😍😍😍😍


زهرا:

زنگ می زند و با آهنگی که معنی اش را نمی فهمم و فقط از ضرباهنگ می فهمم که همان تولدت مبارکِ معروف است که همیشه به کره ای می خواند تلفن شروع می شود!

یک ساعت و بیست و هفت دقیقه حرف می زنیم؛ جدی و شوخی!

قرار می شود برای این که حقِ مطلب ادا بشود عصر بیاید آهنگ را این جا آپلود کند!

از تجربه های انتهاییِ امسالِ من حرف می زنیم...

یک روز باید بروم ببینم ش؛ چه قدر دل م برایش تنگ شده ...


ریاحی:

هپی برث دی تووووو یوووووووو :)
هی!
تولدت مباااااارک :)
هی!
حالا همه دست..👏👏👏😂😁
موفق و سلامت باشی شال گردن عزیز دل ما 😍🎉🎊🎁🎀🎉🎊


آشکار:

سلاااام خانوم رحمانی:)
تولدت مبااارک :>>
نوزده پرباری داشته باشی:)
🎊🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊


ریحانه:

تولدت مبارک فاطمه‌ی عزیز...🍰🎈🎉
امیدوارم یکی از بهترین سال‌های زندگانی ت باشه...😍


زهرا(گلی):
تولدت مبارککککک
شمارتو نداشتم میخواستم دیشب پیام بدم.


فائزه (مُط):

مبارک باشی رحمانی جان>>><<< :)


محدثه:

تولدت مبارک عزیزه دل
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎉🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎋🎋🎋🎊🎊🎉


هدا:

سلام بر فاطمه ی عزیز
تولدت مبارک:)
امیدوارم 19 سالگیت یکی از پرشتاب ترین سال های زندگیت باشه در بالارفتن و نزدیک شدن..و یکی از پررنگ ترین سال ها در کسب رضایت خدا..


آقای صبور:

۱۹ ساله تون مبارک!!!!! تعداد بیشتر از شما هم داشتیم ‎:)‎
امسال بعضیا ۵ ۶ بار متولد شدن D:‎



مانا و فائزه که برایم پست گذاشتند و من صفحه ام را دی اکتیو کرده بودم...


طبیعتا در جواب به همه یک مسخره بازی ای از خودم درآوردم! ولی راستش قلب م از شدتِ هیجان هنوز هم دارد تاپ تاپ می زند...

از این همه محبت تان عزیزها...

می خواهم مثلِ بیشترِ وقت ها احساسات م را بروز ندهم اما مگر می شود؟!

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 6، تهران، ورودی خانه، داخلی:

چندین روز است که بچه ها حرف های عجیب می زنند و سئوال های عجیب غریب می کنند. کی، کجا چه کار می کنم مثلا! روزی سه چهار نفر، سه چهاربار می پرسند! کمی مشکوک شده ام اما فکرش را هم نمی کنم چی در انتظارم است!

ساعت هفت شب جمعه، سی بهمن پدر می آید دنبال م. دری وری ها را گذاشته ام توی گوش م و دوباره با خودم درگیر شده ام با حرف یک نفر. بابا می گوید که صبح باید زود بلند شوم که به پرواز مشهد برسیم... دیگر چیزی متوجه نمی شوم... سرم را از پنجره بیرون می کنم و عین دیوانه ها می خندم!

می رسیم خانه. در را باز می کنم. یک جعبه ی بزرگ توی ورودی خانه است. متوجه ماجرا که می شوم نفس م بند می آید.  هنوز جعبه را باز نکرده ام که زنگ می زنم به نونا...

از معدود دفعاتی ست که واقعا زبان م بند آمده...

جعبه را می آورم توی اتاق.با وسواس بازش می کنم. قطره های شور راه شان را کشیده اند میان صورت م... بابا می آید توی اتاق. خیلی وقت است این شکلی ندیده ام. خوشحال م...

آن قدری که کلمه پیدا نمی کنم برای تشکر.. آن قدر که صدایم می لرزد از شوق..

من نداشتم لیاقت این همه لطف را رفقا...

اینستا را بسته بودم برای مدتی و قصد باز کردن ش را هم نداشتم حالا حالا ها، ولی حق مطلب ادا نمی شد اگر چیزی برایش نمی نوشتم توی آن صفحه.  -هر چند که الان هم حق مطلب ادا نشده.. -

قصد نداشتم فعلا ولی بازش می کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 7، تهران، خانه معلم، خارجی:

یکشنبه است و ریحانه از دانشگاه شان که یک ایستگاه با این جا فاصله دارد آمده پیش مان. از دیدنِ خودش خیلی خوش حال می شوم.

زنگ تفریح تمام می شود و می رویم سر کلاس. پیام می دهد که هدیه ام را از پانیذ - هم مدرسه ایِ قدیمی - بگیرم.

ساعت را جلوی معلم مان که برای ویرایشِ کتاب ش صدایمان زده باز می کنم و چنان برقی به چشم هایم می آید که حتی او هم متوجه می شود. چه عیبی دارد که بفهمد من چه دوستانِ خوبی دارم؟

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 8، تهران، آشپزخانه، داخلی:

سالِ 89 برای دایی جان یک نامه ای نوشته بودم که خب مطمئن بودم رفته توی آشغالی و این ها. یعنی ذره ای تصور هم نمی کردم که نگه ش داشته باشد.

بهمن 94 نامه را پشت نویسی کرده و برگردانده برایم...

با گوشواره ای که خودش برایم خریده.

هیچ وقت حتی دایی م را دوم شخص صدا نکرده ام و نگذاشته ام بفهمد چه قدر باهاش پز می دهم اما این بار می گویم: " یه درصد هم فکر نمی کردم نگه ش داشته باشی این رو..."؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟

.

.

.

.

.

.

این چند سکانس در صحن انقلاب، به تیتراژ می رسد و تمام می شود...

چه نیکو پایانی داشت نوزده سالگی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ نهمین روزش...

نهمین روزِ بهمن سالگردِ شهادتِ شهید باقری ست در سرزمینِ عجیبِ فکه.


بچه تر که بودم، خانه ی دایی جان و خودمان پر بود از کتاب های روایتِ فتح. من هم از بچگی تنها بودم و بیشترِ روزها و دقایق م با کلمات پر می شد. شخصیت های رمان های کودکی ام واقعی بودند، قهرمان بودند، بزرگ بودند...

در این میان، یکی بود که خیلی برایم عجیب بود. قبل از جنگ یک شکلِ دیگری بوده، حتی یک سال از مدرسه اش را رفوزه شده، نابغه نبوده ولی با انقلاب و شروعِ جنگ می شود سردارِ اطلاعاتِ ایران؛ غلام حسین افشردی.

از همان بچگی غلام حسینِ افشردی شده بود انگار اسطوره ام. یکی که ادعایی نداشت، بزرگ بود، کارهای بزرگ می کرد، باهوش بود، نابغه شده بود...

بزرگ تر شدم.

فکرم راه افتاد.

بیشتر خواندم، شنیدم، دیدم.

صداهای ضبط شده ی بی سیم ش، فیلمِ تحلیلِ نظامی ش، دفترچه ی یادداشت های روزانه اش.

عتاب هاش به هم رده هایش که در کارِ اطلاعاتی کوتاهی کرده بودند، نامه خواندن ش از یک دخترِ هفت ساله، کارهای رسانه ای ش، زیرِ سرم رفتن ش از خستگیِ کار، کلافه شدن ش از توی محاصره ماندنِ نیروهاش و ...

دیدم.

شنیدم.

خواندم.

همه ی این ها بود؛ تا جایی که اسفندِ نود و سه برای اولین بار رفتم گلزارِ شهدای بهشت زهرا.

قطعه ی بیست و چهار.

کنار شهید چمران.

ردیفِ پایین.

سمتِ چپ.

یک سنگِ سفید قدیمی.

نشستم همان جا و بهت زده به سنگ نگاه کردم.

یکی بیست و هفت سال ش باشد و "این" باشد. بعد من چی؟

از آن به بعد، دل م که به مرزِ انفجار می رسید از غصه، بلند می شدم می رفتم مترو و بهشت زهرا  و قطعه ی بیست و چهار. کنارِ همان سنگِ سفید قدیمی. از غصه هام می گفتم، از ظرفیتِ کم م. می رفتم سلام می کردم و با همان رندیِ خاص می گفتم: " جواب سلام واجب ه ها! " و تا چند هفته از سرخوشی می ترکیدم!

اگر وقتِ رفتن نبود می نشستم توی خانه و حرف می زدم.

آخرین روزهای زمستان می دیدم و حرف می زدم.

نگاهِ پوسترِ روی دیوار می کردم و حرف می زدم.

شهید باقری شده بود بابای معنویِ من...

بهمن را دوست دارم برای خاطر شهادتِ حسنِ باقری.

بهمن را دوست دارم چون روزِ نهم ش به همه نشان داد خداوند، غلام حسین افشردی را برداشته برای خودش...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ بیست و هشتمِ بهمن و این بیست و هشتم بهمن برای خودم نیست؛ برای حضورِ توست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ دوازدهم تا بیست و دوم ش...


رفته بودم کتاب فروشی که طبقِ معمول به جای کلیپس و لاک و مدادِ چشم پول م را حرامِ (!) کتاب بکنم!

آقای کتاب فروش پرسید چی می خوانم که بتواند پیشنهادهایی بهم بکند. گفتم که امیرخانی می خوانم و منتظر بودم بگوید : " اه، پسره ی مغرور فکر کرده کی ه که این جوری می نویسه " و بسیار شبیه به همین ها که اوایل و اواسطِ راهنمایی می شنیدم. آماده بودم که حرف هایش را بشنوم و یک گوش م را دروازه کنم که همه شان بیرون بروند!

- " به جز اون. این روزها که همه امیرخانی و فاضل نظری می خونن. "

چند ثانیه ای طول کشید که بتوانم جمله ی آقای کتاب فروش را هضم کنم!

بعد از آن که هشتاد هزار تومان کتاب و مستند خریدم و آمدم بیرون فقط داشتم به این حرف فکر می کردم.

روزگاری بود که رضا امیرخانی یک ساختارشکنِ مغرورِ هیچ چیز ندان بود که کتاب هایش به چشمِ خیلی ها ارزش خوانده شدن نداشتند! اما حالا این آمارِ آقای کتاب فروش امیدوارم کرده بود به این که می شود سلیقه ی جامعه را هم تغییر داد. می توان جامعه را برد به سمتِ دیگری. می توان انقلاب کرد...

اما این انقلاب، قهرمان می خواهد، پرچم دار می خواهد.

من، حتی متولدِ دوران و عصر خمینی هم نیستم. شش سال بعد از خمینی به دنیا آمدم. ولی فکر کن، یک نفر باشد جلوی همه ی عالم بایستد که : "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ". یک نفر باشد که توی اولین روزِ ورودش به کشور بعد از کلی وقت تبعید بگوید: " من دولت تعیین می کنم.". یک نفر که صراحتا بگوید: " غلط می کنی قانون را قبول نداری؛ قانون تو را قبول ندارد. "و اظهاراتی عجیب و محکم که می توان همه شان را توی صحیفه ی نور پیدا کرد.

وقتی درگیرِ بیانه نوشتن برای مطالبات مان بودیم هانیه سمندری که زنگ زده بود برایم بگوید باید چه کار کنم گفت: " فاطمه، صحیفه ی امام رو بخون. ناخودآگاه لحنِ بیان ت محکم میشه. آقا جان، این باید بشود؛ محکم." 

خواندم. خیلی کم اما اوضاع عجیب غریب شد برایم...

این آدم کی بود؟!

این آدم که انگار پشت ش به یک چیزِ فرازمینی گرم بود. ره برِ مردمانی بود که همه جوره تحتِ تحریم بودند و هم زمان درگیرِ جنگی که همه ی دنیا را نشانده جلوی رویشان. ره برِ مردمانِ کشوری جهان سومی که برای وارد کردن یک فشنگِ ژ-سه باید دنیا را دور بزنند. ( و اصلا کیست که نداند حتی سی سالِ پیش هم ژ-سه کاربردش در جنگِ تن به تن و به عنوان چماق بیشتر بود! )

این آدم که اوضاع را می داند و می داند این کشور، تازه انقلاب کرده و هنوز خودش با خودش تکلیف ش معلوم نشده واردِ یک جنگِ خارجی هم شده. این آدم که با این وجود، پشتِ همه ی ابر قدرت ها را می لرزاند.

اصلا انگار این آدم همین است؛ سخت. محکم.

حالا پرده عوض می شود. تصویر می رود توی همان محله ی حاشیه ایِ تهران، جماران.( حواستان باشد الان حوالیِ دهه ی شصت ایم و جماران یک محله ی اعیان نشینِ تهران نیست. ) همان حسینیه ای که دیوارهاش تک و توک نم دارند.همان سکو و همان صندلی. تصویر به ملاقاتِ بسیجی های خمینی رفته.

این آدم کیست؟

یک جمله ی معمولی می گوید: " من به شما غبطه می خورم. "

جماران را صدای های هایِ گریه ی بسیجی های خمینی پر می کند. به پهنای صورت اشک می ریزند. چی گفته مگر؟! فقط یک جمله ی ساده...

این آدم کیست...؟

همین دو پرده کافی ست.

نمی خواهم به نامه هایش و "تصدق ت شوم" هاش برای هم سرش بروم.

نمی خواهم به جنبه ی پدربزرگ بودن ش برسم.

نمی خواهم به تاثیرِ یک جمله اش در غائله ی پاوه فکر کنم.

نمی خواهم به عکسِ لبخندش روی سینه ی سربازان ش نگاه کنم.

همین دو پرده کافی ست.

همین که خمینی امید را زنده کرد در ما.

همین که خمینی به ما جرئت داد.

همین که تک واژه ی " جامِ زهر "ش سی و چند سال بعد، باعث می شود مثلِ منی با تمامِ استدلال های منطقیِ و دلسوزانه ی فرماندهانِ آن دوران نپذیرد بعضی چیزها را...

همین که اگر خمینی نبود، شما چه کاره بودید؟


خیلی خیلی بهتر از من رضا امیرخانی نوشته.

در ادامه مطلب بخوانیدش.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

" بهمن را دوست دارم."

این را که توی خانه گفتم، خواهرم از مامان پرسید: " چرا بهمن رو دوست داره؟"

مامان گفت: " چون تولدش ه."

بعد از جوابِ مامان نشستم به کنکاشِ دلایلِ دوست داشتنِ بهمن.

شاید بخشی از دوست داشتنی بودنِ بهمن به خاطرِ همین باشد. خب بالاخره روزِ تولدِ آدم روزی ست که فکر می کند به هر دلیلی باید یک فرقی با بقیه ی روزها داشته باشد.به هر دلیلی عادی نباشد، شبیهِ بقیه ی روزها نباشد. شاید خیلی سال ها هم روزِ تولدِ آدم چندان فرقی با بقیه ی سال ش نداشته باشد اما همین فکر که این روز را "باید" برای خودم متفاوت کنم کافی ست که چند وقتی حالِ روزهیا یک نواختِ آدم دگرگون بشود و متفاوت.

این تفاوت، یک جاهایی خیلی مهم تر می شود و اصلا حیاتی ست. مثلا وقتی تولدت دور از اتفاقاتِ رایجِ هیجان آور باشد. بعضی روزها و ایام خودشان خاص اند مثل عیدِ نوروز و شروع تابستان و اولِ مهر و این ها. ولی زمستان ها اگر اتفاقِ هیجان انگیزی نداشته باشد آدم را از یک نواختی می کشد. اواسط بهمن، دیگر جان می دهم تا برسم به یک هفته قبل از تولدم. حالا در آن یکی دو هفته ی قبل از تولدم هستم و یک شوقِ عجیبی جوانه زده توی دل م...

بهمن را به دلایلِ مختلفی دوست دارم.

این اولی ش بود.

از باقی ش هم نوشته ام که به وقت ش منتشر خواهد شد!

 

پ.ن: اصلا هم ندید پدید و ذوق زده و بی ظرفیت نیستم!!

+

باران می آید. ساعت یازده شب است. حرف از رفتنِ زیرِ باران می شود و یا خزیدن زیر پتوی گرم و نرم.

می گوید: " این کارا مالِ عاشق هاست."

حرفی نمی زنم.

ادامه می دهد: " رفتید؟ "

می گویم: " نه ولی پنجره بازه "

می گوید: " پس شما عاشق این. عاشقِ آدم آرمانی تون. "

جواب می دهم: " بله. خیلی زیاد. شب تون به خیر."

حوصله ندارم توضیح بدهم که تا به حال عاشق نشده ام و البته ضرورتی ندارد و شاید دلیلِ دوم، دلیلِ مهم تری باشد. حوصله ندارم بگویم شعرهای عاشقانه و موسیقی های جوان پسند را هیچ وقت نفهمیدم و اتفاقا از میان شان، آن هایی که برایم دوست داشتنی شدند به خاطر توصیف های عاشقانه شان از زلف و انگشتان کشیده و قامت چون سرو معشوق نبوده است؛ ظرافت های مضمونی شان باعث ش بوده. مثلا وحشیِ بافقی و یا غزلیاتِ سعدی. حوصله ندارم بگویم اصلا این سه حرفیِ عین شین قاف را تا به حال تجربه نکرده ام.

اما کمی که مداقه می کنم و رجوع می کنم به درون م و " بل الانسان علی نفسه بصیره " می بینم شاید راست بگوید:

من عاشقِ آدمِ آرمانی ام هستم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

مملکتِ ما مدیر ندارد.

این همه آدمی که مدیریت خوانده اند دارند چه کار می کنند و این همه مدیری که سرِ کارند چه کاره اند الله اعلم ولی به واقع سرِ کارند...

من، از دنیای بزرگ تر ها بدم می آید. اصلا چندش م می شود از دنیاشان.

یکی را می خواهم بیاید از دلایل محبوبیتِ امام خمینی بگوید که تشییع پیکرش شد یکی از بزرگ ترین اجتماعات.

یکی بیاید از مدیریت و اصلا حکومت بر قلب ها بگوید.

یکی بیاید حالیِ من بکند اقلا که چرا آدم ها جایی که می دانند نمی توانند کار کنند می مانند.

من می خواهم جایی پیشرفت بکند به فرض. بعد می بینم حضورِ من در آن جا کمکی به پیشرفت نمی کند. تقوا می گوید آن جا را خالی کن و یک نفر توانمند را بگذار جای خودت؛ درست شبیهِ کاری که شهید همت کرد و حاج احمد متوسلیان را برای فرماندهی معرفی کرد.

نمی دانم دیگر باید چه کار کنم.

بخندم؟

گریه کنم؟

عصبانی باشم؟

ناامید بشوم؟

اصلا نمی دانم.

امیدوارم خداوند خودش اصلاح بکند این وضع را.

فقط امیدوارم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

- تیتر یک پارادوکس است. -


کورتون، یک ماده ی عجیب است.

خودِ بدن هم ترشح ش می کند و می شود هورمونِ بخشِ قشریِ غده ی فوق کلیه، کورتیزول.

کارش افزایشِ قندخون بدن است. - به هر قیمتی -

کسانی که ام اس دارند، آلرژی دارند، پیوند شده اند، بعضا حتی سرطان دارند کورتون تراپی می شوند.

و این، بیمار را اذیت می کند.

مثلِ شیمی درمانی که درمان، از خودِ بیماری دردآورتر است.

کورتون تراپی، مسخره است. سیستمِ ایمنی را درب و داغان می کند، بیمار ممکن است ایست قلبی بکند و...

یک جورهایی انگار فقط سرِ بدن کلاه می گذارد.

من برای آلرژی ام کورتونِ موضعی و در دوز خیلی کم می گیرم. یک روز که تصمیم می گیرم سرخود(!) دارو را برگردانم به همان سرم نمکیِ قبلی، بازیِ دماغ م شروع می شود!

شما با کورتون دارید روندِ بیماری تان را کند می کنید. - به هر قیمتی -

به این فکر می کنم که شیوه های جدیدِ پزشکیِ، تا حدِ خوبی همه شان همین کار را می کنند. کند کننده اند نه درمان گر.


پ.ن یک:

دارم دوباره دری وری می گویم! کاملا در جریان م.

پ.ن دو:

پستِ تولدم همین دیشب به صورت کامل و با یک لیوان آب رویش توسطِ بلاگ بلعیده شد. من هم طبیعتا به صورت کامل بیخیال ش شدم!

شاید صرفا قسمتِ آخرِ شمعِ اول ش را یک وقتی گذاشتم این جا؛ چیزی راجع به نشانه ای که سحر برای تشخیصِ خنده ی از تهِ قلب م پیدا کرده...

پ.ن سه:

می دونی،

لپ تاپ رو روشن می کنم و تلگرام رو باز.منتظرم ازم معذرت خواهی کنی که نمی کنی.

روی اعصابمی؛ می فهمی؟

داری اذیتم می کنی؛ می فهمی؟

داره کم کم از دستت گریه م می گیره؛ می فهمی؟

پ.ن چهار:

اگه نگین دوباره فازِ غم برداشتم باید بگم حس می کنم دارم خودم رو کورتون تراپی می کنم...

موفقیت. - به هر قیمتی -

پ.ن پنج:

مشهد، حرم، ورودیِ باب الجوادتان...

هعی...

یک مشهد می شود ببرید من را...؟


+

بیست و هشتم دی ماه 94:

اَه غلیظ م را هل می دهم توی لیوانِ دم نوشِ نعنا و حالت تهوع م از بی شعوریِ بعضی را قورت می دهم.

حال م را به هم می زنند بعضی متظاهرین.

اَه.

دم نوش م هم کوفت م شد.

ترجیح می دهم هرچه زودتر خودم را از صف تان بکشم بیرون.

اَه..


+

لعنت به مدیر و سیستمِ آموزشی ای که برای بقای خودش بچه ها را رو به روی هم قرار می دهد...


+

دلِ پرم را فعلا آرام می کنم و می روم توی قرنطینه.

همین.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

در افتتاحیه ی جشنواره ی مردمیِ فیلمِ عمار - که بسیار بیش از جشنواره ی فجر دوستش می دارم - آقای مفیدی کیا، همان میم.ب.مهاجر، که دستکشِ ننه عصمت نصیب شان شد یک حرفی زدند که یادم هست چند وقت پیش توی بلاگ شان هم خوانده بودم ش: (نقل به مضمون می کنم )

کاش روزی برسد که به واسطه ی هنرمان در لیستِ ترورِ موساد قرار بگیریم.


توی دل م قند آب می شود با این آرزو و دل م می خواهد من هم روزی، به واسطه ی هنرم، دانش م، ادبیات م در لیستِ ترورِ موساد قرار بگیرم...


چند وقتی هست پیکسلِ شهید احمدی روشن، امام موسی صدر، شهید چمران و شهید آوینی جلوی چشم هام و روی میزِ تحریرم جا خوش کرده اند.

دانش م، قلم م، هنرم، کلمات م چه قدر در این دنیا پیش می روند؟ تا کجا؟




+

20 دی 1394:

دل م می خواهد این پست -که با نظرِ هدا خیلی دارد خوب می شود- تا کنکور بماند این جا.

کارِ واجبی باهام داشتید تلفنِ همراه م بهترین وسیله است.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۱
فاء