کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ دوازدهم تا بیست و دوم ش...


رفته بودم کتاب فروشی که طبقِ معمول به جای کلیپس و لاک و مدادِ چشم پول م را حرامِ (!) کتاب بکنم!

آقای کتاب فروش پرسید چی می خوانم که بتواند پیشنهادهایی بهم بکند. گفتم که امیرخانی می خوانم و منتظر بودم بگوید : " اه، پسره ی مغرور فکر کرده کی ه که این جوری می نویسه " و بسیار شبیه به همین ها که اوایل و اواسطِ راهنمایی می شنیدم. آماده بودم که حرف هایش را بشنوم و یک گوش م را دروازه کنم که همه شان بیرون بروند!

- " به جز اون. این روزها که همه امیرخانی و فاضل نظری می خونن. "

چند ثانیه ای طول کشید که بتوانم جمله ی آقای کتاب فروش را هضم کنم!

بعد از آن که هشتاد هزار تومان کتاب و مستند خریدم و آمدم بیرون فقط داشتم به این حرف فکر می کردم.

روزگاری بود که رضا امیرخانی یک ساختارشکنِ مغرورِ هیچ چیز ندان بود که کتاب هایش به چشمِ خیلی ها ارزش خوانده شدن نداشتند! اما حالا این آمارِ آقای کتاب فروش امیدوارم کرده بود به این که می شود سلیقه ی جامعه را هم تغییر داد. می توان جامعه را برد به سمتِ دیگری. می توان انقلاب کرد...

اما این انقلاب، قهرمان می خواهد، پرچم دار می خواهد.

من، حتی متولدِ دوران و عصر خمینی هم نیستم. شش سال بعد از خمینی به دنیا آمدم. ولی فکر کن، یک نفر باشد جلوی همه ی عالم بایستد که : "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ". یک نفر باشد که توی اولین روزِ ورودش به کشور بعد از کلی وقت تبعید بگوید: " من دولت تعیین می کنم.". یک نفر که صراحتا بگوید: " غلط می کنی قانون را قبول نداری؛ قانون تو را قبول ندارد. "و اظهاراتی عجیب و محکم که می توان همه شان را توی صحیفه ی نور پیدا کرد.

وقتی درگیرِ بیانه نوشتن برای مطالبات مان بودیم هانیه سمندری که زنگ زده بود برایم بگوید باید چه کار کنم گفت: " فاطمه، صحیفه ی امام رو بخون. ناخودآگاه لحنِ بیان ت محکم میشه. آقا جان، این باید بشود؛ محکم." 

خواندم. خیلی کم اما اوضاع عجیب غریب شد برایم...

این آدم کی بود؟!

این آدم که انگار پشت ش به یک چیزِ فرازمینی گرم بود. ره برِ مردمانی بود که همه جوره تحتِ تحریم بودند و هم زمان درگیرِ جنگی که همه ی دنیا را نشانده جلوی رویشان. ره برِ مردمانِ کشوری جهان سومی که برای وارد کردن یک فشنگِ ژ-سه باید دنیا را دور بزنند. ( و اصلا کیست که نداند حتی سی سالِ پیش هم ژ-سه کاربردش در جنگِ تن به تن و به عنوان چماق بیشتر بود! )

این آدم که اوضاع را می داند و می داند این کشور، تازه انقلاب کرده و هنوز خودش با خودش تکلیف ش معلوم نشده واردِ یک جنگِ خارجی هم شده. این آدم که با این وجود، پشتِ همه ی ابر قدرت ها را می لرزاند.

اصلا انگار این آدم همین است؛ سخت. محکم.

حالا پرده عوض می شود. تصویر می رود توی همان محله ی حاشیه ایِ تهران، جماران.( حواستان باشد الان حوالیِ دهه ی شصت ایم و جماران یک محله ی اعیان نشینِ تهران نیست. ) همان حسینیه ای که دیوارهاش تک و توک نم دارند.همان سکو و همان صندلی. تصویر به ملاقاتِ بسیجی های خمینی رفته.

این آدم کیست؟

یک جمله ی معمولی می گوید: " من به شما غبطه می خورم. "

جماران را صدای های هایِ گریه ی بسیجی های خمینی پر می کند. به پهنای صورت اشک می ریزند. چی گفته مگر؟! فقط یک جمله ی ساده...

این آدم کیست...؟

همین دو پرده کافی ست.

نمی خواهم به نامه هایش و "تصدق ت شوم" هاش برای هم سرش بروم.

نمی خواهم به جنبه ی پدربزرگ بودن ش برسم.

نمی خواهم به تاثیرِ یک جمله اش در غائله ی پاوه فکر کنم.

نمی خواهم به عکسِ لبخندش روی سینه ی سربازان ش نگاه کنم.

همین دو پرده کافی ست.

همین که خمینی امید را زنده کرد در ما.

همین که خمینی به ما جرئت داد.

همین که تک واژه ی " جامِ زهر "ش سی و چند سال بعد، باعث می شود مثلِ منی با تمامِ استدلال های منطقیِ و دلسوزانه ی فرماندهانِ آن دوران نپذیرد بعضی چیزها را...

همین که اگر خمینی نبود، شما چه کاره بودید؟


خیلی خیلی بهتر از من رضا امیرخانی نوشته.

در ادامه مطلب بخوانیدش.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

" بهمن را دوست دارم."

این را که توی خانه گفتم، خواهرم از مامان پرسید: " چرا بهمن رو دوست داره؟"

مامان گفت: " چون تولدش ه."

بعد از جوابِ مامان نشستم به کنکاشِ دلایلِ دوست داشتنِ بهمن.

شاید بخشی از دوست داشتنی بودنِ بهمن به خاطرِ همین باشد. خب بالاخره روزِ تولدِ آدم روزی ست که فکر می کند به هر دلیلی باید یک فرقی با بقیه ی روزها داشته باشد.به هر دلیلی عادی نباشد، شبیهِ بقیه ی روزها نباشد. شاید خیلی سال ها هم روزِ تولدِ آدم چندان فرقی با بقیه ی سال ش نداشته باشد اما همین فکر که این روز را "باید" برای خودم متفاوت کنم کافی ست که چند وقتی حالِ روزهیا یک نواختِ آدم دگرگون بشود و متفاوت.

این تفاوت، یک جاهایی خیلی مهم تر می شود و اصلا حیاتی ست. مثلا وقتی تولدت دور از اتفاقاتِ رایجِ هیجان آور باشد. بعضی روزها و ایام خودشان خاص اند مثل عیدِ نوروز و شروع تابستان و اولِ مهر و این ها. ولی زمستان ها اگر اتفاقِ هیجان انگیزی نداشته باشد آدم را از یک نواختی می کشد. اواسط بهمن، دیگر جان می دهم تا برسم به یک هفته قبل از تولدم. حالا در آن یکی دو هفته ی قبل از تولدم هستم و یک شوقِ عجیبی جوانه زده توی دل م...

بهمن را به دلایلِ مختلفی دوست دارم.

این اولی ش بود.

از باقی ش هم نوشته ام که به وقت ش منتشر خواهد شد!

 

پ.ن: اصلا هم ندید پدید و ذوق زده و بی ظرفیت نیستم!!

+

باران می آید. ساعت یازده شب است. حرف از رفتنِ زیرِ باران می شود و یا خزیدن زیر پتوی گرم و نرم.

می گوید: " این کارا مالِ عاشق هاست."

حرفی نمی زنم.

ادامه می دهد: " رفتید؟ "

می گویم: " نه ولی پنجره بازه "

می گوید: " پس شما عاشق این. عاشقِ آدم آرمانی تون. "

جواب می دهم: " بله. خیلی زیاد. شب تون به خیر."

حوصله ندارم توضیح بدهم که تا به حال عاشق نشده ام و البته ضرورتی ندارد و شاید دلیلِ دوم، دلیلِ مهم تری باشد. حوصله ندارم بگویم شعرهای عاشقانه و موسیقی های جوان پسند را هیچ وقت نفهمیدم و اتفاقا از میان شان، آن هایی که برایم دوست داشتنی شدند به خاطر توصیف های عاشقانه شان از زلف و انگشتان کشیده و قامت چون سرو معشوق نبوده است؛ ظرافت های مضمونی شان باعث ش بوده. مثلا وحشیِ بافقی و یا غزلیاتِ سعدی. حوصله ندارم بگویم اصلا این سه حرفیِ عین شین قاف را تا به حال تجربه نکرده ام.

اما کمی که مداقه می کنم و رجوع می کنم به درون م و " بل الانسان علی نفسه بصیره " می بینم شاید راست بگوید:

من عاشقِ آدمِ آرمانی ام هستم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

مملکتِ ما مدیر ندارد.

این همه آدمی که مدیریت خوانده اند دارند چه کار می کنند و این همه مدیری که سرِ کارند چه کاره اند الله اعلم ولی به واقع سرِ کارند...

من، از دنیای بزرگ تر ها بدم می آید. اصلا چندش م می شود از دنیاشان.

یکی را می خواهم بیاید از دلایل محبوبیتِ امام خمینی بگوید که تشییع پیکرش شد یکی از بزرگ ترین اجتماعات.

یکی بیاید از مدیریت و اصلا حکومت بر قلب ها بگوید.

یکی بیاید حالیِ من بکند اقلا که چرا آدم ها جایی که می دانند نمی توانند کار کنند می مانند.

من می خواهم جایی پیشرفت بکند به فرض. بعد می بینم حضورِ من در آن جا کمکی به پیشرفت نمی کند. تقوا می گوید آن جا را خالی کن و یک نفر توانمند را بگذار جای خودت؛ درست شبیهِ کاری که شهید همت کرد و حاج احمد متوسلیان را برای فرماندهی معرفی کرد.

نمی دانم دیگر باید چه کار کنم.

بخندم؟

گریه کنم؟

عصبانی باشم؟

ناامید بشوم؟

اصلا نمی دانم.

امیدوارم خداوند خودش اصلاح بکند این وضع را.

فقط امیدوارم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

- تیتر یک پارادوکس است. -


کورتون، یک ماده ی عجیب است.

خودِ بدن هم ترشح ش می کند و می شود هورمونِ بخشِ قشریِ غده ی فوق کلیه، کورتیزول.

کارش افزایشِ قندخون بدن است. - به هر قیمتی -

کسانی که ام اس دارند، آلرژی دارند، پیوند شده اند، بعضا حتی سرطان دارند کورتون تراپی می شوند.

و این، بیمار را اذیت می کند.

مثلِ شیمی درمانی که درمان، از خودِ بیماری دردآورتر است.

کورتون تراپی، مسخره است. سیستمِ ایمنی را درب و داغان می کند، بیمار ممکن است ایست قلبی بکند و...

یک جورهایی انگار فقط سرِ بدن کلاه می گذارد.

من برای آلرژی ام کورتونِ موضعی و در دوز خیلی کم می گیرم. یک روز که تصمیم می گیرم سرخود(!) دارو را برگردانم به همان سرم نمکیِ قبلی، بازیِ دماغ م شروع می شود!

شما با کورتون دارید روندِ بیماری تان را کند می کنید. - به هر قیمتی -

به این فکر می کنم که شیوه های جدیدِ پزشکیِ، تا حدِ خوبی همه شان همین کار را می کنند. کند کننده اند نه درمان گر.


پ.ن یک:

دارم دوباره دری وری می گویم! کاملا در جریان م.

پ.ن دو:

پستِ تولدم همین دیشب به صورت کامل و با یک لیوان آب رویش توسطِ بلاگ بلعیده شد. من هم طبیعتا به صورت کامل بیخیال ش شدم!

شاید صرفا قسمتِ آخرِ شمعِ اول ش را یک وقتی گذاشتم این جا؛ چیزی راجع به نشانه ای که سحر برای تشخیصِ خنده ی از تهِ قلب م پیدا کرده...

پ.ن سه:

می دونی،

لپ تاپ رو روشن می کنم و تلگرام رو باز.منتظرم ازم معذرت خواهی کنی که نمی کنی.

روی اعصابمی؛ می فهمی؟

داری اذیتم می کنی؛ می فهمی؟

داره کم کم از دستت گریه م می گیره؛ می فهمی؟

پ.ن چهار:

اگه نگین دوباره فازِ غم برداشتم باید بگم حس می کنم دارم خودم رو کورتون تراپی می کنم...

موفقیت. - به هر قیمتی -

پ.ن پنج:

مشهد، حرم، ورودیِ باب الجوادتان...

هعی...

یک مشهد می شود ببرید من را...؟


+

بیست و هشتم دی ماه 94:

اَه غلیظ م را هل می دهم توی لیوانِ دم نوشِ نعنا و حالت تهوع م از بی شعوریِ بعضی را قورت می دهم.

حال م را به هم می زنند بعضی متظاهرین.

اَه.

دم نوش م هم کوفت م شد.

ترجیح می دهم هرچه زودتر خودم را از صف تان بکشم بیرون.

اَه..


+

لعنت به مدیر و سیستمِ آموزشی ای که برای بقای خودش بچه ها را رو به روی هم قرار می دهد...


+

دلِ پرم را فعلا آرام می کنم و می روم توی قرنطینه.

همین.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

در افتتاحیه ی جشنواره ی مردمیِ فیلمِ عمار - که بسیار بیش از جشنواره ی فجر دوستش می دارم - آقای مفیدی کیا، همان میم.ب.مهاجر، که دستکشِ ننه عصمت نصیب شان شد یک حرفی زدند که یادم هست چند وقت پیش توی بلاگ شان هم خوانده بودم ش: (نقل به مضمون می کنم )

کاش روزی برسد که به واسطه ی هنرمان در لیستِ ترورِ موساد قرار بگیریم.


توی دل م قند آب می شود با این آرزو و دل م می خواهد من هم روزی، به واسطه ی هنرم، دانش م، ادبیات م در لیستِ ترورِ موساد قرار بگیرم...


چند وقتی هست پیکسلِ شهید احمدی روشن، امام موسی صدر، شهید چمران و شهید آوینی جلوی چشم هام و روی میزِ تحریرم جا خوش کرده اند.

دانش م، قلم م، هنرم، کلمات م چه قدر در این دنیا پیش می روند؟ تا کجا؟




+

20 دی 1394:

دل م می خواهد این پست -که با نظرِ هدا خیلی دارد خوب می شود- تا کنکور بماند این جا.

کارِ واجبی باهام داشتید تلفنِ همراه م بهترین وسیله است.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

طعمِ کنکور تازه دارد به مذاق م خوش می آید.

مثلا توی روزهایی که کتاب ویرایش می کنم :)


+

مجبورم،

مجبووووووووووووووور!

متوجه اید؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

 

ماجرا از صحنه ی احد شروع می شود.

تصویر یک تنگه.

تنگه ای که قرار بوده محافظت شدیدی روی آن اعمال شود. رهبر مدافعان تاکید کرده که این تنگه نباید خالی بماند.

تصویر باز می شود.

مدافعانِ تنگه به سمت غنائم جنگ می روند.

مهاجمان از پشت، تنگه را تصرف می کنند و جنگ مغلوبه می شود.

جنگی که تا این لحظه به سود مسلمانان پیش می رفته.

تصویر روی چهره ی رهبر مدافعان ثابت می ماند.

 نگران است.

نگرانِ جانِ خودش؟

نگران این حلقه ی محاصره ای که هر لحظه تنگ تر می شود؟

نگران تیرها و شمشیرهایی که به طرفش می آیند؟

 

دستش را بالا می برد.

تصویر روی دست های مرد ثابت می ماند.

همه منتظرند.

او قطعا شکایت خواهد کرد، از خدایش کمک خواهد خواست که از این معرکه سالم بیرون برود.

دستش را بالا می برد:

" خدایا! قوم مرا هدایت کن. این ها نمی دانند."

نگران است.

نگران عاقبت قومش...

 ***

صحنه ی دوم توی طائف اتفاق میفتد.

چندسالی هست که می آید و مردم را دعوت می کند و برمیگردد...

و هر سال هیچ کس حتی به صحبتش گوش هم نمی دهد.

نگران است.

نگران مردمی که هر سال او را دیوانه و ساحر می خوانند و با سنگ هایشان بدرقه اش می کنند.

او کنار دیواری می نشیند.

دست هایش بالا می روند.

تصویر روی دست های مرد ثابت می ماند.

او حتما شکایت خواهد کرد.حتما از خدایش می خواهد این قوم را عذاب کند.

دست هایش بالا می روند:

"خدایا! من به تو گله دارم. از این مردم؟ نه، آن ها نمی فهمند. خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم. از این که دیگر در من توان برخاستن نیست. چرا راه دیگری به ذهنم نمی رسد؟"

"خدایا! آیا مرا به خود وا می گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفانی؟"

 ***

در کوچه های مکه قصه دنبال می شود.

راه می رود و به حال جهل مردم افسوس می خورد.

کسی از بالای پشت بام خانه ای روی سر مرد خاکستر می ریزد.

دختر کوچکی، نگران بابا، خاکستر ها را از لباس مرد می تکاند.

 

 

 

 

این پیامبر نفرین کردن نمی داند؟ (۱)

این پیامبر...

 

او را خدا رحمه للعالمین خوانده. رحمتی برای تمام جهانیان.

او را خدا دارای خلق حسن خوانده. که اگر این ویزگی را نداشت مردم از اطرافش پراکنده می شدند.

او را طبیب دوره گردی (۲)گفته اند که منتظر بیمارش توی خانه نمی ماند.

وسایل طبابتش را برمی داشت و دنبال دل های مریض مردم می گشت؛ که درمانشان کند...

طبیبی که پریشانی و فلاکت انسان ها بر او سنگین است.

طبیبی از جنس همین مردم...

طبیبی که بابت تباه کردن استعدادهای نهفته ی آدم ها، که نسبت به آن ها جاهل اند به قدری تاسف می خورد که پروردگارش می گوید:

"نزدیک است جانت از شدت تاثر و تاسف برای ایمان نیاوردن این مردم از دست برود..."

 

***

تصویر روی ما زوم شده است. روی قومی که چند سالی می شود طبیب مهربانش را به ظاهر نمی بیند.

تصویر روی ما ایستاده.

دستمان بلند می شود:

خدایا! ما دلتنگ طبیب مهربانمان هستیم....

 

" اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن... "

 

پ.ن:

شب جمعه ای دیگر...


(۱): خدا خانه دارد. فاطمه شهیدی

(۲): خطبه ی ۱۰۸ نهج البلاغه

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این روزها، دورانِ تصمیم های بزرگی ست برایم.

خیلی حسِ خوبی بود؛ می دانید؟ این که فکر کنی کسی هست که هر روز حرف هایت را بشنود و بخواند و مدام هم ازت تعریف کند.این که فکر کنید یک شخصِ مادی هست که هر کسی اذیت تان کرد بروید و یک حرفِ معمولی بزنید و مثلا او خودش بفهمد که ناراحت ید. خیلی حسِ خوبی بود ولی راستش نشستم و با خودم فکر کردم که درست نیست؛ حالا من هر اسمی می خواهم برایش بگذارم، هر جور می خواهم توجیه ش کنم. به هر حال درست نیست. شیرین است اما درست نیست.

و خب تمام ش کردم.

سخت بود. خیلی زیاد.

نیم ساعتی زل زده بودم به پنجره های اتاق م و به نمودارِ انرژی یونشِ عناصر فکر می کردم. یک عنصر وقتی یک لایه ی الکترونی ش را از دست می دهد یک جهش می زند. فکر می کردم که جهش های زندگی م تا این جا، تعدادِ زیادی شان بعد از بریدن بوده. بریدن از شال گردن م، "یوسف" هام، وبلاگ م و... تعدادی شان بعد از قطعِ انحصارطلبی م بوده. انحصارطلبی نسبت به پدر و مادرم بعد از آمدنِ زهرا، انحصارطلبی نسبت به دوستان م، انحصارطلبی نسبت به وسایلِ شخصی ام.

عناصر وقتی خودشان را از الکترون هایشان می کَنند جهش می کنند...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

یک روزی کرایه ی تمامِ این اتوبوس ها و تاکسی ها را که برای دیدن و پیدا کردن ت سوار شدم، پول کفه ی ساب رفته ی تمام کفش هام که خیابان ها را باهاشان متر کردم و خرجِ فریم و عدسیِ عینک م را که آسمان و زمین را جوریدند برای پیدا کردن ت ازت می گیرم!



پ.ن:

الکی مثلا من هم بلدم عاشقانه بنویسم!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این را پارسال همین موقع ها نوشتم. این روزها که گاهی دوباره حالم عجیب می شود این پست می آید به خاطرم و با شهدای گمنامِ خیابانِ فاطمی خودم را آرام می کنم...

+

روایت اول: پردیس سینمایی ملت، پارک ملت، تهران

با زهرا و نونا آمده ایم پارک. توی یکی از صبح های جمعه ی اول دبیرستان. مهرخ اول پارک را اشتباه رفته. این هم یکی دیگر از اشتباه های من است که نغییر پارک را نرساندم به گوش مهرخ. نیم ساعت بعد مهرخ هم کنارمان است. عکس گرفتن و رفتن کنار بزها و گشتن توی زمین بازی. قرار بوده یک فیلم هم ببینیم و حالا مقابل آن کشتی جلوی پردیس سینمایی ایستاده ایم به تماشای لیست فیلم ها.

خوابم میاد رضا عطاران و یکی و دو فیلم دیگر. آن گوشه هم سالن اکران یک فیلم است که نام کارگردانش زیاد برایم آشنا نیست ولی از بنر جلوی سالن می شود فهمید که با یک فیلم دفاع مقدس طرف هستی. چون سلیقه ی همه ی بچه ها را نمی دانم این انتخاب را برای خودم منتفی می کنم و خوابم میاد هم به دلایلی وتو می شود و در نتیجه بی خیال فیلم دیدن می شویم.

اما من ته دلم دوست دارم این فیلم را ببینم: شورِ شیرین.

 

روایت دوم: کردستان، سنندج، مسابقات قرآن کشوری.

امروز یکی از روزهای مهم زندگی من است. اولین مسابقه ی قرآن رسمی ام را قرار است بدهم و آن هم توی یک شهر غریبه و دور از مامان. سنندج توی پستی ساخته شده؛ یعنی کوه های اطراف کاملا به آن مشرف اند. مسابقه با اول شدنم تمام می شود و من غرق فضای متفاوت شهر شده ام. توی 6 سالگی هنوز درکی از متفاوت بودن مذاهب ندارم. برای من مردمان سنندج هم کسانی هستند شبیه مردمان تبریز و تهران و شیراز و اصفهان. و چه نگاه زیبایی است نگاه بچگی هایمان...

کوه های اطراف سنندج قشنگ اند. صبح های زود، توی سرمای زمستان کردستان کوه ها دلت را قرص می کنند به زمین زیر پایت.

سنندج شهر زیبایی است.

کردستان اقلیم دوست داشتنی است. توی 6 سالگی. توی 17 سالگی.

 

روایت سوم: کتابخانه ی دایی جان. یکی از روزهای دبستان

کتابخانه ی دایی یک قفسه دارد که کتاب های دوران دفاع چیده شده اند داخلش. کتاب چمران، کتاب صیاد، کتاب باقری، کتاب کاوه، سری کتاب های درهای بسته و نیمه ی پنهان ماه و یادگاران.

روزهای دبستان من با این کتاب ها می گذرد. و من پر از واقعیات عجیبی می شوم که این روزها اصلا نمی فهممشان. حالا من یک فرد با دیتاهای زیادی از دوران دفاع هستم که قدرت تحلیلشان را ندارد...

 

روایت چهارم: خانه ی خودمان، تهران. بخش خبری ساعت 20 شبکه ی خبر

  • مرضیه ی افخم، سخنگوی وزارت امور خارجه نسبت به وقوع فاجعه ی انسانی در کوبانی، شهرِ کرد نشین هشدار داد. ایشان با اشاره بر جنایات گروه تروریستی داعش به جامعه ی بین المللی خاطرنشان کرد داعش هم اکنون کوبانی را از 3 جهت محاصره کرده است و با بی توجهی نهادهای بین المللی و سازمان های مدعی دفاع از حقوق بشر احتمال وقوع یک قتل عام دیگر دور از ذهن نیست.

    ایشان این حرکت را به شدت محکوم و حمایت های جمهوری اسلامی ایران را از مردم مظلوم کوبانی اعلام کرد.

سرم سوت می کشد...

اینجا، توی همین دنیا هنوز هم جنگ نابرابر ادامه دارد...

ما پس ادعای چه می کنیم؟ چه چیزی مان از زمان حضرت آدم بیشتر شده که از همه ی کائنات توقع همکاری داریم؟

هنوز هم همان ماجرای قلدری و زور من بیشتره بر روابط ما حاکم است. و تمام.

 

روایت پنجم: خانه ی خودمان، همین روزهای اخیر.

شورِ شیرین به نیمه هایش رسیده.

آهنگ از خون جوانان وطن علیرضا قربانی از گوشی تلفن همراهم پخش می شود.

کتاب های روایت فتح جلوی چشم هایم می آیند.

کردستان توی اتاقم جان می گیرد.

تپش قلبم بیشتر می شود وقتی صحنه ای از فیلم می رسد که می شنوم: " اگه شما نمیان به محمود بگین..."

دست هایم یخ می کنند و دلم می خواهد مامان همین الان بیاید توی اتاق و دست هایش را برایم باز کند که من بروم توی آغوشش و بگویم: مرد بود مامان، مــــرد...

 

روایت ششم: زیباکنار، مجتمع فرهنگی صدا و سیما، نوروز 93

چ ابراهیم حاتمی کیا اکران می شود. من با پیش زمینه ی نیمه ی پنهان حبیبه جعفریان، مرد رویاهای سیدمهدی شجاعی و چند کتاب دیگر چمران را تماشا می کنم. من دیتاهایم را زیادتر می کنم...

منتظرم یک روزی بشود که بروم قزوین، بروم یادمان شهدای شلمچه، بروم منظقه ی شرهانی، بروم بهشت رضا، بروم کردستان...

منتظرم یک روزی بشود دهلاویه را ببینم و دیتاهای توی ذهنم مجسم بشود.

منتظرم...

روایت هفتم: خانه ی خودمان، پشت میز تحریر

فاطمه ی ریاحی چیزهایی از شهید همت گفته برایم که دارد دیوانه ام می کنم...

منِ بچه ی به اصطلاح مذهبی جامعه چه کار دارم می کنم؟

کجای کار جهان ایستاده ام؟ چرا اصلا شبیه این اسطوره ها نیستم؟ قهرمان هایم چه کسانی شده اند؟ مردِ عنکبوتی؟ تن تن؟ چه کسی؟

من چرا شجاعت کاوه را نمی شناسم؟ من چرا هوش  و خلاقیت باقری را نمی شناسم؟ من چرا حیای همت را نمی شناسم؟

 

 

هر کسی باید توی زندگی اش قهرمان داشته باشد...

هر کسی باید اسطوره داشته باشد. اسطوره نباید بت باشد که شکسته بشود . قهرمان باید از جنس آدم باشد. قهرمان باید شبیه ما باشد. روح آدم قهرمان می خواهد که زنده بماند.

فکر می کنم مردم عراق و سوریه این روزها قهرمان ندارند. فکر می کنم یک کاوه، یک چمران، یک باقری لازم است برای عراق. برای سوریه. برای فلسطین.

خدای من !

فکری می شود برای این اوضاع بکنی؟

ما هنوز همان مخلوقات روز اولیم. ماجرای هابیل و قابیل هرروز تکرار می شود. ما بچه های مثلا مذهبی هم شده ایم خوب های قوم سبا. صدایمان در نمی آید نکند به کسی بر بخورد. ظلم می بینیم و سکوت می کنیم. ظلم می کنیم و افتخار می کنیم. و فقط برایمان مهم است که واردات پژو به ایران کم شده و اپل توی ایران نمایندگی ندارد.

خدای من !

دغدغه ی دوستان من نیست دخترک کرد کوبانی، سیلان.

خدای من !

اگر فردا بخواهی جانم را بگیری نمی دانم خلاف های این دنیایم را قرار است چه کسی صاف کند.

خدای من !

می دانم تا وقتی این اوضاع ادامه داشته باشد خبری از منجی نیست.

می دانم با این اوضاع ما هم رفوزه می شویم.

می دانم ما هم نمی توانیم بهانه ی آمدن حجت از نظر پنهانت باشیم.

خدای من !

مردهای روزگار کجا رفتند؟

یعنی واقعا کسی نیست که از رژان و سیلان دفاع کند؟

کسی نیست اشک چشم هایش بریزد برای این وضع و بنشیند کنار اجساد سوخته ی غیرنظامی ها ؟

کسی نیست سینه اش را سپر کند جلوی این آدم های عجیب و دخترکان ترسیده ی این جهان را پشت خودش مخفی کند و کمی آرامشان کند؟

کسی نیست که مطمئنشان کند تا پای جان می ایستد و مراقب آن هاست؟

کسی نیست برادرانه نگاهشان کند؟

دخترکان سوری این روزها مثل گنجشک های ترسیده قلبشان تند تند می زند. دخترکان عراقی این روزها گلوله ی آخر تفنگ هایشان را نگه می دارند برای لحظات آخر خودشان و وقتی که مقاومت شکسته است.

خدای من !

می شود خودت آرام دلشان باشی؟ خودت مراقب قلب های ترسیده شان باشی؟

                                       ***

مامان در اتاق و دست هایش را باز می کند. می روم توی آغوشش و توی گوشش زمزمه می کنم: مرد بودن مامان؛ مـــــــــــــرد...

 

پ.ن 1 :

این روزها دربرابر نگاه های سنگین توی خیابان و بعضا تیکه هایی که می شنوم و گام هایی که پشت سرم راه می افتند و مدام یک چیزهایی را تکرار می کنند که من تا به حال نشنیدمشان هر چه قدر دنبال یک نگاه سر به زیر امن می گردم پیدایش نمی کنم.

یکی که یک چشم غره ی به جا برود و پشت سرش احساس امنیت بکنم. بدون این که بشناسمش به جای برادر نداشته ام پشتم را بگیرد.

پیدایش نمی کنم...

فقط بعد از هربار رسیدن به خانه مقنعه ام را تنگ تر می کنم و کش چادرم را محکم تر. یک دل سیر گریه می کنم و به بابا می گویم اشتباه کردم؛ لطفا همیشه خودت مرا ببر و بیاور...

مرد بودن مامان؛ مــــــــــرد...

پ.ن 2 :

 کاش اسم مرا نمی دانستید، کاش من را نمی شناختید.

آن وقت می نشستم و یک دل سیر برایتان از این روزهای شهرم می گفتم...

پ.ن 3 :

شما پشت و پناه من اید. شک ندارم.

محرم ها دلم را قرص تر می کند؛ که ما صاحبان مهربانی داریم...

ما تا آخر ایستاده ایم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۳
فاء