کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

در هوای عجیب خوبِ این روزهای تهرانِ رویاییِ بدونِ ترافیک و دود، این ها را با صدای بلند می گذاریم توی ماشین...



ارغوان م آن جاست،

ارغوان م تنهاست، 

ارغوان م دارد می گرید...


ارغوان،

تو برافراشته باش...




بازآی دلبرا،

که دل م بی قرارِ توست

وین جانِ بر لب آمده در انتظار توست...



هنوز هم نمی خواهی بیایی...؟

نود و پنج هم رسید ها...




خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

نود و پنج غیر منتظره تر از هر سالی شروع شد. با این که ساعت تحویلِ سال می چسبید برای گلزار رفتن و نماز را توی یادمان شهدای هفتم تیر خواندن و بعد هم چرخیدن میان شهرِ امنِ شهدا ولی همه چیز با یک پیام تمام شد که: " ملیکا، من نمیام."

به همه گفته بودم که اگر خدا بخواهد امسال م را توی قطعه ی فانوس نو می کنم و ملیکا بهم گفت که او هم می آید. اما اتفاقاتی که افتاد باعث شد امسال این شکلی بشود. حتی برنامه ریزی کرده بودم یک روز بروم و تهِ کوروش را دربیاورم و بعد هم بادیگاردِ حاتمی کیا را ببینم و بعد دوباره بچسبم به درس اما این هم نشد! اصلا قشنگ احساس می کردم خدا می گوید: " هر چی من بخوامه! "

ساعت شش صبح رفتیم خانه ی مادربزرگ توی همان محله ی قدیمی و جنوبیِ تهران؛ فلاح. سال تحویل شد و مادر لباس پوشید و با پدر رفتند بیمارستان که مادر مریض هاش را ببیند. ساعت دوازده برگشتند و از لحظه ای که رفتند من از جایم کنده شدم و پای گاز بودم تا خودِ ساعت سه! مادربزرگ هم تلاشِ قابل احترامی داشت که کلِ فنون آشپزی را توی همین یکِ فروردین یادِ من بدهد! خلاصه، گذشت تا ساعت دو مهمان ها رسیدند و ناهار و بعد هم طبیعتا چای و بعد هم دنبالِ کوروش گشتن! ساعت هفت هم رسیدیم خانه در حالی که نه مانتو خریده بودم، نه کفش، نه روسری و نه حتی فیلم دیده بودم! خنده دار بود کلا.

حوالی ظهر بود و از شدت جذابیتِ انتهای مهمانی (!)، گوشه ی اتاق سرم را کرده بودم توی گوشیِ مامان و می گشتم که یک اتفاق عجیب دیگر افتاد. راستش خودِ اتفاق چندان عجیب نبود و حتی می توان گفت قابل پیش بینی بود برایم که دیگر همین روزها وقت ش است اما یک حالِ عجیبی پیدا کردم بعد از فهمیدن ش. به وضعیت های مشابه فکر کردم یا مثلا به حصاری که بعدش دورِ آدم و یک مجموعه ی کوچک کشیده می شود و اصلا ادبیات و تیپ و قیافه و دغدغه های آدم را عوض می کند. توی وقت های استراحت م به این فکر می کنم که قرار است چه طور با وقوع ش برای دوستان م کنار بیایم؟ قرار است چند روز طول بکشد که به وضعیت جدید عادت کنم؟ آن احساسِ عجیب و غریب که می افتد روی دل م تا کی باقی می ماند؟ تنهایی ها و تفاوت را چه قدر احساس می کنم؟ تا کجا می توانم - مثل همیشه - برایشان مسخره بازی در بیاورم؟ اصلا جایم ،که قطعا عوض می شود، می رود کجای زندگی شان؟ اولین احساسِ تازه را همین ساعاتِ اول تجربه کردم.

این حرف ها را این شکلی گفتم اما حسابی خورده توی برجک م. از این که هشت ماه است اوضاعِ من و گلزار شهدای بهشت زهرا همین است. قصد می کنم، برنامه ریزی می کنم، ذوق می کنم، همراه پیدا می کنم، نقشه ها را در می آورم و طرح می ریزم که چه طور بروم با کمترین طیِ مسافت به همه برسم بعد مدام نمی شود.

حسابی خورده توی برجک م که نوه ی عموی مادرم که عروسیِ برادرش یکی از بهترین مراسم هایی بود که رفته بودم امسال عید مراسمِ ازدواج ش است و جدا از خوش گذشتن ش، مشهد است. بعد من نمی توانم بروم طبیعتا و حالا کو تا یک عروسیِ دیگر که بتوان با آرامش خیال رفت...

حسابی خورده توی برجک م از این که امسال مهمان نداریم و عید دیدنی تعطیل است.

اما خب، به هر حال این اوضاعِ امسال است و گرچه این حرف ها برای دهنِ من گنده است اما هنوز صدای شهید باقری را می گذارم توی گوش م: " همینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه. "

 

پ.ن یک :

اردوی راهیانِ دانشگاه شریف،

گلزار شهدای بهشت زهرای تهران،

نطنز و امام زاده سلطان حسین،

مشهد و حرم و بهشت رضا و خانه ی پسر عموی مادر،

امام زاده علی اکبر چیذر،

امام زاده صالح،

عمارت مسعودیه،

کویر،

امام زاده قاضی صابر دهِ ونک

و امام زاده جعفر کَن

جاهایی که باید بروم را نوشته ام و زدم جایی که نبینم ش. که این چهارماهِ آخر که به نهایت فرسایش رسیده ام هوایی ام نکند.

پ.ن دو:

فاطمه ی رحمانی، هشت ساعتِ زندگی ت مالِ خداست ها. نوزده سال ت گذشت و حتی به کسری از این عدد نزدیک هم نشدی...

پ.ن سه:

از یک جایی به بعد باید از صدای توپِ سالِ نو ترسید:

خدا کنه نگی بهم تموم ه فرصت ت...

پ.ن چهار:

راستش را بخواهید نود و پنج چندان خوب برایم شروع نشد. خستگی داشت و به هم  ریختگیِ برنامه ها و نبودنِ دلِ خوش. اما خیلی به این فکر می کنم که خداوند چه می خواسته از من که امسال هم برایم بهار شده...؟



عنوان از عیدیِ مهدی یراحی:

حس می کنم بدجور نزدیکی به خونه، وقتی که مردم بوی عیدی گوش میدن



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

آه...

 [ آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است.

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی.. ]


شب اول مراسم گذشته بود و من خانه مانده بودم شبِ دوم بود و بازهم می خواستم حانه بمانم که بافت مانده و اگر تمام نشود تا آخر عید عقب می مانم. پدر نازم را کشید که لازم نیست وانمود کنی دوست نداری بیایی و این ها. از خیابان شریعتی آمدیم دنبال مادر و زهرا و پدر بزرگ و رفتیم مراسم. توی راه از فائزه پرسیدم می آید که جواب ش مثبت بود. رسیدیم. شلوغ بود؛ مثلِ همیشه.

ماشین را روبه روی دانشگاه تهران پارک کردیم و تا خیابان کشوردوست دویدیم. قرارمان با پدر هم شد سرِ همان سه راهی همیشگی. همان جایی که از پنج شش سالگی که آمدم تهران وعده ی بعد از مراسم مان بود. از آن روزهایی که می رفتیم توی آن حیاطِ باصفا که راه داشت به حسینیه تا همین امسال که طبقه ی سوم پارکینگ می نشستیم.

آقای پناهیان حرف می زد. آخرهای سخنرانی بود. یک جانبازی از میان جمعیت بلند شد و حرفِ دلِ همه مان را زد... که دل مان می ترکد؛ حرف از رفتن نزنید...

فائزه دیر رسید.غذای شبِ اول قرمه سبزی بود و عجب چیزی ست قرمه سبزی های بیت... از همان پنج شش سالگی که توی سینی غذا را می آوردند تا همین حالا...

شبِ بعد به سخنرانی نمی رسم. محمود کریمی شروع می کند از سکوت می گوید و آه از سکوت. هنوز "یاد داری فاطمه، گویا همین دیروز بود" در گوش م است که: " جبرئیل آمد معرکه با این شعار: لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار. "

آه از سکوت...

خانم آزاد و فائزه و خانم صائمی را می بینم.

امشب غذا قیمه است و چیزی برای گفتن نمی ماند از قیمه های بیت رهبری. یکی از خوش طعم ترین نذری های زندگی م. که خودم خوب می دانم این خوش مزگی فرای برنج و سیب زمینی و لپه است. که خودم هم خوب می دانم : " شرف المکان بالمکین. "

شبِ سوم است و از ساعت یک کلاس داشته ام. با ملیکا و فاطمه رفته ایم بستنی فروشیِ میدان محسنی و حالا بابا آمده دنبال م. قرار است امشب میثم مطیعی در بیت بخواند. به سخنرانی نمی رسم. هر شب جلوی پروژکتورِ طبقه ی سوم پارکینگ یک جایی برای خودم پیدا می کردم و شالِ عزایم را می کشیدم روی سرم و دیگر برایم مهم نبود چه دارد می شود. به حالِ قابل ترحم خودم بلند بلند گریه می کردم. امشب ولی خیلی شلوغ است. همه جا پر است. خودم را می کشم کنارِ دیوار و ایستاده روضه گوش می کنم. نگاه م را از پرده می دزدم که بیش از این خجالت زده نشوم. که خاک بر سرِ من که آن قدر آدم نشدم که باید این اشک ها را ببینم. مگر دل م چه قدر سنگ شده که بتوانم آن اشک ها را ببینم و بازهم نفس م بالا بیاید...؟

نزدیکِ آخر مراسم است که کمی خلوت می شود. می دانم شبِ آخر است که می آیم این جا. نرفته دل م تنگ می شود. یک گوشه پیدا می شود که بنشینم و شالِ عزا را بکشم روی سرم.

همیشه برایم سئوال بود که فلانی که این قدر آدمِ خوبی ست و گناهی هم نکرده توی زندگی ش برای چی این شکلی گریه می کند؟ چه کرده مگر؟

جواب ش را چند وقتی ست پیدا کرده ام:

رفقا، قرار بوده ما کجا باشیم؟

حالا گیرم دروغ نمی گویی و غیبت نمی کنی و نمازهایت را هم می خوانی - که انصافا دم ت گرم - ولی قرار بوده ما کجا باشیم.. ؟

و حالا کجاییم... ؟

همین بس که این همه سال گذشت و ما نتوانستیم حجتِ خداوند را برگردانیم. که ما نتوانستیم به آ« جایی که باید، برسیم...

برگشتنی هندزفری را می کنم توی گوش هایم و دل م برای آن سه راهیِ وعده گاه مان تنگ می شود.


***

توی اتاق نشسته ام و دفترچه را باز کرده ام که برای بارِ هزارم بخوانم ش. می رسم به صفحه ای که توش نوشته ام دل م مشهد می خواهد و قیمه های نذریِ بیت رهبری.

دو ماه نشده هر دو را گرفته ام.

گویی خداوند خودش خصوصی ترین دفترچه ی من را می خواند...



پ.ن:

رفته بودم کارگاه هنری. خانم بهبهانی را دیدم و خواستم جیغ بکشم از خوش حالیِ دیدن شان و از زورِ دل تنگی...

فرزانگان، جزیره ی رویاییِ من بوده و هست...


* عنوان و جملات توی کروشه از پست فائزه ی شفیعی در حکایتِ دل


نواهایی که دل مان را بردند:

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B01%5D.mp3

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B06%5D.mp3


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

جلسه ی اول فیزیک سال پیش دانش گاهی بود (1). آقای مظلومی یک تِرم (2) به ذهن م اضافه کردند: sharp. تعریف و معنای شارپ برای من، آن تعریف مشخصی نیست که هم معنای brilliant و smart است برای همین من از آن مفهوم، واژه و ترم خودم را ساختم: "روشن"

اولین باری که میراث آلبرتای یک (3) را دیدم ردپای این روشن بودن آمد توی دنیایم. اواخرِ مستند کارگردان و راوی با آقای علی روحانی، طلای المپیاد دانشجویی اقتصاد، صحبت می کند و نتیجه این است: این روزها انتخاب های بچه ها رشته محور شده و این چندان موفق نخواهد بود. آخرش فرد از خودش راضی نمی شود. انتخاب های زندگیِ آدم باید ماموریت محور باشد. شبیهِ روزهای هشت سال جنگ که جوان ها همه چیزشان را می گذاشتند برای یک ماموریت. جوانی شان، علم شان، عمرشان، زندگی شان، مهارت شان همه و همه صرف آن ماموریت می شد. پس گرفتنِ آن اسکله، حفظ جزیره، ساخت موشک های بالستیک و ... فرد برای خودش یک ماموریت تعریف می کرده و بعد هر چیزی لازم بوده برای انجام ش یاد می گرفته و همه ی عمرش را می گذاشته برای آن ماموریت. اکثریتِ جامعه ی امروز را که نگاه می کنم می بینم برنامه ها یکسان است: به دنیا می آییم، بازی می کنیم، می رویم مدرسه، درس می خوانیم، کنکور می دهیم، عددِ رتبه ی کنکور و تمایلِ آن دوره ی جامعه و تعریف ش از موفقیت رشته ی دانش گاهی مان را تعیین می کند، بازهم درس می خوانیم، شاید اپلای کنیم، می رویم دنبال کار، کار می کنیم، ازدواج می کنیم، بچه دار می شویم، برای موفقیت بچه مان تلاش می کنیم و مراقب ش هستیم، ازدواج می کند، بچه دار می شود، می بینیم این لحظه را و بعد با خیال راحت می میریم.فرقِ چندانی هم با کنار دستی مان نداریم. نه زندگی و نه مردن مان.

آقای مظلومی می گفتند یکی از مهم ترین عوامل موفقیت توی سال کنکور و زندگی همین شارپ بودن است. این که بدانی قرار است چه کار کنی، به کجا برسی، تکلیف ت با خودت مشخص باشد. آینده ات را برای خودت چیده باشی و بگویی مثلا می خواهم پزشکی بخوانم و برایش باید فلان رتبه را بیاورم و مسیرم را در جهت رسیدن به آن تنظیم کنم. بگویی می خواهم به فلان کار برسم پس باید این مهارت ها را برایش داشته باشم و بروم یاد بگیرم شان. مبهم بودن بدترین حالِ زندگی ست...

سه شنبه، پیشِ نونا بودم و دیدنِ دوباره ی یکی از روشن ترین آدم هایی که در زندگی ام دیده ام به فکر این نوشته انداخت م. آدمی که هرچند از حالِ جامعه غر می زند اما راه ش را خیلی دقیق چیده. که عمرش باید صرف فلان پروژه بشود و در جهت ش واقعا چندجا تصمیم های سخت و قابل احترامی گرفته. فکر کرده، انتخاب کرده.

" آدم ها به واسطه ی انتخاب هایشان ارزش مند می شوند. "

راستش من تا جایی تصمیم م را گرفته ام اما امسال بعد از کنکور باید بازهم فکر کنم و دقیق ترش کنم. باید انتخاب کنم.

آدم هایی که فکر کرده اند و نسبت به آینده شان روشن اند چندان دور و برمان زیاد نیستند. اگر یکی شان را پیدا کردید سفت بچسبیدش که از دست تان نرود.

اگر هم جزو این آدم های روشن اید خیلی مراقب خودتان باشید که از دست نروید. زمین خدا به شما نیاز دارد.

 

پ.ن یک:

سال 1394 دارد تمام می شود. سالی که یکی از پراتفاق ترین های این نوزده سال بود. همین روزهای آخرش هم معلوم شد که شاید دانش گاه مادر عوض بشود. شهید بهشتی به دلایلی برایش تلخ شده و آن روز حرف از " عدم نیاز گرفتن از دانش گاه " می زد. پیشنهاد من " تهران " بود بلکه امسال دری به تخته بخورد و بگذارد از آن ده درصدی استفاده کنم! اما خودش و پدر نظر دیگری داشتند. انتخاب شان شهر شیراز بود. شاید سال دیگر بالاخره از تهران بروم. تصورش برایم خوشایند است. هرچند که دل م برای عزیزهای مهم ترین سال های زندگی م، برای گلزار شهدا، برای مدرسه ی شیراز جنوبی و ایتالیا، برای راسته ی کتاب فروشی های انقلاب تنگ خواهد شد. یادم باشد حداقل پیشنهاد دانشکده پزشکی مشهد را بدهم به مادر...

پ.ن دو:

عادت خوبی پارسال آمد به خانواده مان. این که سال مان را در گلزار شهدا نو کنیم. امسال هم اگر خدا بخواهد حوالیِ قطعه ی بیست و چهار و چهل خواهیم بود. شما هم بیایید برویم. – با خانواده -

پ.ن سه:

ایهام عنوان را گرفتید دیگر؟!

:)


پ.ن چهار:

95 برایتان سالی باشد پر از شتاب به سمت ماموریت تان توی این دنیا.

این که مأموریت خودم چیست را درست نفهمیده ام هنوز.در جهت پیدا کردن ش چند ماه بعد مفصل حرف خواهیم زد و به کمک بزرگ تر ها تمرین می کنیم اما فعلا همین خیلی خوب است که آدم بداند رسالتی دارد که عمرش فقط و فقط ارزش صرف شدن برای آن را دارد و لا غیر...

95 تان پر از اتفاق های خوب. (4)

1: چیزی که من از کلاس های فیزیک سالِ آخر دبیرستان م دارم درصد خوب کنکور نیست. چیزی که دارم همین حرف ها و مثال ها و برنامه هاست. و برای من بسیار دوست داشتنی...

2: term

3: مستندی نسبتا خوب از دانشگاه شریف و نشت نشا. تولید موسسه ی سفیرفیلم.

4: عسی أن تکرهوا شیئا فهو خیر لکم...


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

امروز از چهارتا گل فروشی پرسیدم نرگس دارند یا نه که همه شان گفتند فصل ش تمام شده.

چه قدر خوب می شود که آدم یک نرگس برای خودش توی خانه داشته باشد و هر وقت دل ش تنگ شد برای عطرِ خوبِ نرگس نگاه ش کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

یادم نمی آید اولین بار کی نام شان را شنیدم اما سنگ قبرشان را همان اولین بار که رفتم گلزار شهدای بهشت زهرا دیدم. حوالیِ قطعه ی پنجاه. اسفند هزار و سیصد و نود و چهار. اوایل فکر می کردم نهایت ش توی تمامِ این پنج سال جنگِ سوریه تعدادشان یکی دو نفر باشد. اصلا همین جنگ را هم فکر می کردم شبیهِ مانورهای نظامی ست. یکهو وسط ش یکی آتش بس می دهد و همه می روند استراحت می کنند اما انگار ماجرا از این پیچیده تر و اوضاع جدی تر بود. آدم ها واقعا سر می بریدند. کار حتی آن قدری جدی بود که جنگ سوریه و تخریبِ قهرمان های سوری رسیده بود به فیلم های هالیوودی. ( فیلم American sniper  و شخصیتِ مصطفی.) انگار جنگِ سوریه خیلی جدی بود. تا این جایش، بازهم شاید تفاوتی برایم نداشت با جنگِ اوکراین و این ها. اصلا به ذهن م هم خطور نمی کرد بعضی آن قدر پست باشند که خمپاره بیندازند روی حرمِ امنِ نوه ی پیامبر. گنبد اما تیر و ترکشی شده بود، حیاطِ حرم شبیهِ سامرا...

این وسط قهرمان ها کم کم ظاهر شدند. لشگر فاطمیون. مدافعانِ افغانِ شام. و بعد تر قطعه ی مدافعین حرم شلوغ شد. انگار واقعا یک جنگی داشت جلو می رفت. یادم ناخودآگاه به "ارمیا" ی رضا امیرخانی افتاد. آن وقتی که ارمیا بدونِ مصطفی از جنوب برگشته بود و داشت بر می گشت به زندگیِ عادیِ قبلی اش. به دانش گاه، فوتبال، زندگیِ شخصی اش، حتی آرمیتاش. و یک جمله که: " این جا، انگار نه انگار که جنگ شده..."

توی شهرِ من هم انگار نه انگار که جنگ شده بود. تا این که این قهرمان ها آمدند. تا وقتی که میثم مطیعی شبِ تاسوعای نود و دو " کلنا عباسک یا زینب " خواند. تا وقتی که همسرانِ شهدای مدافع زیاد و زیادتر شدند. تا وقتی که پیکسلِ " ژنرال قاسمِ " دکمه را روی کیفِ بچه ها دیدم. تا وقتی حرمِ سه ساله ی اباعبدالله آزاد شد...

انگار واقعا داشت اتفاق هایی می افتاد...

توی این چند وقت چندین بار مجبور شدم توضیح بدهم که اگر امروز نرویم و چند هزار کیلومتر آن طرف تر نجنگیم چند هفته ی بعد باید دوباره خرمشهرمان را پس بگیریم. چندین بار مجبور شدم بگویم که اصلا بحث دفاع از اعتقادات است که دارد ویران می شود. چندین بار ایالاتِ متحده را مثال زدم که اصلا هوشمندی و دلیلِ اصلیِ پیشرفت ش بعد از جنگ جهانیِ دوم این بود که از آرمان هاش در سرزمینِ دیگری دفاع می کرد.( و این جای حرف م چندین نفر چشمان شان از شنیدنِ نام ایالات متحده برق زده! ) چندین بار مجبور شدم آن ویدئوی مصاحبه با اعضای داعش را پخش کنم که راجع به فتح تهران، همین شهرِ خودمان حرف می زنند. چندین بار هم گذشتم و گذاشتم آدم ها به حرف هایشان ادامه بدهند ولی خب خونِ دل است که نزدیکانِ شهدای مدافعِ حرم می خورند از این حرف ها. فکر کن، عزیزترین ت را داده باشی که برود و اصلا به هر دلیلی کشته شده باشد حتی بعد بگویند پول داده بودند بهت، بگویند " بدبخت کردن ما رو این جنگ طلب ها " ...

چه قدر آرمان های امثالِ این قهرمان های نسلِ من برای بعضی ها غیرقابل درک است. همان قدر که جنگ برای من. همان قدر که بعضی ها عشقِ به انقلاب و شعورِ مردم را در حدِ شارژِ ایرانسل و ساندیس کوچک می کنند.

توی محیط های خانوادگی اصلا بحثِ سیاسی نمی کنم و ازش فرار هم می کنم. وقتی کسی مستقیما هم یک سئوال سیاسی ازم می پرسد که مثلا " دیدی انتخابات چی شد؟ " و " این بار به کدوم شون رای دادی؟ " با یک مسخره بازی ای از زیرش در می روم و خودم را می زنم به پرتقال خوردن و بعد راجع به فوتبال بحث می کنم و آن مدلِ انگشترِ عقیق و پارچه فروشی های تجریش! ( که چه قدر هم به روحیه ام می آید! ) اما فقط کافی ست روی خطِ قرمزم حرفی را بشنوم. روی هوا می قاپم ش. یا تا آخرِ مهمانی غصه می خورم – درست شبیهِ روزهایی که سوارِ مترو می شوم – و یا چند تا از آن توضیح ها را می دهم...

***

آن روز تلویزیون داشت صدای بی سیمِ مدافعان حرم را پخش می کرد. من هم که خوره ی به تمام معنای مکالمات بی سیم. ( یک روزی صحبت ها و حرف های بابای معنوی و رفقاش رو می گذارم این جا. ) همه چیز شبیهِ همان قبلی ها بود. فقط صداها واضح تر شده بود، بی سیم ها مجهز تر، تجهیزات نظامی مدرن تر و...

هنوز هم ماجرا همان ماجرای قبلی ست:

" یوسفی رفته ست، آری وضعِ کنعان روشن است " *

انگار واقعا دارد اتفاق هایی می افتد...

راستی راستی دارند شهید می آورند رفقا؛ شهدایی هم سنِ من و شما...




*: مصراعی از شعرِ ظریف و هنرمندانه ی آقا عرفان پور در کتابِ آخرشان. با مطلعِ "تا چراغی در میان این شبستان روشن است "


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+


قرار است حرفِ آخر را این بار اول بزنم:

نامِ من " فاطمه " است و بابت ش مسئولیتِ سختی دارم.

( کسانی که حوصله ی مقدمه و موخره های طولانیِ من را ندارند می توانند همین جا صفحه را ببندند. )

 

#

 

- تو آبرو، آرزو، هستیِ بوترابی... -

 

فاطمیه ها برایم همیشه به اندازه ی شب های نوزدهِ رمضان، شب های بیست و یک رمضان غربت داشته. با این تفاوت که رمضان ها به خاطرِ انجام یک واجب، به خاطرِ ارزشی که آدم پیدا کرده که خداوند بهش امر کند کمی حالِ روزها بهتر است.

فاطمیه ها قلب م را می فشرده و می فِشرَد.

 

#

 

- شده قدِ ماهِ مدینه، هلالی... -

 

و مادرِ ما؛ فاطمه...

مادرِ «حسن» و «حسین» بودن، عادی نیست. منحصر به فرد است؛ منحصر به شما.دختری مثل «زینب» پروراندن، اصلاً معمولی نیست. اما الان دلم می
خواهد از همین افقِ پایین خودم شما را نگاه کنم. بعد مثل همیشه دلم فشرده بشود برای لحظه‌های معمولیِ مادری که معمولی نبود.

برای مادری که وقت بازی، برای حسن و حسین‌ش شعر میسرود؛ شعرهای نغز بداهه.

مادری که بلد بود وسط همان شعرهای بداهه، وقتی که پسرکش را بالا میانداخت، حرف‌های قشنگ بزند؛ «اشبه اباک یا حسن/ واخلع عن الحق الرِسن»1.

برای مادری که بلد بود، برای پسرش بخوانَد؛ «تو مثل پدر من شدهای، اصلاً شبیه علی نیستی»2! تا لبخند روی لبهای همسرش بنشاند.

برای مادری که مهره‌های گردنبندش را میریخت کف زمین که میان بچه‌ها مسابقه بیافتد برای جمع‌کردن‌شان ...

برای مادری که روشنی و گرمی خانه‌ی کوچکی بود در نزدیکی مسجد پیام‌بر...

امروز از صبح، همه‌اش دلم برای مادری که در جوابِ سلام بچه‌هایش می‌گفت: «سلام روشنیِ چشمم»، «سلام میوه‌ی دلم»3 فشرده می‌شود. من همین پایینها هم قدری شبیه شما بشوم خوب است.

(4)

#

- بعد از تو، مدینه و سکوت و حسرت... –

 

خانم رحمتی سالِ اولِ دبیرستان می گفتند از چراییِ داشتنِ الگوهایی در عالم. این که مثلا ما الگوهایی داریم که یک موقعیتِ خاص دارند و یک امتیازِ خاص را در حدِ اعلایش. بعد بهترین اند در عالم. یوسفِ نبی زیباست و این زیبایی نمی شود دلیلِ لغزش ش. یوسفِ نبی از بسیاری زیباتر است و تقوا پیشه می کند. پس می توان زیبا بود و متقی. و به همین ترتیب می توان باهوش بود و متقی. می توان زن بود و متقی. می توان کلیددارِ کعبه بود و متقی و ...

خداوند چه قدر کارِ من را سخت کرده که کسی شبیهِ شما ایده آلِ موقعیت من است؛ که من باید روز به روز شبیه تر به شما بشوم...

 

#

- ای بهارِ من خدا نگه دار،قرارِ من خدا نگه دار... –

 

نامِ شما روی من است. پدر و مادرم با وجود این که هر دو خواهری به نام فاطمه داشته اند اسم م را گذاشته اند " فاطمه ". چادرِ شما روی سر من است. محبت تان توی دل م است. فاطمیه ها دل م را هم مثل شال گردن م عزادار می کند.

ولی چه قدر فاصله دارم از شما...

منِ بجه شیعه شرمنده ام... به درد نخوردم... آه...

 

#

- ای فروغِ خانه ی من، ماهِ من ریحانه ی من... -

 

این که جایی باشد که بروی و غمِ نبودنِ مادر را آن جا گریه کنی اصلا آدم را آرام می کند؛ حتی یک تمثالِ سنگیِ کوچک.

چیزِ دیگری ندارم برای گفتن...

آه...


1. حسن! مثل پدرت باش، ریسمان را از گردن حق باز کن! 
2. انت شبیه بابی/ لست شبیهاً بعلی
3. و علیک السلام یا قره عینی و یا ثمره فؤادی
4. مریم روستا


عنوان از مرثیه ای از هیئت میثاق:

زهرا زهرا، امشب چه غصه ای تو دلِ زینب ه،

گمون م خونده از نگات که آخرین شب ه


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سکانس 1، تهران، خانه، داخلی:

ساعت ششِ عصرِ شنبه، بیست و چهارم بهمن ماه است که زنگِ درِ خانه را می زنند. زن دایی است که لباس م را از جهرم آورده. مامان لباس را می گیرد و می چسباند به تولدم!:

به پدر زنگ می زند که کیک بگیرد. ساعت هشت پدر و کیک با هم می رسند به خانه.

لباس را می پوشم، مادر گردن بندِ گنجشک م را می اندازد گردن م، زهرا ساعت دیواری که خودش کادو کرده و رویش نوشته "فاطمه" با هیجان می گذارد جلویم. مادرم چهار تا شمع برایم روشن می کند و می گوید: آرزو کن سالِ دیگه به تعدادِ سنِ شناسنامه ای ت عقل ت بزرگ شده باشه که به همون اندازه برات شمع بذارم!

خجالت است که من از خانواده می کشم و شمع ها را فوت می کنم...

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 2، تهران، خانه، داخلی:

ساعت پنج، صبحِ روزِ بیست و ششم بهمن مثلِ همه ی روزها شروع می شود. صورت م را می شویم و مسواک می زنم. می روم به سمتِ مسئله های PH. تقریب می زنم، لگاریتم می گیرم، جمع و تفریق می کنم.

ساعت یک ربع به دوازده است. بلند می شوم کم کم که فکری برای ناهار بکنم. روزهایی که خانه ام و کسی نیست و انگیزه ای ندارم برای آشپزی، غذایم را یک روز می خورم و یک روز نه، یک روز ساعت دوازده و یک روز پنج بعد از ظهر.

صدای زنگِ خانه می آید. خنده ی گشادِ مینا روی صفحه ی آیفون همه چیز را لو می دهد! در را باز می کنم و مینا و مریم می آیند تو. بالا آمدن شان کمی طول می کشد؛ شاید ده دقیقه. در این مدت لباس عوض می کنم و به اوضاعِ بازارِ شامِ خانه می رسم! زیرِ کتری را روشن می کنم و در را که باز می کنم دو نفر با یک کیک که رویش پنج تا فشفشه روشن است رو به رویم ایستاده اند و امان نمی دهند که سلام کنم! نصفِ برف شادی را توی گوش و چشم و روی موهام خالی می کنند! حمله های برف شادی ناخودآگاه می بردم توی اتاق و مریم می شود نگهبان که بیرون نیایم. یعنی کسی که برف شادی را اختراع کرده قطعا نمی دانسته ما چنین استفاده هایی ازش خواهیم کرد!

همین جاست که زهرا زنگ می زند و کمی چرت و پرت می گوییم و یادِ خاطره ی برف شادی دبیرستان می کنیم و نمره انضباط هامان!

از اتاق که بیرون می روم،

کیک روی میز است و دو تا شمعِ علامت سئوال رویش،

یک گلدان پر از نرگس،

و یک پاکت کاهی.

چایی دم می کنم و می آیم توی هال. می خواهم آرزو کنم. می بینم قبلا دو سه تا آرزو و دعا بیشتر نداشتم - و چه قدر هم دعاهای درست و حسابی ای بودند. -

می بینم الان چندتا آرزوی دم دستیِ درب و داغان دارم که بین شان شک می کنم...

آن قدر آرزو کردن م طول می کشد که آخرش هم یادم نمی ماند کدام خواسته ام را آخرش انتخاب کردم..

مینا و مریم صبر می کنند تا خوب فکر کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 3، تهران، دانشکده دام پزشکی دانشگاه تهران، خارجی:

آمده ام خرت و پرت های مینا را که جا گذاشته خانه مان پس بدهم. چه قدر خوب است که خانه مان به دانشگاه تهران و شریف نزدیک است و مادرم هم هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی ست که احوالاتِ هانیه و عطیه را ازش بپرسم و بگویم اذیت شان نکند.

دارد شب می شود.

مینا با روپوشِ خونی از سالن تشریحِ آناتومی بیرون می آید.

می آییم به سمتِ خانه و تاکسی های میدان صنعت. صفِ تاکسی شلوغ است. این بار خوشحال می شوم از شلوغی. می خواهم امروز تمام نشود و مسیرمان از هم جدا نشود.

توی راهِ برگشت تلفن همراه م هم همکاری می کند و شارژ تمام نمی کند و می گذارد سرودملی ها موسیقی متنِ فیلمِ امروزم باشند؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 4، تهران، لابیِ خانه، داخلی:

قرار بوده مهرناز ساعت یازده بیاید که نیامده و حالا ساعت دوازده و ربعِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن است که زنگِ خانه را می زنند. پدر خانه است و از توی آیفون می بیند و می گوید: " با شما کار دارن فاطمه. "

چادر چاقچور می کنم و می آیم توی لابی. جامدادی و دفترِ گل گلی و ماگِ دکمه و هشتگِ فوق العاده ی رویش یک طرف، ساکِ مقوایی و عکسِ گره چینی هایش یک طرفِ دیگر!

وقتی می آیم بالا، پدر می پرسد کی بود و چه کار داشت که جواب می دهم: " برام کادو آورده بود. "

ولی خودم بهتر از همه می دانم که رفته انقلاب، ازم پرسیده که چی لازم دارم، با حوصله انتخاب کرده، کلی فکر کرده، کلی پیاده رفته، آدرسِ شعبه ی کاپ کیکِ الهیه توی انقلاب را پیدا کرده و...

می خواستم بگویم بنشیند پای درس ش و اصلا یک اعتباری برایم درنظر بگیرد که بعد از کنکور برویم باهم کیهان به جبرانِ تمام این چند وقت دور بودن از کتاب ها ولی نگفتم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 5، تهران، اتاق م، داخلی:

از ساعت هفت صبحِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن شروع می شوند پیام ها! نمی دانم امسال چی شده که تاریخِ میلادیِ تولدم جا به جا شده و بچه ها، بینِ حافظه ی خودشان و گوشی به گوشی اعتماد کرده اند!


پگاه:

فاطمه!! :) تولدت مبارک! :)

کلی آدم حسابی تر شی تو نوزده سالگی! :)

× یادت نره هر وقت تولدِ من شد از اون گیره روسری ها بدی :-""


کیمیا:

فاطمههههههههه عزیزم تولدت مبارک.


ریحان:

رحمان مبارک باشی.


نورک:

تو

مثل هیچکس نیستی

و هیچکس مثل تو!

حتی اگر

نامت را

هزاران نفر داشته باشند...

تو را باید از چشم هایت شناخت :)


تولدت مباررررررررک رفیق :)


مائده:

54 دقیقه!!!

.

.

.

از خدا ممنون که دوست خوبی مثل تو رو برام آفرید!!


از این جا بیست و هشتم بهمن شروع می شود.


سارا:

امیدوارم به هر چی می خوای توی نوزده ت برسی عزیز جان =))


ملیکا:

فااااطمه..

تولدت مبارک رفیق خوبم .. :)

یه عالم دعای ویژه..


مینا:

بله خانوم رحمانی!

تولدتون مبارکا باشه!


شیوا:

سلام خانومِ رحمانییییی!

تولدتون مبارک. ان شاء الله که سال خوبی باشه برات و بهترین ها برات رقم بخوره :)


نونا:

سلااااام رحمان!!! تولدت مبارک دخترم!!! ایشالا دکتر شی نویسنده شی عارف شی واصل شی :)))) برو شمعاتو فوت کن که 121 سال زنده باشی!! چون احتمالا اگه استیکر بدم تو گوشیت باز نمیشه استیکرامو برات هدر نمیدم :))) برو دیگه شمعا آب شد!


گلناز:

تولدت مبارک رفیق قدیمی .... ❤️❤️❤️


رومینا:

تفلدت مبارک بی ریختِ من
هپی برث دی تو یو هپی برث دی تو یو هپی برث دی هپی هپی
هپی برث دی تو یو
لولو لولو لولو


فرزانه:

فاطمه جانم تولدت خیلی خیلی مبارک باشهه ایشالا امسال خبرای خیلی خوب بدی بهمون ، دلتنگتم شدید 😔❤️❤️


نرجس:
Fateeemeeeeee
Azizaaaaaaam
Tavallodeeeet mobaraaak
Ham damie maaaan
Delam barat tamg shode
Behtarinaaaro barat arezu mikonam
Chon to shayesteye behtarinayi,Omidvaram harchi k dus dari tu tamame marahele zendegit rokh bede😍😍😍😍


زهرا:

زنگ می زند و با آهنگی که معنی اش را نمی فهمم و فقط از ضرباهنگ می فهمم که همان تولدت مبارکِ معروف است که همیشه به کره ای می خواند تلفن شروع می شود!

یک ساعت و بیست و هفت دقیقه حرف می زنیم؛ جدی و شوخی!

قرار می شود برای این که حقِ مطلب ادا بشود عصر بیاید آهنگ را این جا آپلود کند!

از تجربه های انتهاییِ امسالِ من حرف می زنیم...

یک روز باید بروم ببینم ش؛ چه قدر دل م برایش تنگ شده ...


ریاحی:

هپی برث دی تووووو یوووووووو :)
هی!
تولدت مباااااارک :)
هی!
حالا همه دست..👏👏👏😂😁
موفق و سلامت باشی شال گردن عزیز دل ما 😍🎉🎊🎁🎀🎉🎊


آشکار:

سلاااام خانوم رحمانی:)
تولدت مبااارک :>>
نوزده پرباری داشته باشی:)
🎊🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊


ریحانه:

تولدت مبارک فاطمه‌ی عزیز...🍰🎈🎉
امیدوارم یکی از بهترین سال‌های زندگانی ت باشه...😍


زهرا(گلی):
تولدت مبارککککک
شمارتو نداشتم میخواستم دیشب پیام بدم.


فائزه (مُط):

مبارک باشی رحمانی جان>>><<< :)


محدثه:

تولدت مبارک عزیزه دل
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎉🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎋🎋🎋🎊🎊🎉


هدا:

سلام بر فاطمه ی عزیز
تولدت مبارک:)
امیدوارم 19 سالگیت یکی از پرشتاب ترین سال های زندگیت باشه در بالارفتن و نزدیک شدن..و یکی از پررنگ ترین سال ها در کسب رضایت خدا..


آقای صبور:

۱۹ ساله تون مبارک!!!!! تعداد بیشتر از شما هم داشتیم ‎:)‎
امسال بعضیا ۵ ۶ بار متولد شدن D:‎



مانا و فائزه که برایم پست گذاشتند و من صفحه ام را دی اکتیو کرده بودم...


طبیعتا در جواب به همه یک مسخره بازی ای از خودم درآوردم! ولی راستش قلب م از شدتِ هیجان هنوز هم دارد تاپ تاپ می زند...

از این همه محبت تان عزیزها...

می خواهم مثلِ بیشترِ وقت ها احساسات م را بروز ندهم اما مگر می شود؟!

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 6، تهران، ورودی خانه، داخلی:

چندین روز است که بچه ها حرف های عجیب می زنند و سئوال های عجیب غریب می کنند. کی، کجا چه کار می کنم مثلا! روزی سه چهار نفر، سه چهاربار می پرسند! کمی مشکوک شده ام اما فکرش را هم نمی کنم چی در انتظارم است!

ساعت هفت شب جمعه، سی بهمن پدر می آید دنبال م. دری وری ها را گذاشته ام توی گوش م و دوباره با خودم درگیر شده ام با حرف یک نفر. بابا می گوید که صبح باید زود بلند شوم که به پرواز مشهد برسیم... دیگر چیزی متوجه نمی شوم... سرم را از پنجره بیرون می کنم و عین دیوانه ها می خندم!

می رسیم خانه. در را باز می کنم. یک جعبه ی بزرگ توی ورودی خانه است. متوجه ماجرا که می شوم نفس م بند می آید.  هنوز جعبه را باز نکرده ام که زنگ می زنم به نونا...

از معدود دفعاتی ست که واقعا زبان م بند آمده...

جعبه را می آورم توی اتاق.با وسواس بازش می کنم. قطره های شور راه شان را کشیده اند میان صورت م... بابا می آید توی اتاق. خیلی وقت است این شکلی ندیده ام. خوشحال م...

آن قدری که کلمه پیدا نمی کنم برای تشکر.. آن قدر که صدایم می لرزد از شوق..

من نداشتم لیاقت این همه لطف را رفقا...

اینستا را بسته بودم برای مدتی و قصد باز کردن ش را هم نداشتم حالا حالا ها، ولی حق مطلب ادا نمی شد اگر چیزی برایش نمی نوشتم توی آن صفحه.  -هر چند که الان هم حق مطلب ادا نشده.. -

قصد نداشتم فعلا ولی بازش می کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 7، تهران، خانه معلم، خارجی:

یکشنبه است و ریحانه از دانشگاه شان که یک ایستگاه با این جا فاصله دارد آمده پیش مان. از دیدنِ خودش خیلی خوش حال می شوم.

زنگ تفریح تمام می شود و می رویم سر کلاس. پیام می دهد که هدیه ام را از پانیذ - هم مدرسه ایِ قدیمی - بگیرم.

ساعت را جلوی معلم مان که برای ویرایشِ کتاب ش صدایمان زده باز می کنم و چنان برقی به چشم هایم می آید که حتی او هم متوجه می شود. چه عیبی دارد که بفهمد من چه دوستانِ خوبی دارم؟

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 8، تهران، آشپزخانه، داخلی:

سالِ 89 برای دایی جان یک نامه ای نوشته بودم که خب مطمئن بودم رفته توی آشغالی و این ها. یعنی ذره ای تصور هم نمی کردم که نگه ش داشته باشد.

بهمن 94 نامه را پشت نویسی کرده و برگردانده برایم...

با گوشواره ای که خودش برایم خریده.

هیچ وقت حتی دایی م را دوم شخص صدا نکرده ام و نگذاشته ام بفهمد چه قدر باهاش پز می دهم اما این بار می گویم: " یه درصد هم فکر نمی کردم نگه ش داشته باشی این رو..."؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟

.

.

.

.

.

.

این چند سکانس در صحن انقلاب، به تیتراژ می رسد و تمام می شود...

چه نیکو پایانی داشت نوزده سالگی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ نهمین روزش...

نهمین روزِ بهمن سالگردِ شهادتِ شهید باقری ست در سرزمینِ عجیبِ فکه.


بچه تر که بودم، خانه ی دایی جان و خودمان پر بود از کتاب های روایتِ فتح. من هم از بچگی تنها بودم و بیشترِ روزها و دقایق م با کلمات پر می شد. شخصیت های رمان های کودکی ام واقعی بودند، قهرمان بودند، بزرگ بودند...

در این میان، یکی بود که خیلی برایم عجیب بود. قبل از جنگ یک شکلِ دیگری بوده، حتی یک سال از مدرسه اش را رفوزه شده، نابغه نبوده ولی با انقلاب و شروعِ جنگ می شود سردارِ اطلاعاتِ ایران؛ غلام حسین افشردی.

از همان بچگی غلام حسینِ افشردی شده بود انگار اسطوره ام. یکی که ادعایی نداشت، بزرگ بود، کارهای بزرگ می کرد، باهوش بود، نابغه شده بود...

بزرگ تر شدم.

فکرم راه افتاد.

بیشتر خواندم، شنیدم، دیدم.

صداهای ضبط شده ی بی سیم ش، فیلمِ تحلیلِ نظامی ش، دفترچه ی یادداشت های روزانه اش.

عتاب هاش به هم رده هایش که در کارِ اطلاعاتی کوتاهی کرده بودند، نامه خواندن ش از یک دخترِ هفت ساله، کارهای رسانه ای ش، زیرِ سرم رفتن ش از خستگیِ کار، کلافه شدن ش از توی محاصره ماندنِ نیروهاش و ...

دیدم.

شنیدم.

خواندم.

همه ی این ها بود؛ تا جایی که اسفندِ نود و سه برای اولین بار رفتم گلزارِ شهدای بهشت زهرا.

قطعه ی بیست و چهار.

کنار شهید چمران.

ردیفِ پایین.

سمتِ چپ.

یک سنگِ سفید قدیمی.

نشستم همان جا و بهت زده به سنگ نگاه کردم.

یکی بیست و هفت سال ش باشد و "این" باشد. بعد من چی؟

از آن به بعد، دل م که به مرزِ انفجار می رسید از غصه، بلند می شدم می رفتم مترو و بهشت زهرا  و قطعه ی بیست و چهار. کنارِ همان سنگِ سفید قدیمی. از غصه هام می گفتم، از ظرفیتِ کم م. می رفتم سلام می کردم و با همان رندیِ خاص می گفتم: " جواب سلام واجب ه ها! " و تا چند هفته از سرخوشی می ترکیدم!

اگر وقتِ رفتن نبود می نشستم توی خانه و حرف می زدم.

آخرین روزهای زمستان می دیدم و حرف می زدم.

نگاهِ پوسترِ روی دیوار می کردم و حرف می زدم.

شهید باقری شده بود بابای معنویِ من...

بهمن را دوست دارم برای خاطر شهادتِ حسنِ باقری.

بهمن را دوست دارم چون روزِ نهم ش به همه نشان داد خداوند، غلام حسین افشردی را برداشته برای خودش...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ بیست و هشتمِ بهمن و این بیست و هشتم بهمن برای خودم نیست؛ برای حضورِ توست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۶
فاء