کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی


بسم الله...

سلام!

+

بخش نامه اش را دیده ام؛ که می خواهند کم کم ورودی نگیرند و بعد هم مدرسه را بالکل منحل کنند. مگر می شود سازمانی با هزاران دانش آموخته را به همین راحتی منحل کرد و بعد حتی مدرسه شان را هم ازشان گرفت؟ بله، می شود. مدتی ست دیگر از چیزی تعجب نمی کنم. می شود.

می شود اول با پرچمِ "عدالت آموزشی " سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، سمپاد، را کان لم یکن تلقی کرد و به خواهش های فارغ التحصیل هایش هم گوش نکرد که تقاضای خرید مدرسه از دولت را دارند و بعد هم آن قدر تعداد را بالا برد که معلم ها و دانش آموزها و اصلا همین فارغ التحصیل های مدعی دادشان در باید و بعد هم می توان ساختمان هایش را به نفع وزارت خانه مصادره کرد و یا سرای محله شان کرد. بعد هم به بهانه ی تغییر نظام آموزشی آن قدر اوضاع را پیچیده کرد که هیچ کس چیزی نفهمد و در میان این گرد و غبار، شرِ مدارس سمپاد را کند (1) . بله، می شود.

می شود این وسط فقط چند تا مهاجرتِ بچه های سمپاد را دید و به جای آسیب شناسی، به بهانه ی فرار مغزها، درِ مدارس سمپاد را تخته کرد. و یک چیزی را بگذارید درِ گوشی بگویم: " برایم سئوال است چرا مسئولان، تمامِ این سال ها فکرِ خراب کردنِ دانش گاه شریف و تهران نیفتاده اند."

می شود روسری های عقب رفته  در مدارس سمپاد را دید و ریا و فساد قشرِ مذهبی نما را نه. می توان بازی با احساساتِ دخترکان این خاک را ندید که بخشی ش هم توسط بچه های مدارس مذهبی انجام می شود خب! می شود همه ی مشکلات  و ایرادات را به گردن مدارس سمپاد انداخت و در عین حال و در همان لحظه هم به آمار مدال های المپیاد و رتبه های برتر کنکور سراسری و مدال فیلدزِ مریم میرزاخانی (2) افتخار کرد!

سخت که نیست؛ راحت می توان مسئولیت را از روی شانه های خود برداشت و انگشتِ اتهام را گرفت سمت مدارس سمپاد.

من بعد از این هفت سال، همه چیز باورم می شود. می شود همه ی این کارها را کرد. می توان به همین سادگی یک سازمان را به خاک سیاه نشاند...

 

دیگر از نبودنِ روز سمپاد در تقویم کشور ناراحت نیستم. فقط می خواهم کاری به کارمان نداشته باشید. ما را با ساختمانِ مدرسه ی قدیمی و ساده مان، با طعنه و کنایه های همکاران تان در وزارت خانه ی مربوط، با محیطِ نه چندان جالبِ دانش گاه هایتان که همه مان را درب و داغان می کند تنها بگذارید. فقط دیگر کاری به کارمان نداشته باشید.

 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم،

مرحمت فرموده ما را مس کنید...

 

 

پ.ن:

دارند مدرسه مان را خراب می کنند. تابلوی مدرسه مان را زده اند بر سردر دبیرستان فرزانگان شش. تصمیم شان قطعی ست و راسخ. و حالا که به این جا رسیده ما هم می زنیم به سیمِ آخر. این تجمعِ بچه های توی روز سمپاد که متاسفانه نتوانستم بروم یک چشمه اش بود. باید برای کارهایتان دلیل داشته باشید. ما در مدرسه یاد گرفته ایم که همین طوری چیزی را از آدم های معمولی قبول نکنیم. مدرسه خراب است؟ می خریم ش. می فروشید؟

مدرسه کانونِ فساد است؟ کو مدرک تان؟ بیایید مباحثه کنیم. مدرک دارید؟

بچه ها تویش بی حجاب می شوند و مخارج حروف شان غلط است؟ دست تان را بدهید ببرم تان توی مدرسه های دست پختِ خودتان. جرئت و دل ش را دارید؟

این مدارس سی سال است بچه های خوش فکر تربیت کرده اند و حالا نه با آن دویست نفرِ آن روز که با همه ی آن ها باید مباحثه کنید. یک نمونه اش رضا امیرخانی. یک نمونه اش مریم میرزاخانی و هزارها مثلِ این ها...

خسته ام کردید با بی منطقی هایتان. با بی مدیریتی هایتان.

می فهمید...؟

 

1: یادم می افتد که ما استادیم در این زمینه. بحران و گرد و خاک درست می کنیم که اشتباه هایمان را بگذاریم به پای آن ها...

2: اگر کسی نمی داند می گویم که مریم میرزاخانی دانش آموخته ی سالِ هفتاد و پنج دبیرستان فرزانگان یک تهران است و طلای دوسال المپیادِ کشوری و جهانی ریاضیات با نمره ی چهل و دو از چهل و دو و استاد دانش گاه پرینستون که دو سالِ پیش مدال نوبلِ ریاضی، فیلدز را گرفت.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سوادِ سینماییِ من تقریبا به صفر میل می کند! میزانسن و دکوپاژ و موسیقی متن و کارگردانی، چندان حالی ام نمی شود. به لطفِ کلاس های سال اول دبیرستان، فقط کمی سواد رسانه ای دارم و البته خیلی فکر می کنم به مسائل. روی همین حساب چیزی که الان می خواهم بنویسم صرفا برآورد احوالات درونی خودم است و مشاهدات م راجع به مجموعه ای به نام شهرزاد؛ جدیدترین سریال حسن فتحی.

از بین همه ی ساخته های کارگردان شهرزاد " مدار صفر درجه " را دوست تر دارم. شهرزاد هم تا این جایی که دیده ام حال و هوای همان سریال را دارد. یک تم عاشقانه ی قوی با داستان هایی کوچک تر که در بسترِ حوادث مهم تاریخی می گذرند و البته دیالوگ نویسی خوب و توجه به بعضی جزئیات مهم. داستان، چندان پیچیده نیست که لازم باشد فیلم را دوبار دید (*). ولی شاید بعضی ها به خاطر همین دیالوگ ها و البته موسیقی متن خوب دوبار ببیندش. شهرزاد، بازی گرانِ به نامی دارد، داستان ش قابل تحمل است و توزیع منظمی دارد که به محبوب شدن ش کمک می کند.

بگذارید کمی از جزئیاتِ خوبِ شهرزاد بگویم:

مدت هاست توی همه ی تولیدات صدا و سیما منتظرم ببینم پوششِ یک خانم جلوی محارم ش با بقیه فرق دارد. این را توی شهرزاد می بینیم. مادرِ شهرزاد وقتی مهمان دارد با وجودِ داشتن روسری، چادر سرش می کند. این یعنی آدمی که دارد وارد می شود یک فرقی با ساکنانِ خانه دارد! یعنی کارگردان فکر کرده. یعنی حجاب، قربانیِ نگاهِ کوتاه آدم ها نشده که " ممیزی رو که رعایت کردیم. " ! ( راجع به این بند حرف زیاد دارم ولی فعلا همین را بپذیرید تا بعدا مفصل ازش بگویم.)

یکی دیگر از جزئیاتِ خوب شهرزاد فضاسازی هاست که واقعا دقیق انجام شده و سوتی های " کیمیا " را ندارد. حتی تابلوی کاباره ی خیابانِ لاله زار و پلاک ماشین ها. حتی کتاب های کتاب خانه ی شهرزاد.

اما در کنارِ همه ی این ها شهرزاد یک خطر بسیار بزرگ دارد: " عشق پنداری ".

اگر دوباره پستِ " چگونه احساسِ عشق نکنیم؟! " را بنویسم قطعا یک موردش ندیدنِ شهرزاد است مگر آن که به بلوغِ فکری راجع به عشق رسیده باشید. اصلا داستانِ شهرزاد با عشق و کافه گردی شروع می شود و با شعر گفتن برای معشوق ادامه پیدا می کند. میانِ داستان، شهرزاد به خاطرِ حفظِ جانِ جوانِ مورد علاقه اش – فرهاد دماوندی – تن به ازدواج اجباری می دهد. سریال پر از شعر ها و ترانه های عاشقانه است که می توان بیت هایی را از بین شان انتخاب کرد و هر لحظه زمزمه (**). هرچند جنسِ عشقِ جاری در شهرزاد ویژگیِ خاصی برای من ندارد و هنوز هم بین آثار فتحی، سارا آستروک و حبیب پارسا را ترجیح می دهم اما شهرزاد و فرهاد خیلی ها را هوایی کرده اند.

کاش کسی چیزی یادم بدهد که منطقِ دوست داشتن را، به اندازه ای که شهرزاد احساس ش را تامین می کند، تامین کند. کاش کسی بود...

 

پ.ن: با این که موسیقی شهرزاد خوب درآمده و همه گوش ش می کنند اما هنوز " ای باران " برای من در صدر است!

*: نگارنده، سریال انگلیسیِ شرلوک را بیش از ده بار دیده.

**: بیستون قلبمُ می کندم.

شکل خنده هات شدم می خندم

یا

دل تنگ م و با هیچ کس م میلِ سخن نیست.

و یا

نیستی اما هنوزم کنارمی، نیستی اما هنوزم این جایی

روزی صد هزار دفعه می میرم، اگه احساس کنم تنهایی

هر کجا رفتی و هر جا موندی، منُ بی خبر نذار از حال ت

اگه تنها شدی و دل ت گرفت، خبرم کن که بیام دنبال ت

آه ای دلِ مغموم آروم باش آروم، ای حالِ نامعلوم آروم باش آروم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

قهرمانی نه ز تاریخ و نه از نسل قدیم،

پهلوانی از همین نسلِ جدید آورده اند...




خداوند،

این کم را از ما بپذیر...


اللهم تقبل منا هذا قلیل القربان


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سه شنبه ی قبل از کارگاه رفتم شریف پیشِ بچه ها. بعد از کلاسِ ادبیاتِ نونا – که عجیب هوای کلاس های ادبیاتِ خانم بهبهانی و ملایی کردم – سحر جلوی ساختمانِ ابن سینا آمد دنبال م و رفتیم توی دفتر انجمن اسلامی که صحبت کنیم. ( این که چرا انجمن اسلامی دلیل ش مشخص است. چون وسایل سحر آن جا بود و نزدیک ترین جا بود و البته در حاشیه، من هم بَدم نمی آمد محیطِ داخلیِ انجمن و بحث های جاری میانِ آدم هاش را ببینم و بشنوم. یک رفیقِ بسیجی هم پیدا کنم مجموعه ام کامل می شود! ) روزِ هشتمِ مارس بود؛ روزِ جهانیِ زن. آدم های داخل انجمن داشتند آماده می شدند بردشان را کامل کنند و بحث از پروتکل و اعضای جدید تحریریه ی نشریه و اکران فیلم جدید بود. من و سحر هم توی دنیای خودمان راجع به مدرسه حرف می زدیم و چای می خوردیم. خانمی آمد و یک کف دستی گرفت جلویمان و گفت: " بچه ها، روزتون مبارک. " راستش اول متوجه نشدم منظورش کدام روز است! دانش آموز؟ دانش جو؟ دختر؟ سمپاد؟ شریف؟! حافظه ی کوتاه مدت م فلاش بک زد به چند دقیقه ی پیش که از جلوی برد ِ ناقص رد شده بودم. متوجه شدم منظورش روز جهانی زن است. تشکری کردم و برگه را گرفتم. بعد از آن ، آن قدر حواس م رفت به صحبت های آن خانم با یک آقایی که توی انجمن بود که سحر بلندم کرد و برد دوباره جلوی ابن سینا! راجع به فمینیسم حرف می زدند.

من به همان دلیلی با فمینیسم مخالف م که با سیاست های آموزشیِ دولت نهم و دهم. بگذارید کمی توضیح بدهم:

در تمام کشورهای دنیا، از مالزی بگیرید تا آلمان و انگلستان، گروهی از آدم ها که به لحاظ ژنتیکی در زمینه ای خاص مستعدند گزینش می شوند تا در محیطِ غنیِ آموزشیِ همان استعداد، استعدادشان به نفعِ جامعه به حدِ اعلا برسد. گروهی برای کشورداری، گروهی برای کنترل میدیا (1)، گروهی برای پیش بردِ علم و دانشِ پایه و الخ. نمونه اش هم در کشور خودمان می شوند مدارس سمپاد که قرار بوده اداره کنندگانِ آینده ی کشور را به لحاظِ مدیریتی تربیت کنند – الکی مثلا! – و نمونه ی بسیار موفق ترش هنرستان موسیقی.

نگاه های تحسین بارِ فامیل را اگر در نظر نگیریم و کمی منطقی تر فکر کنیم می بینیم آموزشِ سنگین برای کسی که استعدادش در زمینه ی فهمِ مسائلِ پیچیده ی ریاضی نیست مثلا، افتخار که ندارد هیچ، نهایتِ ظلم است به آن بچه ه ی بنده ی خدا که مثلا می توانسته بهترین بازی گرِ شهرش باشد، می توانسته شبیهِ استاد فرشچیان بشود، می توانسته حسینِ علی زاده ی دیگری باشد.

منابع مالی در حوزه ی آموزش را شاید می شد تقسیم کرد و یک هنرستان  هنرهای اسلامی ساخت مثلا، هنرستان موسیقی را تقویت کرد، مراکز علوم انسانیِ قدرت مند ساخت و البته در شهرهایی که مدرسه ی سمپاد ندارند یک مدرسه به سازمان اضافه کرد. شاید می شد این منابع را صرفِ تدوین نظام آموزشیِ درست و حسابی تری کرد  که آن " پرورشِ " بی چاره هم کمی از استضعاف بیرون بیاید. شاید می شد حقوق معلمان را زیادتر کرد و برایشان روش های آموزشیِ موثرتر را توضیح داد. شاید می شد فکری کرد به حالِ نزارِ این دوره ی دوازده ساله که فکر کردنِ آزاد، آزاد اندیشی، یادِ بچه ها بدهد.

اما ما چه کردیم در بالاترین نهاد اجراییِ کشور؟

برای شهرِ تهران 14 مرکز دخترانه ی فرزانگان و 16 مدرسه ی پسرانه ی علامه حلی ساختیم! آن هم فقط برای دوره ی دبیرستانِ دوره ی دوم!

حالا دیگر نه نامِ فرزانگان چندان اعتباری داشت و نه بچه ها رقابتی می کردند و نه می شد هدفِ واحدی تعیین کرد برای این جنس مدارس که حالا تبعید شده بودند به اتاقی در وزارتِ شلوغِ آموزش  و مثلا پرورش. حالا تعداد بیشتری از بچه ها مجبور بودند دکتر و مهندس شوند چون مدرسه حقِ داشتن علوم انسانی را نداشت و البته  زشت هم بود بچه ی همه برود تیزهوشان و بچه ی ما نه! ما تفاوت ها را نفهمیدیم و خدا می داند چند تا استادِ آواز، نقاش، معرق کار، شاعر، کارشناس اقتصاد، مدیر، کارگردان و نویسنده را میس (2) کردیم...

ما برابرایِ احمقانه ی آموزشی درست کردیم و این را لیست کردیم ذیلِ افتخارات مان! ما تفاوت ها را ندیدیم. ما عدالت را نفهمیدیم...

با فمینیستم مخالف م چون این تفکر هم تفاوت ها را ندیده. چون دنبالِ برابریِ احمقانه ای ست که نهایت ش ظلم به زن است. باید پا به پای  مرد کار کند، حقِ عَرضه ی خودش را دارد!، مادر بودن آزادی اش را محدود می کند و ...

می ترسم ار روزی که بیفتیم دنبالِ این که چون دیه ی زن نصفِ مرد است و سهم ش از ارث کم تر و ارزشِ شهادت ش نابرابر و نوعِ پوشش ش متفاوت پس به او ظلم شده. در فمینیسم عجیب بوی برابریِ احمقانه می آید...

 

پ.ن یک:

بی ربط است به نوشته و بعید هم می دانم که مخاطب ش این جا را بخواند اما می نویسم که اگر خدای ناکرده پیش بینیِ من درست در آمد برای یادآوری چیزی داشته باشم.

رجوع کنید به پنج شش ماهِ پیش. یادم هست می گفتید مادرها نگران اند که پسرشان سیگاری شود و پسرشان باید طوری مادر را مطمئن کند. یادم هست می گفتید هر دو نفری که با هم صحبت می کنند، قرار نیست به هم علاقه مند شوند. یادم هست از رضایتِ پدر و مادرم پرسیدید که جوابِ سئوال هایتان را می دهم. گفتم مادرم به همه ی حرف های من دسترسی دارد و اصلا گاهی جواب هایم به آدم ها از قولِ مادر است. گفتم به محضِ آن که کوچک ترین احساس خطری بکنم مادرم را تمام و کمال در جریان می گذارم و این خطر اتفاقا به نظرم بیش تر وابستگی عاطفی ست تا هر چیزِ دیگری. گفتم من باور می کنم که روزی حداقل پنج ساعت چت کردن، آدم های بیست ساله را تحتِ تاثیرِ هم قرار نمی دهد چون شما می گویید. گفتم قبول می کنم شما و آن بندگان خدا مواردِ نادری هستید که تمام قوانینِ ارتباط را نقض می کنید اما حالا فقط چند سئوال دارم:

مادرِ مریم می داند که با او می روید خرید؟

می داند آرام تان می کند؟

می داند دخترش مخاطبِ هشتگِ # آرومم _ کن قرار می گیرد؟

برادرِ مریم می داند وقتی کنارِ ماست تلفن ها و پیام هایتان آن قدر زیاد است که معذب مان می کند و بلند می شویم از کنارش؟

پدرش خبر دارد ماهی حداقل یک هدیه از شما می گیرد و دغدغه ی مسافرت ش سوغاتیِ شماست؟

می خواهم بپرسم مادرها نگرانِ دختران شان نمی شوند...؟

می خواهم بپرسم مادرها فقط نگرانِ " سیگاری شدنِ " پسران شان می شوند...؟

پ.ن دو:

می دانید؟

خیلی سخت است یک نفر بهتان بگوید که مهم ترین اتفاق زندگی ش بوده اید و شما مجبور باشید بگویید : " خفه شو"

پ.ن سه:

یک پستی باید بنویسم راجع به زخمی شدن ارتباط (3) ...

به وقت ش ان شاء الله.

 

1: media

2: miss

3: پنج شنبه ی فیروزه ای، صفحه ی 102


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

ممنون م آقای حاتمی کیا..

داشت حاج کاظم آژانس شیشه ای یادم می رفت..



- تو کار نداری پسر؟

-کار که هست؛ اگه این چشم آبی ها بذارن!

#

- من اومدم از شخصیت نظام دفاع کنم.

#

- خیبری هستی یا موتوری؟

#

- گذشت دهه ی شصت، شخصیت های دهه ی نود این هان.

#

- چرا این قدر دیر اومدی؟

- مأموریت بودم.

- شغل ت چیه؟

- تو حفاظت م.

- نگهبانی؟ 

- محافظ م.

- آهان،  پس بادیگاردی.

- بادیگارد نه؛ محافظ..

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

در هوای عجیب خوبِ این روزهای تهرانِ رویاییِ بدونِ ترافیک و دود، این ها را با صدای بلند می گذاریم توی ماشین...



ارغوان م آن جاست،

ارغوان م تنهاست، 

ارغوان م دارد می گرید...


ارغوان،

تو برافراشته باش...




بازآی دلبرا،

که دل م بی قرارِ توست

وین جانِ بر لب آمده در انتظار توست...



هنوز هم نمی خواهی بیایی...؟

نود و پنج هم رسید ها...




خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

نود و پنج غیر منتظره تر از هر سالی شروع شد. با این که ساعت تحویلِ سال می چسبید برای گلزار رفتن و نماز را توی یادمان شهدای هفتم تیر خواندن و بعد هم چرخیدن میان شهرِ امنِ شهدا ولی همه چیز با یک پیام تمام شد که: " ملیکا، من نمیام."

به همه گفته بودم که اگر خدا بخواهد امسال م را توی قطعه ی فانوس نو می کنم و ملیکا بهم گفت که او هم می آید. اما اتفاقاتی که افتاد باعث شد امسال این شکلی بشود. حتی برنامه ریزی کرده بودم یک روز بروم و تهِ کوروش را دربیاورم و بعد هم بادیگاردِ حاتمی کیا را ببینم و بعد دوباره بچسبم به درس اما این هم نشد! اصلا قشنگ احساس می کردم خدا می گوید: " هر چی من بخوامه! "

ساعت شش صبح رفتیم خانه ی مادربزرگ توی همان محله ی قدیمی و جنوبیِ تهران؛ فلاح. سال تحویل شد و مادر لباس پوشید و با پدر رفتند بیمارستان که مادر مریض هاش را ببیند. ساعت دوازده برگشتند و از لحظه ای که رفتند من از جایم کنده شدم و پای گاز بودم تا خودِ ساعت سه! مادربزرگ هم تلاشِ قابل احترامی داشت که کلِ فنون آشپزی را توی همین یکِ فروردین یادِ من بدهد! خلاصه، گذشت تا ساعت دو مهمان ها رسیدند و ناهار و بعد هم طبیعتا چای و بعد هم دنبالِ کوروش گشتن! ساعت هفت هم رسیدیم خانه در حالی که نه مانتو خریده بودم، نه کفش، نه روسری و نه حتی فیلم دیده بودم! خنده دار بود کلا.

حوالی ظهر بود و از شدت جذابیتِ انتهای مهمانی (!)، گوشه ی اتاق سرم را کرده بودم توی گوشیِ مامان و می گشتم که یک اتفاق عجیب دیگر افتاد. راستش خودِ اتفاق چندان عجیب نبود و حتی می توان گفت قابل پیش بینی بود برایم که دیگر همین روزها وقت ش است اما یک حالِ عجیبی پیدا کردم بعد از فهمیدن ش. به وضعیت های مشابه فکر کردم یا مثلا به حصاری که بعدش دورِ آدم و یک مجموعه ی کوچک کشیده می شود و اصلا ادبیات و تیپ و قیافه و دغدغه های آدم را عوض می کند. توی وقت های استراحت م به این فکر می کنم که قرار است چه طور با وقوع ش برای دوستان م کنار بیایم؟ قرار است چند روز طول بکشد که به وضعیت جدید عادت کنم؟ آن احساسِ عجیب و غریب که می افتد روی دل م تا کی باقی می ماند؟ تنهایی ها و تفاوت را چه قدر احساس می کنم؟ تا کجا می توانم - مثل همیشه - برایشان مسخره بازی در بیاورم؟ اصلا جایم ،که قطعا عوض می شود، می رود کجای زندگی شان؟ اولین احساسِ تازه را همین ساعاتِ اول تجربه کردم.

این حرف ها را این شکلی گفتم اما حسابی خورده توی برجک م. از این که هشت ماه است اوضاعِ من و گلزار شهدای بهشت زهرا همین است. قصد می کنم، برنامه ریزی می کنم، ذوق می کنم، همراه پیدا می کنم، نقشه ها را در می آورم و طرح می ریزم که چه طور بروم با کمترین طیِ مسافت به همه برسم بعد مدام نمی شود.

حسابی خورده توی برجک م که نوه ی عموی مادرم که عروسیِ برادرش یکی از بهترین مراسم هایی بود که رفته بودم امسال عید مراسمِ ازدواج ش است و جدا از خوش گذشتن ش، مشهد است. بعد من نمی توانم بروم طبیعتا و حالا کو تا یک عروسیِ دیگر که بتوان با آرامش خیال رفت...

حسابی خورده توی برجک م از این که امسال مهمان نداریم و عید دیدنی تعطیل است.

اما خب، به هر حال این اوضاعِ امسال است و گرچه این حرف ها برای دهنِ من گنده است اما هنوز صدای شهید باقری را می گذارم توی گوش م: " همینی که خداوند ما رو برای امتحان انتخاب کرده خودش نعمتی ه. "

 

پ.ن یک :

اردوی راهیانِ دانشگاه شریف،

گلزار شهدای بهشت زهرای تهران،

نطنز و امام زاده سلطان حسین،

مشهد و حرم و بهشت رضا و خانه ی پسر عموی مادر،

امام زاده علی اکبر چیذر،

امام زاده صالح،

عمارت مسعودیه،

کویر،

امام زاده قاضی صابر دهِ ونک

و امام زاده جعفر کَن

جاهایی که باید بروم را نوشته ام و زدم جایی که نبینم ش. که این چهارماهِ آخر که به نهایت فرسایش رسیده ام هوایی ام نکند.

پ.ن دو:

فاطمه ی رحمانی، هشت ساعتِ زندگی ت مالِ خداست ها. نوزده سال ت گذشت و حتی به کسری از این عدد نزدیک هم نشدی...

پ.ن سه:

از یک جایی به بعد باید از صدای توپِ سالِ نو ترسید:

خدا کنه نگی بهم تموم ه فرصت ت...

پ.ن چهار:

راستش را بخواهید نود و پنج چندان خوب برایم شروع نشد. خستگی داشت و به هم  ریختگیِ برنامه ها و نبودنِ دلِ خوش. اما خیلی به این فکر می کنم که خداوند چه می خواسته از من که امسال هم برایم بهار شده...؟



عنوان از عیدیِ مهدی یراحی:

حس می کنم بدجور نزدیکی به خونه، وقتی که مردم بوی عیدی گوش میدن



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

آه...

 [ آه از شب... آه از تاریکی شب... آه از سیاهی مطلق شب دفن... آه از فاطمیه... آه از من روسیاه

این شب ها را اگر تا خود صبح هم بنشینی و آه بکشی و حسرت بخوری، باز هم کم است.

آه از فلسطین... آه از خیابان فلسطین و درخت های بلندش... آه از فلسطین و خاطرات ناتمام من... آه از دریغ وحسرت همیشگی..

آه از شب های فاطمیه و خیابان فلسطین و حسینیه ی امام خمینی.. ]


شب اول مراسم گذشته بود و من خانه مانده بودم شبِ دوم بود و بازهم می خواستم حانه بمانم که بافت مانده و اگر تمام نشود تا آخر عید عقب می مانم. پدر نازم را کشید که لازم نیست وانمود کنی دوست نداری بیایی و این ها. از خیابان شریعتی آمدیم دنبال مادر و زهرا و پدر بزرگ و رفتیم مراسم. توی راه از فائزه پرسیدم می آید که جواب ش مثبت بود. رسیدیم. شلوغ بود؛ مثلِ همیشه.

ماشین را روبه روی دانشگاه تهران پارک کردیم و تا خیابان کشوردوست دویدیم. قرارمان با پدر هم شد سرِ همان سه راهی همیشگی. همان جایی که از پنج شش سالگی که آمدم تهران وعده ی بعد از مراسم مان بود. از آن روزهایی که می رفتیم توی آن حیاطِ باصفا که راه داشت به حسینیه تا همین امسال که طبقه ی سوم پارکینگ می نشستیم.

آقای پناهیان حرف می زد. آخرهای سخنرانی بود. یک جانبازی از میان جمعیت بلند شد و حرفِ دلِ همه مان را زد... که دل مان می ترکد؛ حرف از رفتن نزنید...

فائزه دیر رسید.غذای شبِ اول قرمه سبزی بود و عجب چیزی ست قرمه سبزی های بیت... از همان پنج شش سالگی که توی سینی غذا را می آوردند تا همین حالا...

شبِ بعد به سخنرانی نمی رسم. محمود کریمی شروع می کند از سکوت می گوید و آه از سکوت. هنوز "یاد داری فاطمه، گویا همین دیروز بود" در گوش م است که: " جبرئیل آمد معرکه با این شعار: لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار. "

آه از سکوت...

خانم آزاد و فائزه و خانم صائمی را می بینم.

امشب غذا قیمه است و چیزی برای گفتن نمی ماند از قیمه های بیت رهبری. یکی از خوش طعم ترین نذری های زندگی م. که خودم خوب می دانم این خوش مزگی فرای برنج و سیب زمینی و لپه است. که خودم هم خوب می دانم : " شرف المکان بالمکین. "

شبِ سوم است و از ساعت یک کلاس داشته ام. با ملیکا و فاطمه رفته ایم بستنی فروشیِ میدان محسنی و حالا بابا آمده دنبال م. قرار است امشب میثم مطیعی در بیت بخواند. به سخنرانی نمی رسم. هر شب جلوی پروژکتورِ طبقه ی سوم پارکینگ یک جایی برای خودم پیدا می کردم و شالِ عزایم را می کشیدم روی سرم و دیگر برایم مهم نبود چه دارد می شود. به حالِ قابل ترحم خودم بلند بلند گریه می کردم. امشب ولی خیلی شلوغ است. همه جا پر است. خودم را می کشم کنارِ دیوار و ایستاده روضه گوش می کنم. نگاه م را از پرده می دزدم که بیش از این خجالت زده نشوم. که خاک بر سرِ من که آن قدر آدم نشدم که باید این اشک ها را ببینم. مگر دل م چه قدر سنگ شده که بتوانم آن اشک ها را ببینم و بازهم نفس م بالا بیاید...؟

نزدیکِ آخر مراسم است که کمی خلوت می شود. می دانم شبِ آخر است که می آیم این جا. نرفته دل م تنگ می شود. یک گوشه پیدا می شود که بنشینم و شالِ عزا را بکشم روی سرم.

همیشه برایم سئوال بود که فلانی که این قدر آدمِ خوبی ست و گناهی هم نکرده توی زندگی ش برای چی این شکلی گریه می کند؟ چه کرده مگر؟

جواب ش را چند وقتی ست پیدا کرده ام:

رفقا، قرار بوده ما کجا باشیم؟

حالا گیرم دروغ نمی گویی و غیبت نمی کنی و نمازهایت را هم می خوانی - که انصافا دم ت گرم - ولی قرار بوده ما کجا باشیم.. ؟

و حالا کجاییم... ؟

همین بس که این همه سال گذشت و ما نتوانستیم حجتِ خداوند را برگردانیم. که ما نتوانستیم به آ« جایی که باید، برسیم...

برگشتنی هندزفری را می کنم توی گوش هایم و دل م برای آن سه راهیِ وعده گاه مان تنگ می شود.


***

توی اتاق نشسته ام و دفترچه را باز کرده ام که برای بارِ هزارم بخوانم ش. می رسم به صفحه ای که توش نوشته ام دل م مشهد می خواهد و قیمه های نذریِ بیت رهبری.

دو ماه نشده هر دو را گرفته ام.

گویی خداوند خودش خصوصی ترین دفترچه ی من را می خواند...



پ.ن:

رفته بودم کارگاه هنری. خانم بهبهانی را دیدم و خواستم جیغ بکشم از خوش حالیِ دیدن شان و از زورِ دل تنگی...

فرزانگان، جزیره ی رویاییِ من بوده و هست...


* عنوان و جملات توی کروشه از پست فائزه ی شفیعی در حکایتِ دل


نواهایی که دل مان را بردند:

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B01%5D.mp3

http://misaq.info/sites/default/files/file_attach/uploads/Beyt-Fatemiyeh2-1394%5B06%5D.mp3


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

جلسه ی اول فیزیک سال پیش دانش گاهی بود (1). آقای مظلومی یک تِرم (2) به ذهن م اضافه کردند: sharp. تعریف و معنای شارپ برای من، آن تعریف مشخصی نیست که هم معنای brilliant و smart است برای همین من از آن مفهوم، واژه و ترم خودم را ساختم: "روشن"

اولین باری که میراث آلبرتای یک (3) را دیدم ردپای این روشن بودن آمد توی دنیایم. اواخرِ مستند کارگردان و راوی با آقای علی روحانی، طلای المپیاد دانشجویی اقتصاد، صحبت می کند و نتیجه این است: این روزها انتخاب های بچه ها رشته محور شده و این چندان موفق نخواهد بود. آخرش فرد از خودش راضی نمی شود. انتخاب های زندگیِ آدم باید ماموریت محور باشد. شبیهِ روزهای هشت سال جنگ که جوان ها همه چیزشان را می گذاشتند برای یک ماموریت. جوانی شان، علم شان، عمرشان، زندگی شان، مهارت شان همه و همه صرف آن ماموریت می شد. پس گرفتنِ آن اسکله، حفظ جزیره، ساخت موشک های بالستیک و ... فرد برای خودش یک ماموریت تعریف می کرده و بعد هر چیزی لازم بوده برای انجام ش یاد می گرفته و همه ی عمرش را می گذاشته برای آن ماموریت. اکثریتِ جامعه ی امروز را که نگاه می کنم می بینم برنامه ها یکسان است: به دنیا می آییم، بازی می کنیم، می رویم مدرسه، درس می خوانیم، کنکور می دهیم، عددِ رتبه ی کنکور و تمایلِ آن دوره ی جامعه و تعریف ش از موفقیت رشته ی دانش گاهی مان را تعیین می کند، بازهم درس می خوانیم، شاید اپلای کنیم، می رویم دنبال کار، کار می کنیم، ازدواج می کنیم، بچه دار می شویم، برای موفقیت بچه مان تلاش می کنیم و مراقب ش هستیم، ازدواج می کند، بچه دار می شود، می بینیم این لحظه را و بعد با خیال راحت می میریم.فرقِ چندانی هم با کنار دستی مان نداریم. نه زندگی و نه مردن مان.

آقای مظلومی می گفتند یکی از مهم ترین عوامل موفقیت توی سال کنکور و زندگی همین شارپ بودن است. این که بدانی قرار است چه کار کنی، به کجا برسی، تکلیف ت با خودت مشخص باشد. آینده ات را برای خودت چیده باشی و بگویی مثلا می خواهم پزشکی بخوانم و برایش باید فلان رتبه را بیاورم و مسیرم را در جهت رسیدن به آن تنظیم کنم. بگویی می خواهم به فلان کار برسم پس باید این مهارت ها را برایش داشته باشم و بروم یاد بگیرم شان. مبهم بودن بدترین حالِ زندگی ست...

سه شنبه، پیشِ نونا بودم و دیدنِ دوباره ی یکی از روشن ترین آدم هایی که در زندگی ام دیده ام به فکر این نوشته انداخت م. آدمی که هرچند از حالِ جامعه غر می زند اما راه ش را خیلی دقیق چیده. که عمرش باید صرف فلان پروژه بشود و در جهت ش واقعا چندجا تصمیم های سخت و قابل احترامی گرفته. فکر کرده، انتخاب کرده.

" آدم ها به واسطه ی انتخاب هایشان ارزش مند می شوند. "

راستش من تا جایی تصمیم م را گرفته ام اما امسال بعد از کنکور باید بازهم فکر کنم و دقیق ترش کنم. باید انتخاب کنم.

آدم هایی که فکر کرده اند و نسبت به آینده شان روشن اند چندان دور و برمان زیاد نیستند. اگر یکی شان را پیدا کردید سفت بچسبیدش که از دست تان نرود.

اگر هم جزو این آدم های روشن اید خیلی مراقب خودتان باشید که از دست نروید. زمین خدا به شما نیاز دارد.

 

پ.ن یک:

سال 1394 دارد تمام می شود. سالی که یکی از پراتفاق ترین های این نوزده سال بود. همین روزهای آخرش هم معلوم شد که شاید دانش گاه مادر عوض بشود. شهید بهشتی به دلایلی برایش تلخ شده و آن روز حرف از " عدم نیاز گرفتن از دانش گاه " می زد. پیشنهاد من " تهران " بود بلکه امسال دری به تخته بخورد و بگذارد از آن ده درصدی استفاده کنم! اما خودش و پدر نظر دیگری داشتند. انتخاب شان شهر شیراز بود. شاید سال دیگر بالاخره از تهران بروم. تصورش برایم خوشایند است. هرچند که دل م برای عزیزهای مهم ترین سال های زندگی م، برای گلزار شهدا، برای مدرسه ی شیراز جنوبی و ایتالیا، برای راسته ی کتاب فروشی های انقلاب تنگ خواهد شد. یادم باشد حداقل پیشنهاد دانشکده پزشکی مشهد را بدهم به مادر...

پ.ن دو:

عادت خوبی پارسال آمد به خانواده مان. این که سال مان را در گلزار شهدا نو کنیم. امسال هم اگر خدا بخواهد حوالیِ قطعه ی بیست و چهار و چهل خواهیم بود. شما هم بیایید برویم. – با خانواده -

پ.ن سه:

ایهام عنوان را گرفتید دیگر؟!

:)


پ.ن چهار:

95 برایتان سالی باشد پر از شتاب به سمت ماموریت تان توی این دنیا.

این که مأموریت خودم چیست را درست نفهمیده ام هنوز.در جهت پیدا کردن ش چند ماه بعد مفصل حرف خواهیم زد و به کمک بزرگ تر ها تمرین می کنیم اما فعلا همین خیلی خوب است که آدم بداند رسالتی دارد که عمرش فقط و فقط ارزش صرف شدن برای آن را دارد و لا غیر...

95 تان پر از اتفاق های خوب. (4)

1: چیزی که من از کلاس های فیزیک سالِ آخر دبیرستان م دارم درصد خوب کنکور نیست. چیزی که دارم همین حرف ها و مثال ها و برنامه هاست. و برای من بسیار دوست داشتنی...

2: term

3: مستندی نسبتا خوب از دانشگاه شریف و نشت نشا. تولید موسسه ی سفیرفیلم.

4: عسی أن تکرهوا شیئا فهو خیر لکم...


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

امروز از چهارتا گل فروشی پرسیدم نرگس دارند یا نه که همه شان گفتند فصل ش تمام شده.

چه قدر خوب می شود که آدم یک نرگس برای خودش توی خانه داشته باشد و هر وقت دل ش تنگ شد برای عطرِ خوبِ نرگس نگاه ش کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۲
فاء