بسم الله...
سلام!
+
بابا برای سحر بیدارم کرد. نزدیکِ ساعتِ سه و نیم. بیدار شدن برای کسی که کمتر از دوساعت است خوابیده کارِ سختی بود ولی فکر کردن به پیاده رویِ فردا تا خانه، مجبورم کرد بیدار شوم. نمازِ صبح را که خواندم خوابیدم و عجب خوابی شد خوابِ دیشب...
شبیهِ همان دفتری که من دارم را او هم داشت. حتی توی خواب ورقش زدم. حتی خواندم نوشته ها را.
فقط مانده بود برگردد و چهرهاش را ببینم که ساعتم زنگ خورد!
چرا من باید هفت صبح بیدار شوم؟! نه، واقعا چرا؟!
پ.ن یک:
نمیدانم از کجا فکرم را میخوانی و میفهمی سعی دارم فراموشت کنم؟!
پ.ن دو:
برای خودم هم عجیب است که چهطور دلم میتواند برای چیزی که وجودِ خارجی ندارد تنگ بشود!
بسم الله...
سلام!
+
یک:
یا من له السماوات العلی، یا من جعل فی السماء بروجا، یا خالق الشمس و القمر المنیر
پدر، این روزهای رمضان کربلاست. من هستم و مادرم و زهرا. برای ساعتِ ده و یازدهِ شب از خانه بیرون آمدن، شاید بتوانم مادر را راضی کنم اما هیچ جوره نمیشود برایش روضه خواند و ساعتِ برگشت را توجیه کرد. در نتیجه سال هایی که پدرم ماه رمضان ها ایران نیست – که تعدادشان کم هم نیست - بالاجبار خانه میمانم. معمولا هم خوابم میبرد و جوشنکبیر نیمهکاره میماند. بودن توی شهری که بینِ تمامِ فامیل فقط یکی از داییها نزدیک باشد و باقیِ خانواده یا شهرستان باشند و آن سرِ شهری که طی کردنش بیش از چهار ساعت طول میکشد باعث میشود وقتی پدر نباشد،بیست روز، همین شکلی توی خانه بمانیم و حتی شبِ قدرمان توی خانه تحویل شود. راهِ جدیدش را یاد گرفتهام. دایی را خبر میکنم که با خودش ببردم و یا گوشی را برمیدارم و با یک زیراندازِ کوچک میروم روی پشتِبام؛ زیرِ آسمانِ خداوند.
دو:
یا من سبیله واضح للمنیبین، یا دلیلی عند حیرتی
من چهقدر توانِ روزگارِ علی (ع) را داشتم...؟
این روزها خیلی به این سئوال فکر میکنم. شاید قبلترها برایم جوابش روشنتر بود ولی این روزهایی که خودم را میبینم و اوضاعِ درب و داغانم را، فکر میکنم که شاید روزگارِ ما آدم های آخرالزمان خیلی سخت باشد و همه چیز برایمان توی هم رفته باشد و حق و باطل را نتوانیم تشخیص بدهیم ولی یک دستآویز داریم پیشِ خدا؛ این که ما اماممان را نمیدیدیم، کنارمان نبوده، دستش نبوده که روی سرمان بکشد و بگوید: "اذن، اذن" و ما درست بشویم. چهقدر بیچاره اند آدم های آن دوران که علمِ علی(ع)، ایمانِ علی(ع)، همسرِ علی(ع)، سبقتِ علی(ع)، پسرانِ علی(ع)، نخلستان های علی(ع)، چاهِ علی(ع) را دیدند و هر روز از کنارش رد شدند و به دستانِ پینه بستهاش بهشان نان و خرما رسید و کار را کشاندند به جایی که پیامبرِ مهربانیها به پسرعمویش در عالمِ رویا بگوید نفرینشان کند. چهقدر بیچاره اند. نمیدانم میخواهند به خداوند چه جوابی بدهند.. نمیدانم چه چیزی برایشان بدتر از همین نفرین بود که خدایا، علی را از این مردم بگیر.
سه:
یا من هو بعباده خبیر بصیر، یا من رزقه عموم للطائعین و العاصین، یا من لا مفر الا الیه
سرِشبِ نوزدهم به ملیکا پیام میدهم و ازش میپرسم که جایی میرود یا نه. میگوید مسجدِ محله شان. فردا صبح، از یکی از بچهها میشنوم دیشب دزد خانهشان را خالی کرده. همان دوستمان میگوید که سالِ گذشته هم شبِ احیای اول خانه ی یکی دیگر از بچهها موردِ لطفِ عزیزانِ سارق قرار گرفته و گویا این یک رویه شده که شبهای احیا که مردم خانهشان نیستند برویم و با خیالِ راحت کارمان را بکنیم. نمیدانم چرا یادِ این داستان میافتم که در روزگارِ حجتِ خداوند، بانویی سرتاسرِ زمین را طی میکند بی آن که کسی به او تعرضی بکند..
روزگارِ ما، روزگارِ مسخره ای شده. شبهای تقدیر، کارِ دزدهای شهر زیاد میشود...
چهار:
یا من لا یقلب القلوب الا هو، یا من یهدی من یشاء
هر شبِ نوزدهم، روضهخوان همان حرفهای همیشگی را میزند. هرسال همان ماجرا. ماجرای ضربت خوردنِ اولین امامِ شیعیان به دستِ اشقی الاشقیا. ماجرای کاسههای شیرِ بچه یتیمها. ماجرای فرقِ شکافته. ماجرای سحر و شالِ کمر و مرغابی ها. ماجرای پدری که به فکرِ دلِ نازکِ دخترش بود. ماجرای سفارشهای آخر. ماجرای فرزندانِ دخترِ پیامبر و ماجرای کربلا..
هر شبِ نوزدهم، روضه خوان میگوید که شمشیرِ ابنملجم زهرآلود بوده و قهرمانِ خیبر را از پا انداخته. هر سال همینها را میگوید و من هر سال شبیهِ کودکانِ خردسال دعا میکنم که امسال مرغابی ها موفق شوند. امسال امام، ابنملجم را از خواب بیدار نکند. امسال کسی خودش را سدِ شمشیرِ ابنملجم کند. امسال قهرمانِ بدر و احد از جایش بلند شود. هر شبِ نوزدهم خداخدا میکنم شاید داستان جورِ دیگری تمام شود. کاش علی(ع) نفرین نکند. کاش،کاش، کاش...
و همین است که هر سال، بیستویکم رمضان انگار اتفاق برایم جدید است.. یک گوشه، زانوها را بغل کرده، مینشینم و نگاهِ آسمان میکنم و برای خودم میخوانم:
" غم رو شونههامون
اشکِ چشمهامون روی گونههامون "
کاش علی (ع) نفرین نکند...
پ.ن:
از کریم، کم خواستن ظلم به خود است. چه کسی گفته نباید از خداوند توی این روزها معجزه خواست؟ باید خواست و اصلا زیاد هم باید خواست. برای همهی بیمارها، همهی مقروضها، همهی مجاهدان، همهی شهرهای مظلومِ عربستان، همهی گمشده های تاریخ دعا کنید..
بسم الله...
سلام!
+
اگر بدانید چند بار چیزی نوشتم و پاک کردم...
حرف هست،
جرئتِ گفتن نیست.
بعضی چیزها را به هیچ کس نباید گفت.
بسم الله...
سلام!
+
پیش نویس:
غُر است تماما.
+
- فرسایش را تعریف کنید ( با ذکرِ مثال، چهار نمره )
- فرسایش فرآیند نابودی تدریجی رویه ی یک مادهاست. فرسایش عبارت است از فرسودگی و از بین رفتگی مداوم سطح (انتقال یا حرکت آن از نقطهای به نقطه دیگر در سطح ) توسط آب یا باد. فرسایش فرایندی است که طی آن ذرات از بستر خود جدا شده و به کمک یک عامل انتقال دهنده به مکانی دیگر حمل می شوند.
مثال:
وقتی روزی را سپری می کنید که پارسال این موقع، کنکور داشته اید. وقتی آزمونِ آزمایشی روزتان را خراب می کند. وقتی دل تنگِ تمامِ دوستان تان می شوید و جایی نیست بتوانید باهم ببینیدشان. وقتی مغزتان از فکر و ایده ی روی زمین مانده دارد منفجر می شود. وقتی بدن تان دیگر یاری نمی کند. وقتی شانه هایتان درد می گیرد. وقتی کنکور بعد از ماه رمضان است و تابستانِ بعدش تباه می شود. وقتی به بعد از این چند وقت فکر می کنید و تصور می کنید منفجر خواهید شد بعد از برداشتنِ این همه فشار. وقتی فکر می کنید بعد از کنکور نگاهِ یک سری آدم ها هم نخواهید کرد. وقتی هزار هزار کار مانده و حوصله ای نیست برای انجام شان. وقتی حس می کنید دارید تباه می شوید میانِ این دو سال.
وقتی روح تان ساییده می شود به کتاب های بزرگِ تست.
وقتی دیدنِ مسخره بازی های سئوال ها دیوانه تان می کند.
وقتی همه می فهمند که این سی و اندی روز فقط خود را می کِشید روی زمین که برسید به آن ته.
وقتی خودتان هم می فهمید که دیگر طاقتِ یک چیزهایی را ندارید.
وقتی سرِ خواهرِ هفت ساله تان داد می کشید.
وقتی گند می زنید به روزهای همه ی اطرافیان تان و عذاب وجدان ش رهایتان نمی کند.
فرسایش فرآیند نابودی تدریجی رویه ی یک مادهاست.
دعا کنید که زودتر این روزهای بی خاصیت تمام شوند که لایه های رویینِ من تمام شده و از قضا لایه های زیرین م اصلا زیبا نیست...
بسم الله...
سلام!
+
شعبان، ماهِ پیامبر است.
رجب، ماهِ امیرالمومنین.
ولی رمضان، ماهِ خودِ خداست.
اصلا خداوند رمضان را برداشته برای خودش. سفره ی بزرگی پهن کرده و همه جا را ریسه بسته. آن قدر که نورِ ریسه هاش، دلِ همه ی آدم ها را روشن می کند.
زندگی ای که برای خودم درست کرده ام باعث شده روزهای قبل از رمضان به جای برنامه ریزی برای بهره ی بیشترم، به این فکر کنم که چه جوری روزه بگیرم که بتوانم درس بخوانم. چند روز بروم مسافرت؟ چند روز مریض بشوم؟
از خودم خجالت می کشم...
خداوند،
ببخشید این حد از نفهم بودن م را.
که تو اگر نخواهی، کنکور چیست و برنامه های من کجاست؟!
ببخشید که هنوز بزرگ نشده ام ...
قفسم را
می گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها
بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد
و درد،
نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من
آدم متوسطی هستم و بیش از آن چه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت
هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را
می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه
ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود
و زخم،
دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من
آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه
می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم...ماه رمضان که می شود، صدایت را بلند
می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان،
قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم؛ ولی من..
(*)
پ.ن:
به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشق ش بخیزد صد پریشانی
مُرَوَح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را
گلستان ساز زندان را، بر این ارواحِ زندانی...
*: خدا خانه دارد. نفیسه مرشدزاده
بسم الله...
سلام!
+
اگر هنوز این مستند را ندیده اید، اولین اقدام تان دیدن ش باشد. می توانید از من هم امانت ش بگیرید اگر ندارید. به جرئت می توانم بگویم در صدرِ تمامِ مستندهایی که دیده ام قرار می گیرد:
آخرین روزهای زمستان.



پ.ن:
سینماییِ ایستاده در غبار از ابتدای ماه رمضان اکران می شود.
این سبک از درام مستند را از دست ندهید...
بعدنوشت:
لینک های دانلود مستند
قسمت 6
قسمت 8، جلسه با احمد متوسلیان
قسمت 9، عملیات رمضان
بسم الله...
سلام!
+
جشن تان؛ که مثل چراغانی های امشب، همه ی دنیایم را رنگی می کند.
تولدتان؛ که سیرِ سیر می کندم از شور.
تقلاهام برای خیس کردنِ آب نمای مدرسه با بطریِ نیم لیتریِ آب معدنی؛ که می گوید هنوز و بعد از این دو سالِ فرسوده کننده زنده ام.
من و دل خوشیِ بزرگِ جشنِ تولدِ شما.
شما را نداشتم،
بدر شعبان را نداشتم،
امیدِ آمدن تان را نداشتم،
زنده می ماندم آقای مهربان...؟
بعدنوشت:
بسم الله...
سلام!
+

بخشی از این نقشه قرار است بشود یکی از خوب ترین خاطراتِ من؛ درست فردای کنکور ..
من و این ذوق که ناتوان م در پنهان کردن ش ..