کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم الله...

سلام!

+

پیش نویس:

غُر است تماما.


+

- فرسایش را تعریف کنید ( با ذکرِ مثال، چهار نمره )

- فرسایش فرآیند نابودی تدریجی رویه ی یک ماده‌است. فرسایش عبارت است از فرسودگی و از بین رفتگی مداوم سطح (انتقال یا حرکت آن از نقطه‌ای به نقطه دیگر در سطح ) توسط آب یا باد. فرسایش فرایندی است که طی آن ذرات از بستر خود جدا شده و به کمک یک عامل انتقال دهنده به مکانی دیگر حمل می شوند.

مثال:

وقتی روزی را سپری می کنید که پارسال این موقع، کنکور داشته اید. وقتی آزمونِ آزمایشی روزتان را خراب می کند. وقتی دل تنگِ تمامِ دوستان تان می شوید و جایی نیست بتوانید باهم ببینیدشان. وقتی مغزتان از فکر و ایده ی روی زمین مانده دارد منفجر می شود. وقتی بدن تان دیگر یاری نمی کند. وقتی شانه هایتان درد می گیرد. وقتی کنکور بعد از ماه رمضان است و تابستانِ بعدش تباه می شود. وقتی به بعد از این چند وقت فکر می کنید و تصور می کنید منفجر خواهید شد بعد از برداشتنِ این همه فشار. وقتی فکر می کنید بعد از کنکور نگاهِ یک سری آدم ها هم نخواهید کرد. وقتی هزار هزار کار مانده و حوصله ای نیست برای انجام شان. وقتی حس می کنید دارید تباه می شوید میانِ این دو سال.

وقتی روح تان ساییده می شود به کتاب های بزرگِ تست.

وقتی دیدنِ مسخره بازی های سئوال ها دیوانه تان می کند.

وقتی همه می فهمند که این سی و اندی روز فقط خود را می کِشید روی زمین که برسید به آن ته.

وقتی خودتان هم می فهمید که دیگر طاقتِ یک چیزهایی را ندارید.

وقتی سرِ خواهرِ هفت ساله تان داد می کشید.

وقتی گند می زنید به روزهای همه ی اطرافیان تان و عذاب وجدان ش رهایتان نمی کند.

فرسایش فرآیند نابودی تدریجی رویه ی یک ماده‌است.

دعا کنید که زودتر این روزهای بی خاصیت تمام شوند که لایه های رویینِ من تمام شده و از قضا لایه های زیرین م اصلا زیبا نیست...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

شعبان، ماهِ پیامبر است.

رجب، ماهِ امیرالمومنین.

ولی رمضان، ماهِ خودِ خداست.

اصلا خداوند رمضان را برداشته برای خودش. سفره ی بزرگی پهن کرده و همه جا را ریسه بسته. آن قدر که نورِ ریسه هاش، دلِ همه ی آدم ها را روشن می کند

زندگی ای که برای خودم درست کرده ام باعث شده روزهای قبل از رمضان به جای برنامه ریزی برای بهره ی بیشترم، به این فکر کنم که چه جوری روزه بگیرم که بتوانم درس بخوانم. چند روز بروم مسافرت؟ چند روز مریض بشوم؟ 

از خودم خجالت می کشم...

خداوند،

ببخشید این حد از نفهم بودن م را.

که تو اگر نخواهی، کنکور چیست و برنامه های من کجاست؟!

ببخشید که هنوز بزرگ نشده ام ...

 


قفسم را می گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد
و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آن چه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود
و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم...ماه رمضان که می شود، صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان، قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم؛ ولی من.. (*)





پ.ن:

 

به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد

چنان گردد که از عشق ش بخیزد صد پریشانی

مُرَوَح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را

گلستان ساز زندان را، بر این ارواحِ زندانی...







*: خدا خانه دارد. نفیسه مرشدزاده

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

اگر هنوز این مستند را ندیده اید، اولین اقدام تان دیدن ش باشد. می توانید از من هم امانت ش بگیرید اگر ندارید. به جرئت می توانم بگویم در صدرِ تمامِ مستندهایی که دیده ام قرار می گیرد:

آخرین روزهای زمستان.







پ.ن:

سینماییِ ایستاده در غبار از ابتدای ماه رمضان اکران می شود.

این سبک از درام مستند را از دست ندهید...


بعدنوشت:

لینک های دانلود مستند

قسمت 1

قسمت 2

قسمت 3

قسمت 4

قسمت 5

قسمت 6

قسمت 7

قسمت 8، جلسه با احمد متوسلیان

قسمت 9، عملیات رمضان

قسمت 10

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

جشن تان؛ که مثل چراغانی های امشب، همه ی دنیایم را رنگی می کند.

تولدتان؛ که سیرِ سیر می کندم از شور.

تقلاهام برای خیس کردنِ آب نمای مدرسه با بطریِ نیم لیتریِ آب معدنی؛ که می گوید هنوز و بعد از این دو سالِ فرسوده کننده زنده ام.

من و دل خوشیِ بزرگِ جشنِ تولدِ شما.



شما را نداشتم،

بدر شعبان را نداشتم،

امیدِ آمدن تان را نداشتم،

                                      زنده می ماندم آقای مهربان...؟




بعدنوشت:

آقا ما تو شهریم!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+






بخشی از این نقشه قرار است بشود یکی از خوب ترین خاطراتِ من؛ درست فردای کنکور ..

من و این ذوق که ناتوان م در پنهان کردن ش ..

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۷
فاء


بسم الله...

سلام!

+

بخش نامه اش را دیده ام؛ که می خواهند کم کم ورودی نگیرند و بعد هم مدرسه را بالکل منحل کنند. مگر می شود سازمانی با هزاران دانش آموخته را به همین راحتی منحل کرد و بعد حتی مدرسه شان را هم ازشان گرفت؟ بله، می شود. مدتی ست دیگر از چیزی تعجب نمی کنم. می شود.

می شود اول با پرچمِ "عدالت آموزشی " سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، سمپاد، را کان لم یکن تلقی کرد و به خواهش های فارغ التحصیل هایش هم گوش نکرد که تقاضای خرید مدرسه از دولت را دارند و بعد هم آن قدر تعداد را بالا برد که معلم ها و دانش آموزها و اصلا همین فارغ التحصیل های مدعی دادشان در باید و بعد هم می توان ساختمان هایش را به نفع وزارت خانه مصادره کرد و یا سرای محله شان کرد. بعد هم به بهانه ی تغییر نظام آموزشی آن قدر اوضاع را پیچیده کرد که هیچ کس چیزی نفهمد و در میان این گرد و غبار، شرِ مدارس سمپاد را کند (1) . بله، می شود.

می شود این وسط فقط چند تا مهاجرتِ بچه های سمپاد را دید و به جای آسیب شناسی، به بهانه ی فرار مغزها، درِ مدارس سمپاد را تخته کرد. و یک چیزی را بگذارید درِ گوشی بگویم: " برایم سئوال است چرا مسئولان، تمامِ این سال ها فکرِ خراب کردنِ دانش گاه شریف و تهران نیفتاده اند."

می شود روسری های عقب رفته  در مدارس سمپاد را دید و ریا و فساد قشرِ مذهبی نما را نه. می توان بازی با احساساتِ دخترکان این خاک را ندید که بخشی ش هم توسط بچه های مدارس مذهبی انجام می شود خب! می شود همه ی مشکلات  و ایرادات را به گردن مدارس سمپاد انداخت و در عین حال و در همان لحظه هم به آمار مدال های المپیاد و رتبه های برتر کنکور سراسری و مدال فیلدزِ مریم میرزاخانی (2) افتخار کرد!

سخت که نیست؛ راحت می توان مسئولیت را از روی شانه های خود برداشت و انگشتِ اتهام را گرفت سمت مدارس سمپاد.

من بعد از این هفت سال، همه چیز باورم می شود. می شود همه ی این کارها را کرد. می توان به همین سادگی یک سازمان را به خاک سیاه نشاند...

 

دیگر از نبودنِ روز سمپاد در تقویم کشور ناراحت نیستم. فقط می خواهم کاری به کارمان نداشته باشید. ما را با ساختمانِ مدرسه ی قدیمی و ساده مان، با طعنه و کنایه های همکاران تان در وزارت خانه ی مربوط، با محیطِ نه چندان جالبِ دانش گاه هایتان که همه مان را درب و داغان می کند تنها بگذارید. فقط دیگر کاری به کارمان نداشته باشید.

 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم،

مرحمت فرموده ما را مس کنید...

 

 

پ.ن:

دارند مدرسه مان را خراب می کنند. تابلوی مدرسه مان را زده اند بر سردر دبیرستان فرزانگان شش. تصمیم شان قطعی ست و راسخ. و حالا که به این جا رسیده ما هم می زنیم به سیمِ آخر. این تجمعِ بچه های توی روز سمپاد که متاسفانه نتوانستم بروم یک چشمه اش بود. باید برای کارهایتان دلیل داشته باشید. ما در مدرسه یاد گرفته ایم که همین طوری چیزی را از آدم های معمولی قبول نکنیم. مدرسه خراب است؟ می خریم ش. می فروشید؟

مدرسه کانونِ فساد است؟ کو مدرک تان؟ بیایید مباحثه کنیم. مدرک دارید؟

بچه ها تویش بی حجاب می شوند و مخارج حروف شان غلط است؟ دست تان را بدهید ببرم تان توی مدرسه های دست پختِ خودتان. جرئت و دل ش را دارید؟

این مدارس سی سال است بچه های خوش فکر تربیت کرده اند و حالا نه با آن دویست نفرِ آن روز که با همه ی آن ها باید مباحثه کنید. یک نمونه اش رضا امیرخانی. یک نمونه اش مریم میرزاخانی و هزارها مثلِ این ها...

خسته ام کردید با بی منطقی هایتان. با بی مدیریتی هایتان.

می فهمید...؟

 

1: یادم می افتد که ما استادیم در این زمینه. بحران و گرد و خاک درست می کنیم که اشتباه هایمان را بگذاریم به پای آن ها...

2: اگر کسی نمی داند می گویم که مریم میرزاخانی دانش آموخته ی سالِ هفتاد و پنج دبیرستان فرزانگان یک تهران است و طلای دوسال المپیادِ کشوری و جهانی ریاضیات با نمره ی چهل و دو از چهل و دو و استاد دانش گاه پرینستون که دو سالِ پیش مدال نوبلِ ریاضی، فیلدز را گرفت.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سوادِ سینماییِ من تقریبا به صفر میل می کند! میزانسن و دکوپاژ و موسیقی متن و کارگردانی، چندان حالی ام نمی شود. به لطفِ کلاس های سال اول دبیرستان، فقط کمی سواد رسانه ای دارم و البته خیلی فکر می کنم به مسائل. روی همین حساب چیزی که الان می خواهم بنویسم صرفا برآورد احوالات درونی خودم است و مشاهدات م راجع به مجموعه ای به نام شهرزاد؛ جدیدترین سریال حسن فتحی.

از بین همه ی ساخته های کارگردان شهرزاد " مدار صفر درجه " را دوست تر دارم. شهرزاد هم تا این جایی که دیده ام حال و هوای همان سریال را دارد. یک تم عاشقانه ی قوی با داستان هایی کوچک تر که در بسترِ حوادث مهم تاریخی می گذرند و البته دیالوگ نویسی خوب و توجه به بعضی جزئیات مهم. داستان، چندان پیچیده نیست که لازم باشد فیلم را دوبار دید (*). ولی شاید بعضی ها به خاطر همین دیالوگ ها و البته موسیقی متن خوب دوبار ببیندش. شهرزاد، بازی گرانِ به نامی دارد، داستان ش قابل تحمل است و توزیع منظمی دارد که به محبوب شدن ش کمک می کند.

بگذارید کمی از جزئیاتِ خوبِ شهرزاد بگویم:

مدت هاست توی همه ی تولیدات صدا و سیما منتظرم ببینم پوششِ یک خانم جلوی محارم ش با بقیه فرق دارد. این را توی شهرزاد می بینیم. مادرِ شهرزاد وقتی مهمان دارد با وجودِ داشتن روسری، چادر سرش می کند. این یعنی آدمی که دارد وارد می شود یک فرقی با ساکنانِ خانه دارد! یعنی کارگردان فکر کرده. یعنی حجاب، قربانیِ نگاهِ کوتاه آدم ها نشده که " ممیزی رو که رعایت کردیم. " ! ( راجع به این بند حرف زیاد دارم ولی فعلا همین را بپذیرید تا بعدا مفصل ازش بگویم.)

یکی دیگر از جزئیاتِ خوب شهرزاد فضاسازی هاست که واقعا دقیق انجام شده و سوتی های " کیمیا " را ندارد. حتی تابلوی کاباره ی خیابانِ لاله زار و پلاک ماشین ها. حتی کتاب های کتاب خانه ی شهرزاد.

اما در کنارِ همه ی این ها شهرزاد یک خطر بسیار بزرگ دارد: " عشق پنداری ".

اگر دوباره پستِ " چگونه احساسِ عشق نکنیم؟! " را بنویسم قطعا یک موردش ندیدنِ شهرزاد است مگر آن که به بلوغِ فکری راجع به عشق رسیده باشید. اصلا داستانِ شهرزاد با عشق و کافه گردی شروع می شود و با شعر گفتن برای معشوق ادامه پیدا می کند. میانِ داستان، شهرزاد به خاطرِ حفظِ جانِ جوانِ مورد علاقه اش – فرهاد دماوندی – تن به ازدواج اجباری می دهد. سریال پر از شعر ها و ترانه های عاشقانه است که می توان بیت هایی را از بین شان انتخاب کرد و هر لحظه زمزمه (**). هرچند جنسِ عشقِ جاری در شهرزاد ویژگیِ خاصی برای من ندارد و هنوز هم بین آثار فتحی، سارا آستروک و حبیب پارسا را ترجیح می دهم اما شهرزاد و فرهاد خیلی ها را هوایی کرده اند.

کاش کسی چیزی یادم بدهد که منطقِ دوست داشتن را، به اندازه ای که شهرزاد احساس ش را تامین می کند، تامین کند. کاش کسی بود...

 

پ.ن: با این که موسیقی شهرزاد خوب درآمده و همه گوش ش می کنند اما هنوز " ای باران " برای من در صدر است!

*: نگارنده، سریال انگلیسیِ شرلوک را بیش از ده بار دیده.

**: بیستون قلبمُ می کندم.

شکل خنده هات شدم می خندم

یا

دل تنگ م و با هیچ کس م میلِ سخن نیست.

و یا

نیستی اما هنوزم کنارمی، نیستی اما هنوزم این جایی

روزی صد هزار دفعه می میرم، اگه احساس کنم تنهایی

هر کجا رفتی و هر جا موندی، منُ بی خبر نذار از حال ت

اگه تنها شدی و دل ت گرفت، خبرم کن که بیام دنبال ت

آه ای دلِ مغموم آروم باش آروم، ای حالِ نامعلوم آروم باش آروم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

قهرمانی نه ز تاریخ و نه از نسل قدیم،

پهلوانی از همین نسلِ جدید آورده اند...




خداوند،

این کم را از ما بپذیر...


اللهم تقبل منا هذا قلیل القربان


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سه شنبه ی قبل از کارگاه رفتم شریف پیشِ بچه ها. بعد از کلاسِ ادبیاتِ نونا – که عجیب هوای کلاس های ادبیاتِ خانم بهبهانی و ملایی کردم – سحر جلوی ساختمانِ ابن سینا آمد دنبال م و رفتیم توی دفتر انجمن اسلامی که صحبت کنیم. ( این که چرا انجمن اسلامی دلیل ش مشخص است. چون وسایل سحر آن جا بود و نزدیک ترین جا بود و البته در حاشیه، من هم بَدم نمی آمد محیطِ داخلیِ انجمن و بحث های جاری میانِ آدم هاش را ببینم و بشنوم. یک رفیقِ بسیجی هم پیدا کنم مجموعه ام کامل می شود! ) روزِ هشتمِ مارس بود؛ روزِ جهانیِ زن. آدم های داخل انجمن داشتند آماده می شدند بردشان را کامل کنند و بحث از پروتکل و اعضای جدید تحریریه ی نشریه و اکران فیلم جدید بود. من و سحر هم توی دنیای خودمان راجع به مدرسه حرف می زدیم و چای می خوردیم. خانمی آمد و یک کف دستی گرفت جلویمان و گفت: " بچه ها، روزتون مبارک. " راستش اول متوجه نشدم منظورش کدام روز است! دانش آموز؟ دانش جو؟ دختر؟ سمپاد؟ شریف؟! حافظه ی کوتاه مدت م فلاش بک زد به چند دقیقه ی پیش که از جلوی برد ِ ناقص رد شده بودم. متوجه شدم منظورش روز جهانی زن است. تشکری کردم و برگه را گرفتم. بعد از آن ، آن قدر حواس م رفت به صحبت های آن خانم با یک آقایی که توی انجمن بود که سحر بلندم کرد و برد دوباره جلوی ابن سینا! راجع به فمینیسم حرف می زدند.

من به همان دلیلی با فمینیسم مخالف م که با سیاست های آموزشیِ دولت نهم و دهم. بگذارید کمی توضیح بدهم:

در تمام کشورهای دنیا، از مالزی بگیرید تا آلمان و انگلستان، گروهی از آدم ها که به لحاظ ژنتیکی در زمینه ای خاص مستعدند گزینش می شوند تا در محیطِ غنیِ آموزشیِ همان استعداد، استعدادشان به نفعِ جامعه به حدِ اعلا برسد. گروهی برای کشورداری، گروهی برای کنترل میدیا (1)، گروهی برای پیش بردِ علم و دانشِ پایه و الخ. نمونه اش هم در کشور خودمان می شوند مدارس سمپاد که قرار بوده اداره کنندگانِ آینده ی کشور را به لحاظِ مدیریتی تربیت کنند – الکی مثلا! – و نمونه ی بسیار موفق ترش هنرستان موسیقی.

نگاه های تحسین بارِ فامیل را اگر در نظر نگیریم و کمی منطقی تر فکر کنیم می بینیم آموزشِ سنگین برای کسی که استعدادش در زمینه ی فهمِ مسائلِ پیچیده ی ریاضی نیست مثلا، افتخار که ندارد هیچ، نهایتِ ظلم است به آن بچه ه ی بنده ی خدا که مثلا می توانسته بهترین بازی گرِ شهرش باشد، می توانسته شبیهِ استاد فرشچیان بشود، می توانسته حسینِ علی زاده ی دیگری باشد.

منابع مالی در حوزه ی آموزش را شاید می شد تقسیم کرد و یک هنرستان  هنرهای اسلامی ساخت مثلا، هنرستان موسیقی را تقویت کرد، مراکز علوم انسانیِ قدرت مند ساخت و البته در شهرهایی که مدرسه ی سمپاد ندارند یک مدرسه به سازمان اضافه کرد. شاید می شد این منابع را صرفِ تدوین نظام آموزشیِ درست و حسابی تری کرد  که آن " پرورشِ " بی چاره هم کمی از استضعاف بیرون بیاید. شاید می شد حقوق معلمان را زیادتر کرد و برایشان روش های آموزشیِ موثرتر را توضیح داد. شاید می شد فکری کرد به حالِ نزارِ این دوره ی دوازده ساله که فکر کردنِ آزاد، آزاد اندیشی، یادِ بچه ها بدهد.

اما ما چه کردیم در بالاترین نهاد اجراییِ کشور؟

برای شهرِ تهران 14 مرکز دخترانه ی فرزانگان و 16 مدرسه ی پسرانه ی علامه حلی ساختیم! آن هم فقط برای دوره ی دبیرستانِ دوره ی دوم!

حالا دیگر نه نامِ فرزانگان چندان اعتباری داشت و نه بچه ها رقابتی می کردند و نه می شد هدفِ واحدی تعیین کرد برای این جنس مدارس که حالا تبعید شده بودند به اتاقی در وزارتِ شلوغِ آموزش  و مثلا پرورش. حالا تعداد بیشتری از بچه ها مجبور بودند دکتر و مهندس شوند چون مدرسه حقِ داشتن علوم انسانی را نداشت و البته  زشت هم بود بچه ی همه برود تیزهوشان و بچه ی ما نه! ما تفاوت ها را نفهمیدیم و خدا می داند چند تا استادِ آواز، نقاش، معرق کار، شاعر، کارشناس اقتصاد، مدیر، کارگردان و نویسنده را میس (2) کردیم...

ما برابرایِ احمقانه ی آموزشی درست کردیم و این را لیست کردیم ذیلِ افتخارات مان! ما تفاوت ها را ندیدیم. ما عدالت را نفهمیدیم...

با فمینیستم مخالف م چون این تفکر هم تفاوت ها را ندیده. چون دنبالِ برابریِ احمقانه ای ست که نهایت ش ظلم به زن است. باید پا به پای  مرد کار کند، حقِ عَرضه ی خودش را دارد!، مادر بودن آزادی اش را محدود می کند و ...

می ترسم ار روزی که بیفتیم دنبالِ این که چون دیه ی زن نصفِ مرد است و سهم ش از ارث کم تر و ارزشِ شهادت ش نابرابر و نوعِ پوشش ش متفاوت پس به او ظلم شده. در فمینیسم عجیب بوی برابریِ احمقانه می آید...

 

پ.ن یک:

بی ربط است به نوشته و بعید هم می دانم که مخاطب ش این جا را بخواند اما می نویسم که اگر خدای ناکرده پیش بینیِ من درست در آمد برای یادآوری چیزی داشته باشم.

رجوع کنید به پنج شش ماهِ پیش. یادم هست می گفتید مادرها نگران اند که پسرشان سیگاری شود و پسرشان باید طوری مادر را مطمئن کند. یادم هست می گفتید هر دو نفری که با هم صحبت می کنند، قرار نیست به هم علاقه مند شوند. یادم هست از رضایتِ پدر و مادرم پرسیدید که جوابِ سئوال هایتان را می دهم. گفتم مادرم به همه ی حرف های من دسترسی دارد و اصلا گاهی جواب هایم به آدم ها از قولِ مادر است. گفتم به محضِ آن که کوچک ترین احساس خطری بکنم مادرم را تمام و کمال در جریان می گذارم و این خطر اتفاقا به نظرم بیش تر وابستگی عاطفی ست تا هر چیزِ دیگری. گفتم من باور می کنم که روزی حداقل پنج ساعت چت کردن، آدم های بیست ساله را تحتِ تاثیرِ هم قرار نمی دهد چون شما می گویید. گفتم قبول می کنم شما و آن بندگان خدا مواردِ نادری هستید که تمام قوانینِ ارتباط را نقض می کنید اما حالا فقط چند سئوال دارم:

مادرِ مریم می داند که با او می روید خرید؟

می داند آرام تان می کند؟

می داند دخترش مخاطبِ هشتگِ # آرومم _ کن قرار می گیرد؟

برادرِ مریم می داند وقتی کنارِ ماست تلفن ها و پیام هایتان آن قدر زیاد است که معذب مان می کند و بلند می شویم از کنارش؟

پدرش خبر دارد ماهی حداقل یک هدیه از شما می گیرد و دغدغه ی مسافرت ش سوغاتیِ شماست؟

می خواهم بپرسم مادرها نگرانِ دختران شان نمی شوند...؟

می خواهم بپرسم مادرها فقط نگرانِ " سیگاری شدنِ " پسران شان می شوند...؟

پ.ن دو:

می دانید؟

خیلی سخت است یک نفر بهتان بگوید که مهم ترین اتفاق زندگی ش بوده اید و شما مجبور باشید بگویید : " خفه شو"

پ.ن سه:

یک پستی باید بنویسم راجع به زخمی شدن ارتباط (3) ...

به وقت ش ان شاء الله.

 

1: media

2: miss

3: پنج شنبه ی فیروزه ای، صفحه ی 102


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

ممنون م آقای حاتمی کیا..

داشت حاج کاظم آژانس شیشه ای یادم می رفت..



- تو کار نداری پسر؟

-کار که هست؛ اگه این چشم آبی ها بذارن!

#

- من اومدم از شخصیت نظام دفاع کنم.

#

- خیبری هستی یا موتوری؟

#

- گذشت دهه ی شصت، شخصیت های دهه ی نود این هان.

#

- چرا این قدر دیر اومدی؟

- مأموریت بودم.

- شغل ت چیه؟

- تو حفاظت م.

- نگهبانی؟ 

- محافظ م.

- آهان،  پس بادیگاردی.

- بادیگارد نه؛ محافظ..

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۷
فاء