کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

قبلا گفته بودم که دو سه سالی می‌شود برای هیئتِ دانش‌آموخته‌های مدرسه‌مان نوشته‌هایی می‌نویسم. این که الان منتشرش می‌کنم را یکی از بچه‌ها توی نشستِ این ماهِ عقیله خواند و خودم توی روضه‌ی خانه‌ی خانم محمدی. کمی با بقیه‌ی نوشته‌های عقیله متفاوت است.

+

دوست‌ش داشتم فقط و فقط چون شبیهِ شما بود.

من یک تمثال از شما ساخته‌بودم توی ذهن‌م و همه چیز و همه کس را اول روی آن می‌گذاشتم و اگر شبیه‌تان بود توی دل‌م برایش جا باز می‌کردم که بیاید و بنشیند؛ بلکه قلب‌م سوراخ نباشد.بلکه نابرابریِ فشارِ دو طرف‌ش مچاله‌اش نکند‌. - می‌بینید چه خوب درسِ فیزیک‌م را یاد گرفته‌ام؟ -

انگاری فقط یک چیزی جا می‌دادم داخل‌ش که شکل‌ش را حفظ کند و شما رغبت کنید نگاه‌ش کنید. درست شبیهِ روزنامه‌هایی که توی کیف‌ها می‌‌گذارند..

دلِ من این اواخر پر از این روزنامه‌هایی بود که سرِ جای خودشان خبررسانی می‌کنند و مهم‌اند اما در برابرِ اشیای درونِ کیف - اشیای واقعیِ آن - هیچ ارزشی ندارند. جای محبتِ شما خالی بود...

ببینید آقای مهربان،

لطفاً خودتان زودتر بیایید و این روزنامه‌ها را، این محبت‌های مشقی را بریزید بیرون..

لطفاً دلِ من را از چنگِ این مستاجرهایی که خودم هیچ‌جوره حریف‌شان نیستم خلاص کنید...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
این چند وقت تنها کارِ هیجان‌انگیزم فیلم دیدن و کتاب خواندن بوده. به نظرم خوب آمد‌ که راجع به‌‌شان با هم حرف بزنیم:
۱. اتاق یا the room
خوب.واقعا خوب. روایتِ یک زندگیِ جدید و تجربه‌های تازه از زبان یک بچه‌ی پنج ساله. به نظرم ببینیدش.
۲. سریالِ المنتری
نسخه‌ی آمریکاییِ‌شرلوک هلمز است. بیست‌وچهار قسمتِ اول‌ش را که از قضا می‌شود فصلِ اول را دیده‌ام ولی با کمالِ تعجب چندان جذب‌م نکرد. فعلا دیدنِ فصل‌های بعدی را بی‌خیال شدم!
این شرلوک هلمز زیادی معتاد و عاشق است!
من نسخه‌ی انگلیسی‌اش را ترجبح می‌دهم. استدلال‌های قوی‌تر و ماجراهای پیچیده‌تری دارد!
۳. ایستاده در غبار
هرچند بار می‌توانید بروید و ببینید!
۴.گِیم آو ترونز
این سریال هم چندان جذب‌م نکرد. اما نکته‌ی هیجان‌انگیزش این بود که بعد از سه سال فهمیدم موسیقیِ متنِ این فیلم است که رفته روی اعصاب‌م!!
۵. مکسِ دیوانه یا mad Max
از حدودِ دو ساعت فیلم، یک ساعت و نیم‌ش تعقیب و گریز است! و من در عینِ ناباوریِ همگان حتی خودم فقط یک ربع‌ش را زدم جلو و حوصله‌ام کشید که بقیه‌اش را ببینم!
۶. ناهمتا قسمتِ سوم یا divergent 3
خیلی تکراری شده دیگر! هی یکی آن یکی را زیرِ سلطه‌ی خودش در می‌آورد و این داستان ادامه دارد!!
۷. قسمتِ ویژه‌ی شرلوک
مغزم درد گرفت!
بس که هی قاطی کردم کدام واقعی‌ست و کدام خیال!!

+
حق‌م است که دعوایم کنید.
هنوز کتاب‌هایی که می‌خواستم را نخریده‌ام!
:-""
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

از سالِ ۹۰ تا همین چند هفته‌ی پیش تلفن‌م  چیزِ جالبی بود. از همه نظر در ابتدایی‌ترین حالتِ موجود!

با این حال من کلی یادداشت نوشته بودم داخل‌ش؛ از لحظه‌هایی که چیزِ دیگری دمِ دست‌م نبود و مغزم از یادآوریِ خاطرات داشت منفجر می‌شد. سه چهار روز قبل از کنکور بود که طیِ یک اشتباهِ مسخره همه‌ی گوشی فرمت شد!!

و دیگر نه خبری از آن یادداشت‌هاشت و نه حتی به خاطرم می‌آید چه چیزی بود که آن همه اذیت‌م می‌کرد آن روزها.

عجیب است برایم خوش‌آیند بودنِ این بی خاطرگی..


پ.ن:

سفرنامه‌ی مسافرتِ چهار روزه‌ام را خواهم نوشت‌. هرچند که چندان طولانی نخواهد بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

.

همه چیز دست به دستِ هم داده بود که ساعت۱۲ دانش‌گاهِ شریف باشم. یک‌شنبه‌ای بود و از قضا همان روز،اکرانِ ایستاده در غبار. تاخیرِ بسیج - که راجع به‌ش حرف زیاد دارم - باعث شد نتوانم توی جلسه‌ی پرسش و پاسخ با سردار برقی، یکی از شخصیت‌هایی که فیلم از نگاهِ او روایت می‌شد، حضور داشته باشم اما عجیب دل‌م می‌خواست این‌ها را بپرسم ازشان:

چند روز قبل از آن یک‌شنبه، خبرهایی رسیده بود از احتمالِ زنده بودنِ آن چهارنفری که بیش از سی سال است جایی در جنوبِ لبنان ربوده شده‌اند و معلوم نیست چه برسرشان آمده*.‌به این احتمال توی ذهن‌م خیلی فکر می‌کنم.احمدِ متوسلیان اگر هنوز شهید نشده باشد و بعد از سی سال برگردد به آن جایی که برای آرمان‌ش رفت چه حالی می‌شود...؟

کدام خوش‌آیندِ من است؟ این که قهرمانی از دورانِ پرقهرمانِ کشورم بعد از سی سال برگردد و بیست و چند سال بعدِ کشورش را ببیند و یا همان روز به دستِ فالانژها شهید شده باشد...؟

*:برای این‌که بدانید می‌گویم؛ ربودنِ احمدِ متوسلیان را شاید بتوانم جوری توجیه کنم برای خودم ولی دزدیدنِ سید محسن موسوی، دیپلماتِ سفارتِ ایران در لبنان که نماینده‌ی ایران است و پاسپورتِ سیاسی دارد را کجای دل‌م بگذارم؟ خواستم‌ بگویم که بدانید این توده‌ی سرطانی هر کاری بخوهد می‌کند و خود را هم موظف به پاسخ‌گویی نمی‌داند.

می‌دزدد، می‌کشد، دروغ می‌گوید و سازمان ملل حتی یک قطعنامه علیه‌ش صادر نمی‌کند..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

پیش نویس: پست کمی‌تند است. ممکن است ناراحت‌تان کند؛ نخوانید.

+

رفته بودم برای سومین بار " ایستاده در غبار " را این بار در پردیسِ سینماییِ چارسو ببینم. کمی از فیلم گذشته بود که سه نفر آمدند و کنارم نشستند. چیپس می‌خوردند،حرف می‌زدند ولی من توجهی نمی‌کردم.

فیلم رسید به ماجرای لبنان.

صدایی از کنارم آمد که منزجرم کرد: " حق‌ش بود. "

اگر‌ کمی کم‌تر خجالت می‌کشیدم بلند می‌شدم و یک سنگین می‌خواباندم توی گوش‌ش...

خیلی برایم درد داشت این حرف...

احمدِ متوسلیان سی سال است از کشورش دور است و بعد تو می‌گویی حق‌ش بود؟ غلط می‌کنی.

محیطِ مدرسه باعث‌ شده که برخوردم در مواردی که شبیه‌م نیستند نرم‌تر بشود ولی یکی بیاید من را قانع بکند که این دیالوگ از نفرِ کناردستی‌م را چه بکنم؟ بگذارم پای چه؟

برگشتم و نگاهی کردم به سنگینیِ همان کشیده ای که توی دل‌م مانده بود.

سی سال است سرنوشت‌ش معلوم نیست.تو می‌گویی حق‌ش بود؟

راجع به کی داری حرف می‌زنی؟ راجع به کسی که خرم‌شهر با شهید دادنِ‌تیپِ او آزاد شد. راجع به کسی که ده تا شبیه‌ش بس است برای اداره ی یک کشور.راجع به یک قهرمانِ جنگ حرف می‌زنی.جنگی که اگر امثال او نبودند حالا ما را کرده بود بخشی از توسری‌خورهای رژیمِ بعثِ عراق. اصلا می‌فهمی داری چی می‌گویی؟



چه‌قدر،

چه‌قدر،

چه‌قدر مظلوم‌اند این قهرمان‌ها...


چه‌قدر ظلم کردیم در حق‌شان.

چه قدر ظلم می‌کنیم‌ در حق‌شان...



پ.ن:

تا کِی قرار است این حرف‌ها را بشنویم و خفه‌خون بگیریم...؟

خداوند...

چه‌قدر خوب بود که مادرِ احمدِ متوسلیان آن روز به پردیسِ سینماییِ چارسو نیامده بود... 


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

اولین تجربه‌ی معلم بودن‌م دارد نزدیک می‌شود.

در مدرسه‌ای حوالیِ پاسگاهِ نعمت‌آباد. برای بچه های مهاجرِ افغان.

دعایم کنید رفقا...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

شاید بتوان گفت که روزهای بعد از کنکور برایم روزهای سخت‌تری هستند..

از همه نظر..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

یکی از سیاست مدارهای آمریکایی راجع به سردار قاسم سلیمانی گفته بود: این مرد، میانه ی معرکه با لباسِ معمولِ ما تردد می کند. درست در روزهایی که داعش تا حدِ تهدیدِ بزرگ راهِ نجف-کربلا پیش آمده، وسطِ میدان است و لباس نظامی تن ش نمی کند.

می گفت همین، کلی از ماجرا را معلوم می کند؛ این که با همه ی این شرایط، جنگ هنوز برای او شروع نشده است. انگاری دارد کارهای اداری اش را می کند. انگار نه انگار که وحشی ترین گروهِ تروریستی روبه رویش می جنگد و سر می برد. می گفت با همین پیراهن و شلوارِ ساده همه ی گروه های تکفیری را از پا انداخته و نفس شان را گرفته؛ ببینید روزی که رختِ رزم بپوشد چه می شود..

آیه ی ششم سوره ی انفطار،آیه ی عجیبی ست: " یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم؟ "

اصولِ سخن وری و منطق می‌گوید وقتی داری صحبت می کنی بخش هایش به هم مرتبط باشند. این جا خدا دارد از نافرمانی و غرورِ انسان می گوید و منطقِ ما حکم می کند که الان باید منتظر یک صفتِ سخت از خدا باشیم. مثلا چرا غره می شوی به خدای جبارت، به پروردگارِ عادل ت، به خداوندِ سخت عقوبت کننده ات ولی آیه می گوید "کریم"، بخشنده.آخ از این خدا..

ای انسان چه چیز تو را نسبت به پروردگارِ کریم ت مغرور کرده؟

به نظرتان نباید برای این خدا جان داد..؟

برای خدایی که با بخشنده بودن ش بنده هایش را مطیع و فروتن می کند؛ "نیازی به جبار و عادل و شدیدالعقاب‌نیست..."

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
فاء

بسم الله...

سلام!

+

چه‌قدر تریلرِ این مستند شبیه به آن چیزی‌ست که همیشه می‌خواستم یکی درباره‌اش حرف بزند...


و با چه نامِ مناسبی..

مرثیه‌ای سوزناک..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

شبکه ی افق.

روزِ بیست و پنجم تیر نود و پنج.

مجله‌ی تلویزیونیِ صدوهشتاد درجه.



مناظره‌ای درباره‌ی پایانِ جنگ و جامِ زهر.


پ.ن:

این‌جا گذاشته.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۸:۵۷
فاء