بسم الله...
سلام!
+
اولین تجربهی معلم بودنم دارد نزدیک میشود.
در مدرسهای حوالیِ پاسگاهِ نعمتآباد. برای بچه های مهاجرِ افغان.
دعایم کنید رفقا...
بسم الله...
سلام!
+
اولین تجربهی معلم بودنم دارد نزدیک میشود.
در مدرسهای حوالیِ پاسگاهِ نعمتآباد. برای بچه های مهاجرِ افغان.
دعایم کنید رفقا...
بسم الله...
سلام!
+
شاید بتوان گفت که روزهای بعد از کنکور برایم روزهای سختتری هستند..
از همه نظر..
بسم الله...
سلام!
+
یکی از سیاست مدارهای آمریکایی راجع به سردار قاسم سلیمانی گفته بود: این مرد، میانه ی معرکه با لباسِ معمولِ ما تردد می کند. درست در روزهایی که داعش تا حدِ تهدیدِ بزرگ راهِ نجف-کربلا پیش آمده، وسطِ میدان است و لباس نظامی تن ش نمی کند.
می گفت همین، کلی از ماجرا را معلوم می کند؛ این که با همه ی این شرایط، جنگ هنوز برای او شروع نشده است. انگاری دارد کارهای اداری اش را می کند. انگار نه انگار که وحشی ترین گروهِ تروریستی روبه رویش می جنگد و سر می برد. می گفت با همین پیراهن و شلوارِ ساده همه ی گروه های تکفیری را از پا انداخته و نفس شان را گرفته؛ ببینید روزی که رختِ رزم بپوشد چه می شود..
▪
آیه ی ششم سوره ی انفطار،آیه ی عجیبی ست: " یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم؟ "
اصولِ سخن وری و منطق میگوید وقتی داری صحبت می کنی بخش هایش به هم مرتبط باشند. این جا خدا دارد از نافرمانی و غرورِ انسان می گوید و منطقِ ما حکم می کند که الان باید منتظر یک صفتِ سخت از خدا باشیم. مثلا چرا غره می شوی به خدای جبارت، به پروردگارِ عادل ت، به خداوندِ سخت عقوبت کننده ات ولی آیه می گوید "کریم"، بخشنده.آخ از این خدا..
ای انسان چه چیز تو را نسبت به پروردگارِ کریم ت مغرور کرده؟
به نظرتان نباید برای این خدا جان داد..؟
برای خدایی که با بخشنده بودن ش بنده هایش را مطیع و فروتن می کند؛ "نیازی به جبار و عادل و شدیدالعقابنیست..."
بسم الله...
سلام!
+
چهقدر تریلرِ این مستند شبیه به آن چیزیست که همیشه میخواستم یکی دربارهاش حرف بزند...
و با چه نامِ مناسبی..
مرثیهای سوزناک..
بسم الله...
سلام!
+
شبکه ی افق.
روزِ بیست و پنجم تیر نود و پنج.
مجلهی تلویزیونیِ صدوهشتاد درجه.
مناظرهای دربارهی پایانِ جنگ و جامِ زهر.
پ.ن:
اینجا گذاشته.
بسم الله...
سلام!
+
بابا برای سحر بیدارم کرد. نزدیکِ ساعتِ سه و نیم. بیدار شدن برای کسی که کمتر از دوساعت است خوابیده کارِ سختی بود ولی فکر کردن به پیاده رویِ فردا تا خانه، مجبورم کرد بیدار شوم. نمازِ صبح را که خواندم خوابیدم و عجب خوابی شد خوابِ دیشب...
شبیهِ همان دفتری که من دارم را او هم داشت. حتی توی خواب ورقش زدم. حتی خواندم نوشته ها را.
فقط مانده بود برگردد و چهرهاش را ببینم که ساعتم زنگ خورد!
چرا من باید هفت صبح بیدار شوم؟! نه، واقعا چرا؟!
پ.ن یک:
نمیدانم از کجا فکرم را میخوانی و میفهمی سعی دارم فراموشت کنم؟!
پ.ن دو:
برای خودم هم عجیب است که چهطور دلم میتواند برای چیزی که وجودِ خارجی ندارد تنگ بشود!
بسم الله...
سلام!
+
یک:
یا من له السماوات العلی، یا من جعل فی السماء بروجا، یا خالق الشمس و القمر المنیر
پدر، این روزهای رمضان کربلاست. من هستم و مادرم و زهرا. برای ساعتِ ده و یازدهِ شب از خانه بیرون آمدن، شاید بتوانم مادر را راضی کنم اما هیچ جوره نمیشود برایش روضه خواند و ساعتِ برگشت را توجیه کرد. در نتیجه سال هایی که پدرم ماه رمضان ها ایران نیست – که تعدادشان کم هم نیست - بالاجبار خانه میمانم. معمولا هم خوابم میبرد و جوشنکبیر نیمهکاره میماند. بودن توی شهری که بینِ تمامِ فامیل فقط یکی از داییها نزدیک باشد و باقیِ خانواده یا شهرستان باشند و آن سرِ شهری که طی کردنش بیش از چهار ساعت طول میکشد باعث میشود وقتی پدر نباشد،بیست روز، همین شکلی توی خانه بمانیم و حتی شبِ قدرمان توی خانه تحویل شود. راهِ جدیدش را یاد گرفتهام. دایی را خبر میکنم که با خودش ببردم و یا گوشی را برمیدارم و با یک زیراندازِ کوچک میروم روی پشتِبام؛ زیرِ آسمانِ خداوند.
دو:
یا من سبیله واضح للمنیبین، یا دلیلی عند حیرتی
من چهقدر توانِ روزگارِ علی (ع) را داشتم...؟
این روزها خیلی به این سئوال فکر میکنم. شاید قبلترها برایم جوابش روشنتر بود ولی این روزهایی که خودم را میبینم و اوضاعِ درب و داغانم را، فکر میکنم که شاید روزگارِ ما آدم های آخرالزمان خیلی سخت باشد و همه چیز برایمان توی هم رفته باشد و حق و باطل را نتوانیم تشخیص بدهیم ولی یک دستآویز داریم پیشِ خدا؛ این که ما اماممان را نمیدیدیم، کنارمان نبوده، دستش نبوده که روی سرمان بکشد و بگوید: "اذن، اذن" و ما درست بشویم. چهقدر بیچاره اند آدم های آن دوران که علمِ علی(ع)، ایمانِ علی(ع)، همسرِ علی(ع)، سبقتِ علی(ع)، پسرانِ علی(ع)، نخلستان های علی(ع)، چاهِ علی(ع) را دیدند و هر روز از کنارش رد شدند و به دستانِ پینه بستهاش بهشان نان و خرما رسید و کار را کشاندند به جایی که پیامبرِ مهربانیها به پسرعمویش در عالمِ رویا بگوید نفرینشان کند. چهقدر بیچاره اند. نمیدانم میخواهند به خداوند چه جوابی بدهند.. نمیدانم چه چیزی برایشان بدتر از همین نفرین بود که خدایا، علی را از این مردم بگیر.
سه:
یا من هو بعباده خبیر بصیر، یا من رزقه عموم للطائعین و العاصین، یا من لا مفر الا الیه
سرِشبِ نوزدهم به ملیکا پیام میدهم و ازش میپرسم که جایی میرود یا نه. میگوید مسجدِ محله شان. فردا صبح، از یکی از بچهها میشنوم دیشب دزد خانهشان را خالی کرده. همان دوستمان میگوید که سالِ گذشته هم شبِ احیای اول خانه ی یکی دیگر از بچهها موردِ لطفِ عزیزانِ سارق قرار گرفته و گویا این یک رویه شده که شبهای احیا که مردم خانهشان نیستند برویم و با خیالِ راحت کارمان را بکنیم. نمیدانم چرا یادِ این داستان میافتم که در روزگارِ حجتِ خداوند، بانویی سرتاسرِ زمین را طی میکند بی آن که کسی به او تعرضی بکند..
روزگارِ ما، روزگارِ مسخره ای شده. شبهای تقدیر، کارِ دزدهای شهر زیاد میشود...
چهار:
یا من لا یقلب القلوب الا هو، یا من یهدی من یشاء
هر شبِ نوزدهم، روضهخوان همان حرفهای همیشگی را میزند. هرسال همان ماجرا. ماجرای ضربت خوردنِ اولین امامِ شیعیان به دستِ اشقی الاشقیا. ماجرای کاسههای شیرِ بچه یتیمها. ماجرای فرقِ شکافته. ماجرای سحر و شالِ کمر و مرغابی ها. ماجرای پدری که به فکرِ دلِ نازکِ دخترش بود. ماجرای سفارشهای آخر. ماجرای فرزندانِ دخترِ پیامبر و ماجرای کربلا..
هر شبِ نوزدهم، روضه خوان میگوید که شمشیرِ ابنملجم زهرآلود بوده و قهرمانِ خیبر را از پا انداخته. هر سال همینها را میگوید و من هر سال شبیهِ کودکانِ خردسال دعا میکنم که امسال مرغابی ها موفق شوند. امسال امام، ابنملجم را از خواب بیدار نکند. امسال کسی خودش را سدِ شمشیرِ ابنملجم کند. امسال قهرمانِ بدر و احد از جایش بلند شود. هر شبِ نوزدهم خداخدا میکنم شاید داستان جورِ دیگری تمام شود. کاش علی(ع) نفرین نکند. کاش،کاش، کاش...
و همین است که هر سال، بیستویکم رمضان انگار اتفاق برایم جدید است.. یک گوشه، زانوها را بغل کرده، مینشینم و نگاهِ آسمان میکنم و برای خودم میخوانم:
" غم رو شونههامون
اشکِ چشمهامون روی گونههامون "
کاش علی (ع) نفرین نکند...
پ.ن:
از کریم، کم خواستن ظلم به خود است. چه کسی گفته نباید از خداوند توی این روزها معجزه خواست؟ باید خواست و اصلا زیاد هم باید خواست. برای همهی بیمارها، همهی مقروضها، همهی مجاهدان، همهی شهرهای مظلومِ عربستان، همهی گمشده های تاریخ دعا کنید..
بسم الله...
سلام!
+
اگر بدانید چند بار چیزی نوشتم و پاک کردم...
حرف هست،
جرئتِ گفتن نیست.
بعضی چیزها را به هیچ کس نباید گفت.