بسمالله...
سلام!
+
بگذار بگویند.
هرچه قدر بیشتر بگویند ما خوشحالتر میشویم.
ما دوستتان داریم آقا.
حالا بقیه هر مزخرفی به ذهن و دهنشان میآید بگویند.
روزی شما خواهید آمد...
بسمالله...
سلام!
+
بگذار بگویند.
هرچه قدر بیشتر بگویند ما خوشحالتر میشویم.
ما دوستتان داریم آقا.
حالا بقیه هر مزخرفی به ذهن و دهنشان میآید بگویند.
روزی شما خواهید آمد...
بسمالله...
سلام!
+
فردا، کلهی سحر میروم راهآهن.
و به لطفِ امام رضای مهربان دعوت شدهام به حرمشان.
گوشهی صحنِ انقلاب - آنجایی که از همهجا دوستتر میدارمش - دو رکعت نمازِ زیارت به نیابت از همهی دوستان و کسانی که اینجا را میخوانند و نظر میدهند یا نمیدهند(!) خواهمخواند انشاءالله.
شما هم از اینجا دعا کنید اینبار من آدم بشوم حداقل...
بسمالله...
سلام!
+
ملاکِ توسعه چیست؟
وقتی هنوز مردمِ ما تفریحشان روی هواست.
ملاکِ اسلام چیست؟
وقتی برخوردهایی که بینِ مردمِ ما ردوبدل میشود، اغلب هیچ ردی از اسلام ندارند.
ملاکِ سلامتِ جامعه چیست؟
وقتی همهمان عادت کردهایم به دیدنِ چیزهایی که روحمان را آزار میدهند.
و چهقدر اوضاعِ ما خراب است که همهی خرابیهای خودمان و آدمهای دورمان را به آزادی و دموکراسی و تمدن تعبیر میکنیم...
بسمالله...
سلام!
+
- برای دانشگاه ذوق داری؟
- نه چندان.
- چهطور؟
- فکر نمیکنم آن چیزی که ایدهآلِ من است از محیطِ تحصیلاتِ تخصصی و عالی وجود داشته باشد و اگر بخواهد بهم توی دانشگاه خوش بگذرد باید تلاش کنم آن محیط را برای خودم بسازم و من به چندتا دلیل، حالا نمیتوانم این کار را بکنم.
یک، اینکه هنوز خستهام؛ از تمامِ فشارهای این چندوقتِ تحصیلِ سخت. که مطلقا شبیهِ راهنمایی و سالهای ابتداییِ دبیرستان نبود.
دو، اگر قرار باشد آخرِ دورانِ تحصیلِ دانشگاهی چیزی باشد که دیگرانِ مهمم بتوانند به آن افتخار کنند لازم است بیشترِ وقتم صرفِ خواندن بشود و نه ساختن..
سه، حوصلهام این روزها کمتر شده برای تغییر. همین کتابها و فیلمها و مکالمههای یکطرفه را ترجیح میدهم. زمانی باید بگذرد که حوصلهام برگردد سرِ جای اولش.
- و به نظرت کی برمیگردد؟
- آخرینبار که این شکلی شدهبودم چندین تا آدمحسابی دوروبرم را گرفتند و راه را نشانم دادند که بروم جلو. البته که اردوهای دانشآموزی هم بیتاثیر نبود. دیدنِ حجمِ وسیعی از خلاقیت هم. و البته هر هفته نگاه کردن به خانم رفعتی..
حالا شاید فقط دلم بخواهد هندزفری را بکنم توی گوشمهایم و موسیقی متنِ شهرزاد را ببلعم. شاید دلم بخواهد همینطور شبیهِ دیوانهها کتاب بخوانم؛ جوری که یک هفته گذشته باشد و من درحالِ تمام کردنِ سومین کتابِ ۵۰۰ صفحهای. شاید خوب باشد آنقدری "خیلی دور،خیلی نزدیک" گوش کنم که وسوسه بشوم فیلمش را ببینم. شاید هم آن ۲۰۰ گیگ فیلم را تمام کنم. بعید هم نیست آنقدر خانه را بروبم که ضخامتِ کفِ خانه کم بشود. و شاید هم دلم بخواهد دفترِ میکیموسِ زهرا را با کاغذکاهی جلد کنم و بردارم برای خودم. هرکاری بکنم قطعاً آنقدری کفِ زمینم که نمیروم پیشِ کسی. قطعاً دست به آن دفترِ گلگلیم نمیزنم..
- کمکی از دستِ من برمیآید؟
- ممنونم که تحمل میکنی. بیا مثلِ روزهایی که باحوصلهتر بودم حرفهای طولانی بزنیم. بیا دعا کنیم نرگسها زودتر دربیایند. بیا دعا کنیم من یک روزی رویم بشود بروم پیشِ خانم بهبهانی. بیا برویم سرِکلاسِ معلمهایی که میشناسیمشان. بیا خودمان را با گیفهای به موقعِ تلگرام غافلگیر کنیم. بیا همدیگر را اتفاقی توی صحنِ انقلاب ببینیم؛ آن گوشهای که همهچیز پیداست.. بیا برویم رواننویس بخریم.
بیا دعا کنیم امسال آنطوری که هواشناسی میگوید نباشد. بارانهای پاییزی قرار است دیرتر شروع شوند. قرار است کمتر باشند. کاشکی میشد بهارِ خیابانِ ایتالیا را همین فردا دید..
این اوضاع را دوست ندارم.اوضاعی که دست و پایم را بسته و زمینگیرم کرده.
یکی از همین روزهای گرم، احتمالا بتوانید توی قطعهی بیستوچهار پیدایم کنید.
پ.ن یک:
این حرفها را که میزنم اصلا منظورم این نیست که من چه آدمِ خوبیام که اینجاها میتوانید پیدایم کنید؛ خدا میداند که اینطور فکر نمیکنم. منتها بعضی چیزها بهانه میخواهد. بلند شدن و تا بهشتزهرا رفتن، بچهها را با خود همراه کردن و بردن، انگاری که یک اعلامِ جنگ باشد برای خودم. وقتی این کار را بکنم انگاری به خودم ثابت کردهام که هنوز میتوانم.
آنها که نوشتن برای یک شخصِ خاص را تجربه کردهاند میدانند وقتی مدتها، شاید نزدیک به سه سال، با کسی حرف میزنید و برایش مینویسید و بعد یکهویی سه ماه هیچچیز نمیآید به مدادتان و ناجوانمردانه برای مخاطبتان معادلِ خارجی ندارید که بروید و سرش داد بزنید که " کجا رفتی پس؟ " چه حالی میشوید..
بدتر از آن وقتیست که حالِ حرفزدن با آدمهای جالب را هم نداشته باشید. مبادا خرابکاریهای این چند وقتتان را بفهمند..
یک روزی میروم بهشتزهرا...
پ.ن دو:
هفت هشت روز دیگر میروم راهآهن و با هیئتِ عزیزمان میرویم پیشِ آقای مهربان...
قبل از آن باید یک روزی بروم بهشتزهرا...
روزِعرفه نزدیک است.
و محرم دارد میرسد...
پ.ن سه:
خودتان باهام مکالمه را شروع کنید و از خرابکاریهام نپرسید که شرمندهتر میشوم...
بسمالله...
سلام!
+
یاد باید بگیری که فکر کنی عزیزجان؛ فکر.
و الا ولمعطلی.
و شک نکن من بینِ رتبهیکنکورت، دانشگاهت، نامِ پرآوازهی مدرسهات و توانِ تفکرت، آخری را انتخاب میکنم.
شک نکن انتخابِ من برایت چیزی نیست که تو را به رویای همه برساند. انتخابِ من برایت شرایطیست که رویایت را بسازد. رویای خودت را.
عزیزجان،
قبل از هرکار چهقدر خوب میشود اگر فکر کنیم آخرش ما هم یک روزی دیگر نفس نمیکشیم و از آن به بعدِ زندگیمان قرار است چهطور باشد..؟
اگر درس میخوانی، شبیهِ آقا مصطفی چمران درس بخوان.
آدم باید از یک جایی به بعد تصمیمهای بهتر و مهمتری بگیرد. و تو داری نزدیک به آن دورانت میشوی. دانشگاه اگر چه یکی از اولین انتخابهای مهمِ زندگیست ولی قطعا مهمترینشان نیست.
دور نیست آن روزهایی که با گونههای گلانداخته بیایی خانه. حتی اگر کنارم نباشی تلفنم را بگیری و بگویی منتظرِ تلفنِ کسی باشیم که تو شمارهی بابا را دادی بهش. که زنگ بزند و با خانوادهاش بیاید.
دور نیست آن روزهایی که برای ره رفتنهای دخترکت ذوق کنی.
دور نیست آن روزهایی که دنبالِ مدرسه بگردی برای پسرِ هفتسالهات.
دور نیست روزی که از تلاشِ دخترت خندهات بگیرد وقتی سعی دارد چیزی را بهت نگوید و تو ساعتها قبلش میدانیاش.
دور نیست روزهایی که آرزوهایت، تو را رساندهباشد به همان کلاسِ انشایت.
دانشگاه، شد یا نشد، فدای سرت.
تهران، شد یا نشد، آنقدر مهم نیست.
هرچند که تمامِ مخالفتم برای شهرستان رفتنت به خاطرِ این بود و هست که فکر میکنم خانوادهی کوچکِ چهارنفرهی ما، آنقدری وقت ندارد که بخواهد چندین سالش را هم دور از هم بگذراند.
عزیزجان،
دانشگاه، شد یا نشد یادت نرود که من تو را برای چیزیبیشتر از این اعداد بزرگ کردم. برای چیزی که بیرزد شصت سال زندگیات را خرجش کنی و برای خدا جواب داشتهباشی.
دانشگاه، هرچند توی این دو سال مهمترین دغدغهی ما بود اما از این به بعد دنیا جدیتر از این میشود.
اخمهای بابا را هم جدی نگیر؛
دلش میخواسته کنارش باشی و حالا که تهران ماندنت به اما و اگر کشیده، دارد دلتنگی میکند. میدانم که خودت متوجهِ اینها میشوی.
هوای بابا را داشتهباش که اگر بروی خیلی سختش میشود..
پ.ن:
نه،
انگاری مادرمان هم چیزهایی مینوشته گاهگاهی برایمان!
بسمالله...
سلام!
+
داوری و قضاوت، کاریست بس دشوار.
یک تایید و یا ردِ تو میشود سرنوشتِ نهاییِ یک فیلمِ دانشآموزی.
تازه، داوری ای که قرار است من انجام بدهم همچین هم چیزِ مهمی نیست..
جزوِ یک گروهی بودم که فیلمهای چهارمین جشنوارهی فیلمِ دانشآموزی را چکِ ابتدایی میکردیم. فیلمهای من مستند بودند و انیمیشن. میانِ مستندها چندین کارِ خیلی خوب دیدم؛ مثلا نارسانه،مرثیهای برای یک رویا، قطبنما،پروانهای که سوخت و..
چیزی که فوقالعاده توجهم را جلب کرد،بحثِ انتخابرشتهی دبیرستان بود که دغدغهی خیلی از فیلمها بود؛ تقریبا ۴۰ درصدشان.
داوریِ کارها تمام شد.
اصلا به فکرِ دستمزد نبودم که رئیس شماره کارت خواست و مقدار ساعتِ کاری! دادم.
شب که دنبالِ کارتم میگشتم متوجه شدم دوستانِ سارق زحمتش را کشیدهاند! البته که دستنخورده بود. ولی حتی اگر خالی هم میشد ضررم میشد ۸ هزار تومان!!
خلاصه که به همتِ عزیزان، هنوز اولین حقوقم را نگرفتهام!
فردا میروم کارت را بسوزانم و یکی جدید بگیرم و بالاخره کارتم با پولِ خودم پر بشود. احساسِ عجیبیست استقلالِ مالی داشتن؛ حتی همین قدر کوچک.
اولین برداشت را که از کارتم کردم خبرتان میکنم!
بسمالله...
سلام!
+
یک وقتهایی هم هست که بعضی حرفها را توی اتوبوس میشنوی. اول فکر میکنی آدمها دارند مسخره میکنند. دارند حرفهای الکی میزنند. میدانند و جورِ دیگری میگویند اما بعد میبینی که اطلاعاتِ آن شخص از تاریخِ آرایشگاه رفتنهای آنجلینا جولی بیش از تاریخِ اسلام است و دارد راجع به عللِ مهاجرتِ یک سری از ائمه به ایران بحث میکند. و چیزهایی میگوید که سرت سوت میکشد...
جایم را عوض میکنم توی اتوبوس و میچرخم سمتِ آن خانم: " کاری به حضرت معصومه و این همه امامزادهی مدفون در ایران ندارم اما من بودم راجع به یک بندهی معصومِ خداوند حتی این شکلی فکر هم نمیکردم؛ چه برسد به آن که فکرم را بلند و بیمحابا توی اتوبوس فریاد بزنم... "
رفتارِ درست این است...؟
رفتارِ درست چیست...؟
بسمالله...
سلام!
+
هرچند که شاید آقای بختیاری اینجا را نخوانند ولی دیشب واقعا دلم میخواست بهشان بگویم که مراقبِ فائزهی ما باشید که بسیار برایمان عزیز است.. مگر چندتا فائزهی شفیعی داریم که اینقدر ذوق کنیم از جشنِ عقد و عروسیاش؟!
میخواستم بگویم که بروید و خدا را روزها و ماهها شکر کنید که خداوند فائزه را قسمتتان کرد...
شاید فائزه هم دیگر وقت نکند زیاد به اینجا سر بزند اما باید برایش بنویسم که دیشب چهقدر از تهران بدم آمد. که ساعت نهِ شب بود و من هنوز توی ترافیکِ خیابان اختیاریه مانده بودم... که توی ماشین گریهام گرفت از تاخیرِ دو ساعتهام که تمامش به خاطرِ شلوغیِ خیابانها بود... باید برایش بنویسم که چهقدر عجیب بود منصوب شدن به سمتِ " دوستِ عروس " . که چهقدر مسخرهبازی داشتیم برای خودمان و میترسیدیم آبرویش را ببریم!! که چندین تا از شعرهایمان را نخواندیم!! باید بنویسم که قرار گذاشته بودیم با بچههای گروهِ " و دوستان " مان که کارتِ عروسیش را ما برایش درست کنیم. که صفحههای طلافروشیها را زیر و رو کردیم برای پیدا کردنِ یک چیزِ " فائزهای"! که چهقدر بالیدیم به رفیقِ عزیزمان جلوی خانوادهی همسرش! انگاری ما بزرگش کرده باشیم!
باید برایش بنویسم که چهقدر دلم تنگ شد برایش. هنوز هیچ چیز نشده دلم دوباره همان روزهای دبیرستانمان را خواست. همان روزهای حرفزدنهای طولانی را..
روزی از روزهای فروردین بود و من غوطهور توی خبرِ ازدواجِ یکی از آشنایان که نوشتم: " تا قبل از تاهل میشود از کسی توقع داشت که هر زمان کنارِ تو بایستد به عنوانِ دوست اما بعد از آن احتمالا همان توقع را هم ننیتوان داشت. نمیتوان به سرِ شلوغِ آدمها خرده گرفت. تنظیم روابطِ اجتماعی با رفقای متاهل، کارِ آسانی نیست.. جوری که به خوبیِ قبل دوست بمانید و سطح توقعاتتان هم زندگیِ جدیِ رفیقتان را بههم نریزد.
من این روزها دارم تمرین میکنم چهطور دنبالهی پیراهنِ عروس را بالا بگیرم، چهطور توی مراسمِ عروسی اشکم در نیاید، چهطور بچههای کوچولوی توی عروسی را از دستهگلِ عروس دور کنم، چهطور تبریک بگویم و..
دعا کنید یاد بگیرم نباید آدمها را توی وجودم زندانی کنم. نباید بخواهم مالِ من باشند فقط.
و شاید بهترین راهش همین باشد که یکی از نزدیکترین دوستانِ آدم عروس بشود...
مبارکت باشد عزیزِ دل..
[ و در این قسمتِ نوشته بهترین دعایی که میشود برای کسی کرد. همان..
و یک آرزو، که خدایا هرگز از من نگیرش. هرگز.. ]
بسمالله...
سلام!
+
صدای قرآن خیلی توی خانهی ما میآید. یا پدرم دارد سهمِ روزانهاش را میخواند و یا قرآن گوش میکنیم از قاریهای بزرگ؛ محمد رفعت، محمد منشاوی، عبدالباسط و..
میانِ همهی این نواها، بعضی برایم خاصترند. یکی شان ترتیلِ سورهی مطففینِ آقای پرهیزگار است. هربار هم شبیهِ بارِ اول قلبم را میلرزاند و میترساندم از همهی کمفروشیهایی که توی زندگیم کردهام. که خداوند میگوید " وای بر کمفروشان "
اما چیزی که برایش این پست را منتشر کردم تلاوتِ آیاتِ سورهی آلعمران از ابوالعینین شعیشع است که از آیهی ۳۳ شروع میشود و ماجرای مریم (س) و بعد هم قصهی یحیی (ع) را میگوید.
مادرم قبل از تولدِ من، خوراکِ شنیدنیاش همین نوار کاست بوده. جایی که خداوند میگوید " إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ " ؛ فرزندم را نذر تو کردم تا آزاده باشد..
و ادامهی قصه:
" فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا ".
خدایا،
دخترِ عمران را قبول کردی - " فَتَقَبَّلَهَا " - ؛
میشود من را هم قبول کنی...؟
کلِ آن نُه ماه، زمزمهی مادرم همین حرف بوده که:
" رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّرًا "
میشود من را هم قبول کنی..؟
بسمالله...
سلام!
+
از خاطراتِ ارتباطم با بچهها مینویسم.
و این پست کمکم بهروز میشود.
+
۱. واردِ کلاس شدم.
اینجا مدرسهی سختیست. باید حواست به خیلی چیزها باشد.
بعضی بچهها سنی اند، همهشان افغانستانی اند، بعضی همسنت هستند اما چند سال است ترکِ تحصیل کردهاند و حالا دوباره سرِ کلاساند، بعضی ازدواج کردهاند و ...
اینجا تو چیزی از بچهها نمیدانی و اوضاع پیچیدهتر از یک خانوادهی معمولیست. هر کدام از بچهها داستانی دارند که تو شاید بینِ همهی دوستانت حتی یک موردش را هم ندیده باشی. بچهها، لهجهی افغانستانی ندارند ولی همچنان کشیدگیِ کنارهی چشمانشان نژادشان را معلوم میکند و تو باید مراقبِ نگاههایت باشی که حتی لحظهای تحقیرآمیز نشود. حتی لحظهای ترحم قاطیِ نگاهت نشود. این بچهها برای تجربهی اول، خیلی سخت اند..
۲. مدرسه یک ساختمانِ فوق العاده قدیمیست در یکی از بدنامترین محلههای تهران؛ پاسگاهِ نعمتآباد. پلیس معمولا کسی را گرفته و یا مغازهای را بازرسی میکند. کمی که محله را قدم بزنی، توهم میگیری و همه را معتاد و خمار میبینی. جویهای آب حسابی بویناکاند.به سطلهای آشغال نمیتوان نزدیک شد. خلاصهی بیشترِ آسیبهای اجتماعی را میتوانی اینجا ببینی. از پسرهای نه سالهای که بهت حرفهای عجیب میزنند تا رهگذرانی که جرئت نمیکنی ازشان آدرسِ گمکردهات را بپرسی. آدمهای پاسگاه نعمت آباد را میتوان مطالعه کرد. انگار از یک جای دیگر آمده اند. جایی که من در این نوزده سال ندیدهام.
هوا، اینجا گرمتر است. کارگاههای آهن سر و صدا میکنند و فضا را وهمآورتر.
اگر آن پسرک جورِ دیگری بزرگ بشود، مدرسهی خوبی برود، خانوادهاش تامین بشوند و بچسبند به بچهشان، قطعا این پسر چیزی از بچههای مفید و علامهحلی و انرژی اتمی کم ندارد.
شاگردانِ من دخترانِ بسیار با استعدادی هستند.
۳. بیشترشان از زبان میترسند. سعی میکنم مهربانتر از حدِ معمولِ خودم باشم که بیش از این نترسانمشان. دو سه تاشان خیلی حرف میزنند. زیاد بهشان سخت نمیگیرم ولی عنقریب است که کنترلِ کلاس از دستم دربرود.بعضیشان وسطِ کلاسبلند میشوند و راه میروند! جلسهی اول همهچیز را قاطی کردهام! سلام یادم میرود، چادرم را توی کلاس جا میگذارم، ریزریز و بدخط مینویسم ولی کمکم من هم عادت میکنم که حالا این طرفِ میز هستم.
آخرِ جلسهی دوم یکی شان میآید نزدیکم و میگوید: خانوم خیلی دوستتون داریم.
و میرود!
من ماندهام و دانشآموزهایی که همینقدر صادقانه است احساساتشان..
۴. زهرا ردیفِ دوم مینشیند. او و فرشته از بقیه توی زبان قویترند. فرشته حتی کلاسِ زبان میرود!
زهرا زیاد تحویلم نمیگیرد.
همزمان که حرص میخورم از جواب ندادنِ بقیه، معذب میشوم که این بچه برایش تکراریست این حرفها. نه میتوانم سریعتر بگذرم و نه میتوانم زهرا را ندید بگیرم که اینقدر بی تفاوت است به من. من برای خودم کسی بودم! حالا یک بچه ی چهارده ساله من را بهعنوانِ معلمش تحویل نمیگیرد!
بیشتر نگاهش میکنم، بیشتر تحویلش میگیرم ولی جواب نمیدهد. باید برای این یکی راهِحلِ دیگری پیدا کنم...
این بچهها سختاند...
ادامه دارد - ان شاء الله -