کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

این پست چند بخش بسیار متفاوت و دور از هم دارد؛ فکرهایی که در ذهن‌م گذشته این روزها و چرخیده و حالا حرف شده. بیش‌ترشان حرف‌های روزمره است.

اول از همه بگویم در یک پیچ تاریخی هستم. در مبارزه با افسردگی و اضطراب و ترس و بی‌کفایتی. لحن بخشی از نوشته‌ها شاید خوشایند نباشد. اگر حال‌تان با خواندن احوالات نه‌چندان خوب یک آدم بد می‌شود الان این نوشته را نخوانید.

+

این بخش نوشته را می‌خواهم با یک اعتراف شروع کنم: من از آشنایی و هم‌سایگی و شاگردی شما بسیار خوش‌حال‌ام خانمِ ماجده محمدی.

-نمی‌دانم این‌جا را یک روز خواهید خواند یا نه اما نوشتن‌شان به من حس خوبی می‌دهد. حس می‌کنم قدردانی لازم است.-

شما این حس را به من می‌دهید که هنوز آدم‌ها فکر می‌کنند. هنوز آدم‌ها به چیزهای ندیدنی در ارتباطات‌شان اهمیت می‌دهند. هنوز هستند کسانی که نوجوان‌ها را جدی بگیرند. و راست‌ش من اگر چیزی از معلمی دارم، از شماست و امثال شما. کسی که فکر می‌کند، طرح می‌ریزد، از دورترین مسیر به هدف می‌رسد و بچه‌ها را سر کلاس جادو می‌کند و بیرون کلاس می‌شنود. من از این که ماهی یک بار به یک بهانه‌ای شما را می‌بینم بسیار مسرور و مفتخرم. از این که ویژگی‌های شما و هم‌سرتان را به عنوان زوج ایده‌آل در جلسات خواستگاری مطرح کردم راضی‌ام. من مشتاقِ کارهای مشترک، سفرهای مشترک، مهمانی‌های مشترک‌ام. چه خوب شد روز غدیر با هم خواهر شدیم... :)

این روزها مجالس پرتو را گوش می‌کنم و پر از حس کشف‌ام. پر از حس خوبِ آفرینندگی را دیدن.

من از شما بابت همه‌ی روزهای مدرسه، همه‌ی روزهای دبیرستان، همه‌ی روزهای مواجهه با مرگ، همه‌ی روزهای شروع سختی، همه‌ی روزهای سخت کنکور، همه‌ی روزهای دانش‌گاه و تنهایی ابتدایی‌ش، همه‌ی جلسات هیئت عقیله‌ی عشق(س) و امام جواد(ع)، همه‌ی روزهای قرارهای 8 صبح چهارشنبه در خانه‌تان و حرف زدن راجع به زندگی مشترک پیش رو، همه‌ی روزهای پس از ازدواج و خانوادگی هم‌دیگر را دیدن ممنون‌ام.

من بابت آن روزی که توی آمفی‌تئاتر دبیرستان فرزانگان صدام کردید و گفتید امام حسین روزی که می‌رفته کربلا اسم من توی ذهن‌ش بوده ممنون‌ام.

ممنون بابت مهمانی‌های خودمانی و بدون تکلف‌تان.

ممنون بابت یاد دادن دوختن چادر عربی با دستمال کاغذی!

ممنون بابت شکستن الگوها در ذهن‌م؛

که اگر بین نگاه‌های سنگین بقیه جرئت می‌کنم متفاوت عمل کنم یکی از جدی‌ترین موثرهاش شمایید.

+

کنکور دکتری این اسفند است!

این را یک ماه پیش فهمیدم؛ جلسه‌ی کارورزی-طورم تمام شده بود که مراجع شروع کرد به پرسیدن سئوالاتی راجع به دانش‌گاه قبلی‌م. جواب دادم و بعد دلیل سئوال‌ش را پرسیدم. گفت اسفند کنکور دکتری است! این‌جا بود که فهمیدم مقطع جدید دانش‌گاهی‌م پیش از شروع و دیدن دانش‌گاه دارد تمام می‌شود :))

- من هنوز کارت دانش‌جویی‌م را نگرفتم :)) -

حالا باید برای مقطع جدید آماده شوم(؟)

عزیزترین را می‌بینم و از خودم می‌پرسم: «می‌خوای استاد دانش‌گاه شی؟ می‌خوای پژوهش‌گر شی؟ می‌خوای بهت بگن دکتر؟ می‌خوای اعتبارت بیش‌تر شه؟ تو که کار و درس رو به زور مدیریت می‌کنی، می‌خوای یه چیز دیگه اضافه کنی بهشون؟ تاثیرت الان چه قدره؟ اگه دکتری بخونی تاثیرت چه قدر می‌شه؟ مادر بودن کجای این تاثیر قرار می‌گیره؟ اگه دکتری نگیری احساس کفایت‌ت کم می‌شه؟ نکنه کارهای خونه و بچه رو در آینده هووی درس خوندن‌ت ببینی و ناخودآگاه روی رفتارت با خانواده‌ت تاثیر بذاره. تو چه قدر می‌تونی مثل مامان‌ت باشی؟ ساعت خواب‌ت رو می‌تونی کم کنی؟ جای تو مدرسه است یا کلینیک یا دانش‌گاه؟»

این چند خط سئوال و دل‌واپسیِ بالا در دقیقه هزار بار در سرم می‌چرخد و تکرار می‌شود. و هنوز بی‌جواب‌ام. 

و اسفند روز به روز نزدیک‌تر می‌شود و من گیج و گنگ‌تر.

و حتی نمی‌دانم باید چه چیزی را چه طور بخوانم. و نمی‌دانم پژوهش‌م را باید از کجا پی بگیرم. و نمی‌دانم چه طور به حال فعال پیش از این برگردم.

اصلاً آیا برم؟! آیا نرم؟! (با لحن مخصوص خوانده شود!)

+

اگر یک روز بخواهم بالین‌گری را جدی‌تر دنبال کنم(باید بگویم روزی که روان‌شناسی بالینی را انتخاب می‌کردم به شغل‌م مطمئن نبودم. فقط می‌دانستم دل‌م می‌خواهد جدی‌ترین و پرتنش‌ترین گرایش را بخوانم اما این روزها کم‌کم دارد از درمان‌گری هم خوش‌م می‌آید.) باید در DSM علاوه بر زایمان، ازدواج را هم وارد موقعیت‌های پیشایند افسردگی کنم. و جلوش حتماً تبصره بزنم که: «حتی اگر بهترین ازدواج و خوشایندترین وصلت باشد.»

تکلیف ازدواج‌های بدون شناخت و اجباری و بدون علاقه که مشخص است. من با توجه به مشاهدات میدانی‌م راجع به ازدواج‌های بسیار موفق حرف می‌زنم. احساسات خانم‌ها در این دوران عجیب و غریب و متناقض می‌شود. و به نظرم باید یک نفر یک بار برای همیشه بگوید: «کسی که ازدواج می‌کند قرار نیست ارتباطات قبلی‌ش را بریزد دور!»

آدم‌ها از ارتباطات‌ دوستانه‌شان انرژی روانی می‌گیرند؛ و این انرژی روانی کم که می‌شود آسیب‌پذیری‌های روانی پیداشان می‌شود.

وقتی بالای ده بار به یک نفر/ یک گروه می‌گویی بیا ببینم‌ت و نمی‌آید و نمی‌شود و تو می‌مانی «تنها» در خانه‌ای که نسبت به آن هم حس غریبگی می‌کنی، اوضاع قمر در عقرب می‌شود. حالا تو علاوه بر یاد گرفتن هزاران مهارت جدیدِ نرم و سخت باید غمِ تنهایی را هم به دوش بکشی و مدام به خودت بگویی:«من چی کار کردم که فکر کردن باید مثل قبل با من گرم نگیرن؟»

حالا واکسن زده‌ام و تب‌ش را هم کرده‌ام و هم‌چنان منتظرم. منتظر جمع‌هایی که بتوان درشان از تنهایی گفت و درمان‌ش کرد. کم‌کم انرژی گرفت و بلند شد و این طرف و آن طرف رفت و کار کرد و تاثیر گذاشت و هی در باتلاق افسردگی فرو نرفت.

افسردگی را مخصوصاً بعد از اتفاقات تعیین‌کننده‌ی زندگی-چه مثبت و چه منفی- جدی بگیرید.

مبارزه با یک مشکل روان‌شناختی به قدرِ یک مشکل جسمی انرژی می‌خواهد. اگر بیمار مبتلا به کرونا باید گوشت و آب‌میوه و... بخورد تا قدرت مبارزه با بیماری را داشته باشد، اگر لازم است بیمار مبتلا به سرطان مراقب سیستم ایمنی و عفونت‌های کوچک باشد وقت شیمی‌درمانی، فرد درگیر با افسردگی و اضطراب و... باید حمایت‌های روانی‌ش آن قدری باشد تا بتواند جلوی درگیری‌ش بایستد. همین است که سیستم حمایت‌گر همیشه امتیاز مثبت افراد مراجعه‌کننده به کلینیک‌های روان‌شناختی است و موجب پیش‌آگهیِ مثبت.

من در حالِ ساختن شبکه‌های اجتماعی جدیدم برای مبارزه‌ی بهتر اما حالا فهمیده‌ام که افسردگی می‌تواند یک غول باشد. غولی که تو را از پا می‌اندازد و آن‌قدری نامرئی است که اطرافیان‌ت از تو می‌خواهند مثل قبل شب‌ها دیر بخوابی و صبح‌ها زود بیدار شوی و پروژه‌ها را به موقع تحویل بدهی و در جمع مسخره‌بازی دربیاوری از خودت و تو همه‌ش باید غول را بهشان نشان بدهی که روی سینه‌ات نشسته و آن‌ها نبینند و حرف‌هاشان غول را قوی‌تر کند.

افسردگی شبیه کرونا، شبیه سل نیاز به مداخله‌ی حرفه‌ای دارد وگرنه غولِ مزمن می‌شود. جدی‌ش بگیرید.(مقصودم از مداخله‌ی حرفه‌ای لزوماً دارو نیست؛ دارو گاهی ضروری است، روان‌درمانی از آن ضروری‌تر.) 

+

من در مفید حس خوبی دارم.

گرچه انکار نمی‌کنم که با فرزانگان برایم قابل مقایسه نیست(و به نظرم طبیعی است؛ من در فضای فرزانگان بزرگ شدم و از خودم می‌دانم‌ش.) اما بسیار لذت‌بخش است و نقطه‌ی روشن این روزها.

جلسات گروه خوب، آدم‌های عزیز، محیط پویا.

مفید فعلاً روی خوب‌ش را به من نشان داده! امیدوارم خوب بماند!

+

این روزها Money Heist می‌بینم و See و خاتون.

اولی را با زبان اسپانیولی ببینید، دومی را با کیفیت خوب و ملاحظه بابت صحنه‌های بسیار خشن و سومی را بدون تصویر و با صدای زیاد موسیقی زمینه! چه کرده‌ای آقای کلهر!

+

بابت درسی که می‌دهم جدی‌تر قرآن می‌خوانم. شبیه یک کتاب درسی دانش‌گاهی این بار. یک دفتر برداشته‌ام و سیر آیه‌ها را برای خودم یادداشت می‌کنم. این که خدا الان داشت با بنی‌اسرائیل حرف می‌زد، چه شد ناگهان مخاطب شد حضرت ابراهیم؟ این سئوالات در این شکل از سیرنویسی تا حدی پاسخ داده می‌شود. و البته که باید بگویم آقای محمدحسین طباطبایی! خدا مقامات شما را متعالی‌تر کناد. چه کرده‌اید در المیزان‌تان...

+

این روزها آن روزهایی است که قرار بود به درس و مشق‌مان برسیم و برسیم به‌شان و بزنیم به دلِ جاده.

همین‌قدر سورئال، همین‌قدر عجیب؛ با گذرنامه‌ای که آن‌قدر استفاده‌اش نکردم نمی‌دانم اعتباری ازش باقی مانده یا نه. با حسابی که قدرِ کارمزد بانک درش باقی مانده. با کارت واکسنی که دو تا مهرش را نوش جان کرده. با بدنِ ناآماده از این خانه‌نشینی‌ها. با پروژه‌هایی که تحویل ندادن‌شان مهلت تحویل را انداخته به ابتدای مهر. با هیئت‌های مدرسه که بیش از 5 نفر شدن‌شان نگران‌مان می‌کند.

آه از تو دنیا. که این‌گونه ما را دچار حیرت می‌کنی...

 

 

پ.ن:

خلاصه که این رفتن و نرفتن مسئله‌ی اصلیِ این روزهای من است. دکتری، جاده، کار جدید و...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۲۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اول:
آدم‌ها از وقتی به یاد دارند، جاذبه در دنیا وجود داشته؛ مثلاً همیشه توپ به بالا پرت می‌شده و به زمین برمی‌گشته،
همیشه سیب از درخت به زمین می‌افتاده،
البته جاذبه فقط این نیست.
مثلاً همیشه قلب فرزند به مادرش جاذبه داشته،
همیشه باران رحمت خدا، به سمت زمین جاذبه داشته.


دوم:
صحرای کربلا را، سی هزار نفر به محاصره گرفتند. سه روز است که آب درست و حسابی نیست و کودک شیرخواره‌ی کاروان، بی‌تاب بی‌تاب است. حسین‌بن‌علی او را سر دست گرفته. رو به لشکر طلب آب می‌کند. تیری از کمان می‌جهد و این گلوی توست که جاذب تیر است.
بابا دست زیر گلوت می‌گیرد و خون‌ت را به آسمان می‌ریزد و عجیب آن که هیچ بازنمی‌گردد.

سوم:
جاذبه همیشه برقراربوده. اکثراً رو به زمین اما در مورد تو فرق می‌کند.
جاذبه‌ی خدا، خون تو را به آسمان کشیده. جاذبه، سن نمی‌شناسد.
سلام به تو، علیِ کوچک حسین که خون‌ش به آسمان پرتاپ شد و بازنگشت.

 

 

پ.ن:
گفت این قدر این اسم را دوست دارم که هر چه پسر داشته باشم اسم‌شان را می‌گذارم همین؛ علی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۰
فاء