بسمالله...
سلام!
+
کارهای هیئت گره خورده بود و من درمانده شده بودم از ناتوانیِ خودم در همهی زمینههای زندگیم؛ شغل، خانواده، درس، هیئت، پژوهش. چند جلسه سر کلاس نظریههای رواندرمانی وقتِ رول-پلی گریه کردم. خوابهایم نامنظم و آشفته شده بود. گرههای قلب و فکرم باز نمیشد. اینجا بود که فهمیدم بلایی بدتر از کرونا سرم آمده. با وجود آن که دو ماه پیش مشهد بودم، کل حقوق این شش ماه معلمی را جمع کردم و اسم نوشتم در کاروان خادمان هیئت عقیلهی عشق. شب میلاد حضرت عقیله(س) بود و نشسته بودیم در رستوران هتل به حرف زدن که «چه شد این شکلی شد؟»
حرف زدم. گفتم من دردم آمده. انگاری آمده بودم جلسهی کلاس نظریهها. باز بغض کردم ولی حرف زدم و میدانستم صاحبانش دارند میشنوندش. حرف زدم و بعد رفتم توی آشپزخانهی هتل و دور از بقیه توی بغل صحاح بلند گریه کردم. و آرام شدم.
آمدم نشستم وقتی داشت میگفت:«همهی شما روزی در هیئت متولد شدید و هیئت در شما متولد شده. آدمی که مادرش رو رها میکنه بابت این که مادرش دیگه به دردش نمیخوره، دیگه نیازهاش رو برطرف نمیکنه، قراره پای چی بمونه؟»
توی راه برگشت عزیزترین گفت:«از دست دادنش سخته. مثل این که یکی از عزیزترینهات رو از دست داده باشی.»
رفتم حرم و در صحن گوهرشاد، جایی که مورد علاقهی خودم نبوده تا به حال نشستم و حرف زدم. و آرام شدم.
که اگر حس خسران دارم، لابد خالص نبوده و حالا وظیفهی من چیست؟
خالص کردن نیتم.
و برنامهام؛ قرار سحرگاهی راه انداختن برای جمع شدن و به امید جمع شدن، بیشتر قبرستان رفتن، انجام دادن کاری که بلدم و بلند شدن، قیام کردن، راه رفتن.
ممنونام که راهم دادید به خانهتان؛ به صرف یک مشهدِ خوب خوب.