کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۶۶ مطلب با موضوع «از روزها» ثبت شده است


بسم الله...

سلام!

+

بلاگفا که چهار ماه جمع کرد و رفت و پست های سه سال را با نظرهایشان برد اعضایش با تقریب خوبی عضو این دو گروه شدند؛ یا وبلاگ شان را منتقل کردند به سرویس های دیگر و یا تعطیلش کردند.

تعداد آدم هایی که برگشتند به بلاگفا خیلی کم بود.

از قضا بیشتر آدم هایی که وبلاگ شان را می خواندم بلاگفایی بودند و کلا نوشتن را تعطیل کردند.

انگار یک داستان رفت هوا.

داستانِ یک آدم.

از دست دادن پست ها یک طرف. نظرات و مکالمه های این سه سال یک طرف.

این داستان های رها شده توی هوا هم نور علی نور!

لذا از همه ی بلاگفایی ها درخواستِ مصرانه دارم که برگردند و داستان شان را تمام کنند و بعد بروند!

من کلی کلافِ پیچ خورده در ذهنم دارم که این روزها ذهنم را مشوش تر کرده..

 

+

قاف را بخوانید و لذت ببرید.

قصه های کربلا را گوش کنید و لذت ببرید.

بروید هیئت هنر و لذت ببرید.

استکان چایی هیئت را بشویید و لذت ببرید.

مضمضه کردنِ بعضی چیزها آدم را ذوق زده می کند.

دورانِ گذر همیشه سخت ترین دوران ها بوده برای من. حالا در دوران گذرم دوباره.

دعایم کنید -لطفا-

 

+

ایزوله شدنم دوباره دارد آغاز می شود.

رویاهای مشترکمان را بپرورانید و سر نزدنم به وبلاگ هایتان را به دل نگیرید از فاطمه.

به کافه و کتاب فروشی و پروان و طرح درس انشا فکر کنید :)

در پناه خدا :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

نوشته ی پست قبل را توی جشن فارغ التحصیلی خواندم. البته که اصلش بسیار تندتر از این بود و نیش زبانم را توی کلمات قایم نکرده بودم. صراحتا از عواملی که سال آخرمان را این قدر بد کردند که بتوانم از مدرسه دل بِکَنَم تشکر کرده بودم که بچه ها گفتند این قدر تندی نه به صلاح است و نه حالشان را توی روز جشن خوب می کند که البته حالا من هم بهشان حق می دهم :)

گفته بودند خانم مدیر پنج میلیون تومان برای جشن کنار گذاشته. اگر به من بود، از خیر لباس می گذشتم و با نفری ده هزار تومان جشن می گرفتم. یا اصلا می رفتم دنبال اسپانسر.

خلاصه این که ما به خاطر دست و دل بازی خانم مدیر تا توانستیم برای خودمان خرج کردیم!

و اما حالا:

از روی لحنم می توانید پایان داستان را حدس بزنید!

خانم مدیر حالا که وقت تسویه حساب رسیده جا زده!!

دم بچه ها گرم که لباس های کثیف را خودشان شستند، پول وانت و آزانس آقای فیلم بردار را دادند، پول لباس های اضافی را دادند و در آخر به خودشان یادگاری جشن نرسید...

به پگاه می گویم: اگه بچه ها پایه بودن آمفی رو هم اجاره می کردم ازش که منتش نباشه رو جشنمون!

دارم می فهمم که در حال ورود به دنیای عجیب غریب بیرون مدرسه هستم... دنیایی که دیگران به خودشان اجازه می دهند قلم تو را، فکر تو را، زبان تو را بخرند! فکر کن!

آخر مراسم چند تا چیز حالم را حسابی خوب کرد:

اول پدر و مادرهایی که انگار حرفم حق شان را گرفته بود.

بعد لبخند و برق نگاه خانم محمدی و آزاد وقتی می گفتم: یاد گرفتیم ظلم دیدن و سکوت گناهش بیشتر از ظلم کردن نباشد کمتر نیست.

بعد مادرم که برای اولین بار داشت ازم فیلم می گرفت.

بعد تشکر خانم ساویز.

بعد واکنش بچه ها.

بعد دعای خانم آزاد.

بعد حرف خانم مسعودشاهی.

بعد صحبت فاطمه کلانکی باهام راجع به اتاق علم مدرسه.

بعد رانندگی آقای فاطمی که آن شب هم رساندم خانه!

 

 

 

ممنونم بچه ها.

هرچند راجع به جشن و مشتقاتش چند ساعتی می توانم حرف بزنم ولی دست بچه ها درد نکند. حداقل، به عکس جشن المپیاد رسمی(!) بویی از آزادگی داشت ...

:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۵
فاء

بسم الله...

سلام!

+

عروسک هایم جایشان خیلی خوب است. وقتی هر مریض مامان عمل دارد یا دارد آماده ی یک مرحله ی سخت می شود، مامان می آید توی اتاق من و این یعنی یکی دیگر از عروسک های نویی که توی جعبه نگه می دارم و بعضی شان مال سیسمونی م هستند باید هدیه بشود به دختر کوچولوی بیمار.

یعنی یکی از  بازی های فکری م باید بشود مال یک پسر کوچک شجاع.

اولین مورد کیمیایی بود که تعلل من نگذاشت هدیه اش را ببیند و رفت.

بعدی امین نباتی بود که داستانش شد نشریه ی آستان نیمه ی شعبان.

بعدی و بعدی و بعدی. 

و حالا مهنازی ست که کاتاراکت دارد و مشکل استخوانی و بیماری متابولیک. 

حالا که عزیزترین عروسکم می رود بهترین جا.

حالا که یادم به نازنین مرکزطبی و مادرش می افتد...

بیمارستان های اطفال جاهای خوشحال کننده ای نیستند. 

یک بچه باید ابروهایش مشکی باشد.باید مژه هایش آن قدر بلند باشد که فر بخورد. باید موی سرش دلخوشی صبح های مادر باشد. بخش شیمی درمانی توی بیمارستان کودکان یعنی چه؟ جایی که مو و مژه و ابرو را پاک می کند.

عروسک هایم که دانه دانه رخت و بارشان را جمع می کنند و می روند مرکزطبی و بیمارستان مفید و امام حسین گرچه دلم برایشان تنگ می شود اما خیالم راحت است که به غایت شان رسیده اند. حسرت ندارم؛ درست شبیه فک و فامیل کسی که شهید می شود...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
فاء
بسم الله...
سلام!
+

- نباید ظلم کرد.
- حق.
- راستی داستان قوم سبا را می دانی؟
- بله. همان ها که فساد کردند و خداوند عذابی فرستاد و آب بردشان.
- نه. قبلا باهوش تر بودی. اغلب اقوام همین طور بوده اند. فساد کرده اند و نابود شده اند و قومی به جایشان آمده که بهتر باشد ولی من گفتم قوم سبا. پس حتما تفاوتی هست که نگفتم قوم نوح و ثمود و عاد.
- خب حتما این قوم بدی اش خیلی خاص بوده.
- اتفاقا. شاید این قوم به اندازه ی باقی اقوام هم فساد نکرده باشد. گفتم قوم سبا چون خوب هایش خفه خون گرفته بودند. خوب هایش نشستند و نگاه کردند. 
- و بعد خوب ها مثل خوب های قوم نوح سوار کشتی شدند و رفتند؟
- نه. خوب ها هم غرق شدند. خوب ها ظلم نکردند، ظلم دیدند.
- ...
- می دانی؟ چند وقتی ست یک آیه ی قرآن درگیرم کرده: 
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنکُمْ عَن دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ.
خداوند دوستشان دارد...
گاهی احساس می کنم ما خیلی شبیه قوم بنی اسرائیل شده ایم. نکند چهل سال سرگردانی پیشِ رو باشد...


پ.ن:
  • اى کسانى که ایمان آورده‏اید، هر کس از شما از دین خود برگردد، به زودى خدا گروهى [دیگر] را مى‏آورد که آنان را دوست مى‏دارد و آنان [نیز] او را دوست دارند. [اینان‏] با مؤمنان، فروتن، [و] بر کافران سرفرازند. در راه خدا جهاد مى‏کنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمى‏ترسند. این فضل خداست. آن را به هر که بخواهد مى‏دهد، و خدا گشایشگر داناست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+

امروز بعد از دو سال رفتم آرایشگاه. توی این دو سال موهایم را خودم و مادرم کوتاه می کردیم و من هم موهای مادر را کوتاه می کردم. 

یادم هست برای آخرین عروسی که رفتیم مشهد همه ی دختر های فامیل رفتند آرایشگاه و من ماندم خانه و لذت بردم  از لحظه های آخر آماده شدن خانواده ها و خندیدم و لاکم را هم توی راه کندم! یک ساعتی مانده بود تا رفتن به تالار، یکی از خانم های فامیل پیشنهاد داد که من را ببرد آرایشگاه و جواب مادر بالاترین دلخوشی بود برای من؛ یک پشت گرمی به تمام معنا: "دختر من نیازی به آرایشگاه نداره."

عروسی دایی را کاملا به خاطر دارم. نه ساله بودم و با خانوم های فامیل رفته بودم آرایشگاه. موهایم را سشوار کشیدم، یک گل سر متناسب با لباسم زدم و تمام! رفتم عروسی و خوش گذراندم! اینجا هم درایت مادر من را نجات داد.

امروز که رفتم آرایشگاه یکی از اقوام دور را دیدم. عروسی خواهر کوچک تر بود و همه ی فامیل آمده بودند. خواهر های عروس دو تا دختر کوچک داشتند، شاید هفت ساله. دختر وارد اتاق شد و دیگر چیزی از بچگی اش نماند. رژ لب قرمزی که مادرش برایش می کشید و دختر راجع به رنگش نظر می داد، لباسی که مناسب یک دختر هفت ساله نبود، خط چشمی که مادر چند بار برای دخترش کشید و بعد خوب براندازش کرد، مدل موهایی با اکستنشن و تافت وحشتناک، ناخن های مصنوعی و کیف آرایش مادر که دختر مدام دور و برش می پلکید و به آن ناخنک می زد... بچگی دختر گم شد.

 حالا من توقع داشته باشم این بچه خودش را باور کند؟ ت

وقع داشته باشم تفریح اولش توی هر مهمانی نشود رقص؟

توقع داشته باشم از نظر روحی سالم بماند؟

چندین بار دلم خواست بروم بزنم زیر دست آرایشگر و موهای پرپشت و خرمایی دختر که تا کمرش بود را بریزم همان طوری و بدون شینیون روی شانه هایش... دلم خواست کیف آرایش مادر را ریز ریز کنم. دلم خواست لاک روی ناخن هایشان را حتی پاک کنم..

وقتی آرایشگر بالای سرم ایستاده بود و گفت تا کجا بزنم؟ گفتم هر جایی که مادرم بگوید. چون حالا رسیده ام به این باور که اگر روحم کمی سلامت است به خاطر درایت همین مادر است.اگر بچگی کردم به خاطر همین مادر است. اگر به کاری به جز"اهنگ بذاریم، برقصیم" توی مهمانی ها فکر می کنم به خاطر همین مادر است.

مادری که قید نشان دادن بچه اش را زده.

به این فکر می کنم که ما کجا می توانیم پیش برویم؟

می توانیم این طور بچگی کودکانمان را بگیریم؟

می توانیم شیطنت کودکانه شان را بخشکانیم و ذائقه شان را عوض کنیم؟

 آیا این حق را داریم؟ 

شاید دختر بچه امشب برود و از عروسی هم خوشش بیاید و حسابی هم برقصد و همه هم نگاهش کنند و بگویند چه قدر خوشگل شده، ولی الگوی جشنی این بچه را زدیم ترکاندیم...ذائقه اش را از حالت نرمال خارج کرده آیم. 

این حق را داریم...؟

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

پیاده رویِ چهار ساعته ی امروزم اطلاعات پست قبلی را تکمیل کرد:

 

فروشگاه کتاب کیهان کاغذکادو و وسایل بسته بندی نداشت که امروز دیدم اضافه کرده.

به علاوه اضافه کنید مهارت خارق العاده ی فروشنده را در پیدا کردن کتابی که من فقط این مشخصه اش را یادم بود: " قطعش پالتویی ه. نویسنده ش هم خانومه. توی عنوانش هم کلمه ی نامه هست " !!

کلا با کیهان می توان خوشحال بود :)

 

حضوری سر زدم به مرکز تبادل کتاب. شرایط کامل را پرسیدم و این طور بود. کتاب های خوانده شده تان را می برید آن جا و قیمت گذاری می کنید. بعد از آن دو هفته توی مرکز می ماند و اگر فروش رفت به همان مقدار اعتبار می گیرید برای خرید از همان مرکز. به صورت نقدی هم می توانید خرید کنید. کتاب ها با قیمت خوبی آن جا بودند.

 

فروشگاه سوره ی مهر هم توی خیابان انقلاب و چسبیده به سینما بهمن باز شده که بانک موسیقی و کتاب بدی نداشت. یک کافه ی کوچک هم وسطش بود و فضای نسبتا خوبی هم داشت. هر چند که آقای سوره ی مهر با اطلاعاتی که من به آقای کیهان هم دادم نتوانست کتاب را پیدا کند!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

 

پیاده روی حُسن بسیار دارد. جدا از بحث سلامتی و این حرف ها قطعا یکی از شیرین ترین نتایجِ آن پیدا کردن جاهای هیجان انگیز است و به نظر من بهترین وسیله به خاطر گستردگی و ارزان بودن و سرعت متروست. هر روز می توان یک محله را گشت و به نتایج فوق العاده ای رسید. دوستانی که کیفِ پول من را دیده اند تصدیق می کنند که قطورترین بخشِ آن کارت ویزیت های مغازه های مختلفی ست که دوستشان دارم.

به اشتراک گذاشتنِ این جاهای خوب هم بقیه را در ذوقِ ما شریک می کند و هم توی روزگارِ این روزها که اتفاقا کارهای خوبِ فرهنگی حامی ندارند وظیفه ی ماست نسبت به این کارهای فرهنگی و جاهای خوب...

البته حرف هایی که می زنم مقداری شان دلیلِ منطقی دارد ولی مقدارِ زیادی شان من را دچارِ یک حالِ خوب کرده اند. یک حالِ خوب که مجبورم کرده یک بارِ دیگر بهشان سر بزنم.طبیعتا پیشنهاداتم برای همه قابل استفاده نیست ولی کسانی که سلیقه ای کمی شبیهِ من دارند خوب است تعدادی شان را امتحان کنند.

و اما چندتایشان که تا امروز پیدا کرده ام:

 

1. کتاب فروشی کیهان: خیابان انقلاب، رو به روی دانشگاه تهران، بین خیابان فخر رازی و دانشگاه. 02166403479

کتاب فروشی یک درِ شیشه ای دارد با چشمیِ الکترونیک که آن قدری حساس است که نمی توانی در برابر باز شدنش مقاومت کنی. حتی وقتی قصدت فقط پیاده روی است. اول تعدادی قفسه ی کتاب می بینی و بعد دو تا استند فیلم سینماییِ و مستند ایرانی و خارجی . بعد از آن یک استند سی دیِ سخنرانی و بعد دوباره تعدادی کتاب. جلوی صندوق هم مقدار زیادی از پیکسل های "دکمه". چیزی که کیهان را برای من به اولین کتاب فروشیِ راسته ی انقلاب تبدیل می کند یکی همین پیکسل های "دکمه" است و یکی کتاب هایی که معمولا می خواهم و جای دیگر پیدا نمی کنم. کتاب هایی که بعضا نماینده ای توی تهران ندارند و مرکز پخش و فروششان توی شهرستان هاست مثل "لیله القدر".

اما بالای همه ی این ها یک دلیلِ مهم قرار می گیرد که "کیهان" را توی مسابقه با "ترنجستانِ سروش" برنده می کند. آدم های کیهان آدمِ کتاب اند. آن قدر کتاب خوانده اند و فیلم دیده اند که راحت می توانند ترجمه های بهتر را نشانت بدهند و حتی کتابِ جدید به تو پیشنهاد کنند. می توانی موضوعی را برایشان مطرح کنی و بهترین فیلم و کتاب حولِ آن موضوع را پیش رویت بگذارند.

آرشیوشان معمولا کامل است و مثل بعضی کتاب فروشی ها گران شدن کاغذ را با پولِ خریدار جبران نمی کنند و توی قیمت کتاب دست نمی برند.

انتخاب اول من بین کتاب فروشی ها کیهان است.

 

2. موسسه ی فرهنگی هنری شهرستانِ ادب: www.shahrestanadab.com

واقعا پیشوند فرهنگی هنری برازنده اش است. برگزاری دوره های سالانه ی آفتاب گردان ها با هدف جذبِ شاعران جوان، جوِ صمیمی دفترِ مرکزی روبه روی سینما صحرا و  کتاب های خوبی که نمی توانی از خواندن شان بگذری. علی محمد مودب، میلاد عرفان پور، محمدمهدی سیار و شعرهایشان که از تک تک بیت هایشان ظرافت می بارد...

 

3. مرکز تبادلِ کتاب: خیابان طالقانی، خیابان برادران مظفر شمالی

همین که جایی باشد که بتوانید کتاب های خوانده تان را داخلش با بقیه تبادل کنید هیجان انگیز است...

 

4. ترنجستان بهشت: خیابان شریعتی، رو به روی بیمارستان کودکان مفید

چهار طبقه کتاب فروشی و پوشاک و لوازم التحریر و موسیقی خود به خود آن مکان را قابل تامل می کند. ترنجستانِ بهشت را می توان در حد شهر کتاب مرکزی دوست داشت.

 

5. ترنجستان سروش: خیابان انقلاب، رو به روی پمپ بنزین تقاطع وصال

هیجان انگیزترین قسمتِ آن میزهای کافه ی طبقه ی دوم آن است! چیزی نمی گویم که ببینید و مثل من کِیف کنید :)

 

6. فروشگاه فرهنگ: میدان ولیعصر، ابتدای بلوار کشاورز، نبش کوچه برادران مظفر، ساختمان رسانه، پلاک 28، 02188941715

لوازم التحریر، بانک موسیقی قوی، سریال های ایرانیِ خوب و یک طبقه ی کامل کتاب. هرچند پیشنهادهای فروشنده ها زیاد به ذائقه ام خوش نمی آید ولی تنوعِ اجناس فرهنگ را برای خرید هدیه ایده آل می کند. به همه ی این ها اضافه کنید کاغذ کادوهایی را که هیچ کجای دیگر پیدا نمی شوند :)

 

7. فروشگاه لوازم التحریر سهند: بلوار کشاورز، خیابان وصال،پایین تر از خیابان طالقانی، کنار کانون زبان

قیمت هایی که با دیدن شان قیمت واقعی کالا را می فهمید و می فهمید بقیه ی جاها چه خبر بوده! تنوع بالا هم "سهند" را جای بسیار خوبی برای خرید لوازم التحریر برای خودِ آدم و با قیمت خوب می کند.

 

8. کافه کراسه: خیابان 16 آذر، تقاطع خیابان پورسینا

نکته ی خیلی خوبش این است که کسی داخلش سیگار نمی کشد!

روزهای یک شنبه صبح هم دخترانه است.

و چه چیزی بهتر از این که کلی آدم را آن جا بشناسی که کافه رفتن را بهانه ی دیدن شان کنی :)

 

9. کافه نخلستان: خیابان طالقانی، خیابان براداران مظفر شمالی، پلاک 98، سازمان هنری رسانه ای اوج، 02188900510

قیمت های مناسب، فضای فیزیکی دوست داشتنی، قابلیت کار کردن روی پروژه های ذهنی و داشتن نمازخانه کافه نخلستان را برای من هم سنگ کافه کراسه می کند و بسته به این که به کدام نزدیک ترم و چه قدر پول توی جیبم است انتخاب می کنم!

 

10. تن پوش پارسی: خیابان ولیعصر، پایین تر از میدان ولیعصر، رو به روی وزارت بازرگانی، پلاک 1667 و بالاتر از چهارراه ولیعصر، خیابان بزرگمهر، پلاک 9، 02166464867 و 02188944815

مانتوها و روسری های خوبی دارد ولی باید بگردید دقیقا مثل تنِ درست.ممکن است اندازه هایش میزان تنتان نباشد و مثلا آستینش بلند باشد و قدش کوتاه ولی با کمی گشتن بین مدل ها و سر زدن مداوم می توانید مینتوهای خوبی پیدا کنید.

 

11. پوشاک الیاف طبیعی آندیا: کارگرشمالی، نرسیده به چهارراه فاطمی، بازارچه پارک لاله، پلاک 150، 02188965275، www.andya.ir

دوخت مانتوها کمی بهتر از "پارسی" ست و شعبه های بیشتری دارد. علاوه بر این خود بازارچه ی خوداشتغالی لاله جای خوبی ست برای خرید نیاز روزمره با قیمت خوب و پیدا کردن پیزهایی که چون کار دست اند شبیه شان دیگر پیدا نمی شود.

 

12. پوشاک ژینو: کارگر شمالی، نرسیده به شهیدگمنام، بین کوچه سوم و چهارم، 02188012616

کوله پشتی ها و کیف های خوبی دارد. شاید مانتو و دامن خوبی هم پیدا کنید.

 

13. فروشگاه چتر فیروزه: خیابان انقلاب، بین ولیعصر و حافظ، پلاک 984، 02166745388

دست ساخته و تن پوش و کیف دارد. اگر رفتید آن جا، کلِ مغازه های این شکلیِ آن راسته را ببینید. خرت و پرت های خوبی دارند برای هدیه دادن به دوستان به مناسبت های مختلف.

 

14. غذای سالم: چهارراه ولیعصر، به سمت دانشگاه تهران، بعد از خیابان فلسطین جنوبی، پلاک 1110، 02166464000، www.ghazayesalem.ir

یک مغازه ی کوچک است ولی همه ی غذاهایش ارگانیک است و غذاهای سنتی دارد. کله جوش را از دست ندهید!

 

15. بستنی شاد: چهارراه ولیعصر به سمت میدان ولیعصر

آن قدری خوب هست که هر وقت از آن محدوده رد می شوم به آن سر بزنم. آب طالبی هایش توی روزهای گرم تابستان، بستنی های اسکوپی اش، آب میوه های طبیعی اش. من مادر سخت گیری دارم که حاضر نیست خیلی چیزها را بیرون از خانه بخورد ولی بستنی شاد آن قدر راضی اش کرده که ما هیچ محدودیتی برای انتخاب نداریم. بستنی فندق و شاتوتش واقعا خوب است. محل خوبی هم هست برای قرارهای دوستانه ای که زیاد هم پول خرجتان نشود! یک بار با مشکوه رفتم، یک بار یک معلم را آن جا دیدم، یک بار هم سمیرا را. قیمت چهار اسکوپ بستنی 3500تومان است و تنوع بالایی هم دارد. خلاصه این که جای خیلی خوبی ست :)

 

 

 

خوشحال می شوم نتایج پیاده روی های شما را هم بخوانم:)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
فاء


بسم الله...

سلام!

+

حالم شبیه حالِ کسی ست که ارمیایی برایش توی حسینیه ی گردان خوانده :

" یامهدی، عجل علی ظهورک. بیا . ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا می آیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش می کنیم. چه کسی منتظر ظهمرت است؟ کی؟ چرا بی خودی داد می زنیم؟ آقا کجا می آیی؟ می آیی مصطفا را از قبر دربیاوری؟ نه نیا، بیایی گردنم را می زنی. ولی بیا زجرش کم تر است. این جوری دارم زجرکش می شوم...

همه ی خوب ها و یارانت و سربازانت رفتند. آقا بیا گردن مان را بزن، اما همین جا. می خواهند ما را از این جا ببرند. کجا می توانیم برویم؟ آقا گردن من را توی سنگرِ خودم بزن. نعشم باید این جا بماند. آقا ما از بس خاکِ این جا را خوردیم، خون و گوشت و پوست مان مال این جاست. آقا خاکِ جنوب مثل آب است. من توش خفه شدم... " (1)

حالم، شبِ نوزدهم ماه رمضان و دور میدان فلسطین همین بود وقتی رو به ماه نشسته بودم و نگاه می کردم و به صداها گوش می کردم...

حالِ کمی به هم ریخته ام را روضه ی عجیب حاج آقا مجتبی که از رادیو پخش می شود درست کرد.

اخوی، بیا آرام بخوان که گوش مان صدای گریه ی کودک کوچک را بشنود. بیا مثل شیخ حسین انصاریان یک "حسین جان" ِ از صمیمِ قلب بگو و همین کار عزادار را خواهد ساخت. بیا کمی مقتل بخوان.

اخوی، شور لازم نیست؛ صدای زمزمه ی "بابا" و کلیدواژه ی "چاه"  دخترهای جمع را بعد از هزار و چهارصدسال بازهم سیاه پوش می کند.

محرم ها باید حماسه خواند ولی شب نوزدهم، شب بیست و یکم باید فقط روضه ی غربت خواند...

از یک جایی به بعد همان جوری، رو به ماه، جایی که هنوز می توان آسمان را دید زانو به بغل می گیرم و برای خودم می خوانم:" ساطور برداشتم و همه ی انگشت هام رو بریدم. میشه برام بچسبونی شون خدا؟ امشب، به خاطرِ عزایی که دارم میشه بچسبونی شون برام؟ به من گفتن هرکی با کسی که دوستش داره محشور می شه؛ امشب من داغِ پدرِ مهربانِ یتیم های کوفه رو دارم. گناه کردم. انگشتانم رو بریدم. ولی تو می شه معجزه کنی...؟ " (2)

 

 

 

 

پ.ن: هیئت میثاق با شهدا و آقای میثم مطیعی و مدح های سالم بیت رهبری بدجور بدعادتم کرده ...

 

(1): ارمیا، رضا امیرخانی، چاپ  سوره ی مهر، صفحه ی بیست، بیست و یک و بیست و دو

(2): تعبیر حاج آقای پناهیان از گناه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

بیا یک مدتی برویم بخوانیم، بگردیم، ببینیم چه خیرمان شده.

بیا یک مدتی برویم بسازیم.

بیا یک مدتی دنبال نیرو بگردیم.

دنبال اراده.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۲
فاء

بسم الله...

سلام!

+

حوالی ساعت نه صبح از خواب بیدار می شویم.

به خواهر عزیز صبحانه می دهیم. با اینترنت دایل آپ سری به فضای مجازی می زنیم. کتاب های نخوانده را می خوانیم (1) . فیلم و مستند می بینیم (2) .  کمی می نویسیم. به خواهر عزیز ناهار می دهیم. می خوابیم.

حدود ساعت پنج و شش از خواب بیدار می شویم. پی افطار را می گیریم و خانواده را که چند وقتی می شود از دست پخت اینجانب بی بهره اند را بهره مند می کنیم! کمی تلویزیون را این ور و آن ور می کنیم. اذان می شود و افطار می کنیم. نماز می خوانیم.

ساعت نه شبکه ی قرآن را می گیریم و پدر را در برنامه ی "قاری برتر" در کسوت داور وقف و ابتدا تماشا می کنیم. ساعت یازده آماده می شویم و ساعت یازده و نیم می رویم مسجد امام صادق میدان فلسطین. ساعت یک و نیم که مراسم تمام می شود به عذاب وجدان حود غلبه می کنیم و پدر را از خانه می کشیم  تا مسجد که بیاید دنبالمان. زهرا را از مهد مسجد بر می دارم و سوار ماشین می شویم و می آییم خانه. سحری که مادر پخته را خاموش می کنیم و تا سحر دوباره کتاب می خوانیم و فیلم می بینیم و می نویسیم.

سحری می خوریم و تا نه صبح می خوابیم و این چرخه تا جایی که بدن مان اجازه بدهد ادامه دارد!

 

پ.ن: بیدار ماندن بین الطلوعین را از دست ندهید. مخصوصا توی ماه رمضان...

 

(1): کتاب هایی که تا حالا خوانده ام: ناتورِ دشت، بنی هندل، سووشون، انتظار عین صاد، جمجمه ات را قرض بده برادر، ر ، من مادرِ مصطفی، قیام عین صاد، سرلوحه ها، قیدار، صحیفه ی نور امام خمینی (قطعا  کامل نخوندمش!)

(2): مجموعه هایی که این چند روز دیدم: بازشماری، دکتر سلام این دو سال! ، شور شیرین، آخرین روزهای زمستان، مستندهای هسته ای

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۲
فاء