کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۶۶ مطلب با موضوع «از روزها» ثبت شده است

بسم الله...

سلام!

+

شعبان، ماهِ پیامبر است.

رجب، ماهِ امیرالمومنین.

ولی رمضان، ماهِ خودِ خداست.

اصلا خداوند رمضان را برداشته برای خودش. سفره ی بزرگی پهن کرده و همه جا را ریسه بسته. آن قدر که نورِ ریسه هاش، دلِ همه ی آدم ها را روشن می کند

زندگی ای که برای خودم درست کرده ام باعث شده روزهای قبل از رمضان به جای برنامه ریزی برای بهره ی بیشترم، به این فکر کنم که چه جوری روزه بگیرم که بتوانم درس بخوانم. چند روز بروم مسافرت؟ چند روز مریض بشوم؟ 

از خودم خجالت می کشم...

خداوند،

ببخشید این حد از نفهم بودن م را.

که تو اگر نخواهی، کنکور چیست و برنامه های من کجاست؟!

ببخشید که هنوز بزرگ نشده ام ...

 


قفسم را می گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد
و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آن چه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود
و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛
اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم...ماه رمضان که می شود، صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان، قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم؛ ولی من.. (*)





پ.ن:

 

به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد

چنان گردد که از عشق ش بخیزد صد پریشانی

مُرَوَح کن دل و جان را، دلِ تنگِ پریشان را

گلستان ساز زندان را، بر این ارواحِ زندانی...







*: خدا خانه دارد. نفیسه مرشدزاده

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۹
فاء


بسم الله...

سلام!

+

بخش نامه اش را دیده ام؛ که می خواهند کم کم ورودی نگیرند و بعد هم مدرسه را بالکل منحل کنند. مگر می شود سازمانی با هزاران دانش آموخته را به همین راحتی منحل کرد و بعد حتی مدرسه شان را هم ازشان گرفت؟ بله، می شود. مدتی ست دیگر از چیزی تعجب نمی کنم. می شود.

می شود اول با پرچمِ "عدالت آموزشی " سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، سمپاد، را کان لم یکن تلقی کرد و به خواهش های فارغ التحصیل هایش هم گوش نکرد که تقاضای خرید مدرسه از دولت را دارند و بعد هم آن قدر تعداد را بالا برد که معلم ها و دانش آموزها و اصلا همین فارغ التحصیل های مدعی دادشان در باید و بعد هم می توان ساختمان هایش را به نفع وزارت خانه مصادره کرد و یا سرای محله شان کرد. بعد هم به بهانه ی تغییر نظام آموزشی آن قدر اوضاع را پیچیده کرد که هیچ کس چیزی نفهمد و در میان این گرد و غبار، شرِ مدارس سمپاد را کند (1) . بله، می شود.

می شود این وسط فقط چند تا مهاجرتِ بچه های سمپاد را دید و به جای آسیب شناسی، به بهانه ی فرار مغزها، درِ مدارس سمپاد را تخته کرد. و یک چیزی را بگذارید درِ گوشی بگویم: " برایم سئوال است چرا مسئولان، تمامِ این سال ها فکرِ خراب کردنِ دانش گاه شریف و تهران نیفتاده اند."

می شود روسری های عقب رفته  در مدارس سمپاد را دید و ریا و فساد قشرِ مذهبی نما را نه. می توان بازی با احساساتِ دخترکان این خاک را ندید که بخشی ش هم توسط بچه های مدارس مذهبی انجام می شود خب! می شود همه ی مشکلات  و ایرادات را به گردن مدارس سمپاد انداخت و در عین حال و در همان لحظه هم به آمار مدال های المپیاد و رتبه های برتر کنکور سراسری و مدال فیلدزِ مریم میرزاخانی (2) افتخار کرد!

سخت که نیست؛ راحت می توان مسئولیت را از روی شانه های خود برداشت و انگشتِ اتهام را گرفت سمت مدارس سمپاد.

من بعد از این هفت سال، همه چیز باورم می شود. می شود همه ی این کارها را کرد. می توان به همین سادگی یک سازمان را به خاک سیاه نشاند...

 

دیگر از نبودنِ روز سمپاد در تقویم کشور ناراحت نیستم. فقط می خواهم کاری به کارمان نداشته باشید. ما را با ساختمانِ مدرسه ی قدیمی و ساده مان، با طعنه و کنایه های همکاران تان در وزارت خانه ی مربوط، با محیطِ نه چندان جالبِ دانش گاه هایتان که همه مان را درب و داغان می کند تنها بگذارید. فقط دیگر کاری به کارمان نداشته باشید.

 

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم،

مرحمت فرموده ما را مس کنید...

 

 

پ.ن:

دارند مدرسه مان را خراب می کنند. تابلوی مدرسه مان را زده اند بر سردر دبیرستان فرزانگان شش. تصمیم شان قطعی ست و راسخ. و حالا که به این جا رسیده ما هم می زنیم به سیمِ آخر. این تجمعِ بچه های توی روز سمپاد که متاسفانه نتوانستم بروم یک چشمه اش بود. باید برای کارهایتان دلیل داشته باشید. ما در مدرسه یاد گرفته ایم که همین طوری چیزی را از آدم های معمولی قبول نکنیم. مدرسه خراب است؟ می خریم ش. می فروشید؟

مدرسه کانونِ فساد است؟ کو مدرک تان؟ بیایید مباحثه کنیم. مدرک دارید؟

بچه ها تویش بی حجاب می شوند و مخارج حروف شان غلط است؟ دست تان را بدهید ببرم تان توی مدرسه های دست پختِ خودتان. جرئت و دل ش را دارید؟

این مدارس سی سال است بچه های خوش فکر تربیت کرده اند و حالا نه با آن دویست نفرِ آن روز که با همه ی آن ها باید مباحثه کنید. یک نمونه اش رضا امیرخانی. یک نمونه اش مریم میرزاخانی و هزارها مثلِ این ها...

خسته ام کردید با بی منطقی هایتان. با بی مدیریتی هایتان.

می فهمید...؟

 

1: یادم می افتد که ما استادیم در این زمینه. بحران و گرد و خاک درست می کنیم که اشتباه هایمان را بگذاریم به پای آن ها...

2: اگر کسی نمی داند می گویم که مریم میرزاخانی دانش آموخته ی سالِ هفتاد و پنج دبیرستان فرزانگان یک تهران است و طلای دوسال المپیادِ کشوری و جهانی ریاضیات با نمره ی چهل و دو از چهل و دو و استاد دانش گاه پرینستون که دو سالِ پیش مدال نوبلِ ریاضی، فیلدز را گرفت.


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۰
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سه شنبه ی قبل از کارگاه رفتم شریف پیشِ بچه ها. بعد از کلاسِ ادبیاتِ نونا – که عجیب هوای کلاس های ادبیاتِ خانم بهبهانی و ملایی کردم – سحر جلوی ساختمانِ ابن سینا آمد دنبال م و رفتیم توی دفتر انجمن اسلامی که صحبت کنیم. ( این که چرا انجمن اسلامی دلیل ش مشخص است. چون وسایل سحر آن جا بود و نزدیک ترین جا بود و البته در حاشیه، من هم بَدم نمی آمد محیطِ داخلیِ انجمن و بحث های جاری میانِ آدم هاش را ببینم و بشنوم. یک رفیقِ بسیجی هم پیدا کنم مجموعه ام کامل می شود! ) روزِ هشتمِ مارس بود؛ روزِ جهانیِ زن. آدم های داخل انجمن داشتند آماده می شدند بردشان را کامل کنند و بحث از پروتکل و اعضای جدید تحریریه ی نشریه و اکران فیلم جدید بود. من و سحر هم توی دنیای خودمان راجع به مدرسه حرف می زدیم و چای می خوردیم. خانمی آمد و یک کف دستی گرفت جلویمان و گفت: " بچه ها، روزتون مبارک. " راستش اول متوجه نشدم منظورش کدام روز است! دانش آموز؟ دانش جو؟ دختر؟ سمپاد؟ شریف؟! حافظه ی کوتاه مدت م فلاش بک زد به چند دقیقه ی پیش که از جلوی برد ِ ناقص رد شده بودم. متوجه شدم منظورش روز جهانی زن است. تشکری کردم و برگه را گرفتم. بعد از آن ، آن قدر حواس م رفت به صحبت های آن خانم با یک آقایی که توی انجمن بود که سحر بلندم کرد و برد دوباره جلوی ابن سینا! راجع به فمینیسم حرف می زدند.

من به همان دلیلی با فمینیسم مخالف م که با سیاست های آموزشیِ دولت نهم و دهم. بگذارید کمی توضیح بدهم:

در تمام کشورهای دنیا، از مالزی بگیرید تا آلمان و انگلستان، گروهی از آدم ها که به لحاظ ژنتیکی در زمینه ای خاص مستعدند گزینش می شوند تا در محیطِ غنیِ آموزشیِ همان استعداد، استعدادشان به نفعِ جامعه به حدِ اعلا برسد. گروهی برای کشورداری، گروهی برای کنترل میدیا (1)، گروهی برای پیش بردِ علم و دانشِ پایه و الخ. نمونه اش هم در کشور خودمان می شوند مدارس سمپاد که قرار بوده اداره کنندگانِ آینده ی کشور را به لحاظِ مدیریتی تربیت کنند – الکی مثلا! – و نمونه ی بسیار موفق ترش هنرستان موسیقی.

نگاه های تحسین بارِ فامیل را اگر در نظر نگیریم و کمی منطقی تر فکر کنیم می بینیم آموزشِ سنگین برای کسی که استعدادش در زمینه ی فهمِ مسائلِ پیچیده ی ریاضی نیست مثلا، افتخار که ندارد هیچ، نهایتِ ظلم است به آن بچه ه ی بنده ی خدا که مثلا می توانسته بهترین بازی گرِ شهرش باشد، می توانسته شبیهِ استاد فرشچیان بشود، می توانسته حسینِ علی زاده ی دیگری باشد.

منابع مالی در حوزه ی آموزش را شاید می شد تقسیم کرد و یک هنرستان  هنرهای اسلامی ساخت مثلا، هنرستان موسیقی را تقویت کرد، مراکز علوم انسانیِ قدرت مند ساخت و البته در شهرهایی که مدرسه ی سمپاد ندارند یک مدرسه به سازمان اضافه کرد. شاید می شد این منابع را صرفِ تدوین نظام آموزشیِ درست و حسابی تری کرد  که آن " پرورشِ " بی چاره هم کمی از استضعاف بیرون بیاید. شاید می شد حقوق معلمان را زیادتر کرد و برایشان روش های آموزشیِ موثرتر را توضیح داد. شاید می شد فکری کرد به حالِ نزارِ این دوره ی دوازده ساله که فکر کردنِ آزاد، آزاد اندیشی، یادِ بچه ها بدهد.

اما ما چه کردیم در بالاترین نهاد اجراییِ کشور؟

برای شهرِ تهران 14 مرکز دخترانه ی فرزانگان و 16 مدرسه ی پسرانه ی علامه حلی ساختیم! آن هم فقط برای دوره ی دبیرستانِ دوره ی دوم!

حالا دیگر نه نامِ فرزانگان چندان اعتباری داشت و نه بچه ها رقابتی می کردند و نه می شد هدفِ واحدی تعیین کرد برای این جنس مدارس که حالا تبعید شده بودند به اتاقی در وزارتِ شلوغِ آموزش  و مثلا پرورش. حالا تعداد بیشتری از بچه ها مجبور بودند دکتر و مهندس شوند چون مدرسه حقِ داشتن علوم انسانی را نداشت و البته  زشت هم بود بچه ی همه برود تیزهوشان و بچه ی ما نه! ما تفاوت ها را نفهمیدیم و خدا می داند چند تا استادِ آواز، نقاش، معرق کار، شاعر، کارشناس اقتصاد، مدیر، کارگردان و نویسنده را میس (2) کردیم...

ما برابرایِ احمقانه ی آموزشی درست کردیم و این را لیست کردیم ذیلِ افتخارات مان! ما تفاوت ها را ندیدیم. ما عدالت را نفهمیدیم...

با فمینیستم مخالف م چون این تفکر هم تفاوت ها را ندیده. چون دنبالِ برابریِ احمقانه ای ست که نهایت ش ظلم به زن است. باید پا به پای  مرد کار کند، حقِ عَرضه ی خودش را دارد!، مادر بودن آزادی اش را محدود می کند و ...

می ترسم ار روزی که بیفتیم دنبالِ این که چون دیه ی زن نصفِ مرد است و سهم ش از ارث کم تر و ارزشِ شهادت ش نابرابر و نوعِ پوشش ش متفاوت پس به او ظلم شده. در فمینیسم عجیب بوی برابریِ احمقانه می آید...

 

پ.ن یک:

بی ربط است به نوشته و بعید هم می دانم که مخاطب ش این جا را بخواند اما می نویسم که اگر خدای ناکرده پیش بینیِ من درست در آمد برای یادآوری چیزی داشته باشم.

رجوع کنید به پنج شش ماهِ پیش. یادم هست می گفتید مادرها نگران اند که پسرشان سیگاری شود و پسرشان باید طوری مادر را مطمئن کند. یادم هست می گفتید هر دو نفری که با هم صحبت می کنند، قرار نیست به هم علاقه مند شوند. یادم هست از رضایتِ پدر و مادرم پرسیدید که جوابِ سئوال هایتان را می دهم. گفتم مادرم به همه ی حرف های من دسترسی دارد و اصلا گاهی جواب هایم به آدم ها از قولِ مادر است. گفتم به محضِ آن که کوچک ترین احساس خطری بکنم مادرم را تمام و کمال در جریان می گذارم و این خطر اتفاقا به نظرم بیش تر وابستگی عاطفی ست تا هر چیزِ دیگری. گفتم من باور می کنم که روزی حداقل پنج ساعت چت کردن، آدم های بیست ساله را تحتِ تاثیرِ هم قرار نمی دهد چون شما می گویید. گفتم قبول می کنم شما و آن بندگان خدا مواردِ نادری هستید که تمام قوانینِ ارتباط را نقض می کنید اما حالا فقط چند سئوال دارم:

مادرِ مریم می داند که با او می روید خرید؟

می داند آرام تان می کند؟

می داند دخترش مخاطبِ هشتگِ # آرومم _ کن قرار می گیرد؟

برادرِ مریم می داند وقتی کنارِ ماست تلفن ها و پیام هایتان آن قدر زیاد است که معذب مان می کند و بلند می شویم از کنارش؟

پدرش خبر دارد ماهی حداقل یک هدیه از شما می گیرد و دغدغه ی مسافرت ش سوغاتیِ شماست؟

می خواهم بپرسم مادرها نگرانِ دختران شان نمی شوند...؟

می خواهم بپرسم مادرها فقط نگرانِ " سیگاری شدنِ " پسران شان می شوند...؟

پ.ن دو:

می دانید؟

خیلی سخت است یک نفر بهتان بگوید که مهم ترین اتفاق زندگی ش بوده اید و شما مجبور باشید بگویید : " خفه شو"

پ.ن سه:

یک پستی باید بنویسم راجع به زخمی شدن ارتباط (3) ...

به وقت ش ان شاء الله.

 

1: media

2: miss

3: پنج شنبه ی فیروزه ای، صفحه ی 102


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۰۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

سکانس 1، تهران، خانه، داخلی:

ساعت ششِ عصرِ شنبه، بیست و چهارم بهمن ماه است که زنگِ درِ خانه را می زنند. زن دایی است که لباس م را از جهرم آورده. مامان لباس را می گیرد و می چسباند به تولدم!:

به پدر زنگ می زند که کیک بگیرد. ساعت هشت پدر و کیک با هم می رسند به خانه.

لباس را می پوشم، مادر گردن بندِ گنجشک م را می اندازد گردن م، زهرا ساعت دیواری که خودش کادو کرده و رویش نوشته "فاطمه" با هیجان می گذارد جلویم. مادرم چهار تا شمع برایم روشن می کند و می گوید: آرزو کن سالِ دیگه به تعدادِ سنِ شناسنامه ای ت عقل ت بزرگ شده باشه که به همون اندازه برات شمع بذارم!

خجالت است که من از خانواده می کشم و شمع ها را فوت می کنم...

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 2، تهران، خانه، داخلی:

ساعت پنج، صبحِ روزِ بیست و ششم بهمن مثلِ همه ی روزها شروع می شود. صورت م را می شویم و مسواک می زنم. می روم به سمتِ مسئله های PH. تقریب می زنم، لگاریتم می گیرم، جمع و تفریق می کنم.

ساعت یک ربع به دوازده است. بلند می شوم کم کم که فکری برای ناهار بکنم. روزهایی که خانه ام و کسی نیست و انگیزه ای ندارم برای آشپزی، غذایم را یک روز می خورم و یک روز نه، یک روز ساعت دوازده و یک روز پنج بعد از ظهر.

صدای زنگِ خانه می آید. خنده ی گشادِ مینا روی صفحه ی آیفون همه چیز را لو می دهد! در را باز می کنم و مینا و مریم می آیند تو. بالا آمدن شان کمی طول می کشد؛ شاید ده دقیقه. در این مدت لباس عوض می کنم و به اوضاعِ بازارِ شامِ خانه می رسم! زیرِ کتری را روشن می کنم و در را که باز می کنم دو نفر با یک کیک که رویش پنج تا فشفشه روشن است رو به رویم ایستاده اند و امان نمی دهند که سلام کنم! نصفِ برف شادی را توی گوش و چشم و روی موهام خالی می کنند! حمله های برف شادی ناخودآگاه می بردم توی اتاق و مریم می شود نگهبان که بیرون نیایم. یعنی کسی که برف شادی را اختراع کرده قطعا نمی دانسته ما چنین استفاده هایی ازش خواهیم کرد!

همین جاست که زهرا زنگ می زند و کمی چرت و پرت می گوییم و یادِ خاطره ی برف شادی دبیرستان می کنیم و نمره انضباط هامان!

از اتاق که بیرون می روم،

کیک روی میز است و دو تا شمعِ علامت سئوال رویش،

یک گلدان پر از نرگس،

و یک پاکت کاهی.

چایی دم می کنم و می آیم توی هال. می خواهم آرزو کنم. می بینم قبلا دو سه تا آرزو و دعا بیشتر نداشتم - و چه قدر هم دعاهای درست و حسابی ای بودند. -

می بینم الان چندتا آرزوی دم دستیِ درب و داغان دارم که بین شان شک می کنم...

آن قدر آرزو کردن م طول می کشد که آخرش هم یادم نمی ماند کدام خواسته ام را آخرش انتخاب کردم..

مینا و مریم صبر می کنند تا خوب فکر کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 3، تهران، دانشکده دام پزشکی دانشگاه تهران، خارجی:

آمده ام خرت و پرت های مینا را که جا گذاشته خانه مان پس بدهم. چه قدر خوب است که خانه مان به دانشگاه تهران و شریف نزدیک است و مادرم هم هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی ست که احوالاتِ هانیه و عطیه را ازش بپرسم و بگویم اذیت شان نکند.

دارد شب می شود.

مینا با روپوشِ خونی از سالن تشریحِ آناتومی بیرون می آید.

می آییم به سمتِ خانه و تاکسی های میدان صنعت. صفِ تاکسی شلوغ است. این بار خوشحال می شوم از شلوغی. می خواهم امروز تمام نشود و مسیرمان از هم جدا نشود.

توی راهِ برگشت تلفن همراه م هم همکاری می کند و شارژ تمام نمی کند و می گذارد سرودملی ها موسیقی متنِ فیلمِ امروزم باشند؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 4، تهران، لابیِ خانه، داخلی:

قرار بوده مهرناز ساعت یازده بیاید که نیامده و حالا ساعت دوازده و ربعِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن است که زنگِ خانه را می زنند. پدر خانه است و از توی آیفون می بیند و می گوید: " با شما کار دارن فاطمه. "

چادر چاقچور می کنم و می آیم توی لابی. جامدادی و دفترِ گل گلی و ماگِ دکمه و هشتگِ فوق العاده ی رویش یک طرف، ساکِ مقوایی و عکسِ گره چینی هایش یک طرفِ دیگر!

وقتی می آیم بالا، پدر می پرسد کی بود و چه کار داشت که جواب می دهم: " برام کادو آورده بود. "

ولی خودم بهتر از همه می دانم که رفته انقلاب، ازم پرسیده که چی لازم دارم، با حوصله انتخاب کرده، کلی فکر کرده، کلی پیاده رفته، آدرسِ شعبه ی کاپ کیکِ الهیه توی انقلاب را پیدا کرده و...

می خواستم بگویم بنشیند پای درس ش و اصلا یک اعتباری برایم درنظر بگیرد که بعد از کنکور برویم باهم کیهان به جبرانِ تمام این چند وقت دور بودن از کتاب ها ولی نگفتم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 5، تهران، اتاق م، داخلی:

از ساعت هفت صبحِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن شروع می شوند پیام ها! نمی دانم امسال چی شده که تاریخِ میلادیِ تولدم جا به جا شده و بچه ها، بینِ حافظه ی خودشان و گوشی به گوشی اعتماد کرده اند!


پگاه:

فاطمه!! :) تولدت مبارک! :)

کلی آدم حسابی تر شی تو نوزده سالگی! :)

× یادت نره هر وقت تولدِ من شد از اون گیره روسری ها بدی :-""


کیمیا:

فاطمههههههههه عزیزم تولدت مبارک.


ریحان:

رحمان مبارک باشی.


نورک:

تو

مثل هیچکس نیستی

و هیچکس مثل تو!

حتی اگر

نامت را

هزاران نفر داشته باشند...

تو را باید از چشم هایت شناخت :)


تولدت مباررررررررک رفیق :)


مائده:

54 دقیقه!!!

.

.

.

از خدا ممنون که دوست خوبی مثل تو رو برام آفرید!!


از این جا بیست و هشتم بهمن شروع می شود.


سارا:

امیدوارم به هر چی می خوای توی نوزده ت برسی عزیز جان =))


ملیکا:

فااااطمه..

تولدت مبارک رفیق خوبم .. :)

یه عالم دعای ویژه..


مینا:

بله خانوم رحمانی!

تولدتون مبارکا باشه!


شیوا:

سلام خانومِ رحمانییییی!

تولدتون مبارک. ان شاء الله که سال خوبی باشه برات و بهترین ها برات رقم بخوره :)


نونا:

سلااااام رحمان!!! تولدت مبارک دخترم!!! ایشالا دکتر شی نویسنده شی عارف شی واصل شی :)))) برو شمعاتو فوت کن که 121 سال زنده باشی!! چون احتمالا اگه استیکر بدم تو گوشیت باز نمیشه استیکرامو برات هدر نمیدم :))) برو دیگه شمعا آب شد!


گلناز:

تولدت مبارک رفیق قدیمی .... ❤️❤️❤️


رومینا:

تفلدت مبارک بی ریختِ من
هپی برث دی تو یو هپی برث دی تو یو هپی برث دی هپی هپی
هپی برث دی تو یو
لولو لولو لولو


فرزانه:

فاطمه جانم تولدت خیلی خیلی مبارک باشهه ایشالا امسال خبرای خیلی خوب بدی بهمون ، دلتنگتم شدید 😔❤️❤️


نرجس:
Fateeemeeeeee
Azizaaaaaaam
Tavallodeeeet mobaraaak
Ham damie maaaan
Delam barat tamg shode
Behtarinaaaro barat arezu mikonam
Chon to shayesteye behtarinayi,Omidvaram harchi k dus dari tu tamame marahele zendegit rokh bede😍😍😍😍


زهرا:

زنگ می زند و با آهنگی که معنی اش را نمی فهمم و فقط از ضرباهنگ می فهمم که همان تولدت مبارکِ معروف است که همیشه به کره ای می خواند تلفن شروع می شود!

یک ساعت و بیست و هفت دقیقه حرف می زنیم؛ جدی و شوخی!

قرار می شود برای این که حقِ مطلب ادا بشود عصر بیاید آهنگ را این جا آپلود کند!

از تجربه های انتهاییِ امسالِ من حرف می زنیم...

یک روز باید بروم ببینم ش؛ چه قدر دل م برایش تنگ شده ...


ریاحی:

هپی برث دی تووووو یوووووووو :)
هی!
تولدت مباااااارک :)
هی!
حالا همه دست..👏👏👏😂😁
موفق و سلامت باشی شال گردن عزیز دل ما 😍🎉🎊🎁🎀🎉🎊


آشکار:

سلاااام خانوم رحمانی:)
تولدت مبااارک :>>
نوزده پرباری داشته باشی:)
🎊🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊


ریحانه:

تولدت مبارک فاطمه‌ی عزیز...🍰🎈🎉
امیدوارم یکی از بهترین سال‌های زندگانی ت باشه...😍


زهرا(گلی):
تولدت مبارککککک
شمارتو نداشتم میخواستم دیشب پیام بدم.


فائزه (مُط):

مبارک باشی رحمانی جان>>><<< :)


محدثه:

تولدت مبارک عزیزه دل
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎉🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎋🎋🎋🎊🎊🎉


هدا:

سلام بر فاطمه ی عزیز
تولدت مبارک:)
امیدوارم 19 سالگیت یکی از پرشتاب ترین سال های زندگیت باشه در بالارفتن و نزدیک شدن..و یکی از پررنگ ترین سال ها در کسب رضایت خدا..


آقای صبور:

۱۹ ساله تون مبارک!!!!! تعداد بیشتر از شما هم داشتیم ‎:)‎
امسال بعضیا ۵ ۶ بار متولد شدن D:‎



مانا و فائزه که برایم پست گذاشتند و من صفحه ام را دی اکتیو کرده بودم...


طبیعتا در جواب به همه یک مسخره بازی ای از خودم درآوردم! ولی راستش قلب م از شدتِ هیجان هنوز هم دارد تاپ تاپ می زند...

از این همه محبت تان عزیزها...

می خواهم مثلِ بیشترِ وقت ها احساسات م را بروز ندهم اما مگر می شود؟!

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 6، تهران، ورودی خانه، داخلی:

چندین روز است که بچه ها حرف های عجیب می زنند و سئوال های عجیب غریب می کنند. کی، کجا چه کار می کنم مثلا! روزی سه چهار نفر، سه چهاربار می پرسند! کمی مشکوک شده ام اما فکرش را هم نمی کنم چی در انتظارم است!

ساعت هفت شب جمعه، سی بهمن پدر می آید دنبال م. دری وری ها را گذاشته ام توی گوش م و دوباره با خودم درگیر شده ام با حرف یک نفر. بابا می گوید که صبح باید زود بلند شوم که به پرواز مشهد برسیم... دیگر چیزی متوجه نمی شوم... سرم را از پنجره بیرون می کنم و عین دیوانه ها می خندم!

می رسیم خانه. در را باز می کنم. یک جعبه ی بزرگ توی ورودی خانه است. متوجه ماجرا که می شوم نفس م بند می آید.  هنوز جعبه را باز نکرده ام که زنگ می زنم به نونا...

از معدود دفعاتی ست که واقعا زبان م بند آمده...

جعبه را می آورم توی اتاق.با وسواس بازش می کنم. قطره های شور راه شان را کشیده اند میان صورت م... بابا می آید توی اتاق. خیلی وقت است این شکلی ندیده ام. خوشحال م...

آن قدری که کلمه پیدا نمی کنم برای تشکر.. آن قدر که صدایم می لرزد از شوق..

من نداشتم لیاقت این همه لطف را رفقا...

اینستا را بسته بودم برای مدتی و قصد باز کردن ش را هم نداشتم حالا حالا ها، ولی حق مطلب ادا نمی شد اگر چیزی برایش نمی نوشتم توی آن صفحه.  -هر چند که الان هم حق مطلب ادا نشده.. -

قصد نداشتم فعلا ولی بازش می کنم؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 7، تهران، خانه معلم، خارجی:

یکشنبه است و ریحانه از دانشگاه شان که یک ایستگاه با این جا فاصله دارد آمده پیش مان. از دیدنِ خودش خیلی خوش حال می شوم.

زنگ تفریح تمام می شود و می رویم سر کلاس. پیام می دهد که هدیه ام را از پانیذ - هم مدرسه ایِ قدیمی - بگیرم.

ساعت را جلوی معلم مان که برای ویرایشِ کتاب ش صدایمان زده باز می کنم و چنان برقی به چشم هایم می آید که حتی او هم متوجه می شود. چه عیبی دارد که بفهمد من چه دوستانِ خوبی دارم؟

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟


سکانس 8، تهران، آشپزخانه، داخلی:

سالِ 89 برای دایی جان یک نامه ای نوشته بودم که خب مطمئن بودم رفته توی آشغالی و این ها. یعنی ذره ای تصور هم نمی کردم که نگه ش داشته باشد.

بهمن 94 نامه را پشت نویسی کرده و برگردانده برایم...

با گوشواره ای که خودش برایم خریده.

هیچ وقت حتی دایی م را دوم شخص صدا نکرده ام و نگذاشته ام بفهمد چه قدر باهاش پز می دهم اما این بار می گویم: " یه درصد هم فکر نمی کردم نگه ش داشته باشی این رو..."؛

مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟

.

.

.

.

.

.

این چند سکانس در صحن انقلاب، به تیتراژ می رسد و تمام می شود...

چه نیکو پایانی داشت نوزده سالگی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+


" بهمن را دوست دارم."

به خاطرِ نهمین روزش...

نهمین روزِ بهمن سالگردِ شهادتِ شهید باقری ست در سرزمینِ عجیبِ فکه.


بچه تر که بودم، خانه ی دایی جان و خودمان پر بود از کتاب های روایتِ فتح. من هم از بچگی تنها بودم و بیشترِ روزها و دقایق م با کلمات پر می شد. شخصیت های رمان های کودکی ام واقعی بودند، قهرمان بودند، بزرگ بودند...

در این میان، یکی بود که خیلی برایم عجیب بود. قبل از جنگ یک شکلِ دیگری بوده، حتی یک سال از مدرسه اش را رفوزه شده، نابغه نبوده ولی با انقلاب و شروعِ جنگ می شود سردارِ اطلاعاتِ ایران؛ غلام حسین افشردی.

از همان بچگی غلام حسینِ افشردی شده بود انگار اسطوره ام. یکی که ادعایی نداشت، بزرگ بود، کارهای بزرگ می کرد، باهوش بود، نابغه شده بود...

بزرگ تر شدم.

فکرم راه افتاد.

بیشتر خواندم، شنیدم، دیدم.

صداهای ضبط شده ی بی سیم ش، فیلمِ تحلیلِ نظامی ش، دفترچه ی یادداشت های روزانه اش.

عتاب هاش به هم رده هایش که در کارِ اطلاعاتی کوتاهی کرده بودند، نامه خواندن ش از یک دخترِ هفت ساله، کارهای رسانه ای ش، زیرِ سرم رفتن ش از خستگیِ کار، کلافه شدن ش از توی محاصره ماندنِ نیروهاش و ...

دیدم.

شنیدم.

خواندم.

همه ی این ها بود؛ تا جایی که اسفندِ نود و سه برای اولین بار رفتم گلزارِ شهدای بهشت زهرا.

قطعه ی بیست و چهار.

کنار شهید چمران.

ردیفِ پایین.

سمتِ چپ.

یک سنگِ سفید قدیمی.

نشستم همان جا و بهت زده به سنگ نگاه کردم.

یکی بیست و هفت سال ش باشد و "این" باشد. بعد من چی؟

از آن به بعد، دل م که به مرزِ انفجار می رسید از غصه، بلند می شدم می رفتم مترو و بهشت زهرا  و قطعه ی بیست و چهار. کنارِ همان سنگِ سفید قدیمی. از غصه هام می گفتم، از ظرفیتِ کم م. می رفتم سلام می کردم و با همان رندیِ خاص می گفتم: " جواب سلام واجب ه ها! " و تا چند هفته از سرخوشی می ترکیدم!

اگر وقتِ رفتن نبود می نشستم توی خانه و حرف می زدم.

آخرین روزهای زمستان می دیدم و حرف می زدم.

نگاهِ پوسترِ روی دیوار می کردم و حرف می زدم.

شهید باقری شده بود بابای معنویِ من...

بهمن را دوست دارم برای خاطر شهادتِ حسنِ باقری.

بهمن را دوست دارم چون روزِ نهم ش به همه نشان داد خداوند، غلام حسین افشردی را برداشته برای خودش...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

" بهمن را دوست دارم."

این را که توی خانه گفتم، خواهرم از مامان پرسید: " چرا بهمن رو دوست داره؟"

مامان گفت: " چون تولدش ه."

بعد از جوابِ مامان نشستم به کنکاشِ دلایلِ دوست داشتنِ بهمن.

شاید بخشی از دوست داشتنی بودنِ بهمن به خاطرِ همین باشد. خب بالاخره روزِ تولدِ آدم روزی ست که فکر می کند به هر دلیلی باید یک فرقی با بقیه ی روزها داشته باشد.به هر دلیلی عادی نباشد، شبیهِ بقیه ی روزها نباشد. شاید خیلی سال ها هم روزِ تولدِ آدم چندان فرقی با بقیه ی سال ش نداشته باشد اما همین فکر که این روز را "باید" برای خودم متفاوت کنم کافی ست که چند وقتی حالِ روزهیا یک نواختِ آدم دگرگون بشود و متفاوت.

این تفاوت، یک جاهایی خیلی مهم تر می شود و اصلا حیاتی ست. مثلا وقتی تولدت دور از اتفاقاتِ رایجِ هیجان آور باشد. بعضی روزها و ایام خودشان خاص اند مثل عیدِ نوروز و شروع تابستان و اولِ مهر و این ها. ولی زمستان ها اگر اتفاقِ هیجان انگیزی نداشته باشد آدم را از یک نواختی می کشد. اواسط بهمن، دیگر جان می دهم تا برسم به یک هفته قبل از تولدم. حالا در آن یکی دو هفته ی قبل از تولدم هستم و یک شوقِ عجیبی جوانه زده توی دل م...

بهمن را به دلایلِ مختلفی دوست دارم.

این اولی ش بود.

از باقی ش هم نوشته ام که به وقت ش منتشر خواهد شد!

 

پ.ن: اصلا هم ندید پدید و ذوق زده و بی ظرفیت نیستم!!

+

باران می آید. ساعت یازده شب است. حرف از رفتنِ زیرِ باران می شود و یا خزیدن زیر پتوی گرم و نرم.

می گوید: " این کارا مالِ عاشق هاست."

حرفی نمی زنم.

ادامه می دهد: " رفتید؟ "

می گویم: " نه ولی پنجره بازه "

می گوید: " پس شما عاشق این. عاشقِ آدم آرمانی تون. "

جواب می دهم: " بله. خیلی زیاد. شب تون به خیر."

حوصله ندارم توضیح بدهم که تا به حال عاشق نشده ام و البته ضرورتی ندارد و شاید دلیلِ دوم، دلیلِ مهم تری باشد. حوصله ندارم بگویم شعرهای عاشقانه و موسیقی های جوان پسند را هیچ وقت نفهمیدم و اتفاقا از میان شان، آن هایی که برایم دوست داشتنی شدند به خاطر توصیف های عاشقانه شان از زلف و انگشتان کشیده و قامت چون سرو معشوق نبوده است؛ ظرافت های مضمونی شان باعث ش بوده. مثلا وحشیِ بافقی و یا غزلیاتِ سعدی. حوصله ندارم بگویم اصلا این سه حرفیِ عین شین قاف را تا به حال تجربه نکرده ام.

اما کمی که مداقه می کنم و رجوع می کنم به درون م و " بل الانسان علی نفسه بصیره " می بینم شاید راست بگوید:

من عاشقِ آدمِ آرمانی ام هستم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

این روزها، دورانِ تصمیم های بزرگی ست برایم.

خیلی حسِ خوبی بود؛ می دانید؟ این که فکر کنی کسی هست که هر روز حرف هایت را بشنود و بخواند و مدام هم ازت تعریف کند.این که فکر کنید یک شخصِ مادی هست که هر کسی اذیت تان کرد بروید و یک حرفِ معمولی بزنید و مثلا او خودش بفهمد که ناراحت ید. خیلی حسِ خوبی بود ولی راستش نشستم و با خودم فکر کردم که درست نیست؛ حالا من هر اسمی می خواهم برایش بگذارم، هر جور می خواهم توجیه ش کنم. به هر حال درست نیست. شیرین است اما درست نیست.

و خب تمام ش کردم.

سخت بود. خیلی زیاد.

نیم ساعتی زل زده بودم به پنجره های اتاق م و به نمودارِ انرژی یونشِ عناصر فکر می کردم. یک عنصر وقتی یک لایه ی الکترونی ش را از دست می دهد یک جهش می زند. فکر می کردم که جهش های زندگی م تا این جا، تعدادِ زیادی شان بعد از بریدن بوده. بریدن از شال گردن م، "یوسف" هام، وبلاگ م و... تعدادی شان بعد از قطعِ انحصارطلبی م بوده. انحصارطلبی نسبت به پدر و مادرم بعد از آمدنِ زهرا، انحصارطلبی نسبت به دوستان م، انحصارطلبی نسبت به وسایلِ شخصی ام.

عناصر وقتی خودشان را از الکترون هایشان می کَنند جهش می کنند...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
فاء


بسم الله...

سلام!

+

لپ تاپ را باز می کنم که از این روزهایم بنویسم. این مشغله های جدید حواسم را پرت کرده از تقویم رومیزی. حواسم نیست که اربعین است.

محرم ها، صفر ها و فاطمیه ها به جای شال گردن هایی که حتی جای شان را میان حساب های کاربریِ اینترنتی ام باز کرده اند یک پارچه ی سیاه می آید دورِ گردنم؛ شال عزایم.

شال عزا.

برای من تداعی کننده ی صبح های هیئت حضرت زینب است.

تداعی کننده ی امام زاده صابر ده ونک و شال عزای خانم وظیفه که رفت روی صورت مه سا.

تداعی کننده ی روزهای محرمِ این پنج سال که همراهم است.

تداعی کننده ی اشک هایی که بدون شرم از نگاه های دور و برم آمده اند و روی گونه هایم غلتیده اند و رفتند توی دلِ همین شال.

شال عزایم.

همیشه بوی یاس می دهد.

همیشه مرتب و تاخورده است دورِ گردنم.

همیشه یک افتخاری دارد برایم؛ افتخارِ عزادارِ بزرگ ها بودن را.

شال عزایم.

میانِ تار و پودش همه ی قصه های کربلا برایم مرور می شود. گاهی می گذارم ش جلوی چشم هایم و همین طور نگاه ش می کنم.


بعضی چیزها نشانه اند. یادم هست اولین بار که معلم مان آمد سرِ کلاس و شالِ سیاه ش را توی مراسم فاطمیه دیدم ناخودآگاه بهش احساسِ نزدیکی کردم. فکر کردم می توانم از دردِ مشترکی بگویم که هر دومان را سیاه پوش کرده. از آن روز تا همین حالا شاید بیش از ده ساعت ندیده باشم آن معلم مان را ولی هنوز که هنوز است این داغ، یک پل مشترک شده میان مان.


می خواهم یک رازی را برایتان بگویم:

من از داغ دیدن متنفرم.

دلم می خواهد هر چه زودتر مظاهرش را دور کنم از جلوی چشمم. نهایتا یک ماه سیاه بپوشم. آن را هم مدام کم می کنم. قهوه ای می پوشم، سورمه ای می پوشم و...

 ولی این روزها، هنوز صفر تمام نشده دلم برای شال عزایم تنگ شده، فَرَح و شوقی که محرم ها می اندازد توی قلب م از ذهن م بیرون نمی رود، نشاطِ بعد از صبح های محرمِ فرزانگان هنوز زیر زبان م است...

این جا، همین جایی که چفیه ام را گذاشته ام وسطِ اتاق که لباس های عزا را جمع کنم برای فاطمیه، مدام برای خودم زمزمه می کنم:

" اصلا حسین (ع) جنسِ غم ش فرق می کند... "

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
فاء


بسم الله...

سلام!

+

ما می رویم دانشگاه که چه کار کنیم؟

مگر قرار نیست درس بخوانیم؟

اگر قرار نیست پس چرا این همه خودمان را اذیت می کنیم؟

من مطمئنم که قرار نیست توی دانشگاه مسئله ی روابط آدم ها نقطه ی اول و الویت بشود و برای جا انداختن این مسئله هر کاری لازم باشد انجام می دهم.

طبق تجربه ام "محبت" بهترین نتیجه را می دهد؛ همیشه.

حتی بیش از استدلالات منطقی.

به طرف محبت کن، بگو چه قدر برایت مهم است و ارزش ش بالاتر از این آدم هاست. و خیلی از این آدم ها اصلا ندارند ظرفیت محبت صادقانه اش را. برای ش بگو که رنگیِ دنیای توست...

برای من محبت همواره آخرین تیر ترکش است. وقتی با کسی نرم می شوم، از مسخره بازیِ صحبت م کم می کنم، شروع می کنم و می گویم از اهمیت فراوان ش توی زندگی ام یعنی این آخرین تیر را گذاشته ام توی کمان.

و وقتی تیر هدر می شود می نشینم و به پنجره ی اتاقم نگاه می کنم و اسمِ طرف را توی گوشی تلفن همراهم از اد لیستِ رنگی ها خارج می کنم.

وقتی همه چیز دارد خوب پیش می رود و یکهو کل رشته ها پنبه می شود عصبانی می شوم و حتی تایپ کردن توی صفحه ی چت هم برایم سخت می شود چه برسد به حضوری حرف زدن...

با وجود بارهای فراوانی که به خودم یادآوری می کنم من هیچ کسِ خاصی نیستم بازهم مغرور شده ام و خداوند مجبور شده شاخِ غرورم را بشکند.

آقای مهربان،

من سردرگم م. وظیفه ام را نمی دانم.

خودم گندش را درآورده ام و بدبختانه چشم گروهی به من است و فقط همین حرف برایم می ماند که : "خداوند، روزِ قیامت ستاریت ت رو از من برندار. آدم ها فکر می کنن من آدم خوبی ام... "

آقای مهربان،

ما این جاییم هنوز.

همان جایی که بودیم.

جلوی پایمان تاریک است. دلتنگیم. حالمان بد است. هیچ کاری را سر جایش انجام نمی دهیم.

ما داریم خودمان را حیف می کنیم.

همه مان حیف شده ایم.

گم شده ایم.

و خیلی هامان حتی نمی دانیم داریم با خودمان، احساساتمان، ظرفیت هایمان چه کار می کنیم...

 

بس نیست...؟

 

پ.ن یک :

آیا هنوز آمدن ت را بها کم است...؟

 

 پ.ن دو :

آهسته تر برو

بذار

من هم باهات بیام...

 

پ.ن سه:

حال م را که می دانی...

این که عصبانیت دیوانه ام می کند.

ندیدنِ نتیجه من را عصبانی می کند.

فکر نکردن نمی گذارد نتیجه بگیرم.

گل م را سپردم دستِ خودت خداوند.

گل م را دادم دستت که خودت مراقب ش باشی.

می دانی چه قدر برایم عزیز است این گل. خوب نگاه ش کن؛ همیشه. -لطفا-

 

پ.ن چهار:

آخرین بار این حس روزی آمده بود به سراغ م که دو سالی بود کار گره خورده بود و گره هم باز نمی شد.

گل م رفت مشهد.

آمد.

همه ی گره ها باز شده بود.

این گل م را هم بردار ببر یک جایی و یک نجمه ی قنبری بگذار جلویش که گره ها به دست ش باز شود.

من غره شده بودم..

" یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم...؟ "

من غره شده بودم قبول.

شاخِ غرورم را باید می شکستی که شکستی.

به چه چیز مغرور شده بودم...؟

منِ انسانِ ضعیف به چه چیز دربرابر تو خداوندِ کریم مغرور شده بودم...؟

دست ش را گذاشتم توی دستِ خودت...

 

پ.ن پنج:

مرا ببر و نیاور فقط همین...

 

پ.ن شش:

کاش کمی به گل های من فکر می کردید.

کاش گل هایم را به خودتان گره نمی زدید.

گل های من ارزش شان خیلی بالاتر از این هاست.

گل های من خیلی گران اند.

حداقل بهایشان را بدهید حالا که دارید می بریدشان...

غصه می خورم که تهِ آرزویشان شده اید...

 

پ.ن هفت:

این بار هم تمام شد.

این حس دوباره کی بیاید سراغم خدا می داند.

خدایا شکرت که تمام شدن ش مصادف بود با رفتن م به اتاق قرنطیه.

:)

 

پ.ن هشت:

صفر که تمام بشود، شالِ سیاهِ این دو ماه را دوباره معطر می کنم به عطر یاس و می گذارم ش تا سال بعد بیاید دوباره دورِ گردنم و یا توی قبر، کنارِ صورتم...

مرگ همین قدر نزدیک است.

به قدر گذاشتن و درآوردن همین شالِ عزیزِ سیاه...

 

پ.ن نُه:

می خواستم بپرم وسط که غلط کردی نگران ش می شوی. خواستم بگویم هر که هستی باش برای من فقط دزد گلم ی!

اما دیدم دوست ش دارد و ته چشم ش برق می زند وقتی می گویم حق نداری نگران ش کنی.

دیگر من چه کاره ام..؟

به درک.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
فاء

بسم الله...

سلام!

+


قواعد دنیایم کمی با اطرافیانِ جدیدم فرق می کند. برای خاطر همین هر حرفی می زنم تعداد زیادی نمی فهمندش. بعضی فکر می کنند دارم مسخره شان می کنم. بعضی فکر می کنند خودم را بالاتر ازشان می بینم. بعضی فکر می کنند دیوانه ام - که البته کاش همه این فکر را می کردند! -


ادبیاتم که سخت بود؛ این روزها سخت تر هم شده!

ظهرعاشورا که خانمی از آن دورها می آید و می پرسد ازدواج کرده ام یا نه و من هم برای این که اذیتش کنم دست چپم را می برم پشتم(!)خنده ام می گیرد. پدر که مثل آدم بزرگ تر ها باهام حرف می زند خنده ام می گیرد. خیابان ولیعصر را که تنهایی و با اجازه ی مادرم گز می کنم و بر می گردم خانه خنده ام می گیرد.

از این که دنیایی که من آخرِ هر سالِ راهنمایی نگران عوض شدن ش بودنم تازه دارد عوض می شود. و نقش من دارد عوض می شود. و جو اطرافم دارد تغییر می کند.


غم انگیز است؛ غم انگیز.

جمعیتی که به لغوترین چیزها می خندند.

مدیری که ظرافت های تکه انداختنم به خودش را نمی گیرد و وزارت آموزش و -مثلا- پرورش م را نمی شنود و می گوید: "رنگی ها فقط 14 تا بودن که تموم شدن." و مرا وادار می کند دنبال کنجی بگردم که سرم را بکوبم به آن.

کم بودن "معلم" در دنیایم و ازدحام "مدرس".


گروه تلگرامیِ بچه های مدرسه را می جوم چند بار از بس حالِ خوبی دارد.

دنیایم را مرور می کنم و از خوب بودنش تا به حال لذت می برم.

شکرِخدا که دنیایم این شکلی بوده.

ولی...

راستش را بخواهید این روزها عجیــب دلم برای بعضی ها می سوزد. دلم برای همه ی دوستانِ خداوند می سوزد که هر چه قدر تلاش می کنند یک چیزهایی را بکنند توی کله ام نمی فهمم. چه زجری دارد یک حرفی بزنی و کسی نفهمد. چه قدر دلم برای پیامبر مهربانی ها می سوزد، چه قدر دلم برای امیرالمومنین می سوزد و گلویم از استخوان در گلویش درد می گیرد، چه قدر دلم برای اباعبدالله می سوزد گیرِ قومِ نفهمِ شام و کوفه افتاده بود، چه قدر دلم برای حضرت مجتبی می سوزد که خواص جامعه اش - سردارانِ سپاهش - هم فرق حق و طلای اهداییِ معاویه را نمی فهمیدند.


چه قدر دلم برای شما می سوزد آقا...

دلم  برایتان می سوزد که گیرِ من افتاده اید.

می توانم تصور کنم چه قدر برایم این آیه را می خوانید: " وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ .بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ "

من زیاد ناراحت نمی شوم که دیگران فکر کند دیوانه ام.

ولی خیلی ناراحت می شوم که وقتی فکر می کنم چه قدر عذابتان می دهم...

وقتی دیگران حرفم را نمی فهمند خجالت زده می شوم از شما؛ بیشتر از قبل...



پ.ن:

خاک بر سر دنیا بعد از قربانی حسین (ع)...

قرآنِ خوبِ هیئت هنر



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۳
فاء