بسم الله...
سلام!
+
سکانس 1، تهران، خانه، داخلی:
ساعت ششِ عصرِ شنبه، بیست و چهارم بهمن ماه است که زنگِ درِ خانه را می زنند. زن دایی است که لباس م را از جهرم آورده. مامان لباس را می گیرد و می چسباند به تولدم!:
به پدر زنگ می زند که کیک بگیرد. ساعت هشت پدر و کیک با هم می رسند به خانه.
لباس را می پوشم، مادر گردن بندِ گنجشک م را می اندازد گردن م، زهرا ساعت دیواری که خودش کادو کرده و رویش نوشته "فاطمه" با هیجان می گذارد جلویم. مادرم چهار تا شمع برایم روشن می کند و می گوید: آرزو کن سالِ دیگه به تعدادِ سنِ شناسنامه ای ت عقل ت بزرگ شده باشه که به همون اندازه برات شمع بذارم!
خجالت است که من از خانواده می کشم و شمع ها را فوت می کنم...
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 2، تهران، خانه، داخلی:
ساعت پنج، صبحِ روزِ بیست و ششم بهمن مثلِ همه ی روزها شروع می شود. صورت م را می شویم و مسواک می زنم. می روم به سمتِ مسئله های PH. تقریب می زنم، لگاریتم می گیرم، جمع و تفریق می کنم.
ساعت یک ربع به دوازده است. بلند می شوم کم کم که فکری برای ناهار بکنم. روزهایی که خانه ام و کسی نیست و انگیزه ای ندارم برای آشپزی، غذایم را یک روز می خورم و یک روز نه، یک روز ساعت دوازده و یک روز پنج بعد از ظهر.
صدای زنگِ خانه می آید. خنده ی گشادِ مینا روی صفحه ی آیفون همه چیز را لو می دهد! در را باز می کنم و مینا و مریم می آیند تو. بالا آمدن شان کمی طول می کشد؛ شاید ده دقیقه. در این مدت لباس عوض می کنم و به اوضاعِ بازارِ شامِ خانه می رسم! زیرِ کتری را روشن می کنم و در را که باز می کنم دو نفر با یک کیک که رویش پنج تا فشفشه روشن است رو به رویم ایستاده اند و امان نمی دهند که سلام کنم! نصفِ برف شادی را توی گوش و چشم و روی موهام خالی می کنند! حمله های برف شادی ناخودآگاه می بردم توی اتاق و مریم می شود نگهبان که بیرون نیایم. یعنی کسی که برف شادی را اختراع کرده قطعا نمی دانسته ما چنین استفاده هایی ازش خواهیم کرد!
همین جاست که زهرا زنگ می زند و کمی چرت و پرت می گوییم و یادِ خاطره ی برف شادی دبیرستان می کنیم و نمره انضباط هامان!
از اتاق که بیرون می روم،
کیک روی میز است و دو تا شمعِ علامت سئوال رویش،
یک گلدان پر از نرگس،
و یک پاکت کاهی.
چایی دم می کنم و می آیم توی هال. می خواهم آرزو کنم. می بینم قبلا دو سه تا آرزو و دعا بیشتر نداشتم - و چه قدر هم دعاهای درست و حسابی ای بودند. -
می بینم الان چندتا آرزوی دم دستیِ درب و داغان دارم که بین شان شک می کنم...
آن قدر آرزو کردن م طول می کشد که آخرش هم یادم نمی ماند کدام خواسته ام را آخرش انتخاب کردم..
مینا و مریم صبر می کنند تا خوب فکر کنم؛
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 3، تهران، دانشکده دام پزشکی دانشگاه تهران، خارجی:
آمده ام خرت و پرت های مینا را که جا گذاشته خانه مان پس بدهم. چه قدر خوب است که خانه مان به دانشگاه تهران و شریف نزدیک است و مادرم هم هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی ست که احوالاتِ هانیه و عطیه را ازش بپرسم و بگویم اذیت شان نکند.
دارد شب می شود.
مینا با روپوشِ خونی از سالن تشریحِ آناتومی بیرون می آید.
می آییم به سمتِ خانه و تاکسی های میدان صنعت. صفِ تاکسی شلوغ است. این بار خوشحال می شوم از شلوغی. می خواهم امروز تمام نشود و مسیرمان از هم جدا نشود.
توی راهِ برگشت تلفن همراه م هم همکاری می کند و شارژ تمام نمی کند و می گذارد سرودملی ها موسیقی متنِ فیلمِ امروزم باشند؛
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 4، تهران، لابیِ خانه، داخلی:
قرار بوده مهرناز ساعت یازده بیاید که نیامده و حالا ساعت دوازده و ربعِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن است که زنگِ خانه را می زنند. پدر خانه است و از توی آیفون می بیند و می گوید: " با شما کار دارن فاطمه. "
چادر چاقچور می کنم و می آیم توی لابی. جامدادی و دفترِ گل گلی و ماگِ دکمه و هشتگِ فوق العاده ی رویش یک طرف، ساکِ مقوایی و عکسِ گره چینی هایش یک طرفِ دیگر!
وقتی می آیم بالا، پدر می پرسد کی بود و چه کار داشت که جواب می دهم: " برام کادو آورده بود. "
ولی خودم بهتر از همه می دانم که رفته انقلاب، ازم پرسیده که چی لازم دارم، با حوصله انتخاب کرده، کلی فکر کرده، کلی پیاده رفته، آدرسِ شعبه ی کاپ کیکِ الهیه توی انقلاب را پیدا کرده و...
می خواستم بگویم بنشیند پای درس ش و اصلا یک اعتباری برایم درنظر بگیرد که بعد از کنکور برویم باهم کیهان به جبرانِ تمام این چند وقت دور بودن از کتاب ها ولی نگفتم؛
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 5، تهران، اتاق م، داخلی:
از ساعت هفت صبحِ سه شنبه، بیست و هفتم بهمن شروع می شوند پیام ها! نمی دانم امسال چی شده که تاریخِ میلادیِ تولدم جا به جا شده و بچه ها، بینِ حافظه ی خودشان و گوشی به گوشی اعتماد کرده اند!
پگاه:
فاطمه!! :) تولدت مبارک! :)
کلی آدم حسابی تر شی تو نوزده سالگی! :)
× یادت نره هر وقت تولدِ من شد از اون گیره روسری ها بدی :-""
کیمیا:
فاطمههههههههه عزیزم تولدت مبارک.
ریحان:
رحمان مبارک باشی.
نورک:
تو
مثل هیچکس نیستی
و هیچکس مثل تو!
حتی اگر
نامت را
هزاران نفر داشته باشند...
تو را باید از چشم هایت شناخت :)
تولدت مباررررررررک رفیق :)
مائده:
54 دقیقه!!!
.
.
.
از خدا ممنون که دوست خوبی مثل تو رو برام آفرید!!
از این جا بیست و هشتم بهمن شروع می شود.
سارا:
امیدوارم به هر چی می خوای توی نوزده ت برسی عزیز جان =))
ملیکا:
فااااطمه..
تولدت مبارک رفیق خوبم .. :)
یه عالم دعای ویژه..
مینا:
بله خانوم رحمانی!
تولدتون مبارکا باشه!
شیوا:
سلام خانومِ رحمانییییی!
تولدتون مبارک. ان شاء الله که سال خوبی باشه برات و بهترین ها برات رقم بخوره :)
نونا:
سلااااام رحمان!!! تولدت مبارک دخترم!!! ایشالا دکتر شی نویسنده شی عارف شی واصل شی :)))) برو شمعاتو فوت کن که 121 سال زنده باشی!! چون احتمالا اگه استیکر بدم تو گوشیت باز نمیشه استیکرامو برات هدر نمیدم :))) برو دیگه شمعا آب شد!
گلناز:
تولدت مبارک رفیق قدیمی .... ❤️❤️❤️
رومینا:
تفلدت مبارک بی ریختِ من
هپی برث دی تو یو هپی برث دی تو یو هپی برث دی هپی هپی
هپی برث دی تو یو
لولو لولو لولو
فرزانه:
فاطمه جانم تولدت خیلی خیلی مبارک باشهه ایشالا امسال خبرای خیلی خوب بدی بهمون ، دلتنگتم شدید 😔❤️❤️
نرجس:
Fateeemeeeeee
Azizaaaaaaam
Tavallodeeeet mobaraaak
Ham damie maaaan
Delam barat tamg shode
Behtarinaaaro barat arezu mikonam
Chon to shayesteye behtarinayi,Omidvaram harchi k dus dari tu tamame marahele zendegit rokh bede😍😍😍😍
زهرا:
زنگ می زند و با آهنگی که معنی اش را نمی فهمم و فقط از ضرباهنگ می فهمم که همان تولدت مبارکِ معروف است که همیشه به کره ای می خواند تلفن شروع می شود!
یک ساعت و بیست و هفت دقیقه حرف می زنیم؛ جدی و شوخی!
قرار می شود برای این که حقِ مطلب ادا بشود عصر بیاید آهنگ را این جا آپلود کند!
از تجربه های انتهاییِ امسالِ من حرف می زنیم...
یک روز باید بروم ببینم ش؛ چه قدر دل م برایش تنگ شده ...
ریاحی:
هپی برث دی تووووو یوووووووو :)
هی!
تولدت مباااااارک :)
هی!
حالا همه دست..👏👏👏😂😁
موفق و سلامت باشی شال گردن عزیز دل ما 😍🎉🎊🎁🎀🎉🎊
آشکار:
سلاااام خانوم رحمانی:)
تولدت مبااارک :>>
نوزده پرباری داشته باشی:)
🎊🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊
ریحانه:
تولدت مبارک فاطمهی عزیز...🍰🎈🎉
امیدوارم یکی از بهترین سالهای زندگانی ت باشه...😍
زهرا(گلی):
تولدت مبارککککک
شمارتو نداشتم میخواستم دیشب پیام بدم.
فائزه (مُط):
مبارک باشی رحمانی جان>>><<< :)
محدثه:
تولدت مبارک عزیزه دل
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎉🎉🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎋🎋🎋🎊🎊🎉
هدا:
سلام بر فاطمه ی عزیز
تولدت مبارک:)
امیدوارم 19 سالگیت یکی از پرشتاب ترین سال های زندگیت باشه در بالارفتن و نزدیک شدن..و یکی از پررنگ ترین سال ها در کسب رضایت خدا..
آقای صبور:
۱۹ ساله تون مبارک!!!!! تعداد بیشتر از شما هم داشتیم :)
امسال بعضیا ۵ ۶ بار متولد شدن D:
مانا و فائزه که برایم پست گذاشتند و من صفحه ام را دی اکتیو کرده بودم...
طبیعتا در جواب به همه یک مسخره بازی ای از خودم درآوردم! ولی راستش قلب م از شدتِ هیجان هنوز هم دارد تاپ تاپ می زند...
از این همه محبت تان عزیزها...
می خواهم مثلِ بیشترِ وقت ها احساسات م را بروز ندهم اما مگر می شود؟!
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 6، تهران، ورودی خانه، داخلی:
چندین روز است که بچه ها حرف های عجیب می زنند و سئوال های عجیب غریب می کنند. کی، کجا چه کار می کنم مثلا! روزی سه چهار نفر، سه چهاربار می پرسند! کمی مشکوک شده ام اما فکرش را هم نمی کنم چی در انتظارم است!
ساعت هفت شب جمعه، سی بهمن پدر می آید دنبال م. دری وری ها را گذاشته ام توی گوش م و دوباره با خودم درگیر شده ام با حرف یک نفر. بابا می گوید که صبح باید زود بلند شوم که به پرواز مشهد برسیم... دیگر چیزی متوجه نمی شوم... سرم را از پنجره بیرون می کنم و عین دیوانه ها می خندم!
می رسیم خانه. در را باز می کنم. یک جعبه ی بزرگ توی ورودی خانه است. متوجه ماجرا که می شوم نفس م بند می آید. هنوز جعبه را باز نکرده ام که زنگ می زنم به نونا...
از معدود دفعاتی ست که واقعا زبان م بند آمده...
جعبه را می آورم توی اتاق.با وسواس بازش می کنم. قطره های شور راه شان را کشیده اند میان صورت م... بابا می آید توی اتاق. خیلی وقت است این شکلی ندیده ام. خوشحال م...
آن قدری که کلمه پیدا نمی کنم برای تشکر.. آن قدر که صدایم می لرزد از شوق..
من نداشتم لیاقت این همه لطف را رفقا...
اینستا را بسته بودم برای مدتی و قصد باز کردن ش را هم نداشتم حالا حالا ها، ولی حق مطلب ادا نمی شد اگر چیزی برایش نمی نوشتم توی آن صفحه. -هر چند که الان هم حق مطلب ادا نشده.. -
قصد نداشتم فعلا ولی بازش می کنم؛
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 7، تهران، خانه معلم، خارجی:
یکشنبه است و ریحانه از دانشگاه شان که یک ایستگاه با این جا فاصله دارد آمده پیش مان. از دیدنِ خودش خیلی خوش حال می شوم.
زنگ تفریح تمام می شود و می رویم سر کلاس. پیام می دهد که هدیه ام را از پانیذ - هم مدرسه ایِ قدیمی - بگیرم.
ساعت را جلوی معلم مان که برای ویرایشِ کتاب ش صدایمان زده باز می کنم و چنان برقی به چشم هایم می آید که حتی او هم متوجه می شود. چه عیبی دارد که بفهمد من چه دوستانِ خوبی دارم؟
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
سکانس 8، تهران، آشپزخانه، داخلی:
سالِ 89 برای دایی جان یک نامه ای نوشته بودم که خب مطمئن بودم رفته توی آشغالی و این ها. یعنی ذره ای تصور هم نمی کردم که نگه ش داشته باشد.
بهمن 94 نامه را پشت نویسی کرده و برگردانده برایم...
با گوشواره ای که خودش برایم خریده.
هیچ وقت حتی دایی م را دوم شخص صدا نکرده ام و نگذاشته ام بفهمد چه قدر باهاش پز می دهم اما این بار می گویم: " یه درصد هم فکر نمی کردم نگه ش داشته باشی این رو..."؛
مگر آدم چند بار نوزده را تمام می کند...؟
.
.
.
.
.
.
این چند سکانس در صحن انقلاب، به تیتراژ می رسد و تمام می شود...
چه نیکو پایانی داشت نوزده سالگی...