کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۶۶ مطلب با موضوع «از روزها» ثبت شده است

بسم‌الله...
سلام!
+
- برای دانش‌گاه ذوق داری؟
- نه چندان.
- چه‌طور؟
- فکر نمی‌کنم آن چیزی که ایده‌آلِ من است از محیطِ تحصیلاتِ تخصصی و عالی وجود داشته باشد و اگر بخواهد به‌م توی دانش‌گاه خوش بگذرد باید تلاش کنم آن محیط را برای خودم بسازم و من به چندتا دلیل، حالا نمی‌توانم این کار را بکنم.
یک، این‌که هنوز خسته‌ام؛ از تمامِ فشارهای این چندوقتِ تحصیلِ سخت. که مطلقا شبیهِ راه‌نمایی و سال‌های ابتداییِ دبیرستان نبود.
دو، اگر قرار باشد آخرِ دورانِ تحصیلِ دانش‌گاهی چیزی باشد که دیگرانِ مهم‌م بتوانند به آن افتخار کنند لازم است بیش‌ترِ وقت‌م صرفِ خواندن بشود و نه ساختن..
سه، حوصله‌ام این روزها کم‌تر شده برای تغییر. همین کتاب‌ها و فیلم‌ها و مکالمه‌های یک‌طرفه را ترجیح می‌دهم. زمانی باید بگذرد که حوصله‌ام برگردد سرِ جای اول‌ش.
- و به نظرت کی برمی‌گردد؟
- آخرین‌بار که این شکلی شده‌بودم چندین‌ تا آدم‌حسابی دوروبرم را گرفتند و راه را نشان‌م دادند که بروم جلو. البته که اردوهای دانش‌آموزی هم بی‌تاثیر نبود. دیدنِ حجمِ وسیعی از خلاقیت هم. و البته هر هفته نگاه کردن به خانم رفعتی‌‌..
حالا شاید فقط دل‌م بخواهد هندزفری را بکنم توی گوشم‌هایم و موسیقی متنِ  شهرزاد را ببلعم. شاید دل‌م بخواهد همین‌طور شبیهِ دیوانه‌ها کتاب بخوانم؛ جوری که یک هفته گذشته باشد و من درحالِ تمام کردنِ سومین کتابِ ۵۰۰ صفحه‌ای. شاید خوب باشد آن‌قدری "خیلی دور،خیلی نزدیک" گوش کنم که وسوسه بشوم فیلم‌ش را ببینم. شاید هم آن ۲۰۰ گیگ فیلم را تمام کنم. بعید هم نیست آن‌قدر خانه را بروبم که ضخامتِ کفِ خانه کم بشود. و شاید هم دل‌م بخواهد دفترِ میکی‌موسِ زهرا را با کاغذکاهی جلد کنم و بردارم برای خودم. هرکاری بکنم قطعاً آن‌قدری کفِ زمین‌م که نمی‌روم پیشِ کسی. قطعاً دست به آن دفترِ گل‌گلی‌م نمی‌زنم..
- کمکی از دستِ من برمی‌آید؟
- ممنون‌م که تحمل می‌‌کنی. بیا مثلِ روزهایی که باحوصله‌تر بودم حرف‌های طولانی بزنیم. بیا دعا کنیم نرگس‌ها زودتر دربیایند. بیا دعا کنیم من یک روزی ‌رویم بشود بروم پیشِ خانم بهبهانی. بیا برویم سرِکلاسِ معلم‌هایی که می‌شناسیم‌شان. بیا خودمان را با گیف‌های به موقعِ تلگرام غافل‌گیر کنیم. بیا هم‌دیگر را اتفاقی توی صحنِ انقلاب ببینیم؛ آن گوشه‌ای که همه‌چیز پیداست.. بیا برویم روان‌نویس بخریم.
بیا دعا کنیم ام‌سال آن‌طوری که هواشناسی می‌گوید نباشد. باران‌های پاییزی قرار است دیرتر شروع شوند. قرار است کم‌تر باشند. کاشکی می‌شد بهارِ خیابانِ ایتالیا را همین فردا دید..

این اوضاع را دوست ندارم.اوضاعی که دست و پایم را بسته و زمین‌گیرم کرده.
یکی از همین روزهای گرم، احتمالا بتوانید توی قطعه‌ی بیست‌وچهار پیدایم کنید.


پ.ن یک:
این حرف‌ها را که می‌زنم اصلا منظورم این نیست که من چه آدمِ خوبی‌ام که این‌جاها می‌توانید پیدایم کنید؛ خدا می‌داند که این‌طور فکر نمی‌کنم. منتها بعضی چیزها بهانه می‌خواهد. بلند شدن و تا بهشت‌زهرا رفتن، بچه‌ها را با خود همراه کردن و بردن، انگاری که یک اعلامِ جنگ باشد برای خودم. وقتی این کار را بکنم انگاری به خودم ثابت کرده‌ام که هنوز می‌توانم.
آن‌ها که نوشتن برای یک شخصِ خاص را تجربه کرده‌اند می‌دانند وقتی مدت‌ها، شاید نزدیک به سه سال، با کسی حرف می‌زنید و برایش می‌نویسید و بعد یک‌هویی سه ماه هیچ‌چیز نمی‌آید به مدادتان و ناجوان‌مردانه برای مخاطب‌تان معادلِ خارجی ندارید که بروید و سرش داد بزنید که " کجا رفتی پس؟ " چه حالی می‌شوید..
بدتر از آن وقتی‌ست که حالِ حرف‌زدن با آدم‌های جالب را هم نداشته باشید. مبادا خراب‌کاری‌های این چند وقت‌تان را بفهمند..
یک روزی می‌روم بهشت‌زهرا...

پ.ن دو:
هفت هشت روز دیگر می‌روم راه‌آهن و با هیئتِ عزیزمان می‌رویم پیشِ آقای مهربان...
قبل از آن باید یک روزی بروم بهشت‌زهرا...
روزِعرفه نزدیک است.
و محرم دارد می‌رسد...

پ.ن سه:
خودتان باهام مکالمه را شروع کنید و از خراب‌کاری‌هام نپرسید که شرمنده‌تر می‌شوم...

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

هرچند که شاید آقای بختیاری این‌جا را نخوانند ولی دی‌شب واقعا دل‌م می‌خواست به‌شان بگویم که مراقبِ فائزه‌ی ما باشید که بسیار برایمان عزیز است.. مگر چندتا فائزه‌ی شفیعی داریم که این‌قدر ذوق کنیم از جشنِ عقد و عروسی‌اش؟!

می‌خواستم بگویم که بروید و خدا را روزها و ماه‌ها شکر کنید که خداوند فائزه را قسمت‌تان کرد...

شاید فائزه هم دیگر وقت نکند زیاد به این‌جا سر بزند اما باید برایش بنویسم که دی‌شب چه‌قدر از تهران بدم آمد. که ساعت نهِ شب بود و من هنوز توی ترافیکِ خیابان اختیاریه مانده بودم... که توی ماشین گریه‌ام گرفت از تاخیرِ دو ساعته‌ام که تمام‌ش به خاطرِ شلوغیِ خیابان‌ها بود... باید برایش بنویسم که چه‌قدر عجیب بود منصوب شدن به سمتِ " دوستِ عروس " . که چه‌قدر مسخره‌بازی داشتیم برای خودمان و می‌ترسیدیم آبرویش را ببریم!! که چندین تا از شعرهایمان را نخواندیم!! باید بنویسم که قرار گذاشته بودیم با بچه‌های گروهِ " و دوستان " مان که کارتِ عروسی‌ش را ما برایش درست کنیم. که صفحه‌های طلافروشی‌ها را زیر و رو کردیم برای پیدا کردنِ یک چیزِ " فائزه‌ای"! که چه‌قدر بالیدیم به رفیقِ عزیزمان جلوی خانواده‌ی هم‌سرش! انگاری ما بزرگ‌ش کرده باشیم!

باید برایش بنویسم که چه‌قدر دل‌م تنگ شد برایش. هنوز هیچ چیز نشده دل‌م دوباره همان روزهای دبیرستان‌مان را خواست. همان روزهای حرف‌‌زدن‌های طولانی را..

روزی از روزهای فروردین بود و من غوطه‌ور توی خبرِ ازدواجِ یکی از آشنایان که نوشتم: " تا قبل از تاهل می‌شود از کسی توقع داشت که هر زمان کنارِ تو بایستد به عنوانِ دوست اما بعد از آن احتمالا همان توقع را هم ننی‌توان داشت. نمی‌توان به سرِ شلوغِ آدم‌ها خرده گرفت. تنظیم روابطِ اجتماعی با رفقای متاهل، کارِ آسانی نیست.. جوری که به خوبیِ قبل دوست بمانید و سطح توقعات‌تان هم زندگیِ جدیِ رفیق‌تان را به‌هم نریزد.

من این روزها دارم تمرین می‌کنم چه‌طور دنباله‌ی پیراهنِ عروس را بالا بگیرم، چه‌طور توی مراسمِ عروسی اشک‌م در نیاید، چه‌طور بچه‌های کوچولوی توی عروسی را از دسته‌گلِ عروس دور کنم، چه‌طور تبریک بگویم و..

دعا کنید یاد بگیرم نباید آدم‌ها را توی وجودم زندانی کنم. نباید بخواهم مالِ من باشند فقط.

و شاید به‌ترین راه‌ش همین باشد که یکی از نزدیک‌ترین دوستانِ آدم عروس بشود...


مبارک‌ت باشد عزیزِ دل..

[ و در این قسمتِ نوشته به‌ترین دعایی که می‌شود برای کسی کرد. همان..

و یک آرزو، که خدایا هرگز از من نگیرش. هرگز.. ]

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۳
فاء

بسم الله...

سلام!

+

از سالِ ۹۰ تا همین چند هفته‌ی پیش تلفن‌م  چیزِ جالبی بود. از همه نظر در ابتدایی‌ترین حالتِ موجود!

با این حال من کلی یادداشت نوشته بودم داخل‌ش؛ از لحظه‌هایی که چیزِ دیگری دمِ دست‌م نبود و مغزم از یادآوریِ خاطرات داشت منفجر می‌شد. سه چهار روز قبل از کنکور بود که طیِ یک اشتباهِ مسخره همه‌ی گوشی فرمت شد!!

و دیگر نه خبری از آن یادداشت‌هاشت و نه حتی به خاطرم می‌آید چه چیزی بود که آن همه اذیت‌م می‌کرد آن روزها.

عجیب است برایم خوش‌آیند بودنِ این بی خاطرگی..


پ.ن:

سفرنامه‌ی مسافرتِ چهار روزه‌ام را خواهم نوشت‌. هرچند که چندان طولانی نخواهد بود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

پیش نویس: پست کمی‌تند است. ممکن است ناراحت‌تان کند؛ نخوانید.

+

رفته بودم برای سومین بار " ایستاده در غبار " را این بار در پردیسِ سینماییِ چارسو ببینم. کمی از فیلم گذشته بود که سه نفر آمدند و کنارم نشستند. چیپس می‌خوردند،حرف می‌زدند ولی من توجهی نمی‌کردم.

فیلم رسید به ماجرای لبنان.

صدایی از کنارم آمد که منزجرم کرد: " حق‌ش بود. "

اگر‌ کمی کم‌تر خجالت می‌کشیدم بلند می‌شدم و یک سنگین می‌خواباندم توی گوش‌ش...

خیلی برایم درد داشت این حرف...

احمدِ متوسلیان سی سال است از کشورش دور است و بعد تو می‌گویی حق‌ش بود؟ غلط می‌کنی.

محیطِ مدرسه باعث‌ شده که برخوردم در مواردی که شبیه‌م نیستند نرم‌تر بشود ولی یکی بیاید من را قانع بکند که این دیالوگ از نفرِ کناردستی‌م را چه بکنم؟ بگذارم پای چه؟

برگشتم و نگاهی کردم به سنگینیِ همان کشیده ای که توی دل‌م مانده بود.

سی سال است سرنوشت‌ش معلوم نیست.تو می‌گویی حق‌ش بود؟

راجع به کی داری حرف می‌زنی؟ راجع به کسی که خرم‌شهر با شهید دادنِ‌تیپِ او آزاد شد. راجع به کسی که ده تا شبیه‌ش بس است برای اداره ی یک کشور.راجع به یک قهرمانِ جنگ حرف می‌زنی.جنگی که اگر امثال او نبودند حالا ما را کرده بود بخشی از توسری‌خورهای رژیمِ بعثِ عراق. اصلا می‌فهمی داری چی می‌گویی؟



چه‌قدر،

چه‌قدر،

چه‌قدر مظلوم‌اند این قهرمان‌ها...


چه‌قدر ظلم کردیم در حق‌شان.

چه قدر ظلم می‌کنیم‌ در حق‌شان...



پ.ن:

تا کِی قرار است این حرف‌ها را بشنویم و خفه‌خون بگیریم...؟

خداوند...

چه‌قدر خوب بود که مادرِ احمدِ متوسلیان آن روز به پردیسِ سینماییِ چارسو نیامده بود... 


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
فاء

بسم الله...

سلام!

+

اولین تجربه‌ی معلم بودن‌م دارد نزدیک می‌شود.

در مدرسه‌ای حوالیِ پاسگاهِ نعمت‌آباد. برای بچه های مهاجرِ افغان.

دعایم کنید رفقا...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

شاید بتوان گفت که روزهای بعد از کنکور برایم روزهای سخت‌تری هستند..

از همه نظر..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۳
فاء
بسم الله...
سلام!
+
مادرم به من یاد داده وقتی می‌دانم اساس و بنیانِ چیزی درست است ولی اجرایش نه، خودم باید عرضه به خرج بدهم و درست‌ش کنم...
اساس، درست است..







امان از مجریانِ بعضی چیزهای خوب...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

بابا برای سحر بیدارم کرد. نزدیکِ ساعتِ سه و نیم. بیدار شدن برای کسی که کم‌تر از دوساعت است خوابیده کارِ سختی بود ولی فکر کردن به پیاده رویِ فردا تا خانه، مجبورم کرد بیدار شوم. نمازِ صبح را که خواندم خوابیدم و عجب خوابی شد خوابِ دی‌شب...

شبیهِ همان دفتری که من دارم را او هم داشت. حتی توی خواب ورق‌ش زدم. حتی خواندم نوشته ها را.

فقط مانده بود برگردد و چهره‌اش را ببینم که ساعت‌م زنگ خورد!



چرا من باید هفت صبح بیدار شوم؟! نه، واقعا چرا؟!



پ.ن یک:

نمی‌دانم از کجا فکرم را می‌خوانی و می‌فهمی سعی دارم فراموش‌ت کنم؟!

پ.ن دو:

برای خودم هم عجیب است که چه‌طور دل‌م می‌تواند برای چیزی که وجودِ خارجی ندارد تنگ بشود!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۶
فاء

بسم الله...

سلام!

+

یک:

یا من له السماوات العلی، یا من جعل فی السماء بروجا، یا خالق الشمس و القمر المنیر


پدر، این روزهای رمضان کربلاست. من هستم و مادرم و زهرا. برای ساعتِ ده و یازدهِ شب از خانه بیرون آمدن، شاید بتوانم مادر را راضی کنم اما هیچ جوره نمی‌‌شود برایش روضه خواند و ساعتِ برگشت را توجیه کرد. در نتیجه سال هایی که پدرم ماه رمضان ها ایران نیست که تعدادشان کم هم نیست -  بالاجبار خانه می‌مانم. معمولا هم خوابم می‌برد و جوشن‌کبیر نیمه‌کاره می‌ماند. بودن توی شهری که بینِ تمامِ فامیل فقط یکی از دایی‌ها نزدیک باشد و باقیِ خانواده یا شهرستان باشند و آن سرِ شهری که طی کردن‌ش بیش از چهار ساعت طول می‌کشد باعث می‌شود وقتی پدر نباشد،بیست روز، همین شکلی  توی خانه بمانیم و حتی شبِ قدرمان توی خانه تحویل شود. راهِ جدیدش را یاد گرفته‌ام. دایی را خبر می‌کنم که با خودش ببردم و یا گوشی را برمی‌دارم و با یک زیراندازِ کوچک می‌روم روی پشتِ‌بام؛ زیرِ آسمانِ خداوند.


دو:

یا من سبیله واضح للمنیبین، یا دلیلی عند حیرتی


من چه‌قدر توانِ روزگارِ علی (ع) را داشتم...؟

این روزها خیلی به این سئوال فکر می‌کنم. شاید قبل‌ترها برایم جواب‌ش روشن‌تر بود ولی این روزهایی که خودم را می‌بینم و اوضاعِ درب و داغان‌م را، فکر می‌کنم که شاید روزگارِ ما آدم های آخرالزمان خیلی سخت باشد و همه چیز برایمان توی هم رفته ‌باشد و حق و باطل را نتوانیم تشخیص بدهیم ولی یک دست‌آویز داریم پیشِ خدا؛ این که ما امام‌مان را نمی‌دیدیم، کنارمان نبوده، دست‌ش نبوده که روی سرمان بکشد و بگوید: "اذن، اذن" و ما درست بشویم. چه‌قدر بی‌چاره اند آدم های آن دوران که علمِ علی(ع)، ایمانِ علی(ع)، هم‌سرِ علی(ع)، سبقتِ علی(ع)، پسرانِ علی(ع)، نخلستان های علی(ع)، چاهِ علی(ع) را دیدند و هر روز از کنارش رد شدند و به دستانِ پینه‌ بسته‌اش بهشان نان و خرما رسید و کار را کشاندند به جایی که پیامبرِ مهربانی‌ها به پسرعمویش در عالمِ رویا بگوید نفرین‌شان کند. چه‌قدر بی‌چاره اند. نمی‌دانم می‌خواهند به خداوند چه جوابی بدهند.. نمی‌دانم چه چیزی برایشان بدتر از همین نفرین بود که خدایا، علی را از این مردم بگیر.


سه:

یا من هو بعباده خبیر بصیر، یا من رزقه عموم للطائعین و العاصین، یا من لا مفر الا الیه

 

سرِشبِ نوزدهم به ملیکا پیام می‌دهم و ازش می‌پرسم که جایی می‌رود یا نه. می‌گوید مسجدِ محله شان. فردا صبح، از یکی از بچه‌ها می‌شنوم دیشب دزد خانه‌شان را خالی کرده. همان دوست‌مان می‌گوید که سالِ گذشته هم شبِ احیای اول خانه ی یکی دیگر از بچه‌ها موردِ لطفِ عزیزانِ سارق قرار گرفته و گویا این یک رویه شده که شب‌های احیا که مردم خانه‌شان نیستند برویم و با خیالِ راحت کارمان را بکنیم. نمی‌دانم چرا یادِ این داستان می‌افتم که در روزگارِ حجتِ خداوند، بانویی سرتاسرِ زمین را طی می‌کند بی آن که کسی به او تعرضی بکند..

روزگارِ ما، روزگارِ مسخره ای شده. شب‌های تقدیر، کارِ دزدهای شهر زیاد می‌شود...‌


چهار:

یا من لا یقلب القلوب الا هو، یا من یهدی من یشاء


هر شبِ نوزدهم، روضه‌خوان همان حرف‌های همیشگی را می‌زند. هرسال همان ماجرا. ماجرای ضربت خوردنِ اولین امامِ شیعیان به دستِ اشقی الاشقیا. ماجرای کاسه‌های شیرِ بچه یتیم‌ها. ماجرای فرقِ شکافته. ماجرای سحر و شالِ کمر و مرغابی ها. ماجرای پدری که به فکرِ دلِ نازکِ دخترش بود. ماجرای سفارش‌های آخر. ماجرای فرزندانِ دخترِ پیامبر و ماجرای کربلا..

هر شبِ نوزدهم، روضه خوان می‌گوید که شمشیرِ ابن‌ملجم زهرآلود بوده و قهرمانِ خیبر را از پا انداخته. هر سال همین‌ها را می‌گوید و من هر سال شبیهِ کودکانِ خردسال دعا می‌کنم که امسال مرغابی ها موفق شوند. امسال امام، ابن‌ملجم را از خواب بیدار نکند. امسال کسی خودش را سدِ شمشیرِ ابن‌ملجم کند. امسال قهرمانِ بدر و احد از جایش بلند شود. هر شبِ نوزدهم خداخدا می‌کنم شاید داستان جورِ دیگری تمام شود. کاش علی(ع) نفرین نکند. کاش،کاش، کاش...

و همین است که هر سال، بیست‌ویکم رمضان انگار اتفاق برایم جدید است.. یک گوشه، زانوها را بغل کرده، می‌نشینم و نگاهِ آسمان می‌کنم و برای خودم می‌خوانم:

" غم رو شونه‌هامون

اشکِ چشم‌هامون روی گونه‌هامون "


کاش علی (ع) نفرین نکند...



پ.ن:

از کریم، کم خواستن ظلم به خود است. چه کسی گفته نباید از خداوند توی این روزها معجزه خواست؟ باید خواست و اصلا زیاد هم باید خواست. برای همه‌ی بیمارها، همه‌ی مقروض‌ها، همه‌ی مجاهدان‌، همه‌ی شهرهای مظلومِ عربستان، همه‌ی گم‌شده های تاریخ دعا کنید..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
فاء

بسم الله...

سلام!

+

امشب که پدر آمد دنبال م...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
فاء