کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

۶۶ مطلب با موضوع «از روزها» ثبت شده است

بسم‌الله...

سلام!

+

عطیه گفت عازم کربلاست و اگر تهران‌ام به جاش بروم سر کلاس رویای نوشتن؛ یک کلاس نویسندگی خلاق. رفتم. دو زنگ کلاس داشت. با بچه‌های هفت‌ام و هشت‌ام. کمی با هم داستان‌سازی کار کردیم. دل‌م می‌خواست بیش‌تر وقت می‌داشتیم که از کلیشه‌ها دورتر می‌شدند. دل‌م می‌خواست عمق خلاقیت و خیال‌پردازی‌شان را ببینم ولی زمان کم بود و تعدادشان زیاد. دوم آبان که آمدم خانه، دفتر طرح درس‌هایم را درآوردم و توی بخش انشا و بخش داستان‌سازی و صفحه‌ی داستان‌سازی به وسیله‌ی تصویر چندتایی نکته‌‌‌ی عملی که از کلاس گیرم آمده بود را نوشتم.


چهارشنبه‌ها برنامه‌ی کلاس‌های دانش‌گاه‌م طوری است که به هیئت و روضه‌های ساعت سه، به زور هم نمی‌رسم چون در به‌ترین حالت تازه ساعت سه و ربع می‌رسم جلوی سردر دانش‌گاه! کلاس‌های مدرسه که قبل از آن و قشنگ روی کلاس‌های دانش‌گاه هستند! کلاسِ دردسرساز دانش‌گاه، کلاس فارسی عمومی است. کلاسی که همیشه منتظرش بودم. بیش‌تر منتظر چیزی شبیه کلاس‌های خانم بهبهانی و خانم ملایی و آقای رحیمی و تنها چیزی که کلاس‌م شباهتی به‌شان ندارد همین موارد بالا است. البته نکته‌ای که بیش از همه اذیت‌م می‌کند این است که بچه‌ها احترام استادی که با او هم‌سلیقه نیستند را حفظ نمی‌کنند و سر کلاس تصورم از تعدادی از هم‌ورودی‌ها درب‌وداغان می‌شود. ( یکی از بچه‌ها می‌گفت هرچه این شکل برخوردها را کم‌تر ببینیم به‌تر است. شاید ابعاد متفاوت آدم‌ها را نشناسیم ولی حداقل افراد در نظرمان همان جای‌گاه سابق‌شان را حفظ می‌کنند. تا حدی با او موافق‌ام. از آدم‌هایی که قرار نیست ارتباط نزدیکی با آن‌ها داشته باشیم شناخت‌مان در حد همان حسن‌ظن باقی بماند چه مشکلی پیش می‌آید؟) خلاصه این که این ترم این کلاس پربحث، من را از مدرسه و مراسم‌ها انداخته. دو آبان که نیستم ولی متوجه می‌شوم بچه‌ها کلاس نه آبان را هم کنسل کرده‌اند. وقت‌م خالی می‌شود که هفته‌ی بعدی هم بروم مدرسه. این بار جای سوده و در نقشی که شاید هیچ‌وقت تصورش نمی‌کردم؛ معلمِ دینی!!

سه تا کلاس دارم با سه کلاس هشت‌ام. از ساعت نه می‌روم سر کلاس. اول از روی اسم‌هاشان می‌خوانم. (این پروسه جاهایی که قرار است چند جلسه با بچه‌ها باشم یک جلسه طول می‌کشد. ازشان می‌خواهم خودشان را معرفی کنند و چیزی که به نظرشان می‌آید من باید راجع به‌شان بدانم را بگویند.) بعد خودم را معرفی می‌کنم:

"من رحمانی هستم. فارغ‌التحصیل سال نود و چهار فرزانگان. الان روان‌شناسی می‌خونم. دانش‌گاه علامه طباطبایی. برای این که چیزی ذهن‌تون رو راجع به من درگیر نکنه که باعث بشه در طول کلاس نتونید تمرکز کنید همین الان پنج دقیقه وقت دارید اگر سئوالی دارید از من بپرسید."

معمولا می‌پرسند اسم کوچک‌م چی است و چند سال‌م است و دوباره رشته و دانش‌گاه را می‌پرسند. می‌پرسند قرار است امروز چه کار کنیم بعد با یک خجالتی می‌گویند: "خانوم ببخشیدها شاید مسخره باشه ولی ..." و سئوال‌های شخصی‌تر می‌پرسند. مثلا می‌پرسند مجردم یا متاهل، شغل پدر و مادرم را می‌پرسند و...

بیش‌تر وقت‌ها پنج دقیقه که تمام می‌شود سئوال‌هایشان هم تمام شده است.

بعد می‌گویم کلاسِ ما چند تا قانون دارد:

۱. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید چیزی بخورید یا آب بنوشید. فقط این خوردن‌تان نباید باعث شود بقیه اذیت بشوند. مثلا اگر نارنگی سر کلاس پوست کندید و بقیه‌ی کلاس دل‌شان خواست باید به تک‌تک‌شان از نارنگی‌تان بدهید!

۲. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید جایی جز روی صندلیِ نیم‌کت‌تان بنشینید. فقط من باید شما را ببینم، شما من را ببینید و وضعیت نشستن‌تان برای کسی مشکل ایجاد نکند. مثلا اگر خواستید روی میز بایستید نمی‌توانید ردیف دوم را انتخاب کنید و باید بروید ردیف آخر بایستید!

۳. هرچه روی قوانین دیگر انعطاف دارم روی این قضیه جدی‌ام و فرد خاطی تخفیفی نمی‌گیرد! این‌جا کسی حق ندارد نظر دیگری را مسخره کند؛ حتی با لحن‌ش. اگر سئوالی برایش پیش آمد راجع به نظر دیگری باید آن را در محترمانه‌ترین شکل ممکن بپرسد. اگر نه تا آخر آن جلسه‌ی کلاس یک برچسب روش می‌زنیم و نمی‌تواند حرفی بزند!

(توی کلاس‌های طولانی‌تر می‌گویم این‌ها را اول دفتر یا کتاب‌شان بنویسند.)

و ادامه می‌دهم:

این‌جا من روی گلوی شما گیوتین نمی‌گذارم! از گفتن نظرات‌تان نترسید. و یک نکته‌ی مهم: هر کلاسی قانو‌ن‌های خودش را دارد. قوانین این کلاس را به بقیه‌ی کلاس‌هایتان تعمیم ندهید.

خیلی وقت‌ها بعد از گفتن قانون اول و دوم کلاس متلاطم می‌شود. همه جای‌شان را عوض می‌کنند و از توی کیف‌شان خوراکی در می‌آورند. چه‌قدر قوانینِ رایج بچه‌ها را خسته کرده...

کلاس که آرام می‌شود می‌روم پای تخته که کار را شروع کنم. 

این وسط‌ها یکی دو باری از قوانین سوءاستفاده می‌کنند. این اتفاق که می‌افتد کمی جدی‌تر می‌شوم و جلویشان می‌ایستم و می‌گویم: "قوانین اساسا به وجود اومدن برای این که بتونن نیازهای جامعه‌شون رو تامین کنن. جایی که دیگه این اتفاق نیفته، وقتی قوانین کارآمدی‌شون رو از دست بدن تغییر می‌کنن."

همین را که می‌گویم معذرت‌خواهی می‌کنند و توی این سه تا کلاس نیازی پیدا نکردم که تبصره‌ای به قوانین بزنم. معمولا بچه‌ها خودشان خودشان را اصلاح می‌کنند.تجلیِ عینیِ امر به معروف و نهی از منکر.

و یک راه‌کار که خیلی جواب می‌دهد و توی کلاس آخر مجبور شدم ازش استفاده کنم: بچه‌ها گاهی واقعا با هم حرف دارند. کلاس آخر بعد از زمان ناهار بود و بچه‌ها هم کمی خسته بودند و آن‌قدر با هم حرف زدند که کلافه‌ام کردند! کمی نگاه‌شان کردم و وقتی دیدم جواب نمی‌دهد گفتم: بچه‌ها صبر می‌کنیم تا شما آماده بشید. 

بعد از این حرف‌م احساس گناه می‌کنند و ساکت می‌شوند. ادامه می‌دهم: نه، واقعا صبر می‌کنیم تا آماده بشید. یک دقیقه با هم حرف بزنید!

جدیت‌م را که می‌بینند باورشان می‌شود و یک دقیقه یک‌بند با هم حرف می‌زنند! و بعد از یک دقیقه تلاطم کلاس تا حد خوبی خوابیده. 


پای تخته می‌نویسم: دین.

می‌گویم می‌خواهیم بارش فکری انجام بدهیم و هرکس کلماتی که با دین توی ذهن‌ش می‌آید را بگوید. جواب‌ها خیلی متنوع‌اند:

معجزه، تحریف، تنوع، خدا، آخوند، جنگ، انسانیت، شخصی، اعتقاد، سود، مرگ، عرف، ترس، گشت ارشاد، جامعه، مذهب، تعصب، داعش، مراسم مذهبی خسته‌کننده، مکان‌ها و نمادها و کتب مذهبی، مردسالاری، احساسات، زور و اجبار، محدودیت، احکام، قانون، عقل، پیام‌بر، خرافه، وحی، شرع، مبهم، سانسور، اتحاد، خشونت، قدرت، بهشت و جهنم، هویت، قصه، غم، نیاز، قدیمی، تقلید، اخلاق، ترس، دغدغه، هدف آفرینش، اعتقاد، وحشی‌گری، نفوذ، لزوم و ...

بعضی وقت‌ها می‌خواهند واژه‌ای را بگویند و تردید می‌کنند و بعد می‌گویند: "خانوم ببخشیدها ولی..." و کلمه‌شان را می‌گویند. این جور وقت‌ها به‌شان می‌گویم چرا از من معذرت می‌خواهید؟! من دین‌ام مگر؟!

این‌جا یک چیز سخت وجود دارد. گاهی جواب‌های بچه‌ها آدمِ کم‌ظرفیتی مثل من را اذیت می‌کند. قلب‌م به درد می‌آید ولی نباید حتی ذره‌ای توی چهره‌ام چیزی مشخص شود وگرنه هرچه تا حالا رشته‌ام پنبه می‌شود.

توی مدرسه بچه‌هایی که در دسته‌ی بچه‌های مذهبی نمی‌گنجند بیش‌تر مشارکت می‌کنند و این هنوز چالش من است. نکند بچه مذهبی‌ها با رفتار من مظلوم واقع شوند توی کلاس. نکند رفتارم اعتماد به نفس‌شان را نسبت به هویت دینی‌شان کم کند... باید برای این، راه‌کار پیدا کنم.

حرف‌هایشان که تمام می‌شود می‌گویم: ما دوتا دین را می‌توانیم بررسی کنیم؛ دینی که هست و دینی که باید باشد. بیش‌ترتان دینی که هست را گفتید. و دینی که هست را مشاهداتِ ما، رسانه‌هایی که دنبال می‌کنیم، کتاب‌هایی که می‌خوانیم، پدر و مادرمان و... می‌سازند. و می‌تواند لزوما درست نباشد. کمی با هم از دینی که باید باشد حرف می‌زنیم و بعد به‌شان می‌گویم من، در جای‌گاهِ فردی که نسبت به دین تعلق خاطر دارم خیلی غصه می‌خورم که شما یک واژه را توی کلمات‌تان نگفتید. می‌گویم این نشان می‌دهد من و امثال من چه‌قدر بی‌عرضه بوده‌ایم که این کلمه به نظر شما نمی‌آید.

کنج‌کاو می‌شوند. بعضی‌شان می‌خواهند من هم کلمه‌ای به شبکه‌مان اضافه کنم.

برای‌شان روی تخته، کنار کلمات‌شان می‌نویسم: هل الدین الا الحب؟

از یکی‌شان می‌خواهم معنایش کند. به حب که می‌رسند بیش‌ترشان تعجب می‌کنند. می‌گویم این جمله‌ی من نیست؛ مالِ امام صادق(ع) است!

کمی مباحثه می‌کنیم و آخرش ازشان می‌پرسم موافق‌اند که به شبکه، کلمه‌ی محبت و دوستی را هم اضافه کنیم؟

موافق‌اند...

این‌جای بحث، کلی سئوال دارند.

ازشان پنج دقیقه وقت می‌گیرم که بحث امروز را تمام کنم و بعد اگر زمانی داشتیم روی مسائل‌شان حرف بزنیم.

توی قسمت خالی تخته یک دایره‌ی بزرگ می‌کشم و سه تا بخش کوچک‌تر داخل‌ش. می‌گویم: اگر این دایره‌ی بزرگ کلِ آدم‌های دنیا باشند مواجهه‌شان با دین می‌تواند آن‌ها را در چهار وضعیت قرار بدهد:

یا بروند توی دایره‌ی کوچک‌ترِ "نفی دین". کسانی که می‌گویند همچین چیزی وجود ندارد و هر چیزی که بگوید هم به درد نخور است.

یا بروند توی دایره‌ی "دین، مثلِ بقیه" که علم و احساسات و عقل و... هم داخل‌ش هستند و جایی ممکن است با هم تعارض پیدا کنند و هرکدام‌شان الویت پیدا کند.

و یا بروند توی دایره‎ی "اثبات" که هر مسئله‌ای را به دین ارائه کنند و از دین راه‌کار بخواهند و ببینند دین راجع به آن مسئله حرف‌ش چیست.

گروه چهارم اما آدم‌هایی هستند که این وسط‌ها می‌پلکند. نوجوان‌ها اگر نوجوانیِ سالمی داشته باشند باید این‌جا باشند ولی اگر این‌جا بمانند شبیه گربه‌هایی می‌شوند که بین تردید رفتن و ماندن زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شوند. دین به خاطر یک سری از ویژگی‌هایی که برایش ذکر کردید و همه‌شان هست و هیچ‌کدام‌شان نیست آن‌قدری مسئله‌ی مهمی هست که نمی‌توان رهایش کرد. یک جایی باید بگذاری‌ش جلویت و تکلیف‌ت را باهاش معلوم کنی. این که می‌خواهی بروی توی کدام دایره‌ی کوچک. الان‌ها هم وقت‌ش است. همین اواخر راه‌نمایی و اوایل دبیرستان.

(توی کلاس‌های ادامه‌دار می‌گویم وظیفه‌ی من معرفیِ این دین است. اما تصمیم با شماست که می‌خواهید چه جوری باشید. لا اکراه فی الدین را برایشان می‌خوانم و البته بل الانسان علی نفسه بصیره.)

معمولا زنگ همین‌جاها می‌خورد و به سئوال نمی‌رسیم ولی کلاس برای من تمام نمی‌شود! زنگ تفریح‌ها بچه‌ها سئوال دارند و من هم بلدشان نیستم! می‌پرسند امام موسی صدر از کجا امرار معاش می‌کرده! یکی‌شان با بغض می‌گوید: "خانوم یه مسئله‌ای هست که من هروقت به‌ش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیره." و واقعا دارد گریه‌اش می‌گیرد وقتی از ازدواج موقت و تعدد زوجات می‌پرسد. یکی‌شان می‌خواهد اسم کتاب‌هایی که معرفی کردم را یک بار دیگر بگویم و...

سه زنگ دینی، ساعت دو و نیم تمام می‌شود و برای من تقریبا صدایی باقی نمانده!

یک چیزی خیلی به چشم‌م می‌آید:

بچه‌ها پر از سئوال‌اند. پر از ابهام. پر از حرف‌اند. بعضی وقت‌ها فقط همین که بگذاری حرف بزنند و وقتی دهن‌شان را باز کردند نزنی توی دهن‌شان کار را درست می‌کند و اصلا کار دیگری لازم نیست. بچه‌های مدارس ما آدم‌های این شکلی دارند ولی من این روزها یک چیزی را توی دانش‌گاه می‌بینم و آن بچه‌هایی هستند که با همین حرف‌‌ها و سئوال‌های رسوب‌کرده آمده‌اند دانش‌گاه. و حالا دیگر آن بچه‌های سیزده چهارده نیستند. حالا قبل از حرف‌های تندشان معذرت‌خواهی نمی‌کنند. حالا بعد از کلاس بابت تخطی‌شان از قانون از معلم عذر نمی‌خواهند...

روزِ خوبی بودی نه‌ام آبان!


پ.ن یک:

نه، من نمی‌ترسم که بچه‌ها از دین‌شان برگردند! من به اسلامی باور دارم که آن‌قدر قدرت‌مند هست که بتواند دربرابر سئوال‌ها و شبهه‌ها و تحقیق‌ها جواب داشته باشد آن هم از نوع قابل پذیرش و قانع‌کننده‌اش. اگر نه چرا معتقد باشیم به دینی که توانِ محافظت از خودش را ندارد؟!


پ.ن دو: 

این شنیدن ولی روی همان بچه‌های دانش‌گاهی هم جواب می‌دهد.شنیدن، کلا جواب می‌دهد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۲:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

[سرخیِ هر غروب می‌رم پشتِ بام

بغض‌م می‌شکنه، اسمِ توئه روی لب‌هام]


خانه را که عوض کردیم مسیرِ رسیدن‌م تا دانش‌گاه تنوع‌ش را از دست داد.

اگر توی خانه‌ی قبل می‌توانستم بیایم سر بلوار کشاورز و بعد چهار پنج تا گزینه‌ی خوب و راحت داشته باشم برای رسیدن، این‌جا راهی که با اختلاف، زمان و هزینه‌ی خوبی دارد بزرگ‌راه شهید همت است و بس.

و راه‌ها برای رسیدن به‌ش متفاوت؛ پیاده، با اتوبوس و یا با خانواده و ماشین پدر.

محرم که شروع شد زودتر بیدار می‌شدم و شیب خیابان را می‌رفتم بالا تا چند ایست‌گاه جلوتر. کم‌کم باید آماده‌ی راه رفتن‌های طولانی‌تر  می‌شدم.



[ای بادِ صبا، برسون به حسین سلامِ من رو؛

سلام بر حسین.

ای قاصدِ دل، برسون به حسین پیامِ من رو؛

سلام بر حسین.]


هفته‌ی اول مهرماه بود که با بچه‌های هیئت عقیله‌ی عشق(س) رفتیم مشهد. خیلی روزهایم را جابه‌جا کردم و خودم را بابت کلاس‌های دانش‌گاه به زحمت انداختم. همه‌ی استدلال‌م برای خودم این بود که باید غیبت‌هایم را نگه دارم برای ایام اربعین. فعلا باید طوری کلاس‌ها را بروم که غیبت نخورم.



[سلام ای کوهِ نور،

سلام از راهِ دور،

سلام آقای پردردِ صبور

سلام ای کربلا،

سلام ای نینوا،

سلام ای خامسِ آل‌عبا]


دلار شدیدا گران شده بود و برندی که معمولا کفش‌های کتانی‌م را ازش می‌خرم به جای رنج دویست هزار تومان، کفش‌های معمولی‌ش را هفت‌صد هزار تومان می‌فروخت!

برای یک کفش رقمِ بالایی بود. افتاده بودم دنبال تعمیر کفش‌های قبلی و جمع کردن پول‌هایم برای ویزا و بلیت و ضروریات سفر. یکی دوتا پروژه‌ی بیش‌تر گرفتم که سامرا هم بروم حتما.

قرار گذاشته بودم با خودم که این سفر را با حق‌الزحمه‌های خودم بروم. که هزینه بدهم برای چیزی که دوست دارم. که بعدا راحت ول‌ش نکنم.



[ای گلِ وفا، حسین

معدن سخا، حسین

می‌کشی مرا، حسین...]


این پیام می‌رود روی کانال روضه:

#گزارش_جلسه_مهر۹۷

پس از قرائت قرآن باز هم در خدمت خادمان پرتلاش مهدکودک روضه امام جواد بودیم. 

خانم رحمانی این بار خبر تولید *مجموعه بازی ویژه هدیه دادن به کودکان عراقی در موکب‌های اربعین* را برایمان آورده بود.

این بسته‌های کوچک که شامل چند بازی ساده و دوست‌داشتنی و یک نامه به زبان فارسی و عربی است، به هم‌راه یک داستان کوتاه که ارتباط خوبی با بازی‌ها دارد، نحوه‌ی کار با هر یک از وسایل بازی را توضیح می‌دهد.

قیمت هر بسته ۱۵ هزار تومان است 

 با توجه به این که تعدادی بسته هم‌اکنون موجود هست، می‌توانید آن را خریداری کرده و هم‌راه خودتان به سفر اربعین ببرید و به دست بچه‌ها برسانید.

یا این‌ که آن را توشه‌ی راه زائران کنید و در ثواب اهدای آن‌ها شریک شوید.


ماجرا از این قرار است که این بار بازی‌های جذاب مهدکودک را برای بچه‌های موکب‌دار عراقی آماده کرده بودیم. 

اصلا گفته بودم یکی دوتاشان را برای خودم نگه دارند که ببرم‌شان. جمله‌های لحظه‌ی تقدیم را هم از رفیق عراقی‌مان می‌پرسم که سوتی ندهم!



[سرخیِ هر غروب می‌شم روضه‌خون

خورشید رو می‌زنن به روی نی تو آسمون]


۱۴ام مهرماه بود. یک روزِ شنبه.

حوالی ساعت ۳ونیم بود که مادرم زنگ زد به‌م. حرف‌هایی که می‌زد و لحن و تن صدایش عادی نبود. پرسید کی کلاس‌م تمام می‌شود که گفتم ۵. 

ساعت ۵ دوباره زنگ زد و گفت من این‌جا پیش خانم فلانی‌ام. کلاس‌ت تمام شد سریع برو خانه که زهرا تنهاست.

لحن‌ش از قبل هم مشکوک‌تر بود.

پرسیدم چرا خودش تا حالا نرفته خانه که خواست یک‌جورهایی قضیه را رفع و رجوع کند.

اصرار کردم. گفت یک کمی پاش پیچ خورده و رفته همان‌جا اورژانس بیمارستان.

این که این وسط چه اتفاقی افتاد بماند‌.

خودم را حدود ساعت ۸ شب رساندم بیمارستان و آن‌جا بود که فهمیدم مامان با یک اتوبوسِ پر تصادف کرده و پاش از ۶ جا شکستگی باز دارد.



[ای آه رسا، برسون به حسین سلام من رو؛

سلام بر حسین

ای ماهِ عزا، برسون به حسین پیام من رو؛

سلام بر حسین]


پای مامان عمل لازم دارد و مراقبت. حداقل شش هفته. توی ذهن‌م حساب می‌کنم. ۱۴ مهر را با یک ماه و نیم جمع می‌زنم. می‌شود ۲۹ آبان.

و اربعین ۸ آبان است...

دوباره گیر می‌کنم بین انتخاب‌های مختلف.



[سلام ای مهربون،

سلام ای به‌ترین،

سلام ای چهره‌ی خونین‌جبین

سلام ای لاله‌گون،

سلام ای شاهِ دین،

سلام ای قاری نیزه‌نشین]


روزها پشت سر هم می‌گذرند.

به گذرنامه‌ام سر می‌زنم. اعتبار دارد. سه روز هم برای ویزا وقت لازم است. باز افتاده‌ام به حساب و کتاب که اگر اربعین سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد باشد و سه روز هم برای حداقل طی مسیر بگذارم کنار و دو روز هم رفت و برگشت باید حدودا هشت روزی قبل‌ش برای ویزا اقدام کنم. (و تا یک دقیقه‌ی دیگر وارد همان ددلاین می‌شویم...)

روزها پشت سر هم می‌گذرند و به اربعین نزدیک می‌شوند و کم نیستند رفقایی که ازم کتابی بخواهند برای خواندن در مسیر. ردیف سفرنامه‌ها و داستان‌های مذهبی روز به روز خالی‌تر می‌شود. الحمدلله که دریای اربعین امسال هم پرآب است.

باشد به تلافیِ تمامِ بغض‌های شیعه در طول تاریخ.

باشد به تلافیِ حسرت همه‌ی شیعیان برای زیارت سرزمین طف از زمان متوکل عباسی تا روزگار صدام.

کاش بروند به نیابت همه‌ی آن‌ها که امسال هم توی جاده نیستند 


[یار مه‌لقا حسین

چشمه‌ی بقا حسین

می‌کشی مرا حسین...]


- سلام فاطمه. چهارشنبه تهران‌ای؟

( چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. چند بار می‌نویسم بله متاسفانه و پاک‌ش می‌کنم)

- بله ان‌شاءالله.

- آخ جون! می‌تونی به جام بری سر کلاس؟ فرز ۵

- ساعت چند؟

- زنگ دو و سه.

- دانش‌گاه‌ام که. تا فردا خبر بدم.

- فردا دارم راه می‌افتم. هیچ‌جوره راه نداره؟

- چرا! شما برید به سلامت! من ردیف‌ش می‌کنم. به محمدصالح هم سلام برسونید که خیلی به‌تره!

وقتی قبول می‌کنم چهارشنبه، ۲ آبان جای عطیه بروم سر کلاس یعنی انگاری باور کرده‌ام که امسال تهران‌ام...



[ای برگ خزون، برسون به حسین سلام من رو؛

سلام بر حسین

ای اشک روون، برسون به حسین پیام من رو؛

سلام بر حسین]


امسال هم نشد.

هرچی دست و پا زدیم نشد.

نمی‌دانم اوضاع سال بعدم چه شکلی است. آن‌قدری سلامت هستم که خودم بتوانم پیاده بروم؟ اصلا زنده‌ام؟ خداوند نگه‌م داشته توی این راه؟

نمی‌دانم تا سال بعد کدام اتفاق‌های مهم زندگی‌م افتاده‌اند.

نمی‌دانم سال بعد چیزی که می‌نویسم سفرنامه‌ی جاده‌ی نجف-کربلاست یا بازهم چیزی شبیه این دو سه سال.

فقط دل‌م خواست بگوید با خودتان ببریدش. بگذارید یک گوشه‌ای مثلا زیر عمودِ ۷۸۳. یا شاید آن آخرها و نزدیک عمود ۱۴۵۲. بگذارید بنشیند به تماشا. یا شاید هم قرار گذاشته باشد که بیایند و ببرندش. شاید صاحب‌ش بالاخره پیدایش کرد. شاید دست‌ش را گرفت و با خودش برد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۰
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
این همه آدم حسابی دور‌ و برِ خودت داشته باشی کلی خوبی دارد ولی یک بدیِ اساسی هم دارد؛
با دیدنِ احوالاتِ خوب آن‌ها حسابی از اوضاعِ درب‌وداغان خودت آگاه می‌شوی!

دیالوگِ پرتکرارِ این روزهام شده این:"حالا هی فلسفه بباف فاطمه خانومِ زرنگ! برو ببینم به کجا می‌رسی! وقتی فلانی و فلانی و فلانی شهید شدن اون وقت می‌فهمی که کارِ اصلی کجا بوده!"
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۰
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
این ترم درسی داریم به اسم روان‌شناسی تبلیغات و رسانه.
یکی از تکالیف‌مان نقد فیلم بود.
انتخاب‌م شد پنج تا از فیلم‌های چارلی چاپلین.
و چندتایشان واقعا خوب بودند!
به ترتیبی که دوست‌شان داشتم می‌نویسم.
نگاه‌شان کنید:
1. the modern time
2. limelight
3. the great dictator
4. the kid
5. the gold rush

البته ترتیبِ من زیاد با ترتیبی که حتی شخص کارگردان  دوست دارد، جور در نمی‌آید!


پ.ن:
اوضاعِ تلگرام تقریبا مشخص شد!
کافه، توی تلگرام کانالی داشت که بیش‌تر برای من نقش توییتر را ایفا می‌کرد.
ولی چند وقتی بود ضرورت‌ش برایم از بین رفته بود و کم‌تر می‌رفتم سراغ‌ش.
حالا هم فعالیت‌ش را منتقل می‌کنم به این‌جا ان‌شاءالله.
باشد که به دوران اوج‌مان برگردیم :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

به خودم نگاه می‌کنم.

خیلی چیزها چه‌قدر عوض شده‌اند.

دو سه سال پیش، آرزوها و برنامه‌هام این‌ها نبود که الان هستند.

سبکِ زندگی‌ای که دوست داشتم چه شکلی بود؟ حتی یادم رفته است.

این روزهای شبیه به هم فکرم را تباه کرده.

بعضی روزها که کارِ عجیب و غریبی ندارم، تصمیم می‌گیرم کارِ خارق‌العاده‌ای کنم. یکی از همان کارهایی که چندین سال منتظر فرصتی برایشان بودم.

سر زدن به دفترِ روزنوشت‌های قدیمی هم فقط یادم می‌آورد که چه ایده‌هایی توی مغزم بوده و الان به هیچ‌کدام‌شان نرسیدم.

روزِ بی‌کاری می‌رسد و من هیچ کاری نمی‌کنم.

گیر می‌افتم بینِ روزمرگی‌ها.

کارهای دانش‌گاه، کارهای زینبیه، کارهای مدرسه‌ها.

گیر می‌افتم بینِ مسئولیت‌هایی که به‌م محول شده و ناگزیرم از انجام‌شان.

همیشه فکر می‌کردم که آرزوها را توی سرم نگه می‌دارم تا روزی که وقت‌شان برسد و قطعا انجام‌شان خواهم داد. 

ولی اوضاع فرق کرده.

حبس کردنِ خودم توی دنیایی که هیچ شباهتی که آرمان‌شهرم ندارد "من" را عوض کرده.

توی این روزمرگی‌ها تباه شدم؛ تباه.

انگاری کارهای هیجان‌انگیزِ دو سه سال پیش دیگر سر ذوق‌م نمی‌آورد.

فارغ از این که ممکن است همین فردا وقتِ زندگی‌م توی این دنیا تمام شود، زندگیِ این شکلی باعث شده حتی اگر توی موقعیتِ برآورده کردنِ آرزوهایم هم قرار بگیرم، همین‌جوری بنشینم و نگاه کنم.

یک وضعیتی شبیهِ درماندگیِ آموخته شده.

شوق‌م نسبت به سفر و هجرت روز به روز کم‌تر می‌شود و من از این اوضاع می‌ترسم.

من از این "من" می‌ترسم. از این من که دارد ساخته می‌شود. از این من که اصلا نمی‌شناسم‌ش.

این منِ جدید که دارم به‌ش انس می‌گیرم.

این من که دارد اعصاب‌م را خط‌خطی می‌کند.

کارهای دانش‌گاه را از درسِ صرف بودن درآورده‌ام ولی افاقه نکرده.

کارهای خودم را به متنوع‌ترین شکلِ ممکن درآورده‌ام ولی انگاری هیچ.

روزها دارد می‌گذرد.

من دارم گیر می‌کنم.

علاقه‌هام دارد عوض می‌شود.

آدم‌های دور و برم یکی‌یکی خودشان را می‌کشند بالا.

من دارم گیر می‌کنم.

من دارم توی " مثلِ همه بودن" گیر می‌کنم.


وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ..

وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ..

وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ..

فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ..

وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ..

مُسْتَکِیناً لَکَ..

مُتَضَرِّعاً إِلَیْکَ..


فرار کردم از خودم به سمتِ تو..


رَاجِیاً لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی ..

وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی..

وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی..

وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی..

وَ لا یَخْفَى عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ..

وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی..

وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی 


من برای عاقبت‌م "فقط" به تو امید دارم..


وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ..

یَا سَیِّدِی،

فِیمَا یَکُونُ مِنِّی إِلَى آخِرِ عُمْرِی مِنْ سَرِیرَتِی وَ عَلانِیَتِی..

وَ بِیَدِکَ لا بِیَدِ غَیْرِکَ زِیَادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی..


"فقط" به  تو..


إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی..؟


نکند محروم‌م کرده باشی از روزی‌های معنویِ این دنیا..


وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَنْصُرُنِی..؟

إِلَهِی أَعُوذُ بِکَ مِنْ غَضَبِکَ وَ حُلُولِ سَخَطِکَ..

إِلَهِی إِنْ کُنْتُ غَیْرَ مُسْتَأْهِلٍ لِرَحْمَتِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ أَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِکَ..

إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ..

وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ..

فَقُلْتَ مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ..

إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَى مِنْکَ بِذَلِکَ..؟

وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی..

إِلَهِی قَدْ جُرْتُ عَلَى نَفْسِی فِی النَّظَرِ لَهَا فَلَهَا الْوَیْلُ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَهَا..

إِلَهِی لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ أَیَّامَ حَیَاتِی؛ فَلا تَقْطَعْ بِرَّکَ عَنِّی فِی مَمَاتِی..

إِلَهِی کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ لِی بَعْدَ مَمَاتِی وَ أَنْتَ لَمْ تُوَلِّنِی إِلّا الْجَمِیلَ فِی حَیَاتِی..؟

إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ..

وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ..

إِلَهِی قَدْ سَتَرْتَ عَلَیَّ ذُنُوبا فِی الدُّنْیَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَیَّ مِنْکَ فِی الْأُخْرَى..

إِذْ لَمْ تُظْهِرْهَا لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ فَلا تَفْضَحْنِی یَوْمَ الْقِیَامَةِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ..


آخ که من ‌چه‌قدر می‌ترسم از این وضع...


إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی..

وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی.. 

إِلَهِی فَسُرَّنِی بِلِقَائِکَ یَوْمَ تَقْضِی فِیهِ بَیْنَ عِبَادِکَ..

إِلَهِی اعْتِذَارِی إِلَیْکَ اعْتِذَارُ مَنْ لَمْ یَسْتَغْنِ عَنْ قَبُولِ عُذْرِهِ..

فَاقْبَلْ عُذْرِی..

یَا أَکْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ الْمُسِیئُونَ..


من از خودم فرار کردم به سمتِ تو...



پ.ن:

آقای مهربان،

این روزهای دنیا،

این روزهای خودم،

همه‌ش نگران‌م که نکند شما از ما ناامید شده باشید..

همه‌ش دل‌م برای خودمان شور می‌زند که نکند آدم‌های به‌دردبخورتری را پیدا کرده باشید..

همه‌ش دنبالِ آن رشدی می‌گردم که بیاوردم نزدیک‌تر به شما.


یک ترسی افتاده به جان‌م؛

که نکند اوضاع این قدر خراب است که حتی راه‌م نمی‌دهید..

نکند..

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

وقت‌هایی که خبرِ رفتن‌های یک‌هویی و مرگ‌های غیرمنتظره ( و مگرچه مرگی‌ست که غیرمنتظره نیست..؟ ) را می‌شنوم ذهن‌م درگیر می‌شود. آدم توی یک سنی درکی از مسائلِ بزرگ ندارد. 

درکی از ازدواج ندارد؛ فکر می‌کند که همان جشن و آن لباس‌های زیبا و آن دسته‌گل است زندگیِ جدید.

درکی از مهاجرت ندارد؛ فکر می‌کند که مثلِ شمال رفتنِ دو سه ماهه است و فقط مقصد کمی دورتر است.

درکی از مرگ ندارد؛ فکر می‌کند که... نه، اصلا فکری نمی‌کند راجع به این قضیه. اصلا متوجه نیست چه خبر شده.

من هم مثلِ همه‌ی آدم‌ها، مرگ را گذری دیده بودم. داییِ بزرگ، عموی مادر، پدربزرگ. ولی توی آن بازه‌ای بودم که کلا منگ بودم نسبت به‌ش. تا سالِ دوم دبیرستان. همان روزهای محرم که تَق.. خورد توی صورت‌م.

مه‌سا.

فکر کنم تا هر وقت زنده باشم فراموش‌ش نکنم.

آن‌قدری ناگهانی و سخت و خاص بود که گمان‌م شد دیگر هیچ رفتنی نمی‌تواند من را شوکه کند.

و مگر سخت‌تر از آن هم بود..؟

بود....

چند ماه بعد دخترِ معلم دینی‌مان.

چند ماه بعد آقاصفیِ عزیزِ راه‌نمایی.

چند ماه بعد تارا.

چند ماه بعد مادر معلم دینی‌مان.

سالِ بعد زهرا.

چند ماه بعد آن دختر کلاس هشتمی.

و حالا مریم میرزاخانی..

من او را از نزدیک نمی‌شناختم ولی یک چیزی خیلی ذهن‌م را مشغول کرده؛ این که وقت ندارم. 

او برنده‌ی مدال فیلدز بود. یکی از ده مغز برتر دنیا. استاد دانش‌گاه استنفورد. ثروت‌مند. جوان. برنده‌ی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضیات. فول‌مارک. دانش‌جوی دانش‌گاه هاروارد. 

من چه موفقیت تحصیلی و علمی‌ای بیش از او می‌خواهم کسب کنم؟

او در 40 سالگی رفت.

مه‌سا در 16 سالگی.

تارا در 17 سالگی.

زهرا در 18 سالگی.

شاید همین فردا، همین فردا دیگر نباشیم. بدونِ هیچ تعارفی بیایید یک بار به این مرگ‌های ناگهانی فکر کنیم..

.

.

.

.

و اصلا اگر فکر نکنیم، من تصور می‌کردم از یک سنی به بعد آدم بیش‌تر به مرگ فکر می‎‌کند. به این که بعد از پنجاه شصت سالگی دیگر احتمال مرگ بیش‌تر می‌شود اما دیدم این چنین نیست. انگاری دنیا بعضی را چنان مشغول می‌کند، انگاری هم‌سر و فرزند و نوه و سندِ خانه و حقوق بازنشستگی و آن میزِ توی اداره چنان بزرگ می‌شوند که جایی برای مرگ نمی‌ماند.

یک آیه‌ای آب پاکی را می‌ریزد روی دستِ من: "  أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ " 

و شما بعد از " و لو کنتم " هر چیزِ خاصی که به نظر خودتان در وجودتان است را می‌توانید بگذارید!

ما مرگ را درک خواهیم کرد؛ هرکجا که باشیم. هر کسی که باشیم...




پ.ن یک:

برای همه‌ی عزیزانی که نام‌شان را بردم توی این نوشته فاتحه‌ای بخوانیم..

پ.ن دو: 

همان‌قدر که نمی‌توانستم به عباس و تسنیم فکر کنم حالا نمی‌توانم به آناهیتا فکر کنم.. 

پ.ن سه:

راجع به تو مریمِ عزیز، بگذار عصبانی بشوم!

که چه نکردند این آدم‌های وقیح با تو..

بگذار عصبانی بشوم.

تو عزیزِ همه‌ی ما بودی. با این که بیست سالی بزرگ‌تر ولی عزیزِ همه‌ی ما بودی و هستی..

بگذار راجع به تو عصبانی بشوم..



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۲
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
یک هفته‌ای می‌گذرد از آن نظری که سخت من را آزرده کرد.
بعد از اتفاقِ عجیب و غریبی که توی تهران افتاد، قلب‌م بابتِ بعضی حرف‌ها بیش‌تر به درد آمد. 
بابتِ " نمی‌دونی چه‌قدر پول می‌گیرن ها " 
بابتِ " پول می‌ریزن تو حلقومِ این سوسمارخورها. "
بابتِ " این‌ها همه‌شون پونزده سال دیگه می‌ریزن تو دانش‌گاه‌ها. "
عجیب ناراحت شدم...
عکسی را که بعد از ناراحتیِ حرف‌های بدِ بعد از انتخابات، گذاشته بودم روی صفحه‌ی تلفن همراه‌م را گذاشتم توی صفحه‌ی اینستاگرام‌م و زیرش این متن را نوشتم:

"اگه عقیده نباشه، این فیشِ حقوقی ارزشِ جون‌م رو نداره.."
یه روزهایی بیش‌تر به بعضی چیزها فکر می‌کنم؛
به امنیت،
به انصاف،
به جاهای خالی،
به جنگ،
به بمبارون،
به‌ یمن،
به سوریه،
به عراق،
به ترکیه،
به افغانستان،
به پاکستان،
به قطیف،
به " مُلِئَت ظلماََ و جَوراََ "
به ارمیا،
به گل‌زارِ شهدا و ایست‌گاهِ حرمِ مطهر،
به دلِ پدر و مادرها و دختربچه‌هایی که حرف‌های ما ریش می‌کنندشون..

ما این روزها می‌خندیم،
بحث‌ رو به اختلاف سلیقه‌ی سیاسی می‌کشیم،
جوک می‌سازیم،
حضورِ نیروهای امنیتی برامون عجیب‌ه..

من این روزها بیش‌تر از همه به این فکر می‌کنم که اگر یه گروه نبودن، این اتفاق خیلی زودتر و خیلی گسترده‌تر افتاده بود.
من فکر می‌کنم این بار باید خبردار بایستم جلوی خانواده‌هاشون که چه‌قدر خون به دل‌شون کردیم این مدت.
من فکر می‌کنم که چی کار برمیاد ازم که وقتی اون آقای مهربون اومد، جواب داشته باشم براش..
من این روزها با افتخار قربون صدقه‌ی یه سری‌ها می‌رم..
#ترقه_بازی
#برای‌عاقبت‌دنیادعاکنیم
پ.ن: برای دوستِ پدر فاتحه‌ای بخوانید و صلواتی.


دو سه ساعت گذشت.
یک کامنت زیر این پست گذاشته شد.
محتوایش این چنین بود که:
تا کی می‌خواین "دیدید گفتم" راه بندازید و چرا اتحاد رو مخدوش می‌کنید؟
خشک‌م زد!
من کی چنین قصدی داشتم؟
دقیقا چی توی ذهن‌تان بود که از حرف‌هایی که همیشه من زدم و می‌زنم چنین برداشتی کردید؟!
خودِ کامنت، از طرفِ یک آدمِ انسانی‌خوانده‌ی سوادرسانه‌ای بلدِ معلم، برایم دردناک بود.
و اما بعد...

فکر کردم به تفاوتِ برخوردها.
این که نه صرفا این شخص بلکه افرادی با این تیپ، همیشه از من خواسته‌اند که بی‌ادبی‌ها را طور دیگری تعبیر کنم، خوش‌بین باشم، فحش‌ها را بشنوم و لبخند بزنم.
و من این کار را کرده‌ام.
همیشه گفته‌ام که یک تعدادی از این فحش‌ها تقصیرِ خود ماست. که بعضی چیزها را به گند کشیدیم. که بعضی از سیاسیون، دینِ مردم را، شخصیت‌های عالمِ عزیز را کرده‌اند ابزارِ ماله‌کشی‌شان. تعدادی از به اصطلاح هم‌جبهه‌ای‌ها هم به قدری هزینه دارند که نبودشان به‌تر از بودن‌شان است. که عقل ناقص‌شان ولیّ را مدام مجبور می‌کند برای مردم بگوید این‌ها از ما نیستند و دارند اشتباه می‌کنند...
و اما آن بخشی که غرض دارند. کم از آن‌ها هم نشنیدم! اما همان " فدای سرِ امام " همیشه توی ذهن‌م بوده تا جایی که حس کردم این قضیه احترام متقابل را از بین می‌برد. تا جایی که آن کامنت را دیدم!
برخورد آدم‌هایی که من " آسته بیایم آسته بریم " طبقه‌بندی‌شان می‌کنم، برخوردِ مذهبی‌های ناز با منِ به اصطلاح مذهبی و یک فرد که ظاهرا به دین معتقد نیست زمین تا آسمان تفاوت دارد!
من باید مراقب رفتارم باشم. نباید فحش‌های دوستان را تعبیر به چیزی کنم. مبادا جواب بدهم که ناراحت می‌شوند. خدا نکند توی بلاگ یا هرجای دیگری چیزی بنویسم که نشان می‌دهد جو من را گرفته و احساساتی‌ام و نمی‌فهمم و البته اگر نوشتم باید منتظر هر ادبیاتی باشم و هرکسی مجاز است هرجور دل‌ش می‌خواهد صحبت کند و گروهی هم مدام لب بگزند که "وای، ناراحت شدن از حرف‌هات تندرو!"
در طرف دیگر ماجرا، فورواردهای شایعاتِ رفقا اسمِ روشن‌فکری و تحلیل و انتقاد می‌گیرد. و حق دارند حرف‌های معمولیِ من را هم به هر نحوی برداشت بکنند و اگر جایی در دفاع از حق - که مطلقا یک مسئله‌ی سیاسی به معنای سخیفِ آن نیست - حرفی بزنم مجازند بگویند " امل متحجر حکومتی "!!
اگر جایی گفتم فلان چیز مشکل دارد و این‌طور که شما فکر می‌کنید نیست و شاهد مثال‌ش هم مادرم در فلان مسئله‌ی پزشکی که می‌گوید.. ، حق دارند حرف‌م را قطع بکنند و بگویند " مامان تو که معلوم‌ه چه جوری رفته دانش‌گاه و الان استاد شده! عمله‌ی رژیم‌ه دیگه! "
و مبادا من احساس بدی پیدا بکنم ها! مبادا بگویم "آخ". چون این آخ تعبیر به از بین بردن اتحاد می‌شود!
و من باید بغض‌م را فرو بدهم که سه سال را پر کرده و مادرم، به خاطر عدم وابستگی‌اش به جریان سیاسی حاکم - دقت کنید عدم وابستگی و نه وابستگی به جناح حریف یا هر چیز دیگری! - معلق بین دانش‌گاه علوم پزشکی شهیدبهشتی و ایران و وزارت به‌داشت است!
که مادرم با مقطع استادیار تمام وقت جغرافیایی و طبابت و 6 روز کاری از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر، 6 میلیون و 200 هزار تومان حقوق می‌گیرد.
که مادرم به خاطر نوع پوشش‌ش باید چشم نازک کردنِ هم‌کارهایش را ببیند؛ هرروز.
من باید بغض‌م را فرو بدهم.
مبادا کسی که مستقیما توی چشم‌هایم زل زده و این را گفته ناراحت بشود!

شاید کسی که تقوایش بسیار باشد بتواند چنین کاری بکند؛ من نمی‌توانم...

به برخوردهای محیط‌های کاری‌مان نگاه کردم.
همیشه آخرین نفری هستم که به‌م اطلاع داده می‌شود و باید قبول کنم! با قرارداد یا بدونِ آن!
و کسانی که یک روز کار کرده باشند متوجه می‌شوند که قرارداد، هرچند با مبلغ 500 تومن ماهیانه، چه اعتمادبه‌نفسی به آدم می‌دهد.
و در مقابل؛
خبر دادن از سه ماه قبل و قرارداد آماده و برخورد خوب توی کار!

یادم هست کسی روزی به‌م گفت آن قدری فشار را بپذیر و زیر گرده‌اش را بگیر که می‌دانی توان‌ش را داری.
من با آدم‌های متفاوت با خودم هم دوستیِ بسیار می‌کنم و هم کارهای بسیار. دور و برم پر از آدمِ متفاوت است. ولی الان به این نتیجه رسیدم که من مطلقا توانِ تحملِ بی‌انصافی و بی‌ادبی و بی‌تفاوتی را ندارم. نمی‌توانم بپذیرم‌ش. تا یک هفته هر برخورد این مدلی به هم می‌ریزد من را. ترجیح‌م این است که دور و برم را خالی کنم از آدم‌های دارای این صفات. شاید لزوما چنان صفاتِ بدی نباشند و هزار صفت بدتر وجود داشته باشد ولی نقطه ضعفِ من این‌هاست!
پذیرش‌شان را ندارم.
این آدم‌ها را از دایره‌ی ارتباط‌م گذاشتم بیرون؛ قرار نیست با عالم و آدم ارتباط داشته باشم که! 

امیدوارم که بپذیرید که حرف‌هایم نه به قولِ بعضی‌ها صندلی شکستنِ بعد از باخت توی استادیوم است و نه کوری خواندن و نه بحثی راجع به مسائلِ جزئی. هرچند که نقد دارم به مشابهِ این "امل متحجرها " و " عمله‌ی رژیم‌ها "  که نه از سمتِ هم مسیرهایم به‌م زده شد، بلکه آن را مقامات عزیز کشورم زدند، ولی هیچ‌وقت زبان‌م باز نشد به توهین. 
راست‌ش یادم رفت به آن هم‌مدرسه‌ایِ قدیمی بگویم که الحمدلله که ما عمله‌ی این نظام‌ایم..
الحمدلله که بعد از همه‌ی این جریانات چیزی هست که قلب‌مان را آرام می‌کند؛ این که کسی دیده. کسی همه‌ی این حرف‌ها را شنیده. کسی همه‌ی اتفاق‌ها را ضبط کرده. این که زورِ من این‌قدر بود..
الحمدلله که بی‌احترامی‌ای به کسی نکردم.
الحمدلله که شرمنده نشدم...
خدا کند که نرسد روزی که نبینم عیب‌های بزرگ و بوی‌ناکِ خودم را. خدا کند نرسد روزی که احساس طلب کنم از دینِ عزیزمان...


پ.ن:
این حرف‌ها را به کسی نگفته بودم. ماجرای مادر را کسی نمی‌دانست. حتی توی جوابی که به آن کامنت دادم هم حرفی از این چیزها نزدم. لازم نیست همه، همه‌چیز را بدانند...
فقط خواستم برای آدم‌هایی که دل‌شان از ما پر است بگویم که اوضاعِ ما هم به لحاظ رفاه چنین خوب نیست. هرجایی که می‌رویم جلویمان خم و راست نمی‌شوند. حتی با پای شکسته، به سمت پله‌ها راه‌نمایی‌مان می‌کنند! حقوقِ پدر و مادرمان ماهی 80 میلیون نیست! ماشین‌مان آخرین مدلِ سالِ BMW نیست. خانه‌مان حوالیِ ولنجک نیست. کسی بورسیه به‌مان نمی‌دهد به خاطرِ چادرمان!
خواستم بگویم که من و خیلی از شما، دردِ مشترک داریم.
دردِ مشترک‌مان فساد است، دروغ است، بی‌ایمانی‌ست.
دردِ مشترکِ ما سهم‌خواهی از انقلاب است. سهم‌خواهی از آزادشدنِ خرم‌شهری که امام گفت خدا آزادش کرد.
دردِ مشترکِ ما تعصب‌مان است که نمی‌گذارد اشتباهات آدم‌ها را ببینیم و چشم‌مان را می‌بندیم و دهان‌مان را به توهین باز می‌کنیم..
خواستم بگویم که یک روزی دیگر ما نیستیم؛ آن روز که شاید زیاد دور نباشد. آن روز که باید جوابِ اعمال‌مان را خودمان پس بدهیم..
برای آن روز آماده هستم...؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

 " تا یه جایی می‌گی که:

بودی. خوب بودی. عزیز بودی. ولی دیگه خداحافظ!


و اون لحظه‌ای که می‌کَنی دل‌ت رو از یه چیزی، یه کسی، یه موقعیتی می فهمی که اگر یه چیزی اون بالا نباشه برای دل بستن به‌ش، چه خلایی درست می‌شه تو دل‌ت.. "


کمی از این لحظه‌ها و این حالت‌ها بگویم؛

معمولا زیاد پیش نمی‌آید که کسی این‌قدر برایم عزیز بشود که جایی بینِ دقایقِ روزم پیدا بکند. معمولا آدم‌های زیادی نیستند که راجع به حال‌شان فکر کنم، داستان‌شان را بنویسم توی ذهن‌م و نمودارِ زندگی‌شان را امتداد بدهم تا بیست سی سالِ بعد.


- یک روزی فکر کنم گفته بودم که ارتباطاتِ من با آدم‌ها مثلِ مدلِ اتمیِ بور است. ارتباطاتِ من لایه لایه است. کلی دوست دارم و کلی آدم توی زندگی‌م که با هم ارتباط داریم و برای هم کادو می‌خریم و به هم روز تولد را تبریک می‌گوییم و می‌رویم دانش‌گاهِ هم برای دیدن و رفعِ دل‌تنگی‌مان. ولی شاید فقط دو سه نفرشان توی لایه‌ی اول ارتباط باشند. و این دو سه نفر هم عدد زیادی‌ست. الان که فکر می‌کنم فقط یک نفر را توی آن لایه دارم؛ که وقتی بدترین احوالِ دنیا سراغ‌م آمده بداند و بفهمد و بیاید و من را ببرد و درست کند و بیاورد :) -

ولی وقت‌هایی که یک نفر این قدر برایم مهم می‌شود و محترم، می‌چسبد به یک گوشه‌ی دل‌م. و وقتی می‌رود، وقتی خودم تصمیم می‌گیرم که به هر دلیلی نباید باشد، یک گوشه‌ی قلب‌م هم سوراخ می‌شود با رفتن‌ش. قلب‌م مچاله می‌شود. شکل‌ش را از دست می‌دهد.


یک روز به خداوند گفتم که من اذیت‌م از این وضع. 

وقت‌هایی که می‌فهمم یک نفر دیگر نباید باشد، یک نفر باید از فکرم برود بیرون ولی همانِ محترمِ دور باقی بماند کمک کن که اذیت نشوم. کمک کن که از سوراخ شدنِ قلب‌م نترسم. کمک کن بتوانم تصمیم بگیرم توی برهه‌هایی فلان کس باید برود چندین لایه عقب‌تر.


کمک کرد.


حالا چند وقتی می‌شود که روزهایی می‌رسد و یک خبر را می شنوم و تصمیم می‌گیرم آدم‌ها را ببرم بیرون.

و تمامِ مهر ناگهان تبدیل می‌شود به یک احترامِ بی‌تفاوت. 

ممنون‌م خداوند.

که کمک کردی آدم‌ها را توی وجودم زندانی نکنم.

ممنون‌م که کمک کردی تصمیم بگیرم راجع به عزیزهای زندگی‌م.


امروز که یکی از عزیزترین‌های زندگی‌م را گذاشتم از دایره‌ی ارتباطی‌م بیرون برایش از صمیمِ قلب خوش‌حال بودم؛

و برای خودم..



ممنون‌م خداوند..




پ.ن:

عزتِ آدمِ پیشِ خودش باید حفظ بشود.

این نکته‌ی مهمی‌ست که توی ارتباطات‌مان خیلی وقت‌ها نادیده می‌گیریم.

هنوز و هر وقتِ دیگری، هم وقت دارم و هم گوشِ شنوا برای همه‌ی عزیزان‌م؛ اعتمادشان به من، به توانایی‌های من برای انجام دادنِ کاری برایشان خیلی خیلی خوش‌حال‌م می‌کند. چه این کار یک کمکِ فکری و نقدِ کلیپ‌شان باشد و چه نقاشیِ دیوارهای مدرسه‌ای در چشمه‌بید.. :)

همیشه، همیشه برایم محترم خواهند ماند :)

حتی اگر از آن دایره گذاشته باشم‌شان بیرون..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم شب‌های هشتمِ محرم چرا این شکلی ست...

به خاطرِ دوست‌مان و امام‌زاده قاضی صابرِ ده‌ونک است یا

به خاطرِ دورانِ جوانی‌ام و جوانِ کربلاست یا

به خاطرِ آغاز هیئت هنر است یا

به خاطرِ ...


آه از شب‌های هشتمِ محرم...

آه

آه

آه...



ای تجلی صفات همه ی برترها
                             چه قدَر سخت بود رفتنِ پیغمبرها
قدِ من خم شده تا خوش‌قدوبالا شده‌ای
                             چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم می‌روی اما پدری هم داری
                             نظری گاه بینداز به پشتِ سرها
سر راه‌ت پسرم تا درِ آن خیمه برو
                             شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
به‌تر این است که بالای سر اسماعیل
                             همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر، مادرِ سقا هم نیست
                             عمه‌ات هست به جای همه‌ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
                             به‌تر آن است که  غارت شود انگشترها
زودتر از همه آماده شدی یعنی که
                             آن چنان خسته نگشته است تن لشکرها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکب ها
                             آن چنان کند نگشته است لب خنجرها
آیه‌ات بخش شده آینه‌ات پخش شده
                            علیِ اکبرِِ من، شد علیِ اکبرها

            

                              ***

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
                             ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها...



آه از شب‌های هشتمِ محرم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم چرا محلِ قرارهای دوستانه‌ی ما باید دانش‌گاه شریف باشد!

ولی این بار هم انگار یک چیزِ حل شده بود که :" کجا بریم گودبای پارتی بگیریم؟ " و جوابِ یک‌سانِ " معلوم‌ه، شریف! "

صبح رفتیم شریف. ورودِ هر کدام‌مان یک داستانِ خوبی داشت!! ( اجرای زنده‌ی من و زهرا و رومینا! )

بعد هم طبقِ معمول شاد!

بعد هم با نونا رفتیم کادو خریدیم و آمدیم خانه‌ی ما!



حکایتِ ما و شریف، انگار ادامه‌دار است...



پ.ن یک:

" آقا من فقط یه سئوال دارم! چرا؟!! "


پ.ن دو:

" سیم‌کارتِ من کو؟! "


پ.ن سه:

" خانوم ببخشید، ثبت‌نام صنایع کجاست؟ "
!


پ.ن چهار:

آی‌کیوی 250!!


پ.ن پنج:

رفتم واحدهایمان را گرفتم و هی نگاه‌شان می‌کنم و ذوق می‌کنم!


دوستان! لطفا جزئیات را اضافه کنید!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
فاء