کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

این روزها من توی سه چهار تا مهدکودک فعالیت می‌کنم و مهم‌تر و جالب‌تر از خودِ این فعالیت برایم، این است که من را به این کار می‌شناسند؛ شبیهِ نوشتن‌م.

شاید ایده‌های ما به دردِ بقیه‌ی فعالینِ این حوزه هم بخورد.

از بچه‌ها برایتان نوشته‌ام و می‌نویسم ولی فعلا این عکس‌ها را داشته باشید.

ان‌شاءالله و اگر دغدغه‌های جدید بگذارند از این به بعد مفصل‌تر و با جزئیاتِ بیش‌تر می‌نویسم ازشان.




این‌حا زمستان بود و با هم دعا کردیم برای اوضاعِ باران. بچه‌ها هم آدم‌برفی درست کردند با برفِ شبیه‌سازی شده!




سعی‌م بر این است که بچه‌ها را از هر موقع که اذیت نشوند توی مهد بپذیریم. هرچند که بچه‌های کوچولوتر مراقبتِ بیش‌تر می‌خواهند.

خدا را شکر که مادران‌شان به ما اعتمادِ کافی دارند.

یکی از اعصاب‌خردکن‌ترین اتفاق‌ها توی مهد برایم این است که هر دو دقیقه مادرها درِ اتاق مهد را باز کنند!

این‌جا فاطمه هدی جان‌مان حدودا چهار ماهه است :)




یکی از سرگرم‌کننده‌ترین بازی‌های مهد؛ ماهی‌گیریِ آهن‌ربایی.

روی ماهی‌ها برایشان یک سری کار نوشته بودیم که انجام بدهند.



این فرفره‌ها!

این بازی هم به بزرگ‌ترها حسابی چسبیده بود!



سفره‌ی بسته‌بندیِ پکِ افطارِ بزرگ‌ترها شد سفره‌ی خاله‌بازیِ کوچولوترها





این‌جا نیمه‌ی شعبان است و ماجرای خورشیدِ پشت ابر را برای بچه‌ها گفتیم.

به‌شان گفتم که درست است پشتِ ابر است اما همین که روزی وجود دارد و نوری را می‌بینیم یعنی خورشید هست.

گفتم یک روزی حتما ابرها کنار می‌روند و خورشید می‌آید بیرون.

گفتم برای آمدنِ خورشیدِ عالم دعا کنند...




همیشه دغدغه‌ی تیمِ مهدکودک محصولاتِ فرهنگیِ درست و حسابی بوده‌اند.

نشستیم و با بچه‌ها انیمیشن‌های ایرانیِ کاردرست را پیدا کردیم و جورچینِ چوبی‌شان کردیم.

کلی از شخصیت‌های داستان گفتیم و راجع به‌شان حرف زدیم.




و نقاشی!

عضوِ ثابتِ مهد!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

امروز به این فکر می‌کردم که خداوند حسرت‌های ما را چه‌جوری باهامان حساب می‌کند؟

بعد نشستم و حسرت‌هایم را نوشتم.

این که دل‌م می‌خواسته توی چه موقعیت‌هایی جای چه کسانی باشم.




واقعا خیلی زشت می‌شود اگر برای حسرتِ پیاده‌رویِ اربعین آدم اجر نگیرد!

باید یک کمی نیت‌هایم را خالص کنم..



پ.ن یک:

از حسرت‌هایم بخواهم بنویسم یک لیستِ بلندبالا باید تحویل‌تان بدهم ولی همین حسر‌ت‌ها یک جاهایی شده‌اند چراغِ راه؛ که این راه را بگیر و برو جلو.

شما از سطحی‌ترین‌هاش حساب کنید تا ارزش‌مندترین‌ها.

یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های من از کودکی این بود که چرا پسرهای فامیل هیئت دارند و من نه؟

همین روزهاست که هیئتِ عقیله‌ی عشق (س) پنج ساله بشود.

جایی که شد برطرف‌کننده‌ی یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های من...


پ.ن دو: ‌

این روزها دل‌م می‌خواهد به بعضی‌ها بگویم:" یک آجر هم جای من روی دیوار سفت کنید، یک سطر کتاب هم جای من برای بچه‌ها بخوانید، یک مریض را هم به نیتِ من ببینید.."  شبیهِ همان ده قدم توی جاده به جای من بردارِ بزرگ‌راهِ نجف-کربلا...

آدم‌ها، خیلی‌هاشان رفته‌اند و من و بی‌توفیقی‌م توی اتاقِ کتاب‌خانه نشسته‌ایم و پست می‌نویسیم...


پ.ن سه:

این روزهایی که می‌گذرد اسم‌ش جوانی است.

خدای عزیزم، توی این روزها اجازه‌ی یک سری کارها را به‌م ندهی بعدا اوضاع‌‌م سخت‌تر می‌شودها!

یک فکری بکن به حالِ من!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

از مصیبت‌های جابه‌جایی‌های مکرر که بگذریم این اسباب‌کشی یک نتیجه‌ی بزرگ داشت برایم:" ما چه‌قدر اثاثِ اضافه داریم در خانه."

وسایلی که توی این حدودِ یازده سال سکونت حتی یک بار هم درشان نیاوردیم،

رخت‌خواب‌هایی که از وقتی یادم هست یک کمد را توی اتاق اشغال می‌کردند و مساحت‌شان از مساحتِ کفِ کلِ خانه هم بیش‌تر است؛ یک جورهایی انگار اگر خانه را با تشک فرش کنیم بازهم اضافه می‌آید!

ظرف‌هایی که مهمان‌های خیالی‌ای که قرار است ازشان استفاده کنند توی خانه جا نمی‌شوند!

وسایلی که چند وقت خودم را برای خریدشان اذیت کرده‌ام و گم‌ شده بودند و در این حین پیدا شدند.

ما چه‌قدر اثاثِ اضافه داریم..



ابتدای جاگیر شدن در خانه‌ی جدید با یادآوریِ این مسئله که قرار است یک روزی این خانه را هم عوض کنیم همه‌ی تلاش‌م را کردم که وسایل‌م "مختصر و مفید" بشود.



مستاجری یک خوبی دارد؛

مدام به آدم یادآوری می‌شود که قرار است از این خانه برود و این "چیز"هایی که دور خودش جمع کرده، وبالِ گردن‌ش خواهد شد‌

مستاجری کمی شبیه مسافر بودن می‌ماند.

آدم را یادِ این می‌اندازد که ته‌ش باید همه‌ی این‌ها را جمع کند و بریزد توی یک نیسان و والسلام.



ته‌ش باید همه‌ی این‌ها را جمع کنم و بریزم توی یک نیسان و والسلام..



پ.ن:

بله، این یک شوخی نیست؛ ما هنوز درگیرِ اسباب‌کشی هستیم!



[عنوان از خطبه‌ی صد و هشتاد و سومِ نهج‌البلاغه‌ی حضرت امیر (ع) است]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۶
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
از وقتی یادم‌ می‌آید مسئله‌های اطراف‌م مسائلِ مربوط به خانم‌ها بوده؛ در جای‌گاه‌ها و نقش‌های متفاوت‌شان در طول زندگی‌.
مسئله‌ی کار کردنِ خانم‌ها، تحصیل‌شان، حق طلاق‌شان، میزان مهریه‌شان، نوع پوشش‌شان، نقش دختری‌شان، جای‌گاه مادری‌شان، نحوه‌ی تاثیرگذاری‌شان، کم‌بودهای حضورشان در جامعه و...
یک وقتی فکر می‌کردم این تجمعِ مسائلِ مربوط به خانم‌ها به خاطر چی‌ست؟
وظیفه‌شان مهم‌تر است؟
کارشان را درست انجام نداده‌اند؟
یا چون من خودم عضوی از این دسته‌ام بیش‌تر دور و برم می‌بینم‌ و می‌شنوم‌شان؟


جوابِ دقیقی برایش پیدا نکردم ولی می‌خواهم راجع به یک مسئله‌ی مهم حرف بزنم.
گرچه موضوع، به صورتِ مستقیم به من مربوط نمی‌شود و من هم اصلا صلاحیت نظرِ کارشناسانه حول‌ش را ندارم ولی به عنوانِ طرح مسئله از من بپذیریدش:


نقشِ مادری مهم است؟ خیلی زیاد. و چه کسی است که این گزاره را تایید نکند؟
اما چه چیزی باعث شده که گزاره‌ی مقابل‌ش را زیاد نبینیم و زیاد به‌ش نپردازیم؟ ( این قیدِ زیاد را به خاطر این نوشتم که شاید محیطی که من بررسی‌ش کردم "فاقد" این پرداختن بوده)
چرا به نقشِ پدر بودن آن‌قدرها نپرداختیم؟
یک بار گعده‌ی بحثی داشتیم راجع به مدلِ اشتغالِ خانم‌ها. ( جا دارد توی یک پست چیزهایی هم از نظراتِ مطرح‌شده در آن جلسه بنویسم.) بحث رسید به این‌جا که از هرچیزی بگذریم از مدلِ رفتارهای بچه، تاحدی مشخص می‌شود که مادرش شاغل است یا نه.
این‌جای بحث یکی از معلم‌هایمان حرفی زدند که من را برد توی فکر: " همون‌قدری که شاغل‌ بودن یا نبودنِ مادر رو می‌تونید توی رفتارِ بچه ببینید، این رو  هم می‌تونید متوجه بشید که آیا پدرِ این بچه می‌بوسدش یا نه. آیا پدرش به‌ش محبت می‌کنه. "
به جرئت می‌توانم بگویم که پدر یک دختر، نقشِ بسیار پررنگی را در احساس امنیتِ دخترش ایفا می‌کند. گنجینه و اندوخته‌ی محبتِ وجودِ یک دختر را پدرش در اولین جای‌گاه می‌تواند پر کند. و اگر این گنجینه خوب پر شود، می‌شود امنیتِ عاطفیِ دختر.
چند وقت دقیق شدم روی رفتارهای پدرهای دور و برم. تعدادِ زیادی‌شان وظیفه‌شان را به عنوانِ پدر آن‌جور که باید، انجام نمی‌دادند‌.
و شاید خودشان هم متوجهِ این نقص در انجام وظیفه نمی‌شدند.
جای‌گاه پدری، مخصوصا برای دخترها، آن‌قدر مهم است که خیلی از مشکلات‌ِ بزرگ‌سالی‌شان را می‌سازد.
شبیهِ همان اثری که نقص در انجامِ وظیفه‌ی مادری به وجود می‌آورد.
پس چرا کسی معترضِ این وضع نیست؟
چرا وظیفه و نقشِ پدری، آن چیزی نیست که ما هی اهمیت‌ش را به هم یادآوری کنیم؟

چرا نگران‌ش نمی‌شویم؟
چرا مسئله‌ی یک کارگروه‌مان نمی‌شود سامان دادن به فضای کاری، طوری که به انجامِ وظیفه‌ی پدری کمک شود؟

پدرها نقش‌شان را خوب بازی کرده‌اند؟ می‌توانم با تقریبِ خوبی به این سئوال جوابِ منفی بدهم.

شاید پرداختنِ عجیب‌وغریب به نقش‌های خانم‌ها، ما را از نقش‌های آقایان غافل کرده‌.

شاید جای‌گاهِ شغلی‌شان، نقشِ نان‌آوربودن‌شان، همه‌ی نقش‌های دیگر را محو کرده‌.

هر چیزی که هست، نه می‌توان اهمیت و اثرِ پدرانِ جامعه را ندیده گرفت و نه عزمِ جدی‌ای برای تغییرِ وضع موجود دیده می‌شود. - البته اگر اساسا این را بپذیریم که مشکلی وجود دارد و اوضاع نیاز به اصلاح دارد. -


پ‌.ن:

در اهمیتِ نقشِ مادری شکی نیست.

در این که در همین موضوع هم چندان موفق نبوده‌ایم هم.

مسئله‌ی این پست، یک تفاوتِ بسیار مشهود در همان حیطه‌ی تئوری بود که نگارنده دلیلِ عقلی‌ای برایش پیدا نکرده.

گفتم شاید طرح‌ش باعث شود شما هم به‌ش فکر کنید و دلایل‌ش را بیابید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اگر بخواهم با یک کلمه دانش‌گاه را توصیف کنم خواهم گفت: متفاوت.


من راجع به چند برهه از زندگی‌م این کلمه را استفاده می‌کنم. یکی‌شان قطعا ورودم به فرزانگان است. محیطی کاملا متفاوت با چیزی که من در خانواده تجربه کرده بودم و جدا شدن از فضای گل‌خانه‌ایِ دبستان و کودکی‌م.
با این وجود فرزانگان، یک مدرسه‌ی هویت‌ساز بود. شبیهِ علامه حلی، مثل البرز و علوی و نیکان و مفید.
آدم‌ها توی فرزانگان در عینِ داشتنِ هویتِ فردیِ کاملا مجزا و هیجان‌انگیز، در بسیاری از مسائل شبیه هم می‌شدند و همین می‌شد که لازم نبود برای رساندنِ بعضی مفاهیم به افرادش زیاد به خودت زحمت بدهی‌.
با حداقلِ اشاره‌ی مستقیم، مفاهیم منتقل می‌شدند.
اما چیزی که باعث می‌شود به دانش‌گاه‌ام بگویم "متفاوت" و این صفت را تا این‌جای زندگی‌م بیش از برهه‌های دیگر برازنده‌اش بدانم این است که توی دانش‌گاه شما با افرادی طرف‌اید که تا حدِ خوبی شکل گرفته‌اند؛ شکل گرفتن‌ای!
هر کدام هجده سال توی محیط‌های خانوادگیِ خاص بزرگ شده‌اند و دوازده سال تحت تاثیر سیستم‌های متفاوت مدارس‌شان بوده‌اند و حالا رسیده‌اند به شما.
آدم‌های متفاوتِ متفاوت!
که یا مجبوراید کلا قید ارتباط باهاشان را بزنید و یا رفتارتان را با محیط جدید تنظیم کنید.
دانش‌گاه تا به حال برای من آن‌قدرها جدی نشده و بالطبع ارتباطات‌ش هم همین‌طور اما نمی‌شود قید همه چیز و همه کس را درش زد. باید کمی از مواضع‌ت کوتاه بیایی. باید بتوانی با آدم‌هایی که اصلا تو را نمی‌فهمند و نمی‌شناسند حرف بزنی؛ گاهی به خاطرِ پروژه‌ی اجباریِ مشترکی که درگیرش هستی‌.
باید متوجه باشی که حرف‌ها و رفتارهایت ممکن است برای بقیه سوءتفاهم بسازد و یاد بگیری حداقلِ سوءتفاهم را تولید کنی.
دانش‌گاه برای من متفاوت بود چون مجبورم کرد ادبیاتِ سخت‌م را کمی‌ قابل‌فهم‌‌ کنم.
متفاوت بود به خاطرِ مدلِ دخترانگی‌هایی که تا به حال ندیده بودم.
متفاوت بود به خاطرِ آدم‌های فوق‌العاده متفاوت‌ش.
و اگر من در فرزانگان به خاطرِ بقا، مجبور شدم گفت‌وگو و تحمل مخالف را کمی یاد بگیرم، در علامه طباطبایی مجبور شدم تعامل با افرادی را یاد بگیرم که بعضا هیچ نکته‌ی مشترکی نداشتند با من.
تعامل با افرادی که هیچ علاقه‌ای به حضورشان دوروبرم نداشتم!
تنظیم روابط در دانش‌گاه مسئله‌ی بزرگِ من بود.

هرچند هنوز هم‌ زیاد آدمِ پرارتباطی در دانش‌گاه نیستم، 

هرچند به ندرت پیش آمده کامنتی بگذارم روی عکس‌های اینستاگرام‌شان، - از این بگذریم که اساسا افراد زیادی از دانش‌گاه را هم دنبال نمی‌کنم -
هرچند با خیلی‌‌هاشان حتی سلام و علیک هم ندارم
ولی دانش‌گاه من را مجبور کرد کمی از قوانینِ فوق آرمانی‌م برای ارتباط داشتن با افراد کوتاه بیایم. شما فرض کنید به خاطرِ همان بقا!

پ.ن:
تو نمی‌توانی آدم‌ها را طبقِ پازلِ دوست‌داشتنیِ خودت بسازی،

نمی‌توانی ازشان‌ انتظار داشته باشی آن طوری که تو دوست داری رفتار کنند،

نمی‌توانی زندانی‌شان کنی در تصورات‌ت،

ولی مختاری در تنظیم فاصله‌ات ازشان.

همان کارِ سخت..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۹
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۰
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
محرمِ قبلی بود که توی هیئت هنر رفیق شدیم. قبل از آن هیچ‌جوره باهام ارتباط نمی‌گرفت. از شبِ نه‌ام اتفاقی وسطِ جمعیت پیداش کردم و کنارش نشستم. وسط سخن‌رانی حوصله‌اش سر رفت و این‌جا بود که من و کاغذهای تو کیف و مدادرنگی‌های خودش دست به کار شدیم. باز هم اوریگامی‌های هیجان‌انگیز به دادم رسیدند و همان‌جا یک مسابقه‌ی قورباغه‌پرانی راه انداختیم.
مراسم که تمام شد ازم خداحافظی کرد.
آن شب که گذشت دیگر این علی بود که منتظرِ من می‌ماند و سراغ‌م را از بقیه می‌گرفت.
جلسه‌ی بعدیِ روضه که شد، برای‌ اولین بار آمد توی مهدکودک و بهانه‌ی مادرش را نگرفت.
بعد از آن روزها بود که علی شد یکی از پای ثابت‌های هیئت. و راست‌ش را بخواهید من هم بسیار دوست‌ش دارم؛ خیلی زیاد.

ماهیتِ مهدکودکِ روضه طوری است که مقتضیات‌ش تا حدی با مهدکودک‌های عادی فرق‌ می‌کند. از روزی که به عنوانِ کمکِ مه‌تاب رفتم توی اتاقِ مهد، برای خودم بعضی‌ چیزها را قانون گذاشتم. این که ممکن است دقایق و اتفاق‌ها برای من بگذرند و خیلی زود فراموش‌شان کنم ولی تک‌تکِ برخوردهای من خیلی برجسته توی ذهنِ بچه‌ها خواهد ماند. برخوردهای من به عنوانِ یک خانمی که قبل از شروعِ مراسم نماز می‌خواند و محرم و صفرها لباسِ خادمی‌ش مشکی می‌شود و گاهی‌ برایشان قرآن می‌خواند و وقتِ رفتن چادر سرش می‌کند و می‌رود.
بچه‌ها همه‌ی جزئیاتِ رفتار و حرف‌های من را ضبط می‌کنند.
با خودم قرار گذاشتم توی مهدکودک روضه عصبانی نشوم و هرگز داد نزنم؛ هیچ‌وقت.
هرچه‌قدر هم خسته بودم، توی مهدکودک‌‌ باید یک پلانِ خوش‌حال بازی می‌کردم.
معمولا هم موفق می‌شدم.
خرج‌ش نهایتا چهارتا کاغذِ پاره شده بود و چسبی که می‌ریخت روی لباس‌م؛ فدای سرشان.
این بار ولی اوضاع فرق داشت.
رمضان بود.
مغزم تا سرحدِ مرگ مشغول.
دل‌م تنگ.
افکارم مشوش.
خودم را سه چهار ساعتی زودتر رساندم به روضه؛ بلکه احوال‌م تنظیم شود توی شبِ میلادِ حضرتِ مجتبی(ع).
این بار، کلافه رفتم توی مهد.
بچه‌ها هر از گاهی شیطنت می‌کنند؛
جیغ می‌کشند، داد می‌زنند، گاهی چیزهایی پرت می‌کنند سمت هم، مدادها را از دست هم می‌کشند و مشابه این‌ها.
همیشه با پرت کردنِ حواس‌شان اوضاع را آرام می‌کردم. خودم باهاشان داد می‌زدم و بعد کم‌کم صدایم را می‌آوردم پایین. بساطِ توپ‌بازی علم می‌کردم که مداد و چسب‌ها را ول کنند.
این بار بچه‌ها نشسته بودند و داشتند نقاشی‌هاشان را رنگ‌آمیزی می‌کردند و من هم داشتم برایشان قصه می‌گفتم که یکی از آن اتفاق‌ها افتاد.
علی مدادِ یکی از بچه‌ها را از دست‌ش کشید و موهایش را گرفت.
صدایم از حدِ معمول کمی، فقط‌ کمی بالاتر رفت:"این کارت خیلی زشت بود علی."
بچه چند لحظه نگا‌ه‌م کرد و بعد چهره‌اش رفت توی هم و شروع کرد اشک ریختن. سریع توی بغل‌م گرفتم‌ش و معذرت‌خواهی کردم ولی هنوز گریه می‌کرد. بعد از این چند سال شکلِ گریه‌های بچه‌ها را تا حدی می‌شناسم. بعضی گریه‌ها برای جلب توجه اند. بعضی دیگر از سرِ استیصال و ناتوانیِ بچه‌ها. بعضی‌هاشان هشدارِ کمک خواستن اند. گریه‌ی علی از جنسِ هیچ‌کدام‌شان نبود. گریه‌ای بود از سرِ ناباوری و بهت‌. باورش نمی‌شد من بتوانم این‌طوری باهاش حرف بزنم.
همه‌ی بچه‌های دیگر هم سکوت کرده بودند.
علی را بردم و سپردم به مادرش.
وقتی برگشتم یکی از بچه‌ها پرسید: "چی شده بود؟"
گفتم: "اشتباه شد خاله."
گفت:"خب من هم بودم ناراحت می‌شدم و گریه‌م می‌گرفت."



هرچه‌قدر بیش‌تر دوست‌مان بدارند، هرچه‌قدر به‌مان امیدِ بیش‌تری داشته باشند بیش‌تر روی‌شان تاثیر می‌گذاریم.

می‌دانی چه‌قدر دوست‌ت دارم..؟
می‌دانی چه‌قدر امیدم را بسته‌ام به‌ت..؟
گوشه‌ی چشم‌ت را نازک کنی دق می‌کنم..


پ.ن یک:
راست‌ش هنوز آن‌قدر غنی نشده‌ام که به سرمایه‌ام چوبِ حراج بزنم..
و آن‌ها که تو را ندارند، چه دارند..؟



پ‌.ن دو:

از مهدِ کودک خیلی عکس می‌گیرم. برای آن که سیرِ رشدِ بچه‌ها ثبت بشود برایشان.

ولی چند وقتی است خیلی حساس شده‌ام روی انتشارِ عکس‌های آدم‌ها؛ مخصوصا بچه‌ها.

این بار سعی می‌کنم از فضای مهد عکس بگیرم.

گرچه که چند نمونه‌اش توی صفحه‌ی اینستاگرام‌م هست :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
چند وقت پیش دنبالِ تغییر دادنِ برنامه‌های معمول‌م بودم. به نظرم می‌رسید که روزهایم خیلی شبیه به هم شده‌اند و دارم می‌افتم توی ورطه‌ی رکود. گرچه به نظر بعضی‌ها کارها داشتند خوب پیش می‌رفتند ولی خودم ارزش افزوده نداشتنِ پروژه‌های زندگی‌م را می‌دیدم.
در وهله‌ی اول مسئولیت‌م در آن گروهِ دانش‌گاه‌مان را تحویل دادم. به خاطرِ مشغولیت‌های فکری‌ش و مهم‌تر از آن، این که احساس می‌کردم برنامه‌های گروه منحصرا طرز فکر من را منعکس می‌کنند.
بعد از آن جرئت کردم به بعضی مسئولیت‌های دیگر توی دانش‌گاه فکر کنم و در لحظه ردشان نکنم. البته که هنوز قطعی نیستند ولی پروپوزالِ پیش‌نهادی‌م برای معاونت علمی بسیج را نوشته‌ام. اگر بپذیرندش، شاید بتوانم کمی از عذاب وجدان‌م راجع به وضع اسف‌بار بسیج دانش‌کده را کم کنم!
و بعدتر برنامه‌ی این تابستان‌م را پروپیمان بستم؛ دوتا مدرسه! قرار است درسی را ارائه بدهم که به اندازه‌ی ۶ واحد خوانده‌ام ولی عجالتا ۸ تا کتابِ استخوان‌دار پیدا کرده‌ام برایش!
بلکه دوباره برگردم به روزگار کتاب‌خواری‌م!
احتمالا به یکی دوتا پروژه‌ی دیگر هم به صورت مقطعی کمک کنم ولی این روزها بیش‌ترین دغدغه‌ام شده است کلاس‌های تابستان‌م.
چه کسی فکر می‌کرد من روزی فلسفه‌ی علم درس بدهم؟!


پ.ن یک:

پیش‌نهادات شما را برای کلاس پذیراییم!

هم‌چنین از یک هم‌مباحثه‌ای به شدت استقبال می‌کنم!

پ.ن دو:

برنامه‌های ثابتی هم هستند که هیچ‌جوره مایل به تغییرشان نیستم.

هیئت عقیله‌ی عشق(س) و امام جواد(ع) و زینت زینب(س).

کلاس‌های طلیعه‌ی حکمت.

باشگاه قرآنی.



بعدنوشتِ مهم!

برای کلاس اگر اسمی به نظرتان می‌رسد حتما بگویید.

و البته که اگر برای چگونگیِ معرفی‌ش ایده‌ای دارید به شدت پذیراییم!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۹
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
این ماه توی مهدکودک، حال‌م به قاعده و سرِ جاش نبود. کنترلِ بچه‌ها از دست‌م خارج می‌شد و نمی‌توانستم یک جا بندشان کنم. حالِ ژانگولر زدن را هم نداشتم.
داشتم برایشان قصه می‌گفتم که بی‌مقدمه گفت:" خاله، من می‌خوام وقتی امام زمان اومد برم شیطون رو براش دست‌گیر کنم."

چند لحظه میخ‌کوب بودم..
چه‌قدر درست فهمیدی عزیزم..
قرار بوده ما همه، همین شیطان‌های کوچکِ وجودمان را دست‌گیر کنیم برای صاحبِ اصلی؛ برای صاحب‌الزمان..

کاش یادت نرود این هدفِ بلندت عزیزم..
کاش وقتی بزرگ شدی، غبار زندگیِ آدم بزرگ‌ها راه‌ت را محو نکند..
کاش همین‌قدر اهداف‌ت بزرگ باشد..

پ.ن:
نگاه‌شان که می‌کنم می‌بینم چه‌قدر واقعی‌اند..
نگاه‌شان که می‌کنم عارف می‌بینم به جای بچه‌های ۳-۴ ساله.
وقتی می‌بینم‌شان، تا چند روز بزرگ‌ترها به چشم‌م نمی‌آیند.
بعد غصه می‌خورم به حالِ خودم و باقیِ آدم بزرگ‌ها که راه را گم کرده‌اند و هر کدام‌شان یک گوشه‌ای دارند دور خودشان می‌چرخند.
چه‌قدر راست و درست است ماموریت‌های زندگی‌شان.
خداوند همین شکلی حفظ‌تان کند.

کاش شبیهِ ما درگیرِ روزمرگی‌ها نشوید.

کاش ماموریت‌های اصلی را یادتان نرود..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
فاء

بسم‌الله...
سلام!
+
من هر از گاهی سری به آرشیوهام می‌زنم. اصلا یک جعبه‌ی بزرگ پشتِ تخت‌م دارم که پر است از چیزهایی که با خودشان خروار خروار خاطره دارند. هر چند ماه یک بار سری به گفت‌وگوهام با آدم‌ها می‌زنم. این‌جا و نوشته‌ها و نظرات‌ش که جای خودشان را دارند.

 " حتی یادآوریِ اون روزها هم هنوز من رو آزار می‌ده‌. وقتی که هیچ حجتی نداشتم برای کاری که داشتم می‌کردم. وقتی برخلافِ همیشه‌ی زندگی‌م، همه‌ی کارهای دیگه‌م رو رها کرده‌ بودم و به اجبارِ سیستم آموزشیِ رایج - و نه سیستمِ رایجِ خودم و مدرسه‌م - ، خودم رو توی یه بُعد حبس کرده بودم.
یادم‌ه بندِ اولِ "چنگیز"، پشتِ سر هم توی سرم تکرار می‌شد:
چه کردی با خودت چاووش‌خونِ خاکِ بی‌زائر..؟
یادم‌ه عصبانی بودم از خودم و کاری که دارم با سلول‌های مغزم می‌کنم.
بعد از اون خیلی سعی کردم سبک زندگی‌م رو برگردونم به همون حالِ سابق‌ش؛ نشد..
هنوز هم برام سئوال‌ه که آیا می‌ارزید..؟
به جوابی نمی‌رسم..
شوقِ دانش‌آموزی تا چند وقت از زندگی‌م رفت بیرون. قدرت تحلیل کردن‌م رنجور شد‌. شجاعت‌م رو توی انتخاب کردن از دست دادم. خلاقیت‌م کم‌ و کم‌تر شد‌.
یادآوریِ روزهای کنکور برام دوست‌داشتنی نیست.
نه چون هیچ‌وقت اون‌قدرها شاگرد زرنگ نبودم؛ چون کنکور جسارت‌م رو از من گرفت و از دنیای واقعی دورم کرد.
خودم متوجه بودم که داره چه اتفاقی می‌افته ولی انگار چاره‌ای نداشتم جز تن دادن به این سیر. "
به آن سیر تن دادم.
حالا دو سال می‌گذرد از تمام شدن‌ش و من هنوز موفق نشدم اثراتِ عمیقِ کنکور را از سبک زندگی‌م پاک کنم.
انگاری یک بمبِ هسته‌ای ترکیده باشد توی وجودم؛
نسلِ اول را سوزانده.
نسلِ دوم را پر از بیماری کرده.
نسلِ سوم را به شکلی درآورده که دیگر حتی ذره‌ای شبیهِ قبل‌شان نیستند.

چه کردی با خودت بغضِ خیابون‌های بی‌عابر؟

قبول می‌کنم که بخشی از این تغییرات، محصولِ افزایشِ سن‌اند. بخشی‌شان مربوط به گذشتن از دورانِ نوجوانی و ورود به جوانی اما هر کاری می‌کنم نمی‌توانم کلیشه‌های اجتماعی را ندید بگیرم. این همه فشارِ اجتماعیِ الکی که به خودمان تحمیل می‌کنیم.

مهدکودکِ روضه شده است یک بخشِ جدانشدنیِ زندگیِ من. پر از انرژی می‌کندم. دیدنِ بچه‌هایی که پر از شجاعت و فطرت‌ِ سالم‌اند تذکرِ فوق‌العاده‌ای‌ست.
ما همه همین شکلی بودیم؛
سرشار از تخیل،
پر از شوقِ اصلاح،
مظهرِ مهرِ خداوند.
ما همه همین شکلی بودیم.
مشکلاتِ این روزها را می‌بینم. از قضا خیلی هم خوب.
ته‌مانده‌ی شورِ توی وجودم را جمع کرده‌ام برای یکی از همین مشکلات..

مرورِ خاطرات می‌تواند آدم‌ را سرشکسته کند و مایوس و یا  پر از انگیزه.
می‌خواهم تا این انگیزه هست، بروم سراغِ کارهایی که از دست‌م برمی‌آید.
این وسط شاید نسلِ چهارم کمی شبیهِ نسلِ قبل از حمله شدند..





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۴
فاء