بسمالله...
سلام!
+
به خودم نگاه میکنم.
خیلی چیزها چهقدر عوض شدهاند.
دو سه سال پیش، آرزوها و برنامههام اینها نبود که الان هستند.
سبکِ زندگیای که دوست داشتم چه شکلی بود؟ حتی یادم رفته است.
این روزهای شبیه به هم فکرم را تباه کرده.
بعضی روزها که کارِ عجیب و غریبی ندارم، تصمیم میگیرم کارِ خارقالعادهای کنم. یکی از همان کارهایی که چندین سال منتظر فرصتی برایشان بودم.
سر زدن به دفترِ روزنوشتهای قدیمی هم فقط یادم میآورد که چه ایدههایی توی مغزم بوده و الان به هیچکدامشان نرسیدم.
روزِ بیکاری میرسد و من هیچ کاری نمیکنم.
گیر میافتم بینِ روزمرگیها.
کارهای دانشگاه، کارهای زینبیه، کارهای مدرسهها.
گیر میافتم بینِ مسئولیتهایی که بهم محول شده و ناگزیرم از انجامشان.
همیشه فکر میکردم که آرزوها را توی سرم نگه میدارم تا روزی که وقتشان برسد و قطعا انجامشان خواهم داد.
ولی اوضاع فرق کرده.
حبس کردنِ خودم توی دنیایی که هیچ شباهتی که آرمانشهرم ندارد "من" را عوض کرده.
توی این روزمرگیها تباه شدم؛ تباه.
انگاری کارهای هیجانانگیزِ دو سه سال پیش دیگر سر ذوقم نمیآورد.
فارغ از این که ممکن است همین فردا وقتِ زندگیم توی این دنیا تمام شود، زندگیِ این شکلی باعث شده حتی اگر توی موقعیتِ برآورده کردنِ آرزوهایم هم قرار بگیرم، همینجوری بنشینم و نگاه کنم.
یک وضعیتی شبیهِ درماندگیِ آموخته شده.
شوقم نسبت به سفر و هجرت روز به روز کمتر میشود و من از این اوضاع میترسم.
من از این "من" میترسم. از این من که دارد ساخته میشود. از این من که اصلا نمیشناسمش.
این منِ جدید که دارم بهش انس میگیرم.
این من که دارد اعصابم را خطخطی میکند.
کارهای دانشگاه را از درسِ صرف بودن درآوردهام ولی افاقه نکرده.
کارهای خودم را به متنوعترین شکلِ ممکن درآوردهام ولی انگاری هیچ.
روزها دارد میگذرد.
من دارم گیر میکنم.
علاقههام دارد عوض میشود.
آدمهای دور و برم یکییکی خودشان را میکشند بالا.
من دارم گیر میکنم.
من دارم توی " مثلِ همه بودن" گیر میکنم.
وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ..
وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ..
وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ..
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ..
وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ..
مُسْتَکِیناً لَکَ..
مُتَضَرِّعاً إِلَیْکَ..
فرار کردم از خودم به سمتِ تو..
رَاجِیاً لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی ..
وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی..
وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی..
وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی..
وَ لا یَخْفَى عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ..
وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی..
وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی
من برای عاقبتم "فقط" به تو امید دارم..
وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ..
یَا سَیِّدِی،
فِیمَا یَکُونُ مِنِّی إِلَى آخِرِ عُمْرِی مِنْ سَرِیرَتِی وَ عَلانِیَتِی..
وَ بِیَدِکَ لا بِیَدِ غَیْرِکَ زِیَادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی..
"فقط" به تو..
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی..؟
نکند محرومم کرده باشی از روزیهای معنویِ این دنیا..
وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَنْصُرُنِی..؟
إِلَهِی أَعُوذُ بِکَ مِنْ غَضَبِکَ وَ حُلُولِ سَخَطِکَ..
إِلَهِی إِنْ کُنْتُ غَیْرَ مُسْتَأْهِلٍ لِرَحْمَتِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ أَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِکَ..
إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ..
وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ..
فَقُلْتَ مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ..
إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَى مِنْکَ بِذَلِکَ..؟
وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی..
إِلَهِی قَدْ جُرْتُ عَلَى نَفْسِی فِی النَّظَرِ لَهَا فَلَهَا الْوَیْلُ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَهَا..
إِلَهِی لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ أَیَّامَ حَیَاتِی؛ فَلا تَقْطَعْ بِرَّکَ عَنِّی فِی مَمَاتِی..
إِلَهِی کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ لِی بَعْدَ مَمَاتِی وَ أَنْتَ لَمْ تُوَلِّنِی إِلّا الْجَمِیلَ فِی حَیَاتِی..؟
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ..
وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ..
إِلَهِی قَدْ سَتَرْتَ عَلَیَّ ذُنُوبا فِی الدُّنْیَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَیَّ مِنْکَ فِی الْأُخْرَى..
إِذْ لَمْ تُظْهِرْهَا لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ فَلا تَفْضَحْنِی یَوْمَ الْقِیَامَةِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ..
آخ که من چهقدر میترسم از این وضع...
إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی..
وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی..
إِلَهِی فَسُرَّنِی بِلِقَائِکَ یَوْمَ تَقْضِی فِیهِ بَیْنَ عِبَادِکَ..
إِلَهِی اعْتِذَارِی إِلَیْکَ اعْتِذَارُ مَنْ لَمْ یَسْتَغْنِ عَنْ قَبُولِ عُذْرِهِ..
فَاقْبَلْ عُذْرِی..
یَا أَکْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ الْمُسِیئُونَ..
من از خودم فرار کردم به سمتِ تو...
پ.ن:
آقای مهربان،
این روزهای دنیا،
این روزهای خودم،
همهش نگرانم که نکند شما از ما ناامید شده باشید..
همهش دلم برای خودمان شور میزند که نکند آدمهای بهدردبخورتری را پیدا کرده باشید..
همهش دنبالِ آن رشدی میگردم که بیاوردم نزدیکتر به شما.
یک ترسی افتاده به جانم؛
که نکند اوضاع این قدر خراب است که حتی راهم نمیدهید..
نکند..
بسمالله...
سلام!
+
بعد از نیمهی شعبان و جلسههای نقدِ بیرحمانه و طولانیای که برگزار میکردیم، هربار و بعد از هر برنامهای که مسئولیتی در آن دارم، افراد را متقاعد میکنم که یک جلسهی نقدِ درونسازمانی بگذاریم.
بیایید و این فایل را گوش کنید:
بسمالله...
سلام!
+
گفته بودم که انشاءالله از سورهی هود مینویسم.
این چیزهایی که توی ادامهی مطلب میگذارم کاری است که برای یک گروهی توی دانشگاه انجام میدهیم. همهش هم کارِ من نیست. همهی اعضای آن گروه همکاری کردهاند.
اگر خدا بخواهد بعدها بیشتر ازش برایتان خواهم نوشت.
بسمالله...
سلام!
+
یک هفته ای میشود که سورهی هود را کمی جزئیتر میخوانم.
گاهی وقتها با دیدنِ بعضی آیهها یادِ چیزهای دیگری میافتم؛ همه را توی کانالِ کافه جمع کردم.
انشاءالله تمام که شد، اگر چیزِ منسجمی عایدم شد اینجا هم میگذارمش.
اگر دلتان خواست شما هم شروع کنید :)
بسمالله..
سلام!
+
برای مثال،
فکر کنیم که همین دقیقهی بعدی زلزلهی ۶ ریشتری میآید و آنقدر دربرابرش ناتوانایم که بهت وجودمان را میگیرد و حتی نمیتوانیم از جایمان تکان بخوریم..
فکر کنیم آنقدری شوکِ بزرگی برایمان خواهد شد که فقط اعضای خانوادهمان را نگاه خواهیم کرد..
فکر کنیم که همینقدر وقت داریم و حالا چهقدر کار هست برای انجام دادن..
زلزله،
برای من لازم بود.
احساس میکنم که با همین جسمِ ضعیف، چنان غره شده بودم که یک تکانِ زمین لازم بود برای به خود آوردنام.
که ببین چهقدر ناتوانی..
پ.ن یک:
عاداتِ ما را خودت تنظیم کن خداوند؛
طوری ما را از این دنیا ببر که رویمان بشود بگوییم بندهی تو بودیم..
وقتی ما را ببر که ادعای بزرگِ بندگی بیاید به قیافهمان..
پ.ن دو:
سعیم بر تکمیلِ این پست است.
بسمالله...
سلام!
+
با شوق آمد خانه و گفت: " بهترین اتفاقی که میتونست بیفته افتاد. باران من رو برا مبصری انتخاب کرد و همه بهم رای دادن."
با تمامِ ناتوانیام در ذوقزده شدن از اتفاقاتِ دنیای زهرا که خودم ده سال پیش تجربهشان کردهام، واکنشِ مثبت و خوشحالانهای به اتفاقش نشان دادم که: "وای، چهقدر عالی زهرا. "
و رفتم سمتِ گاز که غذای گرمشده را بیاورم.
لباسش را عوض کرد و آمد پشتِ سرم ایستاد و آرام، با کمی نگرانی گفت: " حالا باید چی کار کنم؟
آدم استرس میگیره از این که مسئوله. "
نگاهش کردم و بهش اطمینان دادم که از پسش برخواهد آمد.
و توی ذهنم مرور شد:
کاش همهمان یادمان بماند که مبصر شدن،
مسئولیت دارد،
نگرانی دارد،
باید برایش کار کرد.
کاش آن روزی که به هم حرفهای بد میزنیم و نزدیک است توی بازیهای سیاسیمان، خرخرهی همدیگر را بجویم یادمان بماند که آن چیزی که بر سرش رقابت میکنیم، مسئولیت است؛ نه قدرت.
کاش همهمان همینقدر دغدغه داشته باشیم؛
روزی که مبصر میشویم..
پ.ن یک:
کلیدِ کلاس را دادهاند دستمان و بعد از یک هفته ازمان میگیرند.
گیرم به جای این کلید،
عنوانِ نمایندهی مجلس، رئیسجمهور، رئیس فلان ادارهی دولتی، وزیرِ ایکس و ایگرگ را بهمان داده باشند.
بعد از دو سال، چهار سال، ده سال، عنوان را ازمان میگیرند و ما میمانیم و خداوند و کاری که با بندگانش کردیم..
پ.ن دو:
قبولِ مسئولیتهای بزرگ برای من خیلی سخت است.
چیزی که گمان کنم توانِ فکری و جسمیاش را ندارم، برایم ترسناک است.
مدت زیادی است که برخلافِ رویهی دبستان و راهنمایی، قبل از قبولِ هر مسئولیتی، یکی دو روز به آن فکر میکنم و نه گفتن برایم راحتتر شده.
چند وقتِ پیش - شاید حدود یک سال پیش - مسئولیتِ کوچکی را در دانشگاه پذیرفتم.
حتی تصورش را نمیکردم که گروهی گمان کنند که حالم خوش است با آن!
نبود!
تمامش کردم!
و نوشتم که:
" ما ادمینِ دنیای خودمان هستیم! زیادمان هم هست! "
نمیدانم کی قرار است مسئولهای کشورمان به این درک برسند که برای تک تکِ کارهایشان، چند برابرِ آدمهای عادی قرار است بازخواست بشوند.
روزهای ثبتنامِ انتخاباتها، نمیدانم چرا خندهام میگیرد!
بسمالله..
+
سلام!
فاطمهای که بودم؛
هفت سالِ فرزانگان آنقدری شناخت بهمان داده بود که اوضاع را راحت میکرد. توی کتابفروشی چیزی را میدیدی و یادِ کسی میافتادی و برایش میخریدیش. روزهای فروردین که به انتها میرسید، تا دوازدهمِ اردیبهشت را صرفِ فکر کردن روی خاص بودنِ یادبودهای روزِ معلممان میکردیم که هر معلم، هدیهی مخصوصِ خودش را بگیرد. هدیههایی که هیچوقت ارزشِ مادیِ چندانی نداشتند ولی ساعتها زمان صرفِ انتخاب و خرید و بستهبندیشان شده بود. کسی را توی راهروی مدرسه میدیدم و دلم میخواست در لحظه بهش بگویم که چهقدر از بودنش توی این روزهایم خوشحالام. بارها اتفاق افتاده بود که به افراد بگویم فکر میکنم چه کارِ خوبی کردهام که خداوند آنها را به عنوانِ اطرافیانم گذاشته دورم.
هفت سالِ فرزانگان آنقدری شناخت به مان داده بود که سوءبرداشتی وجود نداشته باشد.
فضای سمپاد آنقدر در زمینههایی مشترک بود که امکانِ برداشتِ متفاوت از حرکاتِ آدمها را از تو میگرفت.
لازم نبود روزها به بعضی کارهایت فکر کنی؛ مبادا بقیه جورِ دیگری فکر کنند دربارهاش.
بعضی کارها را برای همه انجام میدادی؛
بی آن که به ضرورتش فکر کنی..
دانشگاه، من را ناگهان واردِ دنیای متفاوتی کرد. دنیایی که دو ترمِ اولم را در آن صرفِ رسیدن به یک شناختِ بسیار جزئی از افراد کردم.
و البته که خیلی جاها این شناخت، متقابل نشد.
واردِ دانشگاه که شدم، باید قبل از هر کارم، هر حرفم فکر میکردم.
فاطمهای که هستم؛
حالِ بسیار متفاوتِ همدانشگاهیها، خیلی جاها من را یک خانمِ چادریِ یکبعدی نشان میداد.
صلاحِ جامعهی جدید این بود.
وقتی عمیقا برای کسی و روزگارش خوشحال بودم، معمولا چیزی نمیگفتم و نمیگویم که سوءتفاهمی پیش نیاید.
خیلی وقتها دلم میخواهد به آدمها بگویم " کاش اینقدر نوعِ برداشتتان برایم غیرقابل پیشبینی نبود. کاش همانطور منظورم را میفهمیدید که هست. کاش این همه فکر کردن لازم نبود و سنجیدنِ شرایط."
خیلی وقتها دلم میخواهد به همان حالِ مدرسه برگردم.
به وقتی که حجمِ هدیههای یکهوییم بالا باشد. وقتی که ملیکا برایم پیکسلِ " گرفتارِ اسراف شدیم " بخرد و کشهای خرگوشی. به جعبههای پر از فکر.
من خوشحالام.
از داشتنِ چنان جمعِ دوستانهای - هرچند دور باشند و دیر ببینمشان - خیلی خوشحالام.
از وجودِ نونا و زهرا و خانهی ما جمع شدنهایمان خوشحالام. هرچند چنان توی کارهایمان غرق شده باشیم که امتحان آناتومی عملی و ریاضی مهندسی و خلاصهکردنِ کلید فلسفه از دیدنِ هم محروممان کند. هرچند، وقتمان را چنان پر کرده باشیم که دو ترم باشد به دانشگاهِ نونا سر نزده باشیم.
از وجودِ ملیکا خوشحالام. از کاری که برای مدرسه میکنیم و روزهایی که همدیگر را میبینیم. هرچند، نگرانیهای جدیدمان دلمان را بلرزاند که نکند این هوای هم را داشتن، کمرنگ بشود..
از وجودِ مینا، بهاره، ریحانه،زینب، سارا، صحاح، عطیه، فائزهها، مائده، مبینا، هدا، گلناز و خیلیهای دیگر، خیلی خیلی خوشحالام.
هرچند اختلافِ سلیقهام در بعضی بخشها باهاشان آنقدری باشد که دعوامان بشود؛ سمپاد، ما را چنان دلبسته به هم کرده بود که یک هفته بعد از بزرگترین بحثهایمان دوباره به دوستداشتنیهامان نزدیک میشدیم..
بارها اتفاق افتاده بود که گروهی برویم پیشِ یکی از معلمهایمان و یا توی ایمیلِ تبریک روزشان برایشان بنویسیم که چهقدر دوستداشتنی بود حضورشان توی لحظههای نوجوانیمان.
شخصا به نه نفرشان گفتم که دیدنشان، آشنا شدن با آنها توی آن برهه از زندگیم جزو بزرگترین الطافِ خداوند به من بوده.
این چیزها را میگفتم و چیزی نمیماند که هی مغزم را بخورد و هر روز به این فکر کنم که " بالاخره یک روزی بهش میگم"
این چیزها را میگفتم بی آنکه ترسی از برداشتِ طرف مقابلم داشته باشم.
فضای سمپاد من را بد عادت کرده بود.
روزی که دانشجو شدم، به خودم قولدادم که اینجا را دوست نخواهم داشت. تا آخرِ ترمِ اول، مطلقا تنها بودم. و اگر شما اندک شناختی روی من داشته باشید متوجه خواهید شد که این قضیه چهقدر برایمنِ پرحرفِ برونگرا سخت است.
یادم هست که روزی یک نفر راجع به فعالیتهای دانشجوییِ من پرسید و بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که با وجود امکان فعالیتِ زیاد توی دانشگاهِ ما من هیچ فعالیتی ندارم.
من حضور فعالتری در دانشگاه شریف و تهران داشتم. و خودم را توی کارهای مدرسه خفه کرده بودم. هیئت امام جواد (ع) و هیئت عقیلهی عشق پاتوقم بود. من هیچ کاری توی دانشگاه نمیکردم.
این همه تعارض و تفاوت بینِ فاطمهای که بودم و هستم، من را آشفته میکرد.
فرویدی اگر به قضیه نگاه کنیم، عدمِ تواناییِ ایگو در مدیریتِ شرایط من را روانرنجورخو کرده بود :))
حالا که صحبت میکنم ترمِ دومِ دانشگاه گذشته و ترمِ سوم هم به نیمه رسیده. حالا من دوستانی پیدا کردهام که میتوانند تحملم کنند :)
مهرتا،
زهرا،
الهام،
سپیده
و مریم ملقب به روزبه!
حالا هستند کسانی که بتوانم باهاشان راجع به اتفاقهای زندگی حرف بزنم و مطمئن باشم که میتوانم کارهای خاصِ خودم را راجع بهشان انجام بدهم!
و از این بابت بینهایت خوشحالام.
آنقدری خوشحال که یک روزهایی بیشتر از ساعتِ کلاسم دانشگاه میمانم و با هم برنامههای مشترک داریم!
اما یک چیزی هست هنوز که من را آزار میدهد.
فضای متفاوتِ دانشگاه و مدرسه و اقتضائاتِ متفاوتش و من که به منِ مدرسه و منِ دانشگاه تقسیم شدهام.
نمیدانم این خوب است یا بد.
چیزی که این روزها میفهمم درگیریِ فکریم است.
از اتفاقی که برای کسی افتاده عمیقا خوشحالام و بهش چیزی نمیگویم و آنقدر توی دلم میماند که مسئله میشود، مشکل میشود.
فاطمهی مدرسهای میگوید " برو بهش بگو خیییییییلی خوشحالم از این که این اتفاق برات افتاده. " ،
میگوید " اگر تو شهرِ کتاب چیزی دیدی که یهو یادش افتادی در لحظه براش بخر. "
و فاطمهی دانشگاهی میگوید " فکر کن به کارت. بعدش درمونده نشی که چرا گفتم، چرا دیدم، چرا بردم.. "
فاطمهی دانشگاهی درست میگوید..
ولی فاطمهی مدرسهای پاهایش میکوبد زمین و بهانه میگیرد.
فاطمهی مدرسهای اما خدا را بابتِ این جمعهای خودمانی شکر میکند و در دلش نفسِ راحتی میکشد.
فاطمهی دانشگاهی به شرایطِ کنونی و واقعی نگاه میکند و خودش را برای فردای دانشگاه آماده میکند و سعی میکند دستِ فاطمهی مدرسهای را بگیرد و کمکش کند که محیطهای مختلف را از هم تفکیک کند..
برای فاطمهی مدرسه ای دعا کنید که دلش نترکد..
برای فاطمهی دانشگاهی دعا کنید که دلش نترکد..
بسمالله...
سلام!
+
من فکر میکنم که ترتیبِ ما اشتباه است.
ما برای علیِاصغر و عبدالله و قاسمبنالحسن و رقیه خانم اقامهی عزا میکنیم و بعد شبِ تاسوعا که میشود برای علمدار نوحه میخوانیم.
من فکر میکنم که ما اشتباه میکنیم؛
بعد از روضهی علمدار تازه باید یک بارِ دیگر برای علیِ کوچکِ امام حسین(ع)، برای دخترکِ سه سالهشان، برای عبدالله و قاسمِ یادگارِ برادرشان، برای خواهرشان حضرتِ عقیلهی بنیهاشم، برای همهی اهلِ خیمهگاه گریه کنیم..
من فکر میکنم که سایهی علمدار وقتی رفت، عمودِ خیمهی علمدار که افتاد تازه شروعِ واقعه بود...
وَ رَجَعَ الحُسَین الی المُخَیَّمِ مُنکَسِراََ حَزیناََ باکیاََ...
یُکَفکِفُ دُموعَهُ بِکُمِه..
پ.ن یک:
هیئتِ هنر هنوز پابرجاست.
برای این روزهایی که دلمان دارد میترکد.
برای این روزهای غریبیِ کاروان.
برای این روزهایی که سیاهههای محرم برداشته شدهاند..
دانشگاه هنر، چهارراه ولیعصر(عج)، نبش بزرگمهر. ساعت 7 شب تا حدودِ 11و نیم.
اگر تصمیمتان به آمدن شد خبرم کنید :)
پ.ن دو:
تعدادی از عکسهای فضاسازیهای این چند شب را توی ادامه مطلب میگذارم - ان شاء الله -
پ.ن سه:
ما به قدرِ توانمان هرکاری که از دستمان بربیاید انجام میدهیم.
این روزها هوا کم کم سرد میشود. و مجاهدتِ کسانی همچنان ادامه دارد. ما امکانِ مشارکتِ مستقیم در کارشان را نداریم؛ شاید بشود با یک شالگردن، کلاه، دستکش، کمی سرمای سوریه و عراق را قابل تحملتر کرد.
شاید این شکلی ما هم یک مشارکتِ کوچکِ غیرمستقیم داشته باشیم..
6037-9918-9991-5213
بانک ملی، موسسهی میثاقِ منتظران