کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

وقت‌هایی که خبرِ رفتن‌های یک‌هویی و مرگ‌های غیرمنتظره ( و مگرچه مرگی‌ست که غیرمنتظره نیست..؟ ) را می‌شنوم ذهن‌م درگیر می‌شود. آدم توی یک سنی درکی از مسائلِ بزرگ ندارد. 

درکی از ازدواج ندارد؛ فکر می‌کند که همان جشن و آن لباس‌های زیبا و آن دسته‌گل است زندگیِ جدید.

درکی از مهاجرت ندارد؛ فکر می‌کند که مثلِ شمال رفتنِ دو سه ماهه است و فقط مقصد کمی دورتر است.

درکی از مرگ ندارد؛ فکر می‌کند که... نه، اصلا فکری نمی‌کند راجع به این قضیه. اصلا متوجه نیست چه خبر شده.

من هم مثلِ همه‌ی آدم‌ها، مرگ را گذری دیده بودم. داییِ بزرگ، عموی مادر، پدربزرگ. ولی توی آن بازه‌ای بودم که کلا منگ بودم نسبت به‌ش. تا سالِ دوم دبیرستان. همان روزهای محرم که تَق.. خورد توی صورت‌م.

مه‌سا.

فکر کنم تا هر وقت زنده باشم فراموش‌ش نکنم.

آن‌قدری ناگهانی و سخت و خاص بود که گمان‌م شد دیگر هیچ رفتنی نمی‌تواند من را شوکه کند.

و مگر سخت‌تر از آن هم بود..؟

بود....

چند ماه بعد دخترِ معلم دینی‌مان.

چند ماه بعد آقاصفیِ عزیزِ راه‌نمایی.

چند ماه بعد تارا.

چند ماه بعد مادر معلم دینی‌مان.

سالِ بعد زهرا.

چند ماه بعد آن دختر کلاس هشتمی.

و حالا مریم میرزاخانی..

من او را از نزدیک نمی‌شناختم ولی یک چیزی خیلی ذهن‌م را مشغول کرده؛ این که وقت ندارم. 

او برنده‌ی مدال فیلدز بود. یکی از ده مغز برتر دنیا. استاد دانش‌گاه استنفورد. ثروت‌مند. جوان. برنده‌ی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضیات. فول‌مارک. دانش‌جوی دانش‌گاه هاروارد. 

من چه موفقیت تحصیلی و علمی‌ای بیش از او می‌خواهم کسب کنم؟

او در 40 سالگی رفت.

مه‌سا در 16 سالگی.

تارا در 17 سالگی.

زهرا در 18 سالگی.

شاید همین فردا، همین فردا دیگر نباشیم. بدونِ هیچ تعارفی بیایید یک بار به این مرگ‌های ناگهانی فکر کنیم..

.

.

.

.

و اصلا اگر فکر نکنیم، من تصور می‌کردم از یک سنی به بعد آدم بیش‌تر به مرگ فکر می‎‌کند. به این که بعد از پنجاه شصت سالگی دیگر احتمال مرگ بیش‌تر می‌شود اما دیدم این چنین نیست. انگاری دنیا بعضی را چنان مشغول می‌کند، انگاری هم‌سر و فرزند و نوه و سندِ خانه و حقوق بازنشستگی و آن میزِ توی اداره چنان بزرگ می‌شوند که جایی برای مرگ نمی‌ماند.

یک آیه‌ای آب پاکی را می‌ریزد روی دستِ من: "  أَینََما تَکونُوا یدْرِککمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیدَةٍ " 

و شما بعد از " و لو کنتم " هر چیزِ خاصی که به نظر خودتان در وجودتان است را می‌توانید بگذارید!

ما مرگ را درک خواهیم کرد؛ هرکجا که باشیم. هر کسی که باشیم...




پ.ن یک:

برای همه‌ی عزیزانی که نام‌شان را بردم توی این نوشته فاتحه‌ای بخوانیم..

پ.ن دو: 

همان‌قدر که نمی‌توانستم به عباس و تسنیم فکر کنم حالا نمی‌توانم به آناهیتا فکر کنم.. 

پ.ن سه:

راجع به تو مریمِ عزیز، بگذار عصبانی بشوم!

که چه نکردند این آدم‌های وقیح با تو..

بگذار عصبانی بشوم.

تو عزیزِ همه‌ی ما بودی. با این که بیست سالی بزرگ‌تر ولی عزیزِ همه‌ی ما بودی و هستی..

بگذار راجع به تو عصبانی بشوم..



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۲
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
یک هفته‌ای می‌گذرد از آن نظری که سخت من را آزرده کرد.
بعد از اتفاقِ عجیب و غریبی که توی تهران افتاد، قلب‌م بابتِ بعضی حرف‌ها بیش‌تر به درد آمد. 
بابتِ " نمی‌دونی چه‌قدر پول می‌گیرن ها " 
بابتِ " پول می‌ریزن تو حلقومِ این سوسمارخورها. "
بابتِ " این‌ها همه‌شون پونزده سال دیگه می‌ریزن تو دانش‌گاه‌ها. "
عجیب ناراحت شدم...
عکسی را که بعد از ناراحتیِ حرف‌های بدِ بعد از انتخابات، گذاشته بودم روی صفحه‌ی تلفن همراه‌م را گذاشتم توی صفحه‌ی اینستاگرام‌م و زیرش این متن را نوشتم:

"اگه عقیده نباشه، این فیشِ حقوقی ارزشِ جون‌م رو نداره.."
یه روزهایی بیش‌تر به بعضی چیزها فکر می‌کنم؛
به امنیت،
به انصاف،
به جاهای خالی،
به جنگ،
به بمبارون،
به‌ یمن،
به سوریه،
به عراق،
به ترکیه،
به افغانستان،
به پاکستان،
به قطیف،
به " مُلِئَت ظلماََ و جَوراََ "
به ارمیا،
به گل‌زارِ شهدا و ایست‌گاهِ حرمِ مطهر،
به دلِ پدر و مادرها و دختربچه‌هایی که حرف‌های ما ریش می‌کنندشون..

ما این روزها می‌خندیم،
بحث‌ رو به اختلاف سلیقه‌ی سیاسی می‌کشیم،
جوک می‌سازیم،
حضورِ نیروهای امنیتی برامون عجیب‌ه..

من این روزها بیش‌تر از همه به این فکر می‌کنم که اگر یه گروه نبودن، این اتفاق خیلی زودتر و خیلی گسترده‌تر افتاده بود.
من فکر می‌کنم این بار باید خبردار بایستم جلوی خانواده‌هاشون که چه‌قدر خون به دل‌شون کردیم این مدت.
من فکر می‌کنم که چی کار برمیاد ازم که وقتی اون آقای مهربون اومد، جواب داشته باشم براش..
من این روزها با افتخار قربون صدقه‌ی یه سری‌ها می‌رم..
#ترقه_بازی
#برای‌عاقبت‌دنیادعاکنیم
پ.ن: برای دوستِ پدر فاتحه‌ای بخوانید و صلواتی.


دو سه ساعت گذشت.
یک کامنت زیر این پست گذاشته شد.
محتوایش این چنین بود که:
تا کی می‌خواین "دیدید گفتم" راه بندازید و چرا اتحاد رو مخدوش می‌کنید؟
خشک‌م زد!
من کی چنین قصدی داشتم؟
دقیقا چی توی ذهن‌تان بود که از حرف‌هایی که همیشه من زدم و می‌زنم چنین برداشتی کردید؟!
خودِ کامنت، از طرفِ یک آدمِ انسانی‌خوانده‌ی سوادرسانه‌ای بلدِ معلم، برایم دردناک بود.
و اما بعد...

فکر کردم به تفاوتِ برخوردها.
این که نه صرفا این شخص بلکه افرادی با این تیپ، همیشه از من خواسته‌اند که بی‌ادبی‌ها را طور دیگری تعبیر کنم، خوش‌بین باشم، فحش‌ها را بشنوم و لبخند بزنم.
و من این کار را کرده‌ام.
همیشه گفته‌ام که یک تعدادی از این فحش‌ها تقصیرِ خود ماست. که بعضی چیزها را به گند کشیدیم. که بعضی از سیاسیون، دینِ مردم را، شخصیت‌های عالمِ عزیز را کرده‌اند ابزارِ ماله‌کشی‌شان. تعدادی از به اصطلاح هم‌جبهه‌ای‌ها هم به قدری هزینه دارند که نبودشان به‌تر از بودن‌شان است. که عقل ناقص‌شان ولیّ را مدام مجبور می‌کند برای مردم بگوید این‌ها از ما نیستند و دارند اشتباه می‌کنند...
و اما آن بخشی که غرض دارند. کم از آن‌ها هم نشنیدم! اما همان " فدای سرِ امام " همیشه توی ذهن‌م بوده تا جایی که حس کردم این قضیه احترام متقابل را از بین می‌برد. تا جایی که آن کامنت را دیدم!
برخورد آدم‌هایی که من " آسته بیایم آسته بریم " طبقه‌بندی‌شان می‌کنم، برخوردِ مذهبی‌های ناز با منِ به اصطلاح مذهبی و یک فرد که ظاهرا به دین معتقد نیست زمین تا آسمان تفاوت دارد!
من باید مراقب رفتارم باشم. نباید فحش‌های دوستان را تعبیر به چیزی کنم. مبادا جواب بدهم که ناراحت می‌شوند. خدا نکند توی بلاگ یا هرجای دیگری چیزی بنویسم که نشان می‌دهد جو من را گرفته و احساساتی‌ام و نمی‌فهمم و البته اگر نوشتم باید منتظر هر ادبیاتی باشم و هرکسی مجاز است هرجور دل‌ش می‌خواهد صحبت کند و گروهی هم مدام لب بگزند که "وای، ناراحت شدن از حرف‌هات تندرو!"
در طرف دیگر ماجرا، فورواردهای شایعاتِ رفقا اسمِ روشن‌فکری و تحلیل و انتقاد می‌گیرد. و حق دارند حرف‌های معمولیِ من را هم به هر نحوی برداشت بکنند و اگر جایی در دفاع از حق - که مطلقا یک مسئله‌ی سیاسی به معنای سخیفِ آن نیست - حرفی بزنم مجازند بگویند " امل متحجر حکومتی "!!
اگر جایی گفتم فلان چیز مشکل دارد و این‌طور که شما فکر می‌کنید نیست و شاهد مثال‌ش هم مادرم در فلان مسئله‌ی پزشکی که می‌گوید.. ، حق دارند حرف‌م را قطع بکنند و بگویند " مامان تو که معلوم‌ه چه جوری رفته دانش‌گاه و الان استاد شده! عمله‌ی رژیم‌ه دیگه! "
و مبادا من احساس بدی پیدا بکنم ها! مبادا بگویم "آخ". چون این آخ تعبیر به از بین بردن اتحاد می‌شود!
و من باید بغض‌م را فرو بدهم که سه سال را پر کرده و مادرم، به خاطر عدم وابستگی‌اش به جریان سیاسی حاکم - دقت کنید عدم وابستگی و نه وابستگی به جناح حریف یا هر چیز دیگری! - معلق بین دانش‌گاه علوم پزشکی شهیدبهشتی و ایران و وزارت به‌داشت است!
که مادرم با مقطع استادیار تمام وقت جغرافیایی و طبابت و 6 روز کاری از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر، 6 میلیون و 200 هزار تومان حقوق می‌گیرد.
که مادرم به خاطر نوع پوشش‌ش باید چشم نازک کردنِ هم‌کارهایش را ببیند؛ هرروز.
من باید بغض‌م را فرو بدهم.
مبادا کسی که مستقیما توی چشم‌هایم زل زده و این را گفته ناراحت بشود!

شاید کسی که تقوایش بسیار باشد بتواند چنین کاری بکند؛ من نمی‌توانم...

به برخوردهای محیط‌های کاری‌مان نگاه کردم.
همیشه آخرین نفری هستم که به‌م اطلاع داده می‌شود و باید قبول کنم! با قرارداد یا بدونِ آن!
و کسانی که یک روز کار کرده باشند متوجه می‌شوند که قرارداد، هرچند با مبلغ 500 تومن ماهیانه، چه اعتمادبه‌نفسی به آدم می‌دهد.
و در مقابل؛
خبر دادن از سه ماه قبل و قرارداد آماده و برخورد خوب توی کار!

یادم هست کسی روزی به‌م گفت آن قدری فشار را بپذیر و زیر گرده‌اش را بگیر که می‌دانی توان‌ش را داری.
من با آدم‌های متفاوت با خودم هم دوستیِ بسیار می‌کنم و هم کارهای بسیار. دور و برم پر از آدمِ متفاوت است. ولی الان به این نتیجه رسیدم که من مطلقا توانِ تحملِ بی‌انصافی و بی‌ادبی و بی‌تفاوتی را ندارم. نمی‌توانم بپذیرم‌ش. تا یک هفته هر برخورد این مدلی به هم می‌ریزد من را. ترجیح‌م این است که دور و برم را خالی کنم از آدم‌های دارای این صفات. شاید لزوما چنان صفاتِ بدی نباشند و هزار صفت بدتر وجود داشته باشد ولی نقطه ضعفِ من این‌هاست!
پذیرش‌شان را ندارم.
این آدم‌ها را از دایره‌ی ارتباط‌م گذاشتم بیرون؛ قرار نیست با عالم و آدم ارتباط داشته باشم که! 

امیدوارم که بپذیرید که حرف‌هایم نه به قولِ بعضی‌ها صندلی شکستنِ بعد از باخت توی استادیوم است و نه کوری خواندن و نه بحثی راجع به مسائلِ جزئی. هرچند که نقد دارم به مشابهِ این "امل متحجرها " و " عمله‌ی رژیم‌ها "  که نه از سمتِ هم مسیرهایم به‌م زده شد، بلکه آن را مقامات عزیز کشورم زدند، ولی هیچ‌وقت زبان‌م باز نشد به توهین. 
راست‌ش یادم رفت به آن هم‌مدرسه‌ایِ قدیمی بگویم که الحمدلله که ما عمله‌ی این نظام‌ایم..
الحمدلله که بعد از همه‌ی این جریانات چیزی هست که قلب‌مان را آرام می‌کند؛ این که کسی دیده. کسی همه‌ی این حرف‌ها را شنیده. کسی همه‌ی اتفاق‌ها را ضبط کرده. این که زورِ من این‌قدر بود..
الحمدلله که بی‌احترامی‌ای به کسی نکردم.
الحمدلله که شرمنده نشدم...
خدا کند که نرسد روزی که نبینم عیب‌های بزرگ و بوی‌ناکِ خودم را. خدا کند نرسد روزی که احساس طلب کنم از دینِ عزیزمان...


پ.ن:
این حرف‌ها را به کسی نگفته بودم. ماجرای مادر را کسی نمی‌دانست. حتی توی جوابی که به آن کامنت دادم هم حرفی از این چیزها نزدم. لازم نیست همه، همه‌چیز را بدانند...
فقط خواستم برای آدم‌هایی که دل‌شان از ما پر است بگویم که اوضاعِ ما هم به لحاظ رفاه چنین خوب نیست. هرجایی که می‌رویم جلویمان خم و راست نمی‌شوند. حتی با پای شکسته، به سمت پله‌ها راه‌نمایی‌مان می‌کنند! حقوقِ پدر و مادرمان ماهی 80 میلیون نیست! ماشین‌مان آخرین مدلِ سالِ BMW نیست. خانه‌مان حوالیِ ولنجک نیست. کسی بورسیه به‌مان نمی‌دهد به خاطرِ چادرمان!
خواستم بگویم که من و خیلی از شما، دردِ مشترک داریم.
دردِ مشترک‌مان فساد است، دروغ است، بی‌ایمانی‌ست.
دردِ مشترکِ ما سهم‌خواهی از انقلاب است. سهم‌خواهی از آزادشدنِ خرم‌شهری که امام گفت خدا آزادش کرد.
دردِ مشترکِ ما تعصب‌مان است که نمی‌گذارد اشتباهات آدم‌ها را ببینیم و چشم‌مان را می‌بندیم و دهان‌مان را به توهین باز می‌کنیم..
خواستم بگویم که یک روزی دیگر ما نیستیم؛ آن روز که شاید زیاد دور نباشد. آن روز که باید جوابِ اعمال‌مان را خودمان پس بدهیم..
برای آن روز آماده هستم...؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

 " تا یه جایی می‌گی که:

بودی. خوب بودی. عزیز بودی. ولی دیگه خداحافظ!


و اون لحظه‌ای که می‌کَنی دل‌ت رو از یه چیزی، یه کسی، یه موقعیتی می فهمی که اگر یه چیزی اون بالا نباشه برای دل بستن به‌ش، چه خلایی درست می‌شه تو دل‌ت.. "


کمی از این لحظه‌ها و این حالت‌ها بگویم؛

معمولا زیاد پیش نمی‌آید که کسی این‌قدر برایم عزیز بشود که جایی بینِ دقایقِ روزم پیدا بکند. معمولا آدم‌های زیادی نیستند که راجع به حال‌شان فکر کنم، داستان‌شان را بنویسم توی ذهن‌م و نمودارِ زندگی‌شان را امتداد بدهم تا بیست سی سالِ بعد.


- یک روزی فکر کنم گفته بودم که ارتباطاتِ من با آدم‌ها مثلِ مدلِ اتمیِ بور است. ارتباطاتِ من لایه لایه است. کلی دوست دارم و کلی آدم توی زندگی‌م که با هم ارتباط داریم و برای هم کادو می‌خریم و به هم روز تولد را تبریک می‌گوییم و می‌رویم دانش‌گاهِ هم برای دیدن و رفعِ دل‌تنگی‌مان. ولی شاید فقط دو سه نفرشان توی لایه‌ی اول ارتباط باشند. و این دو سه نفر هم عدد زیادی‌ست. الان که فکر می‌کنم فقط یک نفر را توی آن لایه دارم؛ که وقتی بدترین احوالِ دنیا سراغ‌م آمده بداند و بفهمد و بیاید و من را ببرد و درست کند و بیاورد :) -

ولی وقت‌هایی که یک نفر این قدر برایم مهم می‌شود و محترم، می‌چسبد به یک گوشه‌ی دل‌م. و وقتی می‌رود، وقتی خودم تصمیم می‌گیرم که به هر دلیلی نباید باشد، یک گوشه‌ی قلب‌م هم سوراخ می‌شود با رفتن‌ش. قلب‌م مچاله می‌شود. شکل‌ش را از دست می‌دهد.


یک روز به خداوند گفتم که من اذیت‌م از این وضع. 

وقت‌هایی که می‌فهمم یک نفر دیگر نباید باشد، یک نفر باید از فکرم برود بیرون ولی همانِ محترمِ دور باقی بماند کمک کن که اذیت نشوم. کمک کن که از سوراخ شدنِ قلب‌م نترسم. کمک کن بتوانم تصمیم بگیرم توی برهه‌هایی فلان کس باید برود چندین لایه عقب‌تر.


کمک کرد.


حالا چند وقتی می‌شود که روزهایی می‌رسد و یک خبر را می شنوم و تصمیم می‌گیرم آدم‌ها را ببرم بیرون.

و تمامِ مهر ناگهان تبدیل می‌شود به یک احترامِ بی‌تفاوت. 

ممنون‌م خداوند.

که کمک کردی آدم‌ها را توی وجودم زندانی نکنم.

ممنون‌م که کمک کردی تصمیم بگیرم راجع به عزیزهای زندگی‌م.


امروز که یکی از عزیزترین‌های زندگی‌م را گذاشتم از دایره‌ی ارتباطی‌م بیرون برایش از صمیمِ قلب خوش‌حال بودم؛

و برای خودم..



ممنون‌م خداوند..




پ.ن:

عزتِ آدمِ پیشِ خودش باید حفظ بشود.

این نکته‌ی مهمی‌ست که توی ارتباطات‌مان خیلی وقت‌ها نادیده می‌گیریم.

هنوز و هر وقتِ دیگری، هم وقت دارم و هم گوشِ شنوا برای همه‌ی عزیزان‌م؛ اعتمادشان به من، به توانایی‌های من برای انجام دادنِ کاری برایشان خیلی خیلی خوش‌حال‌م می‌کند. چه این کار یک کمکِ فکری و نقدِ کلیپ‌شان باشد و چه نقاشیِ دیوارهای مدرسه‌ای در چشمه‌بید.. :)

همیشه، همیشه برایم محترم خواهند ماند :)

حتی اگر از آن دایره گذاشته باشم‌شان بیرون..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۱
فاء

بسم‌الله..

سلام!

+

هم‌چنان مترصد فرصتی هستم که بیایم و پستِ راجع به حق را کامل کنم که کشور درگیرِ فضای انتخابات می‌شود. 

سیاست مرزِ باریکی‌ست که هر دو سوی‌ش بی‌تقوایی‌ست. از آن جا که سیاستِ ما عین دیانتِ ماست و البته تهمت‌هایی که فضای انتخاباتی را پر کرده‌اند. 

مراقب‌م. نکند به این مرز نرسم و یا از آن افول کنم.

طبق تجربه‌ی چند ساله‎‌ام، از آدم‌ها خواهش می‌کنم که بحثِ مجازی را تعطیل کنند. چندین راه می‌اندیشم که متهم به استبدادِ رای هم نشوم؛ ولی انگار قرار نیست که این انتخابات برای من بدون حاشیه بگذرد.

توی کانال تلگرامیِ کافه فرزانگان می‌نویسم:


راجع به این مطالبِ اخیر یه چیزهایی بگم:

من معلوم‌ه که کی‌ام.
و جهت‌گیریِ فکری‌م هم مشخص‌ه.
ولی توییت‌طورهای اخیر، اصلا در جهتِ تفکرِ موردِ پسندم و طرف‌داریِ جناحی نیست.
حرف‌هام بیش‌تر به خاطرِ این بداخلاقی‌هاست. به خاطرِ منطقی که بینِ هم‌سن‌هام از بین می‌ره توی این‌جور روزها، گوش‌هایی که کر می‌شن، چشم‌هایی که نمی‌بینن، آدم‌هایی که تفکرشون تقلیل پیدا می‌کنه به سال‌ها قبل‌شون.
من تحلیل گرِ سیاسی نیستم. یعنی بلد نیستم اصلا. من فقط غصه می‌خورم از این بی‌ادب شدن‌ه.
این روزها مدااااااام برا خودم می‌گم:
جهنمی‌ها دو دسته‌اند:
اون‌هایی که تو دنیا خوشی‌شون رو به ایِ حال داشتن. حالا گیریم آخرت‌شون رو فروختن به دنیاشون.
و جهنمی‌های بدبخت؛
اون‌ها که دنیاشون هم مالِ خودشون نیست. اون‌ها که آخرت‌شون رو فروختن به دنیای بقیه..
این روزها بارها و بارها و بارها به خودم می‌گم که نکنه از انصاف خارج بشی. فلان آدم، با نظام فکری و سلیقه‌ی تو جور در نمی‌آد کارهاش؛
ولی نکنه به‌ش بگی خائن،
نکنه بگی تو ذهن‌ت که ضدانقلاب‌ه،
نکنه فکر کنی ازش برتری..
نکنه آخرت‌ت رو بدی برای دنیای این نامزدها..


ولی وقتی آدم‌ها یه حرفی می‌زنن و تو می‌گی: بیا صحبت کنیم؛ تو من رو دربیار از اشتباه..
و اون‌ها نمی‌خوان بشنون و فقط می‌خوان بگن، غصه می‌خورم..
وقتی که آدم‌ها، ادب و انصاف رو از دست می‌دن؛
چه روزنامه‌های بی‌ادبِ راست باشن و چه طرف‌دارانِ بی‌ادبِ چپ.
چه هوادارانِ بی‌انصافِ اصول‌گرا باشند و چه رسانه‌های بی‌دروپیکرِ اصلاح‌طلب.
مهم، انصاف‌ه رفقا،
و ادب..




" نکند دنیامان هم مالِ خودمان نباشد.. " "


به صفحه‌ی اینستاگرام‌م سر نمی‌زنمِ چون پر از تهمت و دروغ است.
دل‌م را خوش کرده‌ام به دوستان‌م که متلک‌های آن‌ها و بی‌انصافی‌هایشان شروع می‌شود.
تمامِ این چند روز نتوانستم چیزی را به عزیزان‌م بگویم که کاش می‌توانستم بگویم:

سلام عزیزان‌م،
همه‌ شما، به واسطه‌ای برای من مهم شدید؛ یا دوست‌م بودید، یا هم‌مدرسه‌ای‌م، یا هم‌پایه‌ای‌م، یا عضوی از سازمانی بودید که عمیقا به آن عشق می‌ورزم، یا هم‌دانش‌گاهی‌م بودید.
روزهای تک‌تک‌تان برایم مهم بوده.
حالِ همه‌تان.
برایم مهم بوده که نکند طلایتان بشود نقره.
نکند روزی برسد که ناراحت شوید حتی از کلماتِ ناخواسته‌ی من.
از لحنِ مزخرفِ من.
حتی اگر هیچ‌وقت به‌تان نگفتم که چه‌قدر، چه‌قدر توی خیال‌م هم مراقب‌تان هستم. که نکند ترکی بیفتد به دل‌تان.
برایم مهم بود چون فکر می‌کردم که ما توی یک تیم هستیم.
برایم مهم بود چون فکر می‌کردم که این‌جا، مالِ همه‌ی ماست. مالِ من و شما. 
برایم مهم بود چون خاطرات مشترکی داشتیم که حتی اختلاف سلیقه‌ی سیاسی هم نمی‌تواند خدشه‌ای به‌شان وارد کنیم.
و مطمئن بودم که روزی اگر اختلاف نظر پیدا کنیم، بلدیم مشکلات‌مان را جوری حل کنیم که طرف مقابل ناراحت نشود.
من به آقای روحانی رای ندادم.
حالا که 57 درصد مردم ایران، با هر کیفیت و به هر دلیلی ایشان را انتخاب کردند من به رایی که رای‌م نبوده احترام می‌گذارم.
آشوب نمی‌کنم.
خیابان‌ها را ناامن نمی‌کنم.
به مقدسات‌ِ شما توهین نمی‌کنم.
حتی اگر به نظرم شما " بی‌شمار" نباشید..


من امروز دل‌م با ترک‌های همه‌ی این مدت شکست.
امروز بعد از مدت‌ها گروه‌های بسیاری را ترک کردم که حداقل وسطِ تهمت‌ها نباشم.
من از شما می‌ترسم عزیزان‌م..
من از شمایی که از احترامِ معلمی هم صرف نظر می‌کنید سرِ یک کاندیدا، می‌ترسم.
رایِ همه‌ی شما برای من محترم است؛
حتی اگر با همه‌ی حرکات‌تان، تهمت‌هایتان، بغض‌هایتان که نسبت به من نمی‌دانم از کجا آمده، امروز یکی از بدترین روزهایم را گذرانده باشم.

" یه سری خون دادن برا این انقلاب،
ما دو تا فحش و تحقیر بشنویم.. چی می‌شه..؟ "





پ.ن:
امروز تعدادِ زیادی از آدم‌ها را چندین لایه از مرکز ارتباطات‌م دورتر کردم.
و خود خداوند می‌داند که این به خاطر اختلاف نظر سیاسی‌م با آن‌ها نبود؛ دل‌م نخواست بیش‌تر از این، مظلومیتِ بنده‌های خوبِ خدا را ببینم توی کلمات‌شان...



کاش می‌توانستم این‌ها را بگویم برایتان.
که من عضوی از شما هستم. همان عضوی که خداوند گفته : رحماء بینهم.
من بینِ شمام،
من بینِ شما بودم..
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

روزی این‌جا نوشتم که " هر حقی استفاده کردنی نیست... "

و حالا می‌خواهم کمی از حق‌هایی بنویسم که مانده‌ام بینِ استفاده یا عدم استفاده ازشان.

می‌خواهم از دغدغه‌های این روزهایم بنویسم که چرا جامعه‌ی ما این‌قدر تفاوت دارد با چیزی که می‌تواند باشد - حتی نه چیزی که باید باشد. -

به تدریج کامل می‌شود. - ان شاء الله -




پ.ن:

پنج ساعت وقت دارم و نه‌صد صفحه کتاب باقی مانده و غذای توی راه را نپخته‌ام و خانه چیزی شبیهِ بازارِ شهر شام است!

کیسه‌ی برنج افتاده پشتِ درِ انباری‌مان و چمدان‌هایمان زندانی شده‌اند آن تو و حالا من‌ام و لبا‌س‌ها و ده تا کوله! خدا این جهرم رفتن‌مان را قبول کند :))

{ اگه برسم و همه‌ی کارها رو قبل از حرکت تموم کنم به خودم جایزه می‌دم و کلِ راه رو می‌خوابم :)) }

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

سی‌امِ اسفند ماهِ سال هزار و سی‌صد و نود و پنج، حوالیِ تحویلِ سال رفتیم بهشت زهرا (س).

پدرم، مادرم، مادربزرگ‌م، زهرا و من. اول رفتیم پیشِ پدربزرگ و بعد پدر، میانِ شلوغیِ وحشت‌ناکِ بهشت زهرا آورد من را سمتِ گل‌زار شهدا..

به زهرا گفت که با من بیاید که این‌جا را بلدم و آن‌ها هم پشت سرمان خواهند آمد.

بعد هم کلی به‌م وقت داد که بینِ قطعه‌ها بچرخم و آدم‌های جالب کشف کنم..

آخرش هم گفت: " اگر جای دیگه هم می‌خوای تنها بری ما منتظر می‌مونیم. "

فکر می‌کنم که این بارِ ده‌م بود که مفصل می‌رفتم گل‌زار. اما هنوز هم پر از جذابیت است برایم این‌جا؛

که وقتی آدم می‌تواند این شکلی بمیرد، برای چی خودش را حیف کند..؟



پ.ن یک:

این سنگ را این بار پیدا کردم. قطعه‌ی 24، حوالیِ شهید خلیلی و شهید چمران.



سنگ‌قبر

علی‌اکبرِ زهرایی‌پور

فرزند ابراهیم

نوجوانِ شهید...


پ.ن دو:

مامانِ جان::

امروز سالروز شهادت حسن باقری ست
باقری یک قهرمان است
خوشحالم که حسن باقری قهرمان زندگی توست

این را نه‌م بهمن برایم فرستاد؛
کمی طول می‌کشد که ما توی خانواده نقاطِ دوست‌داشتنیِ برای عزیزان‌مان را کشف کنیم. و با آن نقاط هی ذوق‌شان را برانگیزیم.
مثلا این که روزِ شهادتِ اسطوره‌شان را به‌شان تبریک بگوییم :)
از یک سنی به بعد مادرها و دخترها خیلی بیش‌تر به هم نزدیک می‌شوند.
این سن برای من آغاز شده :)
مستدام بادا :)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بعد از سوخت شدنِ بلیتِ جشن‌واره‌مان به خاطرِ آبله‌مرغان و نتیجه ندادنِ تلاش‌ها برای دیدن فیلم در دانش‌گاه تهران و البته درجازدنِ کانونِ عکس و فیلم دانش‌گاهِ خودمان، بالاخره ساعت هشتِ امشب "ماجرای نیم‌روز" را تماشا کردیم.

و بسیار زیبا بود.

بسیار تکان‌دهنده بود.

و بسیار دوست‌داشتنی برای من.

اگر کسی سلیقه‌ی فیلمیِ شبیهِ من دارد فیلمِ آخر آقای محمدحسین مهدویان را از دست ندهد.





چه‌قدر زیبا بودی، ماجرای نیم‌روز :)




پ.ن:

چیزِ دیگری نمی‌گویم که حتی ذره‌ای از فیلم اسپویل نشود.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بامدادِ دیروز، فروشنده‌ی‌ آقای فرهادی دومین اسکار را نصیب‌شان کرد. 

و راست‌ش را بخواهید من اصلا خوش‌حال نیستم..

به چندین دلیل؛

اول:

از بین فیلم‌های اصغر فرهادی، من گذشته و جدایی نادر از سیمین‌ را به لحاظ ساختار داستانی بیش‌تر دوست می‌دارم. و منظورم فقط به لحاظ داستانی‌ست نه اعتقادی، نه هویتی، نه ایدئولوژیکی.

من خوش‌حال نشدم از اسکار گرفتنِ فرهادی به خاطر "فروشنده" چون فروشنده فیلم خوبی نیست. فروشنده از نظر من پیش‌رفتی ندارد. فروشنده یک داستانِ از ابتدا اسپویل‌شده است. من توی دیدنِ فروشنده اصلا غافل‌گیر نشدم.

دوم:

من یک دختر هستم.

فروشنده، فیلمِ آزاردهنده‌ای‌ست برای من. هر دقیقه‌اش اذیت می‌کند مثل من ها را. شاید آقایان را این‌قدر آزار ندهد.

سوم:

هدفِ فروشنده، "غیرت" است. و راست‌ش را بخواهید اگر چیزی این روزها ضامن امنیت باشد همین است. کاش این مفاهیمِ بلند و عزیز را این شکلی برای مردم تبیین نکنند. رعنا، زنی که شما با او اشتراک احساسات پیدا می‌کنید و نسبت به او دل‌سوزی دارید، به یک مجرم رحم می‌کند و این عمل‌ش توسط بیننده تقدیر می‌شود.

کاش هنرمندهای ما، جامعه‌ی ما، کمی دین را بیش‌تر دوست می‌داشتیم..

چهارم:

داورانِ اسکارِ امسال کاملا علیه رئیس‌جمهور جدید آمریکا عمل کردند.

و بخشی از این جایزه متعلق به دونالد ترامپ است!

داوران اسکار، امسال حسابی مخالفین ترامپ را تحویل گرفته‌اند!

نشانه‌اش هم مقاله‌ی روزنامه‌ی گاردین که روز بعد از مراسم اسکار منتشر شد.

در مجموع من از اسکار گرفتنِ فروشنده خوش‌حال نشدم؛ اصلا.

راست‌ش را بخواهید دوست نداشتم که نامِ کشورم با چنین فیلمی توی سالن اسکار برده شود..


پ.ن:

من چیزی از سینما نمی‌دانم. این نوشته هم بیش‌تر یک بیان احساسات بود تا خدای نکرده نقدِ فیلم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

من استاد توجیه کردن اشتباه‌های خودم هستم.

من استاد توجیه کردن ندانسته‌های خودم هستم.

من استاد توجیه کردن تصمیم‌های غلط خودم هستم.

***

معلم ادبیات‌مان می‌گفت هر کلمه‌ای یک هاله‌ی معنایی دارد که باعث می‌شود ما بین کلمات مترادف به‌ترین را توی بافت جمله و در  موقعیت‌های مختلف انتخاب کنیم. هاله‌های معنایی‌ای که می‌توانند در طول زمان و با عوامل محیطی شکل بگیرند یا مثلا آدم‌های خاص یک معنای خاص به آن کلمه بدهند.

داشتم به کلمه ی "زینب" فکر می‌کردم. این که ما هر وقت این اسم را می‌شنویم چه تصویری توی ذهن‌مان شکل می‌گیرد. یک پیرزن داغ‌دیده که فقط گریه می‌کند و از جدایی می‌نالد و توانی ندارد. یک مادر خسته که دو تا پسرش را از دست داده و توی یک نصفه روز 72 نفر را جلویش کشتند.

هیچ‌کس برای ما از واژه ی "زینب"  در بافت شهر شام نگفته است.

ما دنبال واژه‌ی "زینبِ " مجلس یزید نرفته ایم.

ما دنبال صاحب خطابه‌های آتشین عمارت کوفه نگشته‌ایم.

ما تصویر غلطی در ذهن داریم از مادر دو شهیدی که برای عزای پسران‌ش، حتی از خیمه بیرون نیامد...


***

ذهن ما شما را فقط از بعضی کانال های اطلاعاتی می‌شناسد...

ما اطلاعات کاملی از شما نداریم.

یک تصویر بسیار مختصر و غیرواقعی از زندگیِ شما و رفتارِشما و تقابل و تعامل ما با شما...

برای ما واژه ی "منجی" را معنا کنید آقا...

کمک کنید زودتر ندانسته‌ها و جهل‌مان را تبدیل به دانایی کنیم.

بدون توجیه‌های هر روزه از نداشته‌هایمان...


پ.ن:

هیئتِ این روزهای فارغ‌التحصیلی‌مان به نام شماست بانو. و این چنین نبود که ما بخواهیم این باشد نام‌ش؛ همانا خودتان این چنین خواستید نام‌ش را. همانا شما این سربند را بسته‌اید به بازویمان. همانا تمامِ این ماه‌ها از گوشه‌ی چشم خودتان بوده..

قانون عقل و عشق جهان را به هم زند

وقتی عقیله‌العرب از عشق دم زند..

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

جرقه‌ی این نوشته، عاشورای 1395 زده شد؛ وقتی کنارِ آتش ایستاده بودم و جرقه‌هایی از آن، به چادرم می‌افتاد. وقتی بادِ گرم می‌خورد توی صورت‌م.

امام رضای مهربان گفته‌اند:  إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ. و ما دل‌مان را این شکلی آرام می‌کنیم. با یادآوریِ آن خاطره و تکمیلِ آن یادداشتِ توی نوت‌های گوشی.


***

آتش هرم دارد.

حتی اگر هوا سرد باشد.

حتی اگر خورشیدِ صحرا، بالای سرت نباشد.

حتی اگر در سرزمینِ خشکی نباشی.

حتی اگر هجومِ دشمن هر لحظه به آتش نزدیک‌ترت نکند.

حتی اگر میانِ آتش نباشی.

.

.

.

.

حتی اگر میانِ آتش نباشی..


***

خبرهای پلاسکو که آمد، من داشتم برای امتحانِ انسان از دیدگاه اسلام درس می‌خواندم. توی کتاب‌خانه‌ی دانش‌گاه بودم.

اظهارِ نظرها که شروع شد، داشتم برمی‌گشتم خانه. توی بی‌آرتی بودم.

ساعت چهار بعد از ظهر از جلوی ایست‌گاه آتش‌نشانیِ بلوار کشاورز رد شدم. خبری نبود. انگار که ایست‌گاه هم توی بهت بود؛ مثلِ من.


***

روزهایی که قلب‌م شروع می‌کند به تپیدن برای کسانی که شاید یک بار هم ندیده باشم‌شان، بهت‌زده می‌شوم. تا چند ساعت هیچ حرفی نمی‌زنم. اگر کسی زیادی بی‌انصافی کند، جواب‌ش را به تندترین حالِ ممکن می‌دهم. بعد از آن چند ساعت، فکر می‌کنم به آن اتفاق، به آن آدم‌ها، به حال‌شان. و تازه اتفاق برایم عمق می‌گیرد. 

آن روزِ پنج‌شنبه حال‌م همین شکلی بود. بهت، تنها واژه‌ی وصف‌کننده‌ی حال‌م بود. از قدرتِ پردازشِ مغزِ آدم‌ها، شگفت‌زده شده بودم. چه‌طور سه چهار ساعته به چنین تحلیل‌هایی رسیده‌اند؟ چه‌طور توانسته‌اند در این ساعت‌ها به جای کمک کردن به هر شکلی، به فکرِ تولید چنین چیزهایی باشند؟ من نمی‌توانم.


***

آتش هرم دارد.

حتی اگر لباسِ ضدِ آتش داشته باشی.

حتی اگر ماسکِ ضخیمی صورت‌ت را پوشانده باشد.

حتی اگر میانِ آتش نباشی..


***

برایم سئوال بوده  که چرا آتش همیشه یکی از بالاترین امتحان‌های انسان‌های بزرگ بوده؟

ابراهیمِ نبی بت‌ها را که شکست انداختندش در آتش.

حضرتِ صادق (ع) برای آزمایشِ شیعیانِ واقعی‌شان امر به ورود در تنور می‌کنند.

راستی،

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

راستی فاطمیه نزدیک است...






پ.ن:

حضرت امیر(ع) فرموده‌اند:

فَإِنَّ المَرأَةَ رَیحانَةٌ و َلَیسَت بِقَهرَمانَةٍ...

ریحانه یعنی گل..

راستی،

.

.

.

.

.

.

راستی فاطمیه نزدیک است...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
فاء