کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله..

سلام!

+

هم‌چنان مترصد فرصتی هستم که بیایم و پستِ راجع به حق را کامل کنم که کشور درگیرِ فضای انتخابات می‌شود. 

سیاست مرزِ باریکی‌ست که هر دو سوی‌ش بی‌تقوایی‌ست. از آن جا که سیاستِ ما عین دیانتِ ماست و البته تهمت‌هایی که فضای انتخاباتی را پر کرده‌اند. 

مراقب‌م. نکند به این مرز نرسم و یا از آن افول کنم.

طبق تجربه‌ی چند ساله‎‌ام، از آدم‌ها خواهش می‌کنم که بحثِ مجازی را تعطیل کنند. چندین راه می‌اندیشم که متهم به استبدادِ رای هم نشوم؛ ولی انگار قرار نیست که این انتخابات برای من بدون حاشیه بگذرد.

توی کانال تلگرامیِ کافه فرزانگان می‌نویسم:


راجع به این مطالبِ اخیر یه چیزهایی بگم:

من معلوم‌ه که کی‌ام.
و جهت‌گیریِ فکری‌م هم مشخص‌ه.
ولی توییت‌طورهای اخیر، اصلا در جهتِ تفکرِ موردِ پسندم و طرف‌داریِ جناحی نیست.
حرف‌هام بیش‌تر به خاطرِ این بداخلاقی‌هاست. به خاطرِ منطقی که بینِ هم‌سن‌هام از بین می‌ره توی این‌جور روزها، گوش‌هایی که کر می‌شن، چشم‌هایی که نمی‌بینن، آدم‌هایی که تفکرشون تقلیل پیدا می‌کنه به سال‌ها قبل‌شون.
من تحلیل گرِ سیاسی نیستم. یعنی بلد نیستم اصلا. من فقط غصه می‌خورم از این بی‌ادب شدن‌ه.
این روزها مدااااااام برا خودم می‌گم:
جهنمی‌ها دو دسته‌اند:
اون‌هایی که تو دنیا خوشی‌شون رو به ایِ حال داشتن. حالا گیریم آخرت‌شون رو فروختن به دنیاشون.
و جهنمی‌های بدبخت؛
اون‌ها که دنیاشون هم مالِ خودشون نیست. اون‌ها که آخرت‌شون رو فروختن به دنیای بقیه..
این روزها بارها و بارها و بارها به خودم می‌گم که نکنه از انصاف خارج بشی. فلان آدم، با نظام فکری و سلیقه‌ی تو جور در نمی‌آد کارهاش؛
ولی نکنه به‌ش بگی خائن،
نکنه بگی تو ذهن‌ت که ضدانقلاب‌ه،
نکنه فکر کنی ازش برتری..
نکنه آخرت‌ت رو بدی برای دنیای این نامزدها..


ولی وقتی آدم‌ها یه حرفی می‌زنن و تو می‌گی: بیا صحبت کنیم؛ تو من رو دربیار از اشتباه..
و اون‌ها نمی‌خوان بشنون و فقط می‌خوان بگن، غصه می‌خورم..
وقتی که آدم‌ها، ادب و انصاف رو از دست می‌دن؛
چه روزنامه‌های بی‌ادبِ راست باشن و چه طرف‌دارانِ بی‌ادبِ چپ.
چه هوادارانِ بی‌انصافِ اصول‌گرا باشند و چه رسانه‌های بی‌دروپیکرِ اصلاح‌طلب.
مهم، انصاف‌ه رفقا،
و ادب..




" نکند دنیامان هم مالِ خودمان نباشد.. " "


به صفحه‌ی اینستاگرام‌م سر نمی‌زنمِ چون پر از تهمت و دروغ است.
دل‌م را خوش کرده‌ام به دوستان‌م که متلک‌های آن‌ها و بی‌انصافی‌هایشان شروع می‌شود.
تمامِ این چند روز نتوانستم چیزی را به عزیزان‌م بگویم که کاش می‌توانستم بگویم:

سلام عزیزان‌م،
همه‌ شما، به واسطه‌ای برای من مهم شدید؛ یا دوست‌م بودید، یا هم‌مدرسه‌ای‌م، یا هم‌پایه‌ای‌م، یا عضوی از سازمانی بودید که عمیقا به آن عشق می‌ورزم، یا هم‌دانش‌گاهی‌م بودید.
روزهای تک‌تک‌تان برایم مهم بوده.
حالِ همه‌تان.
برایم مهم بوده که نکند طلایتان بشود نقره.
نکند روزی برسد که ناراحت شوید حتی از کلماتِ ناخواسته‌ی من.
از لحنِ مزخرفِ من.
حتی اگر هیچ‌وقت به‌تان نگفتم که چه‌قدر، چه‌قدر توی خیال‌م هم مراقب‌تان هستم. که نکند ترکی بیفتد به دل‌تان.
برایم مهم بود چون فکر می‌کردم که ما توی یک تیم هستیم.
برایم مهم بود چون فکر می‌کردم که این‌جا، مالِ همه‌ی ماست. مالِ من و شما. 
برایم مهم بود چون خاطرات مشترکی داشتیم که حتی اختلاف سلیقه‌ی سیاسی هم نمی‌تواند خدشه‌ای به‌شان وارد کنیم.
و مطمئن بودم که روزی اگر اختلاف نظر پیدا کنیم، بلدیم مشکلات‌مان را جوری حل کنیم که طرف مقابل ناراحت نشود.
من به آقای روحانی رای ندادم.
حالا که 57 درصد مردم ایران، با هر کیفیت و به هر دلیلی ایشان را انتخاب کردند من به رایی که رای‌م نبوده احترام می‌گذارم.
آشوب نمی‌کنم.
خیابان‌ها را ناامن نمی‌کنم.
به مقدسات‌ِ شما توهین نمی‌کنم.
حتی اگر به نظرم شما " بی‌شمار" نباشید..


من امروز دل‌م با ترک‌های همه‌ی این مدت شکست.
امروز بعد از مدت‌ها گروه‌های بسیاری را ترک کردم که حداقل وسطِ تهمت‌ها نباشم.
من از شما می‌ترسم عزیزان‌م..
من از شمایی که از احترامِ معلمی هم صرف نظر می‌کنید سرِ یک کاندیدا، می‌ترسم.
رایِ همه‌ی شما برای من محترم است؛
حتی اگر با همه‌ی حرکات‌تان، تهمت‌هایتان، بغض‌هایتان که نسبت به من نمی‌دانم از کجا آمده، امروز یکی از بدترین روزهایم را گذرانده باشم.

" یه سری خون دادن برا این انقلاب،
ما دو تا فحش و تحقیر بشنویم.. چی می‌شه..؟ "





پ.ن:
امروز تعدادِ زیادی از آدم‌ها را چندین لایه از مرکز ارتباطات‌م دورتر کردم.
و خود خداوند می‌داند که این به خاطر اختلاف نظر سیاسی‌م با آن‌ها نبود؛ دل‌م نخواست بیش‌تر از این، مظلومیتِ بنده‌های خوبِ خدا را ببینم توی کلمات‌شان...



کاش می‌توانستم این‌ها را بگویم برایتان.
که من عضوی از شما هستم. همان عضوی که خداوند گفته : رحماء بینهم.
من بینِ شمام،
من بینِ شما بودم..
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

روزی این‌جا نوشتم که " هر حقی استفاده کردنی نیست... "

و حالا می‌خواهم کمی از حق‌هایی بنویسم که مانده‌ام بینِ استفاده یا عدم استفاده ازشان.

می‌خواهم از دغدغه‌های این روزهایم بنویسم که چرا جامعه‌ی ما این‌قدر تفاوت دارد با چیزی که می‌تواند باشد - حتی نه چیزی که باید باشد. -

به تدریج کامل می‌شود. - ان شاء الله -




پ.ن:

پنج ساعت وقت دارم و نه‌صد صفحه کتاب باقی مانده و غذای توی راه را نپخته‌ام و خانه چیزی شبیهِ بازارِ شهر شام است!

کیسه‌ی برنج افتاده پشتِ درِ انباری‌مان و چمدان‌هایمان زندانی شده‌اند آن تو و حالا من‌ام و لبا‌س‌ها و ده تا کوله! خدا این جهرم رفتن‌مان را قبول کند :))

{ اگه برسم و همه‌ی کارها رو قبل از حرکت تموم کنم به خودم جایزه می‌دم و کلِ راه رو می‌خوابم :)) }

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

سی‌امِ اسفند ماهِ سال هزار و سی‌صد و نود و پنج، حوالیِ تحویلِ سال رفتیم بهشت زهرا (س).

پدرم، مادرم، مادربزرگ‌م، زهرا و من. اول رفتیم پیشِ پدربزرگ و بعد پدر، میانِ شلوغیِ وحشت‌ناکِ بهشت زهرا آورد من را سمتِ گل‌زار شهدا..

به زهرا گفت که با من بیاید که این‌جا را بلدم و آن‌ها هم پشت سرمان خواهند آمد.

بعد هم کلی به‌م وقت داد که بینِ قطعه‌ها بچرخم و آدم‌های جالب کشف کنم..

آخرش هم گفت: " اگر جای دیگه هم می‌خوای تنها بری ما منتظر می‌مونیم. "

فکر می‌کنم که این بارِ ده‌م بود که مفصل می‌رفتم گل‌زار. اما هنوز هم پر از جذابیت است برایم این‌جا؛

که وقتی آدم می‌تواند این شکلی بمیرد، برای چی خودش را حیف کند..؟



پ.ن یک:

این سنگ را این بار پیدا کردم. قطعه‌ی 24، حوالیِ شهید خلیلی و شهید چمران.



سنگ‌قبر

علی‌اکبرِ زهرایی‌پور

فرزند ابراهیم

نوجوانِ شهید...


پ.ن دو:

مامانِ جان::

امروز سالروز شهادت حسن باقری ست
باقری یک قهرمان است
خوشحالم که حسن باقری قهرمان زندگی توست

این را نه‌م بهمن برایم فرستاد؛
کمی طول می‌کشد که ما توی خانواده نقاطِ دوست‌داشتنیِ برای عزیزان‌مان را کشف کنیم. و با آن نقاط هی ذوق‌شان را برانگیزیم.
مثلا این که روزِ شهادتِ اسطوره‌شان را به‌شان تبریک بگوییم :)
از یک سنی به بعد مادرها و دخترها خیلی بیش‌تر به هم نزدیک می‌شوند.
این سن برای من آغاز شده :)
مستدام بادا :)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بعد از سوخت شدنِ بلیتِ جشن‌واره‌مان به خاطرِ آبله‌مرغان و نتیجه ندادنِ تلاش‌ها برای دیدن فیلم در دانش‌گاه تهران و البته درجازدنِ کانونِ عکس و فیلم دانش‌گاهِ خودمان، بالاخره ساعت هشتِ امشب "ماجرای نیم‌روز" را تماشا کردیم.

و بسیار زیبا بود.

بسیار تکان‌دهنده بود.

و بسیار دوست‌داشتنی برای من.

اگر کسی سلیقه‌ی فیلمیِ شبیهِ من دارد فیلمِ آخر آقای محمدحسین مهدویان را از دست ندهد.





چه‌قدر زیبا بودی، ماجرای نیم‌روز :)




پ.ن:

چیزِ دیگری نمی‌گویم که حتی ذره‌ای از فیلم اسپویل نشود.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بامدادِ دیروز، فروشنده‌ی‌ آقای فرهادی دومین اسکار را نصیب‌شان کرد. 

و راست‌ش را بخواهید من اصلا خوش‌حال نیستم..

به چندین دلیل؛

اول:

از بین فیلم‌های اصغر فرهادی، من گذشته و جدایی نادر از سیمین‌ را به لحاظ ساختار داستانی بیش‌تر دوست می‌دارم. و منظورم فقط به لحاظ داستانی‌ست نه اعتقادی، نه هویتی، نه ایدئولوژیکی.

من خوش‌حال نشدم از اسکار گرفتنِ فرهادی به خاطر "فروشنده" چون فروشنده فیلم خوبی نیست. فروشنده از نظر من پیش‌رفتی ندارد. فروشنده یک داستانِ از ابتدا اسپویل‌شده است. من توی دیدنِ فروشنده اصلا غافل‌گیر نشدم.

دوم:

من یک دختر هستم.

فروشنده، فیلمِ آزاردهنده‌ای‌ست برای من. هر دقیقه‌اش اذیت می‌کند مثل من ها را. شاید آقایان را این‌قدر آزار ندهد.

سوم:

هدفِ فروشنده، "غیرت" است. و راست‌ش را بخواهید اگر چیزی این روزها ضامن امنیت باشد همین است. کاش این مفاهیمِ بلند و عزیز را این شکلی برای مردم تبیین نکنند. رعنا، زنی که شما با او اشتراک احساسات پیدا می‌کنید و نسبت به او دل‌سوزی دارید، به یک مجرم رحم می‌کند و این عمل‌ش توسط بیننده تقدیر می‌شود.

کاش هنرمندهای ما، جامعه‌ی ما، کمی دین را بیش‌تر دوست می‌داشتیم..

چهارم:

داورانِ اسکارِ امسال کاملا علیه رئیس‌جمهور جدید آمریکا عمل کردند.

و بخشی از این جایزه متعلق به دونالد ترامپ است!

داوران اسکار، امسال حسابی مخالفین ترامپ را تحویل گرفته‌اند!

نشانه‌اش هم مقاله‌ی روزنامه‌ی گاردین که روز بعد از مراسم اسکار منتشر شد.

در مجموع من از اسکار گرفتنِ فروشنده خوش‌حال نشدم؛ اصلا.

راست‌ش را بخواهید دوست نداشتم که نامِ کشورم با چنین فیلمی توی سالن اسکار برده شود..


پ.ن:

من چیزی از سینما نمی‌دانم. این نوشته هم بیش‌تر یک بیان احساسات بود تا خدای نکرده نقدِ فیلم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

من استاد توجیه کردن اشتباه‌های خودم هستم.

من استاد توجیه کردن ندانسته‌های خودم هستم.

من استاد توجیه کردن تصمیم‌های غلط خودم هستم.

***

معلم ادبیات‌مان می‌گفت هر کلمه‌ای یک هاله‌ی معنایی دارد که باعث می‌شود ما بین کلمات مترادف به‌ترین را توی بافت جمله و در  موقعیت‌های مختلف انتخاب کنیم. هاله‌های معنایی‌ای که می‌توانند در طول زمان و با عوامل محیطی شکل بگیرند یا مثلا آدم‌های خاص یک معنای خاص به آن کلمه بدهند.

داشتم به کلمه ی "زینب" فکر می‌کردم. این که ما هر وقت این اسم را می‌شنویم چه تصویری توی ذهن‌مان شکل می‌گیرد. یک پیرزن داغ‌دیده که فقط گریه می‌کند و از جدایی می‌نالد و توانی ندارد. یک مادر خسته که دو تا پسرش را از دست داده و توی یک نصفه روز 72 نفر را جلویش کشتند.

هیچ‌کس برای ما از واژه ی "زینب"  در بافت شهر شام نگفته است.

ما دنبال واژه‌ی "زینبِ " مجلس یزید نرفته ایم.

ما دنبال صاحب خطابه‌های آتشین عمارت کوفه نگشته‌ایم.

ما تصویر غلطی در ذهن داریم از مادر دو شهیدی که برای عزای پسران‌ش، حتی از خیمه بیرون نیامد...


***

ذهن ما شما را فقط از بعضی کانال های اطلاعاتی می‌شناسد...

ما اطلاعات کاملی از شما نداریم.

یک تصویر بسیار مختصر و غیرواقعی از زندگیِ شما و رفتارِشما و تقابل و تعامل ما با شما...

برای ما واژه ی "منجی" را معنا کنید آقا...

کمک کنید زودتر ندانسته‌ها و جهل‌مان را تبدیل به دانایی کنیم.

بدون توجیه‌های هر روزه از نداشته‌هایمان...


پ.ن:

هیئتِ این روزهای فارغ‌التحصیلی‌مان به نام شماست بانو. و این چنین نبود که ما بخواهیم این باشد نام‌ش؛ همانا خودتان این چنین خواستید نام‌ش را. همانا شما این سربند را بسته‌اید به بازویمان. همانا تمامِ این ماه‌ها از گوشه‌ی چشم خودتان بوده..

قانون عقل و عشق جهان را به هم زند

وقتی عقیله‌العرب از عشق دم زند..

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

جرقه‌ی این نوشته، عاشورای 1395 زده شد؛ وقتی کنارِ آتش ایستاده بودم و جرقه‌هایی از آن، به چادرم می‌افتاد. وقتی بادِ گرم می‌خورد توی صورت‌م.

امام رضای مهربان گفته‌اند:  إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ. و ما دل‌مان را این شکلی آرام می‌کنیم. با یادآوریِ آن خاطره و تکمیلِ آن یادداشتِ توی نوت‌های گوشی.


***

آتش هرم دارد.

حتی اگر هوا سرد باشد.

حتی اگر خورشیدِ صحرا، بالای سرت نباشد.

حتی اگر در سرزمینِ خشکی نباشی.

حتی اگر هجومِ دشمن هر لحظه به آتش نزدیک‌ترت نکند.

حتی اگر میانِ آتش نباشی.

.

.

.

.

حتی اگر میانِ آتش نباشی..


***

خبرهای پلاسکو که آمد، من داشتم برای امتحانِ انسان از دیدگاه اسلام درس می‌خواندم. توی کتاب‌خانه‌ی دانش‌گاه بودم.

اظهارِ نظرها که شروع شد، داشتم برمی‌گشتم خانه. توی بی‌آرتی بودم.

ساعت چهار بعد از ظهر از جلوی ایست‌گاه آتش‌نشانیِ بلوار کشاورز رد شدم. خبری نبود. انگار که ایست‌گاه هم توی بهت بود؛ مثلِ من.


***

روزهایی که قلب‌م شروع می‌کند به تپیدن برای کسانی که شاید یک بار هم ندیده باشم‌شان، بهت‌زده می‌شوم. تا چند ساعت هیچ حرفی نمی‌زنم. اگر کسی زیادی بی‌انصافی کند، جواب‌ش را به تندترین حالِ ممکن می‌دهم. بعد از آن چند ساعت، فکر می‌کنم به آن اتفاق، به آن آدم‌ها، به حال‌شان. و تازه اتفاق برایم عمق می‌گیرد. 

آن روزِ پنج‌شنبه حال‌م همین شکلی بود. بهت، تنها واژه‌ی وصف‌کننده‌ی حال‌م بود. از قدرتِ پردازشِ مغزِ آدم‌ها، شگفت‌زده شده بودم. چه‌طور سه چهار ساعته به چنین تحلیل‌هایی رسیده‌اند؟ چه‌طور توانسته‌اند در این ساعت‌ها به جای کمک کردن به هر شکلی، به فکرِ تولید چنین چیزهایی باشند؟ من نمی‌توانم.


***

آتش هرم دارد.

حتی اگر لباسِ ضدِ آتش داشته باشی.

حتی اگر ماسکِ ضخیمی صورت‌ت را پوشانده باشد.

حتی اگر میانِ آتش نباشی..


***

برایم سئوال بوده  که چرا آتش همیشه یکی از بالاترین امتحان‌های انسان‌های بزرگ بوده؟

ابراهیمِ نبی بت‌ها را که شکست انداختندش در آتش.

حضرتِ صادق (ع) برای آزمایشِ شیعیانِ واقعی‌شان امر به ورود در تنور می‌کنند.

راستی،

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

راستی فاطمیه نزدیک است...






پ.ن:

حضرت امیر(ع) فرموده‌اند:

فَإِنَّ المَرأَةَ رَیحانَةٌ و َلَیسَت بِقَهرَمانَةٍ...

ریحانه یعنی گل..

راستی،

.

.

.

.

.

.

راستی فاطمیه نزدیک است...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
دل‌تان برای فلان زندانی یا فلان حیوانِ بی‌خانمان سوخته؟ دم‌تان هم گرم. جدی می‌گویم؛ بی‌تعارف.

جوابِ یک سئوالِ من را بدهید عزیزان‌م؛
چرا وقتی داعش کوبانی را محاصره کرده بود خفه‌خون گرفته بودید؟

***
از این سئوال‌ها، یک لیستِ بلندبالا می‌توانم بنویسم که واقعا خوش‌حال می‌شوم یکی جواب‌شان را بدهد به‌م.

***
معمولا آن‌قدری بی‌اساس می‌دانم حرف‌های انجمن را که این‌جا مطرح‌ش نمی‌کنم. اما الان می‌خواهم از چیزی بگویم که عمیقا من را نگران کرد.
من زیاد به دانش‌گاه شریف رفت‌وآمد می‌کنم. از قضا یکی از این روزها، افتاده بود روی انتخاباتِ انجمن اسلامی. بحث‌ها داغ بود که به این گروه رای بدهیم یا آن یکی. یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی که حالا حضورش بسیار پررنگ است توی انجمن داشت از دلایل‌ش برای اعلم بودنِ لیستی که ازش حمایت می‌کرد می‌گفت. فکرم جای دیگری مشغول بود و درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید تا آن جا که بحث کشیده بود به گزینه‌های انتخابیِ هر لیست برای تصدیِ معاونت حقوق و مطالعاتِ زنان یا یک چیزی شبیه به این.
-" بابا این دختره این شکلی‌ه که اگه بچه‌دار شدی و دیدی کار کردن‌ت داره به بچه‌ت آسیب می‌زنه باید کار نکنی دیگه. این می‌خواد بشه بخش زنان‌شون؟!! "

شبیهِ برق‌گرفته‌ها شدم! یعنی چی؟!! 
این دیگر ساده‌ترین چیزی است که یک دانش‌جوی مسلمان باید بداند!
واقعا وظیفه‌ی یک خانم چیست؟!
خیلی ساده است. اگر روزی انتخاب کردی که الویتِ زندگی‌ت بچه داشتن است، باید پای تربیت‌ش هم بایستی. و این تربیت زمان می‌خواهد خب! و اصلا شاید ضروری بشود که کار نکنی کلا و یا حداقل در یک سری برهه‌ها.


عزیزان،
اسمِ آن اتاق‌تان را عوض کنید حداقل.
بگذارید انجمنِ شاخ‌های دانش‌گاه. انجمنِ بافهم‌های دانش‌گاه. انجمنِ روشن‌فکرهای دانش‌گاه.
چرا انجمنِ اسلامیِ دانش‌جویانِ آزاداندیش؟!
انجمن؟!
اسلامی؟!
آزاداندیش؟!

بی‌خیال!

***
این تفاوت‌های فاحش در رفتار من را خیلی غصه‌دار می‌کند.
کاش برای ماجرای یمن، نیجریه، بحرین، کشمیر، سوریه، عراق، شیعیان حجاز، افغانستان، میانمار و هزار هزار جای دیگر، هزار هزار آسیب‌دیده‌ی جنگِ دیگر هم همین‌طور عزاداری می‌کردید..
کاش این‌قدر فرق نمی‌کرد واکنش‌های آدم‌های دور و برم..




پ.ن یک:
از بسیج و انجمنِ مستقل هم بگویم؟!
بگویم که چه کار کرده‌ایم با مفهومِ مقدسِ "بسیجِ " حضرتِ امام..؟

پ.ن دو:
آن روز داشتم فکر می‌کردم که دوست می‌داشتم روزهای انقلابِ پنجاه و هفت به دنیا آمده بودم. یا مثلا توی روزهای آزادسازیِ خرم‌شهر. من آن روزها نبودم اما، اما روزهای سالِ هشتاد و هشت ساکنِ مرکزِ تهران بودم. روزهای سالِ هشتاد و هشت نمازجمعه می‌رفتم. روزهای سالِ هشتاد و هشت مدرسه‌ام زودتر تعطیل می‌شد، چون خیابان‌ها شلوغ شده بود.
من روزِ نه‌مِ دی ماهِ سالِ هشتاد و هشت، توی خیابانِ کارگرِ شمالی ایستاده‌بودم. من به عنوانِ یک مشاهده‌گر، خوب همه چیز را می‌دیدم. 
کاش آن روز، تعدادی را با خودم می‌بردم که ببینند همه‌جور آدمی آمده بود.
کاش می‌بردم‌شان نمازجمعه با خودم..
 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۷
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

این‌هایی که به‌شان می‌گویی: " بیا باهم حرف بزنیم. اصلا شاید من اشتباه می‌کنم. تو منُ از اشتباه دربیار. "

و فقط می‌ایستند آن دور و سنگ می‌زنند و فحش می‌دهند را رها کنید.

همین‌هایی که آبروی آدم‌ها توی استوری‌های اینستاگرام و پیام‌های فورواردیِ تلگرام‌شان، ذره‌ای اهمیت ندارد.

این‌ها را، هر چه قدر هم نزدیک هستند به‌تان بگذارید کنار.

به درد نمی‌خورند..




پ.ن:

کاش جوابی داشته باشید برای این حرف‌ها.

کاش روزی که واقعیتِ امر برتان مشخص شود جوابی داشته باشید.

کاش هیچ‌کس، هیچ‌وقت آبرویتان را این شکلی نگیرد سرِ دست.

کاش کسی مثلِ شما با خودتان رفتار نکند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مدتی که این‌جا ننوشتم، آن‌قدری حرف برای گفتن هست انگار که دو تا پستِ طولانیِ دی‌شب هم علاج‌ش نبوده!

می‌خواهم از دانش‌گاهِ دورمان بنویسم این بار. دانش‌گاهی که به هیچ‌وجه خودم را درگیرش نکردم. دانش‌گاهی که روی دیوارِ کارها و پروژه‌های در جریان‌م فقط یک استیکر را به خود اختصاص داده و آن امتحان‌های پایان‌ترم و مقاله‌هاش هستند. دانش‌گاهی که یک ربع قبل از کلاس واردش می‌شوم و پنج دقیقه بعد از کلاس از آن خارج. دانش‌گاهی که انگار حرفِ کسی را نمی‌فهمم داخل‌ش. نه حرفِ بچه‌های انجمنِ اسلامی و انجمنِ اسلامیِ مستقل را و نه روش‌های بسیج را و نه کانون‌ها و مسافرت‌هایش را. 

من در بزرگ‌ترین دانش‌گاهِ علوم‌انسانیِ خاورمیانه درس می‌خوانم.

بچه‌های دانش‌کده‌ی من بسیار کم دردِ مملکت دارند. پروژه‌ی ملی‌ای را که سرمنشاش یک سئوال و مسئله‌ی بومی باشد نمی‌بینم. البته که حضورِ بسیار کم‌م توی دانش‌گاه می‌تواند بخشی از این ندیدن را توجیه کند. 

ما صد و سه نفر ورودیِ روان‌شناسیِ سالِ نودوپنجِ دانش‌گاهِ علامه هستیم که توزیعِ جنسیتی میان‌مان 80:20 است. این توزیعِ جنسیتی و البته سیاست‌های کلیِ دانش‌گاه، ورودی‌ها را به سه گروهِ کوچک‌ترِ حدودا سی نفره تقسیم کرده که دو کلاس را دانش‌جویانِ دختر و کلاسِ سوم را بچه‌ها به نسبتِ 50:50 پر کرده‌اند. این نسبت و جداسازی، حداکثر تا ترمِ دوم اعمال می‌شود و بعد کلاس‌ها مختلط می‌شوند. ورای تمامِ راحتی‌های که من به عنوانِ یک دخترِ چادری توی این گونه جداسازی دارم، می‌توان گفت این شیوه‌ی ورود به دانش‌گاه از نظرِ کیفیتِ جامعه‌پذیری یک الگوی بسیار خوب است. بچه‌ها توی سالِ اول با کلیاتِ دانش‌گاه و فضای آن آشنا می‌شوند و بعد اگر قرار باشد اختلاطی صورت بگیرد، توی این یک سال فرصتِ کسبِ تواناییِ ارتباطِ موثر را دارند. ارتباطی که بتوانند مدیریت‌ش کنند. روندی که کمک می‌کند بچه‌ها، ماهِ دومِ ترمِ یک توی ارتباطی فرو نروند که هیچ شناخت و حتی کنترلی روی آن ندارند. بچه‌ها توی دو سه هفته‌ی اول خیلی غر می‌زنند که آمده‌ایم دانش‌گاه که فلان کارها را بکنیم و فضایمان آزادتر باشد و امثالِ این حرف‌ها. این حرف‌های بچه‌ها علاوه‌براین که من را آگاه می‌کند از فلسفه‌های دانش‌گاه‌آمدنی که نظامِ آموزش‌وپرورشِِ ما یادِ بچه‌ها می‌دهد به دلایلِ دانش‌گاه آمدنِ خودم فکر می‌کنم. و البته که استادِ مباحث اساسی در روان‌شناسی هم کمک‌م می‌کند با این سئوالِ امتحانی که " چرا روان‌شناسی را انتخاب کردید؟ "

از استادِ روان‌شناسی‌مان گفتم. بگذارید کمی دیگر از احوالاتِ خودش و کلاس‌ش بگویم:

استادمان شیمیِ محض خوانده در صنعتیِ شریف. از کارشناسیِ ارشد واردِ حوزه‌ی روان‌شناسی شده. حالا دانش‌جوی دکترای روان‌شناسیِ عمومیِ دانش‌گاهِ خودمان است و سابقه‌ی تدریس در علامه‌حلیِ تهران را دارد. حدس می‌زنم که سمپادی نباشد ولی مسلما آشنایی دارد با فضای سمپاد. اگر "مباحثِ اساسی در روان‌شناسیِ دو" را هم با او برداشتم می‌توانم کمی از روان‌شناسیِ کودکانِ استثایی را زودتر با او پروژه بردارم. همه‌جور کاری کرده. کارِ صنعتی-سازمانی، بالینی، آکادمیک و ...

شاید یک سری از مبانی‌ام با او فرق بکند ولی یک حرفی را می‌زند که من هم در اندازه‌های کوچک‌تر تجربه‌اش را دارم و از این نظر، بسیار می‌پسندم و تحسین‌ش می‌کنم؛

اول این که، اولین ترم را با یک کارِ پژوهشیِ مقدماتی ولی جدی شروع می‌کند که بخشِ بزرگی از نمره‌مان را تامین می‌کند. و البته که همه‌ی بچه‌هایی را که تجربه‌ی کارِ پژوهشِ درست‌ودرمان ندارند را مجبور می‌کند یادش بگیرند و معدود آدم‌هایی که تابه‌حال کارِ عملیِ پژوهش را انجام داده‌اند را وادار می‌کند تکمیل کنند آموخته‌هایشان را. 

( به شخصه منبع‌نویسیِ درست و درمان و منبع‌سنجی را توی نوشتنِ این مقاله‌ی پنج صفحه‌ای یاد گرفتم. )

و دوم؛

text خواندن.

بچه‌ها را مجبور می‌کند با سئوال‌هایش، که منبعِ اصلی را بخوانند. دورانِ جزوه‌خوانی تمام شده و تو را به جایی نمی‌رساند. فعلا کاری به این ندارم که میزانِ منابعِ بومی در رشته‌ی ما به صفر میل می‌کند و اساتید همان منابعِ معدود را هم جدی نمی‌گیرند.

من این تجربه را در اندازه‌های کوچک‌تر دارم. بارها گفته‌ام که آموزش‌وپرورشِ عزیزم،

اصلا شاه‌کارهایت در زمینه‌ی آموزشِ زبان به بچه‌ها را نادیده می‌گیرم. این که کاری می‌کنی که تا آخرِ عمر بچه، نسبت به عربی جبهه دارد و خروجی‌هایی که ذره‌ای توانِ صحبت و پرزنت‌کردن در سمینارهای بین‌المللی را ندارند را نمی‌بینم. 

نظرت نسبت به خودت چیست که بچه‌ای که هشت سال درسِ قرآن توی مدرسه‌اش خوانده، حالا نمی‌تواند دوخط قرآن را از روی قرآنِ خانه‌شان بخواند؟

کاش به جای کتابِ قرآن، از سومِ دبستان به بچه‌ها بگوییم قرآنِ روی طاقچه‌تان را بردارید بیاورید مدرسه که باهم تمرین‌ش کنیم.

به وفور دیده‌ام که بچه‌ای آیاتِ کتابِ قرآن و دینی‌اش را درست می‌خواند ولی اگر همان آیات را توی قرآنِ خانه‌شان به‌ش نشان بدهی در صورتی که حافظه‌ی صوتی‌اش یاری‌اش نکند، نمی‌تواند بخواندشان.

ما دقیقا همین‌قدر text نمی خوانیم.

چون text سخت است، زیاد است. و البته که با جزوه‌ی استادمان می‌توانیم 20 بگیریم. چرا text؟!

دیدمان به مسائل جامعه وسیع و جامع نمی‌شود؟! بعدا میانِ آدم‌های باسواد، نمی‌توانیم اظهارِ نظر بکنیم؟!

به درک!

ما از دانش‌گاه مدرک می‌خواهیم!

الان که نوشته را می‌نویسم، مقاله‌ام را تمام نکرده‌ام و ازقضا بسیار هم درگیرم کرده اما بسیار خوش‌حال‌م که سرِ کلاسِ استادی می‌نشینم که برای درس‌دادن‌ش برنامه دارد. برای رشدِ علمیِ دانش‌جوهایش.

و اما تحلیل! واژه‌ای که انگار توی مدارسِ ما یک شوخیِ عجیب است!

دانش‌آموزانِ کمی نسبت به فضای جامعه‌شان تحلیلِ شخصیِ خودشان را کسب کرده‌اند و همین قضیه علاوه بر این‌که توی تندروی‌های ورودی‌جدیدهای دانش‌گاه و دیدگاه‌های رادیکال‌شان در همان ماه‌های ابتدایی مشهود است توی تحلیلِ سئوال‌های امتحانی هم تاثیرگذار است. یک استادِ جامعه‌شناسی داریم که سئوال‌هایش مرا کمی به یادِ امتحان‌های دورانِ راه‌نمایی‌ام می‌اندازد. امتحان‌ش را با اختلاف در نسبتِ ساعتِ مطالعه‌‌ی درس به نمره‌‌ی کسب شده از بقیه‌ی بچه‌ها پشتِ سر گذاشتم. و اعتراض‌ها سرش فراوان بود.

چرا؟

چون از پنج سئوال، فقط دوتاش به صورتِ مستقیم توی کتاب آمده بود. و بقیه‌اش را باید با توجه به بحث‌های انجام شده سرِ کلاس و یا نظرِ شخصی جواب می‌دادی.

و بچه‌ها، نظرِ شخصی نداشتند...


و برسیم به بحثِ هم‌کلاس‌ها.

هفته‌ی اول اصلا خودم نبودم. شده بودم یک "خانمِ" "چادریِ" "ساکت". داشتم دنبالِ آدم‌هایی می‌گشتم که بتوانم تحمل‌شان کنم. متاسفانه شبیه بودنِ بی‌حدوحصرِ بچه‌ها از منظرهایی توی فضای سمپاد، باعث می‌شود که نتوانند ارتباطِ موثری با آدم‌هایی که خارج از آن فضا هستند برقرار کنند. و من در ابتدای ورودم به هر جمعِ جدیدِ غیرِسمپادی این مشکل را فراوان دارم. آدم‌ها حق دارند ازم متنفر بشوند حتی! آن‌قدر که اعصاب‌م خرد است از عدمِ توانایی‌ام توی انتقالِ مطالب.مشکلی که احتمالا بچه‌های شریف و تهران به این حد تجربه نمی‌کنند. هفته‌های اول گذشت و من کم‌کم دو سه نفر را پیدا کردم و باهاشان هم مسیر شدم. هرچند که هنوز هم تنهایی می‌روم سلف، نماز، کتاب‌خانه، بوفه و .. 

چیزی من را توی دانش‌گاه آن‌‌قدری وابسته نکرده که باعث بشود غیبتی نداشته باشم توی فضای دانش‌گاهی و یا از همه‌ی اخبارش مطلع باشم. برخلافِ مثلا دانش‌گاهِ شریف. که هر روز، وقتی دارم می‌روم به سمتِ دانش‌گاه باعث شود بخواهم ایستگاهِ حبیب‌الهی پیاده شوم و سری به آدم‌هاش بزنم. بچه‌ها را بعضا دوست دارم حتی. حتی برای تعدادی‌شان، برنامه‌ی تولدگرفتن دارم اما وابسته نه. البته شاید هنوز اول‌هاش باشد.


و البته جاهایی هستند از دانش‌گاه که دوست‌شان دارم؛

مثلا مسجدِ نیمه‌تمام و مدرس‌هایش را.

مثلا مقبره‌ی شهدای‌گم‌نام‌ش.

مثلا سکوی جلوی دانش‌کده که دیدِ کامل دارد به تهران.


***

من هنوز هم توی فضای مهمانی‌های خانواده، حرف‌های اذیت‌کننده می‌شنوم. هنوز بچه‌ها و بازی‌کردن باهاشان برایم الویت دارد تا جواب دادن به سئوالِ آدم‌ها از سلامتِ روان‌م در انتخاب‌رشته! هنوز هم تغییرِ نگاهِ آدم‌ها برایم عادی نشده. هنوز این سئوال را می‌شنوم که: " پس چرا تجربی خوندی؟ " 

من هنوز، آرامشی که آدم‌ها بعد از کنکور تجربه می‌کنند را نچشیده‌ام.

اما متوسطِ حال‌م خوب است.

می‌دانم جای درستی ایستاده‌ام.

می‌دانم که می‌توانم ساعت‌ها، رفتارِ آدم‌ها را مشاهده کنم و خسته نشوم.

می‌دانم همه‌ی این آدم‌ها، روزی می‌فهمند که " درست‌بودنِ " جای یک نفر از " به‌تر بودن‌ش " از نظرِ آن‌ها، مهم‌تر است.

راستش به این نتیجه رسیده‌ام که ما آن‌قدری وقت نداریم که توی راهی غیر از راهِ خودمان پیش برویم. 

می‌ارزد سال‌ها دنبالِ راهِ خودمان بگردیم و بعد فقط یک روز آن را طی کنیم.

می‌ارزد که " رسالت " و " ماموریت " مان را بشناسیم...



حتی اگر عمه‌مان، هربار یک‌جوری نگاه‌مان کند انگار که تمامِ آرزوهای زندگی‌اش را با خیر‌سری به باد داده‌ایم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۹
فاء