کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

قرار است نقدی بنویسم بر مستندی دانش‌آموزی؛ مرثیه‌ای برای یک رویا.

به عنوانِ یک مخاطبِ عام،

یک دانش‌آموخته‌ی سمپاد،

یک حاضر در مراسمِ رونمایی،

و یک بازبینِ فیلم‌های جشنواره‌ی فیلمِ مدرسه.

+

بخشی از مستند را دیده بودم. یک بخشِ حدودا بیست دقیقه‌ای را. و از همان موقع منتظرِ نسخه‌ی کامل‌ش بودم. تقریبا یک ماهی در عرضه‌ی نسخه‌ی نهایی تاخیر پیش آمد ولی بالاخره سه‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته در سالنِ اندیشه‌ی حوزه‌ی هنری، مستند اکران شد. 

از چند روز قبل‌ش با عواملِ اجراییِ برنامه مکاتباتی داشتیم حولِ این موضوع ک می‌خواهیم بچه‌ها را گروهی ببریم و آیا امکان جادادنِ این تعداد بچه هست یا نه. آن روز از دانش‌گاه زودتر زدم بیرون و خودم را رساندم به مدرسه و بچه‌ها را تحویل گرفتم. تعدادشان خیییییلی بیش‌تر از آماری بود که داشتیم! اما با زود رسیدن‌مان، جا تقریبا به همه‌ی دانش‌آموزها رسید. مشکلِ تاخیر در آغازِ کار این‌جا هم وجود داشت. برنامه‌ی اصلی با بیست دقیقه تاخیر شروع شد و البته با سالنی که هزار نفر آدم روی صندلی‌های طبقه ی اول و دوم و روی زمین‌ش نشسته بودند. با جمعیتی که در میانه‌ی یک روزِ وسطِ هفته و نزدیک به امتحان‌های پایان‌ترمِ دانش‌گاه محال می‌نمود. با جمعیتی که دل‌م می‌خواست یک دلِ سیر، هر کدام را نگاه کنم..

مستند آغاز می‌شود.

با داستانِ نظامِ فشلِ آموزشی.

سپس می‌پردازد به یک نمونه‌ی موفقِ تعلیم و تربیتِ غیرانتفاعی با مدیریتِ یک سمپادی. و نقصِ این گونه مدارس - هزینه‌ی بالای تحصیل درشان - از زبانِ مدیرِ مدرسه.

و بعد از سمپاد می‌گوید.

بعد از این تعریف و تاریخ‌چه‌ها مرثیه می‌خواند.

روشِ روایت گفت‌وگوست. و البته خرده‌داستان‌هایی در دلِ همین گفت‌وگوها. که نقدِ فراوانی دارم به‌شان.

پروژه، به عنوانِ یک مستندِ دانش‌آموزی بالاتر از حدِ انتظار است. اما نقدهای جدی‌ای به آن وارد است:

پژوهش‌گرها هیچ سری به فرزانگان نزده‌اندد. هیچ فریمی از مدارسِ دخترانه در این مستند نمی‌بینیم. با وجودِ آن که بدونِ شک می‌توان گفت که مشکلاتِ مدارسِ دخترانه با اختلاف از مدارسِ پسرانه پیشی گرفته. تا حدی که کار به تخریبِ فیزیکِ دبیرستانِ فرزانگان یک تهران و نگرفتنِ ورودی کشید. تا جایی که طیِ سه سال، سه مدیر  به خود دیده! فقط خانم عفاف صحبت می‌کنند و حتی یک نظرسنجیِ ساده هم وجود ندارد. این مسئله، مستند را به اثری تبدیل می‌کنند که به راحتی، دغدغه‌ی نیمی از مخاطبان‌ش را مطرح نمی‌کند.

و اما نکته‌ی بعدی؛

مستند، یک نوستالژیِ تمام‌عیار است و حرفِ مشترکِ یک تعداد آدم که از قضا همین الان نشسته‌اند توی سالن. آدم‌ها در لحظاتی خاص از مستند، بی‌امان دست می‌زنند و یادشان به روزهای خوشِ قبل می‌افتد اما مستند به جز در بخشِ ابتدایی‎‌اش نمی‌تواند دفاعی باشد از سمپاد. احساس می‌کنید مستندات‌ش کم است. آمار کم ارائه می‌دهد. نمونه‌های شناخته شده را به صورتِ مصداقی و با نام معرفی نمی‌کند و همین اثر را اثری "سخت‌فهم" برای غیرِ سمپادی‌ها می‌کند.

توی متن از خرده‌داستان‌ها حرف زدم. خرده‌داستان‌هایی مانندِ ماجرا و سرانجامِ پروژه‌ی راکت. که به سادگی می‌تواند توسطِ کسانی که نقد به‌شان وارد است تعبیر به خطای آزمایش و استثنا شود. خرده‌داستانی که می‌توانست مستند را نجات بدهد از روندِ گفت‌وگومحورِ صرف اما حالا انگار که کار را پراکنده کرده.

و یک مسئله که می‌تواند اضافه بشود به نظرم به داستان:

کنگره‌ی قرآنیِ سمپاد،

المپیادِ ورزشیِ سمپاد،

طرح‌های تدبر و تفسیرِ قرآن،

اردوهای سمپاد

و استارتاپ‌هایی که از دلِ همین مدارس برآمده‌اند.


بعد از پخشِ فیلم، یکی از بچه‌های دانش‌آموز می‌آید و غر می‌زند که می‌توانست به‌تر باشد.

تا حدی با او می‌توانم موافق باشم اما چیزی که به او گفتم را این‌جا هم می‌نویسم:

مشکلِ همیشگیِ ما همین بوده؛

همه دچارِ ایده‌آل‌نگری‌ای بوده‌ایم که مانعِ خروجی داشتنِ کارهایمان می‌شده. اما کارِ این بچه‌ها خروجی داشته. و خروجی را هم به جرئت می‌توان متوسطِ رو به بالا دسته‌بندی کرد. اشکالات‌ش را گروهِ بعدی همت کند و رفع کند..


و یک حرف که دل‌م می‌خواست به آقای اکرمی، عبدالعالی، یزدی، گلشن، امیرخانی، آزین، ایازی، آشتیانی، فریپور و هرکس دیگری که آن بالا بود بزنم:

آن روزی که ما واردِ سمپاد شدیم حوالیِ انحلال‌ش بود. حول‌وحوشِ شعار - و فقط شعارِ - عدالتِ آموزشی. آن روزهای دومِ راهنماییِ ما خیلی‌ها تا جایی ایستادند و بعد رفتند کلا از سمپاد. از مدارسِ سمپاد. کندند از بچه‌های جدیدِ سمپاد. 

و دل‌م می‌خواست به‌شان بگویم که شما ما را ندیدید؟

 شما ما را به حساب نیاوردید؟

چرا ناگهان همه گذاشتید و رفتید؟

چرا سمپاد را فقط همان ساختمان‌ش پنداشتید؟

مگر ما، همان سمپاد نبودیم؟





آیا شما مقصر نیستید در ایجادِ این مرثیه‌ای که امروز همه‌مان داریم می‌خوانیم.. ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

سالِ نود و دو بود که شرکت کردیم توی مراسمِ شبِ شعرِ عاشوراییِ دبیرستانِ علامه‌حلی. با فائزه‌ی شفیعی. از آن سال به بعد، هر سال به نحوی ایمیل و یا دعوت‌نامه‌اش به‌م می‌رسد ولی هر سال یک اتفاقی می‌افتد که نمی‌توانم بروم. دل‌م می‌خواهد مامان باهام بیاید ولی خسته است. " تنهایی" راه می‌افتم سمتِ چهارراهِ لشکر..

از جلوی درِ خانه‌مان تا چهارراه را با دو خط اتوبوس می‌روم و بعد از آن پیاده خیابانِ کمالی را متر می‌کنم به سمتِ تقاطع غفاری. می‌پیچم داخل و می‌رسم به مدرسه. در واقع اسمِ خیابان‌ها را بعد از رسیدن متوجه می‌شوم. راه را از روی شکلِ خیابان‌ها و خاطراتِ تصویری‌ام از سمینار علوم و فنون و شب شعرهای قبلی پیدا می‌کنم.

درست توی اتاقکِ نگه‌بانی اولین آشنا را می‌بینم. از مشاورهای قبلیِ مدرسه. می‌شناسدم. چه‌طورش را نمی‌فهمم راستش. هیچ‌وقت ارتباطِ مناسبی با مشاورینِ تحصیلی نداشتم!

می‌روم داخلِ آمفی‌تئاتر. خانم وظیفه و یکی از دانش‌آموزهای فرزانگان پنج نشسته‌اند ردیفِ آخر. سه چهار دقیقه‌ای زودتر رسیده‌ام ولی متاسفانه این برنامه هم طبقِ برنامه‌ی معمولِ ما ایرانی‌ها آن قدری تاخیر دارد که وقت می‌کنم حسابی با خانم وظیفه حال و احوال کنم. از همین‌جا آشناها را شناسایی می‌کنم. آقای گلشن، آقای شکوهی و بقیه‌ای که می‌شناسم‌شان. برنامه شاعرِ مدعو زیاد دارد. آن‌قدری که می‌شود نقطه‌ی ضعفِ برنامه.

در طولِ برنامه بیش‌تر از پانزده کارِ دانش‌آموزی را نمی‌شنویم و دیگر شبِ شعر ماهیتِ دانش‌آموزی‌اش را از دست داده.

و یک نقطه‌ی ضعفِ دیگر:

وقتِ نمازِ مغرب و عشا، برنامه هنوز جاری‌است!

چندتا از شعرها فوق‌العاده‌اند. حیف که منتشرشان نکردند که بگذارم‌شان این‌جا.

همه شعر می‌خوانند.

من مجددا وصله‌ی ناجورم!

مجری، بعد از نماز صدایم می‌زند.

" خانمِ فاطمه رحمانی. از فارغ‌التحصیل‌های دبیرستانِ فرزانگانِ یک که سال‌های گذشته هم توی برنامه حضور داشتند الان توی سالن تشریف دارند؟ "

از جایم بلند می‌شوم. 

می‌روم از پله‌ها بالا.

یک بار جمعیت را گذری نگاه می‌کنم.

شروع می‌کنم:

" سلام،

شعر همیشه برای من رشک‌برانگیز بوده ولی متاسفانه شاعر نیستم..

بسم الله الرحمن الرحیم.

 فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَیْهِ قَالُواْ یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ.

"

و نوشته‌ام را می‌خوانم.

تمام می‌شود.

می‌روم پایین و تلفنِ پدر را جواب می‌دهم.

دبیرستانِ علامه حلی را ترک می‌کنم با حالی که سرک می‌کشم توی گوشه‌های مدرسه که بچه‌ها را ببینم درحالی که دارند برای کارگاه، پروژه‌هاشان را آماده می‌کنند..

با این مصراعی از یک منظومه‌ی بلندِ نیمایی توی ذهن‌م مرور می‌کنم:

" اذان‌گوی حرم برخیز،

                بشکن این هیاهو را... "




پ.ن یک:

به اعتبارِ رسمِ هر ساله‌ی حلی، شعرهای خوب را ضبط نمی‌کنم اما اشتباه می‌کنم!

یک ماهی‌ست که به دنبالِ این منظومه‌ی نیمایی‌ام  از آقای هادیِ جان‌فدا. و پیدایش نمی‌کنم :/


پ.ن دو:

حرف‌های اصلی همان‌ها بود که گفتم.

شاید از نظرِ خیلی‌ها کیفیتِ شعرها بالاتر رفته باشد و شعرهای به‌تری توی مراسم شنیده شوند ولی  این شعرها را دانش‌آموزها نمی‌خوانند. ازدحامِ شعرا، فرصت را از دانش‌آموزان گرفته بود که جرئت کنندو شعرهایشان را جلوی جمع بخوانند.

و این آسیبِ بزرگِ شبِ شعر امسال بود.

و البته نکته‌ی دیگر این که واقعا حاضرم که مدیریتِ نواهای زیرِصدا و تنظیمِ نور را توی مراسمِ سالِ بعد به عهده بگیرم!


پ.ن سه:

اصلا باید توی باقی‌مانده‌ی مدارس‌مان، نفس‌ها را عمیق کشید..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

توی خانه نشسته بودم که هدا پارسافر گفت روزهای خالی‌م را بدهم. دادم. قرار شد اگر برنامه جور بود، یک روز را که معلم‌های دینی در مسیرِ پیاده‌رویِ اربعین هستند بروم مدرسه و امتحانِ روخوانیِ قرآن بگیرم از بچه‌ها. بعد از جمع‌بندیِ برنامه، روزِ من شد شنبه.

شنبه صبح از خواب بیدار شدم و با یک احساسِ عجیب و غریب راه افتادم سمتِ خیابانِ سرپرست. و این بار نه در نقشِ دانش‌آموز. وقتی خواستم وارد شوم آقای رستمی گفت: " سلام رحمانی! کجا میری؟ "

- " به جای خانم رفعتی اومدم آقای رستمی. "

- " بابا چه طوره؟ "

- " سلام می‌رسونه. "

- "نمی‌آد؟ "

- " رفته کربلا آقای رستمی. اگر باشه میاد حتما می‌بیندتون. "


خوانِ اول را رد کردم!
رفتم توی مدرسه. برگه‌های امتحانیِ بچه‌ها را از دفتر گرفتم و رفتم توی کلاس.

- " بچه‌ها، قرآن داره کسی؟ "

- " خانوم ما امتحان نداریم. "

- " چه جالب! ولی من می‌خوام ازتون امتحان بگیرم! "

- " خانوم من مطمئن‌م ما امروز امتحان نداریم. "

قرآن‌ش را بغل گرفته بود و نشسته بود.

خوانِ دوم شروع شده بود. بچه‌ها نمی‌خواستند امتحان بدهند و من حوصله‌ی بحث‌کردن باهاشان را نداشتم. چادرم را سرم کردم و آمدم پایین سمتِ نمازخانه. قرآنی از توی نمازخانه برداشتم و داشتم می‌آمدم بالا که دیدم دخترک دارد پشتِ سرم می‌دود!

- " خانوم به خدا من منظوری نداشتم. به خدا خودم‌م ناراحت شدم این جوری گفتم به‌تون. "

- " بریم بالا. "

این بار که واردکلاس شدم تقریبا همه آمده بودند. چادرم را آویزان کردم و مدادم را درآوردم. خواستم برگه‌ها را پخش کنم که زمزمه‌شان خورد به گوش‌م: " سفید بدیم. "

این هم از خوانِ سوم!

در حینِ پخشِ ورقه‌هایشان گفتم:

- " اسم‌م فاطمه رحمانی‌ه. فارغ‌التحصیلِ سالِ 94 از فرزانگان یک. "

فکر می‌کردند متوجهِ هماهنگ‌کردن‌هایشان نیستم!

- " سه سالِ پیش جای شما روی همین نیمکت‌ها نشسته بودم. "

- " خانوم، ما امتحان نداشتیم این هفته. "

- " من ورقه‌هاتون رو می‌دم و شما همین حرف‌ها رو برای خانوم رفعتی بنویسید. "

- " خانوم شما اگر جای ما بودید چی کار می‌کردید؟ "

سئوالِ سختی‌ست. فقط به این فکر می‌کنم که به‌شان بگویم: " می‌نشستم و هر زنگِ دینی خانم رفعتی را سیر نگاه می‌کردم... "

نمی‌گویم.

پرس و جو می‌کنم و می‌فهمم که الناز، دوشنبه با همین‌ها، کلاس دارد.

راهِ‌حل را می‌گویم؛

برای دوشنبه آماده باشید.

امتحانِ روخوانیِ قرآن ازشان می‌گیرم و مابینِ کار کمی از رشته و حال و اوضاع‌م می‌پرسند. 

کلاسِ اول آن‌جور که دوست دارم پیش نمی‌رود.

***

زنگِ دومی‌ها بین‌شان چندتایی آشنا هست. مراعات‌م را بیش‌تر می‌کنند! 

***

زنگِ سومی‌ها هم همان روندِ "سفید بدیم. " را پیش گرفته‌اند.

کمی ناراحت می‌شوم.

برایشان یک سخنرانیِ مفصل می‌کنم که:

" اسم‌م فاطمه رحمانی‌ه. فارغ‌التحصیل 94. نمی‌شه سفید بدید بچه‌ها. واقعا نمی‌شه. من چندان آدمِ سختی نیستم اما به هر حال آدم ناراحت می‌شه وقتی می‌بینه آدم‌هایی که از جنسِ خودش‌ان نمی‌فهمن‌ش. من واقعا ترجیح‌م این‌ه که الان بشینم و باهاتون راجع به انتخابِ رشته‌ی دانش‌گاهی و کارگاه هنری و سمپاد حرف بزنم ولی من مسئولیت دارم که الان ازتون امتحان بگیرم..

من این ورقه‌ها رو می‌ذارم روی میزهاتون. و اگر اتفاقی بیفته که باعث بشه نتونم مسئولیت‌م رو انجام بدم، علی‌رغمِ میلِ باطنی‌م مجبورم از کسی که می‌تونه و قدرت داره کمک بگیرم. "

گند زدم.

ابرازِ ضعفِ صد درصدی.

پچ‌پچ می‌افتد بین‌شان.

- " بدیم بچه‌ها. "

خدا خیلی به‌م رحم می‌کند که باهام راه می‌آیند و مجبور نمی‌شوم بروم دفترِ خانم مسعود. اگر این اتفاق می‌افتاد، به صورتِ کامل، توی همین خوانِ چهارم مغلوب می‌شدم. 

امتحانِ تستی‌شان که تمام می‌شود، یک‌شان از آن تهِ کلاس بلند می‌شود و می‌گوید:

- " خانوم ببخشید، اکانت اینستاگرامِ شما چیه؟! "

- " اگه بگم به‌ت که دیگه نمی‌تونم تا آخرِ کلاس این‌جا وایسم! باید بیام بشینم کنارتون! "

- " خانوم shaalgardan نیستید؟ "

سکوت می‌کنم و لبخند می‌نشیند روی صورت‌م!

-" من عطیه‌ام "

همان لحظه، بیست تا نوتیفیکیشن می‌آید روی گوشی‌م!

بعد از این قضیه کمی می‌خواهم کلاس را صمیمانه‌تر کنم که آن سفت و سختیِ ابتدای کارم از بین برود!

آخرِ کلاس گوشی‌م بینِ بچه‌ها می‌چرخد و خودشان را با اکانتِ من فالو می‌کنند!

رعایتِ صمیمیت و حفظِ مرزها برای خودش هفت خوانی‎ست!

***

زنگِ آخر بی هیچ حاشیه‌ای شروع می‌شود!

بچه‌ها امتحان‌شان را می‌‌دهند و هم‌کاری می‌کنند. 

کمی حرف می‌زنیم و دوست می‌شویم.


زنگ که می‌خورد یعنی باید بیایم دفتر و لیستِ کلاسی را تحویل بدهم. و بروم...

این بار که می‌آیم بیرون، بچه‌ها جورِ دیگری نگاه‌م می‌کنند.

بعضی‌شان می‌گویند: " خداحافظ خانوم. "

و من "خانوم" بودن را برای بارِ دوم و این بار توی مدرسه‌ی قدیمیِ خودم تجربه می‌کنم.

بچه‌های فرزانگان سخت‌اند. سئوال‌هایی می‌پرسند که باید در لحظه توکل کنی بلکه بتوانی جواب‌شان را بدهی! باید توی انتخابِ تک‌تکِ کلمات‌ت دقت کنی چون ممکن است با همان کلمات جوری گیرت بیندازند که از گفتن‌شان پشیمان شوی. بچه‌ها، هرچیزی را از تو قبول نمی‌کنند و هر کسی را به عنوانِ معلم قبول نمی‌کنند. 

ولی اگر روزی بیاید که بتوانی معلم‌شان باشی تا آخرِ عمرشان توی خیابان ببینندت می‌ایستند و احوال‌پرسی می‌کنند. تا آخر عمرشان برایت غافل‌گیری دارند. تا آخر عمرشان با تو حرف خواهند داشت...



پ.ن:

کاش می‌شد بیش‌تر با هم حرف بزنیم...

کاش می‌شد این حرف‌های رسوب‌کرده را برایتان بگویم؛ که بدانید کجا نشستید...

کاش می‌شد بدانید چه‌قدر تک‌تک‌تان را حتی نشناخته، دوست می‌دارم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

گاه‌گاهی باید سر زد به مدارسِ سمپاد.

گاه‌گاهی باید نفس کشید بینِ بچه‌های مدرسه‌ی قدیمی‌ام؛

خواه بینِ بچه‌های فرزانگان باشد و در نقشِ معلمِ دینیِ نالایق و الکی مثلا به جای خانمِ رفعتی،

خواه بینِ بچه‌های علامه‌حلی باشد و در شبِ شعر و در جایگاهِ فارغ‌التحصیلی که آمده نوشته‌اش را بخواند و حسادت‌ش به شعرا را ابراز کند.




باید از هر دوش بنویسم.

کمی که خلوت‌تر شدم - ان‌شاءالله -



پی نوشتِ توصیه‌طور:

تا یک سال توی دانش‌گاه نه به کسی جزوه بدهید، نه با کسی هم‌کاری کنید، نه با کسی دوستیِ نزدیکی را شروع کنید، نه عضوِ گروهی بشوید، نه به کسی کمک بکنید، نه برای آدم‌ها مایه بگذارید.

چون یکی یکی همه‌ی این کارهایتان توی صورت‌تان برمی‌گردد!
"دیدم که می‌گم ها!! "

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+


این پست را مرحله به مرحله بخوانید و اجرا کنید لطفا.


مدتی می‌شود که خواندنِ  جلدِ اول کتابِ حماسه‌ی حسینی را تمام کرده‌ام. به یک نکته‌ی دردناک رسیدم؛

اول: کلمه‌ی Ashura را در بخشِ تصاویر، گوگل کنید. 




شمای بچه مسلمانِ شیعه‌ی از بچگی روضه‌ی امام حسین شنیده‌،دل‌تان آشوب خواهد شد. شمایی که می‌دانید این تصاویری که جلوی رویتان است مطلقا تصویرِ درست و کاملی از اسلام نیست.



دوم: حالا "عاشورا" را جست‌وجو کنید. 

و تصاویر را مقایسه کنید.



من فقط یک حرف دارم:

فرض کنید یک جوانِ تازه با اسلام آشنا شده از طریقِ یک جوانِ شیعه، کلی حرف و حدیث شنیده از آن جوانِ مسلمان راجع به اسلام و تشیع و حماسه‌ی اباعبدالله. گوشیِ تلفن‌ش را برمی‌دارد و یک مرورگر را باز می‌کند و عبارتِ عاشورا را به زبانِ رایجِ کشورهای غربی می‌نویسد توی گوشی. شما چند لحظه‌ی پیش دیدید که او چه چیزی مشاهده خواهدکرد.

رفقا،

بعضی وقت‌ها بیایید حق بدهیم به‌شان که ازمان بترسند...




پ.ن:

معاشر الشیعة، کونوا لنا زینا و لاتکونوا علینا شینا.

حضرتِ صادق(ع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۹
فاء
بسم‌الله...
سلام!
+
کلاسِ این هفته‌مان حولِ اخلاقِ کلبرگی و روان‌شناسیِ رشد بود. این فیلم اوجِ تفاوتِ خلق‌وخوی بچه‌ها و تواناییِ به تعویق انداختنِ نیازهایشان توی سن‌های مختلف را نشان می‌دهد.
ضمنا دیدنِ روش‌های مختلفِ مقاومت‌شان، بسیار مفرح و به فکر فرو برنده است!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

روزهایی که باران می‌آید، تفاوت‌هایم با بقیه‌ی آدم‌ها معلوم‌تر می‌شود. 

اصلا روزهای بارانی، آدم‌ها را متفاوت می‌کنند. متفاوت‌تر از قبل.

آدم‌ها، توی روزهای بارانی نواهایی که گوش می‌دهند با هم بیش‌تر فرق می‌کند،

مکان‌هایی که برای رفتن انتخاب می‌کنند متمایزتر می‌شود،

حالات‌شان،

راه‌رفتن‌شان،

نگاه‌هایشان.

اصلا انگار روزهای بارانی، جای خالی را خالی‌تر می‌کنند. 

انگاری همه چیز آب می رود.

دلِ آدم تنگ‌تر می‌شود.

خاطره ها، پررنگ‌تر.

.

.

.

.

دستِ خالیِ ما و مشت پرزورِ خیال...



پ.ن:

خانه‌هایی که حیاط ندارند، ایوان ندارند، هشتی ندارند،

اصلا حق‌شان است که سهم‌شان از باران فقط نورِ برق و صدای رعد باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بعضی آدم‌ها تاثیرِ عمیقی روی من دارند. توی همان برخوردِ اول اصلا یک کاری باهام می‌کنند که همه‌ی حرف‌هایشان را باور می‌کنم. انصافا هم حرف‌های خوبی به‌م می‌زنند. 

چند روز پیش آدمی را شناختم که همین شکلی بود. 

خیلی به این فکر می‌کنم که یعنی می‌شود یک روزی من هم برای یک کسی این شکلی بشوم؟ 

می‌شود یک روزی من هم آن‌قدر واقعی بشوم که حرف‌هام مهم بشود برای آدم‌های دیگر؟ 

می‌شود یک روزی من هم به دردِ خداوند بخورم؟ 

می‌شود یک روزی من را بردارد برای خودش...؟



پ.ن یک:

پدر هم دارد می‌رود پیاده‌روی.

من ماندم و حوض‌م!

.

.

.

دل‌مان به هیئت عقیله و دعای دوستان است؛ بل سالِ بعد جورِ دیگری بنویسم...


هم در نجف هم کربلا پرچم به دست زینب (س) است

هر جا که پرچم می‌رود، دنبالِ پرچم می‌رویم..


پ.ن دو:

راهِ درست توی دانش‌گاه چیست؟

یک نفر بیاید برای من این را حل کند.

یک "معلم" به من نشان بدهید توی دانش‌گاه.

- همین -

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

روزگارِ سختِ مکه بود و مدتی به رسول‌الله وحی نشده‌بود.حرف‌های تلخ هم شروع شده بود از طرفِ مشرکان. خدا سوره‌ی ضحی را فرستاد:

بسم الله الرحمن الرحیم.

 وَ ٱلضُّحَیٰ (۱)

سوگند به ابتدای روز - وقتی خورشید نورافشانی می‌کند. -

وَ ٱلَّیْلِ إِذَا سَجَیٰ (۲)

و قسم به شب، آن‌گاه که آرام گیرد.

 مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ مَا قَلَیٰ (۳)

پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه‌اش قرار نداده.


خداوند دل‌گرمی می‌آورد برای پیام‌برش؛ توی روزهای سخت. که فکر نکنی ما تو را یادمان رفته ها. ما رهایت نکردیم...


 وَ لَلْأَخِرَةُ خَیْرٌ لَّکَ مِنَ ٱلْأُولَی (۴)

 وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَیٰٓ (۵)

و خداوندت به‌زودی به تو بخششی خواهدکرد که خوشنود شوی.

بعد از این‌ها خداوند یک چیزی یادمان می‌دهد؛ برای روزهای سخت‌مان. برای روزهایی که ناراحتیم. برای روزهایی که دل‌مان گرفته.


 أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَـَٔاوَیٰ (۶)

 وَ وَجَدَکَ ضَآلاًّ فَهَدَیٰ (۷)

وَ وَجَدَکَ عَآئِلاً فَأَغْنَیٰ (۸)

یتیم بودی، خدا پناه‌ت شد.

شریعت نداشتی، هدایت‌ت کرد.

تهی‌دست بودی، بی‌نیازت کرد.

یعنی خاطراتِ خوب‌ت یادت بیاید. ببین چه بود و چه شد...


 فَأَمَّا ٱلْیَتِیمَ فَلاَ تَقْهَرْ (۹)

وَ أَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلاَ تَنْهَرْ (۱۰)


و اما آیه‌ی یازدهم؛

وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (۱۱)


حدِّث یعنی بازگو کن. این که به یادش باشی کافی نیست. بگو. زمزمه‌ات باشد. 

روزگارت سخت شده؟ روزهای خوب‌ت را، خاطره‌های شیرین‌ت را بگو مدام...

🔸🔸🔸

من کلیدواژه‌ها را، جمله‌هایی را که یادآوری‌شان طعمِ خیال‌م را شیرین می‌کنند را، می‌زنم روی در و دیوارِ اتاق‌م. بارها نگاه‌شان می‌کنم. بارها و بارها و بارها...

گاهی بنشینیم برای خودمان نعمت‌های خدا را بازگو کنیم...


پ.ن:

این روزها یک جمله‌ای را چسبانده‌ام جلوی جلوی چشم‌هایم. یکی از جمله‌هایی که همین اواخر، یک آدمِ واقعی به‌م زد و اصلا نمی‌دانم چرا این‌قدر دوست دارم‌ این عبارت‌ را. هرچند که شاید لحظه‌ی گفتن‌ش یادآورِ خاطره‌ی خوبی نباشد..

" ممنون‌م،

             که صبوری می‌کنی...  "


کلی حالِ خوب دارد برایم همین یک عبارتِ دردناک که من را یادِ سمباده‌زدنِ لثه‌ام می‌اندازد ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+


" لبخندساز "


فکر کنید؛

یک نفر اسم‌ش توی دفترِ تلفنِ گوشیِ دیگری باشد: " لبخندساز "
یعنی چه کسی می‌تواند باشد این آدم؟!!



نظراتِ خود را به ما اعلام کنید!!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۳
فاء