کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

مثلا فکر کن؛

بروی دندان‌پزشکی که ریختِ دندان‌هایت را شبیهِ آدمی‌زاد بکنی.

حینِ آن دو ساعت و نیمی که تنها مفصلِ متحرکِ جمجمه‌ات را باز نگه داشتی و بی‌حسی تا زیرِ چشم‌ت آمده، دندان‌پزشک شروع کند حرف‌های جدی بزند. از پدرش. از پدرت. از پدر بودنِ خودش. از مشاجره‌هایش با پدرش سرِ ده دقیقه پیاده رفتنِ تا مدرسه و اوضاعِ ام‌روزِ خودش و محدثه‌اش. 

مثلا فکر کن؛

استراحتِ بینِ دو نیمه‌ی درست کردنِ دندان‌ت بشود نماز جماعتِ خیابان دولت.

پزشکی که وقتِ نماز آن‌قدر مقید لباس عوض می‌کند و آماده می‌شود برای مسجد رفتن که حتی من را از رو می‌برد!


بیا حال‌مان با همین چیزها خوب بشود.

با موعظه‌کردن‌های آقای دندان‌پزشکی که همه‌جوره واقعی‌ست.

بیا اصلا غبطه بخوریم به نزدیکیِ مطب‌ش به مسجد.

بیا به غیرت‌مان بربخورد که ساعتی چهارصدهزار تومان کارش را ول می‌کند و می‌رود نمازی می‌خواند با مقدمات و موخرات.

بیا به ایمانِ بعضی آدم‌ها، یقین‌شان، به اخلاق‌شان حسودی‌مان بشود.

بیا یک روزهایی برویم درسِ‌ اخلاق بخوانیم روی یونیتِ دندان‌پزشکی...



پ.ن یک:

فضای مجازی که در و پیکر ندارد! یک‌هو دیدید فردا آقای دکتر این‌جا کامنت گذاشت!! (در آن لحظه حقیقتا قابلیتِ محو شدن در افق را دارم!)

ممنون، آقای دکتر..

بیش‌تر از دندان، برای خاطرِ حرف‌های واقعی‌تان؛ که شاید تا حالا صدبار شنیده باشم‌شان ولی هیچ‌وقت این‌قدر ننشسته‌بود به جان‌م. اصلا چسبید به لایه‌های درونیِ مغزم! کاشکی آدمِ به‌تری بشوم، شش ماهِ دیگر که می‌آیم مطب‌تان آقای دکتر توکلی.


پ.ن دو:

قبل از اقدام برای رفتن به دندان‌پزشکی حتما با من مشورت کنید!!

دندان‌پزشکی به‌تان معرفی کنم که به اندازه‌ی یک ماه رمضان ازش حرفِ حساب یاد بگیرید!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش نویس:

وقتی می‌خوانیدش این را گوش کنید که بسیار زیباست...


+


" و قال یا أخی هل من رخصة ؟

فبکى الحسین بکاء شدیدا.

ثم قال یا أَخِی أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی وَ إِذَا مَضَیْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَرِی .

فَقَالَ الْعَبَّاسُ قَدْ ضَاقَ صَدْرِی وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَیَاةِ وَ أُرِیدُ أَنْ أَطْلُبَ ثَأْرِی مِنْ هَؤُلَاءِ الْمُنَافِقِینَ.

قَالَ الْحُسَیْنُ فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِیلًا مِنَ الْمَاء. "



اصحاب رفته‌بودند.

بنی‌هاشم رفته‌بودند.

حر رفته‌بود.

حبیب بن مظاهر رفته‌بود.

مسلم بن عوسجه رفته‌بود.

بریر رفته‌بود.

زهیر بن قین رفته‌بود.

انس بن حارث رفته‌بود.

نافع بن هلال رفته‌بود.

عابس رفته‌بود.

ابوثمامه رفته‌بود.

سعد بن حارث رفته‌بود.

عبدالرحمان بن مسعود رفته‌بود.

زاهر رفته‌بود.

عمار بن ابی سلامه رفته‌بود.

عبدالله بن عمیر رفته‌بود.

کَردوس بن زهیر رفته‌بود.

وهب نصرانی  رفته‌بود.

یزید بن نبیط و فرزندان‌ش  رفته‌بودند.

ابوشعشعا رفته‌بود.

همّام رفته‌بود.

نعیم رفته‌بود.

مُنجِح رفته‌بود.

مسلم بن کثیر رفته‌بود.

عبدالرحمان بن عبد ربه انصاری رفته‌بود.

مسعود بن حجاج رفته‌بود.

مُجَمِّع بن عبدالله و فرزندش رفته‌بودند.

مجمع بن زیاد رفته‌بود.

مالک رفته‌بود.

کنانه رفته‌بود.

قاسم بن حبیب رفته‌بود.

قعنب رفته‌بود.

قارب رفته‌بود.

جون رفته‌بود.

عمرو بن قَرَظَه انصارى رفته‌بود.

عمرو بن عبد اللّه رفته‌بود.

عمرو بن ضَبیعه رفته‌بود.

عمرو بن خالد اَزْدى و پسرش رفته‌بودند.

سعد رفته‌بود.

عمر بن خالد رفته‌بود.

عمر بن اَحدوث حَضرَمى رفته‌بود.

عمران بن کعب رفته‌بود.

عمّار بن حسّان رفته‌بود. 

عُقْبة بن صَلت رفته‌بود.

عبد الرحمان بن قیس و برادرش رفته‌بودند.

عبد الرحمان بن عبد اللّه اَرحَبى رفته‌بود.

عباد بن ابى مهاجر رفته‌بود.

عامر بن مسلم و غلام‌ش رفته‌بودند.

ضُباب بن عامر رفته‌بود.

شوذَب رفته‌بود.

ضَرغامة بن مالک رفته‌بود.

سیف بن مالک رفته‌بود.

شَبیب بن عبد الله رفته‌بود.

سیف بن حارث رفته‌بود.

سُوَید بن عمرو رفته‌بود. 

سوّار بن ابى حِمیَر رفته‌بود.

سلیمان بن ربیعه رفته‌بود.

سلیمان، غلام امام رفته‌بود.

سعید بن کَردَم رفته‌بود.

سعید بن عبد اللّه حنفى رفته‌بود.

سعد بن حنظله تمیمى رفته‌بود.

سالم رفته‌بود.

زُهَیر بن سلیم رفته‌بود.

زید بن مَعقِل رفته‌بود.

زُهَیر بن بِشْر رفته‌بود.

رُمَیث بن عمرو رفته‌بود.

رافع رفته‌بود.

حَنظَلة بن اسعد رفته‌بود.

نُعمان بن عمرو رفته‌بود.

حلّاس بن عمرو رفته‌بود.

حَجّاج بن مَسروق رفته‌بود.

حَجّاج بن زید رفته‌بود.

حتوف بن حارث رفته‌بود.

غلام حمزه‌ی سیدالشهدا رفته‌بود.

حارث بن نَبهان رفته‌بود.

حارث بن اِمرؤ القیس رفته‌بود.

جوین بن مالک رفته‌بود.

جُندَب بن حجیر رفته‌بود.

جُنَادة بن حارث رفته‌بود.

جَبَلة بن على شیبانى رفته‌بود.

جابر بن حَجّاج رفته‌بود.

بشیر بن عمرو حَضرَمى رفته‌بود.

انیس بن مَعقِل اَصبَحى رفته‌بود.

اَدهَم بن امیّه رفته‌بود.

ابو هَیّاج رفته‌بود.

ابراهیم بن حُصَین اسدى رفته‌بود.

علی‌اکبر رفته‌بود.

قاسم بن الحسن رفته‌بود.

پسرانِ عقیله‌ی بنی‌هاشم رفته‌بودند.

سه پسرِ کوچک‌ترِ ام‌البنین رفته‌بودند.

برادرانِ مسلم بن عقیل رفته‌بودند.

پسرانِ مسلم بن عقیل رفته‌بودند.

مانده بود حضرتِ سجادِ (ع) در بسترِ بیماری، عبدالله بن حسن(ع) ، علیِ اصغرِ امام حسین (ع)، زن‌ها و بچه کوچولوها و عباس (ع).


شما به این می‌گویید لشکر؟





دل‌ش به تنگ آمد. "قَدْ ضَاقَ صَدْرِی" سینه‌اش سنگین شد. اجازه گرفت برود میدان.

با جوابِ امام، می‌شود یک محرمِ کامل گریه کرد...


قال یا أَخِی أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی وَ إِذَا مَضَیْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَرِی "

اگر تو بروی، لشکرم متفرق خواهند شد.


کدام لشکر؟

عباس(ع) 

یک تنه، 

تنهایی، 

لشکرِ اباعبدالله است...


بعدنوشت:

فایلی که برای هیئت عقیله‌ی عشق آماده شد.

اینجا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اگر دندان‌پزشک باشی، قطعا اولین کاری که می‌کنم این است که یکی از دندان‌هایم را به عمد تا ته خالی کنم.

و بعد از آن تو باید برایم پرش کنی؛ سفید سفید.

آن وقت است که همیشه، یک چیزی از تو این‌جا، توی دهان‌م هست؛

درست شبیهِ خودت که نشسته‌ای آن کنجِ قلب‌م و پادشاهی می‌کنی...

:)


پ.ن:

این گونه دندان های خود را سالم نگه دارید!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

چه‌قدر،

چه‌قدر دل‌م می‌خواهد اصلا بغل‌تان کنم...



که میانِ همه‌ی این سرشلوغی‌ها، هنوز حواس‌تان به ما هست.



پ.ن:

جدی گرفتنِ تشکیل هسته‌های نخبگانی در دانشگاه‌ها و مراقبت وزارت آموزش و پرورش برای حل مشکلات سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان دو نکته‌ی دیگر بود که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در تقویت حرکت علمی کشور مؤثر و مفید خواندند.


بعدنوشت:

این که می‌نویسم عینِ پیاده شده‌ی سخن‌رانی‌ست:


حالا وزیر محترم آموزش‌وپرورش هم این‌جا حضور ندارند لکن به گوش ایشان باید برسد،

من از این مسئله‌ی سمپاد - این سازمان مّلی پرورش استعدادهای درخشان - نگرانم. گزارش‌هایی که به من می‌رسد، گزارش‌های خرسندکننده‌ای نیست؛ این سمپاد خیلی مهم است. این کار خیلی مهّمی است و آن نکته هم که اشاره کردند که یک تعداد زیادی مدرسه بر اساس این طرح تأسیس شده، این متوّقف به این است که این سازمان خوب بچرخد و خوب اداره بشود. گزارش‌هایی که به ما می‌رسد در این جهت، گزارش‌های خرسندکننده‌ای نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۸
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آن روز که خبرش را شنیدم، آن قدر غرق بودم توی زندگیِ مزخرفِ کنکوری که وقت نداشتم شایسته به‌ش فکر کنم. فقط توی آرشیوم گشتم و یکی از چیزهایی که کمی دل‌م را آرام کرده بود را گذاشتم این‌جا. نوشته‌ی هم‌سرش را گذاشتم که "این کم را از ما بپذیر". 

مخلصِ کلام این که دوستِ دورانِ کودکیِ پدر، مفقودالاثر شده.

لباس‌ش برگشته فقط.

سرش جدا،

پیکرش جدا،

کنارِ عقیله‌ی بنی‌هاشم(س) مانده. حضرت، هنوز اذن ندادند که برگردد.

‌محاسنِ جوگندمی‌اش شبیهِ مالِ پدر است. هم‌سنِ پدر. مجروح شده، اسیر شده، سرش را بریده‌اند و چندین ماهِ بعد خبرش را داده‌اند..

من دخترم؛

انتخاب‌هایم کمی محدودترند.

اگر پسر بودم، اگر تکلیفِ جهاد را از روی دوش‌م برنداشته بودند، وظیفه‌ام این بود که بروم دانش‌گاه و درس بخوانم، کار کنم، تئوری بدهم یا پوتین بپوشم و بروم سامرا، دمشق، حلب...؟

کدام‌شان وظیفه‌ی من است؟

کدام‌شان کارم توی این دنیاست؟

من دخترم؛

شاید بتوان گفت انتخاب‌‌های محدودم، زمینه‌سازِ انتخاب‌های بزرگی‌ست.

انتخاب‌های پدرم،

هم‌سرم،

پسرم..

سخت است زدنِ این حرف‌ها.

سخت است آرزوی شهید شدن کردن، برای کسی که بسیار دوست‌ش داری...

" چون امِ وهب بسیارند، در هرسوی این مردستان

مادرهای عاشق‌پرور، در ایران و افغانستان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

از نوشته‌های نشریه‌ی هم‌شهری جوان، دل‌م خیلی برای یک مجموعه نوشته تنگ شده: برای خاطرِ ابوتراب.یک ستونِ تقریبا ثابت که خانم منصوره مصطفی‌زاده، از فارغ‌التحصیل‌های مدرسه‌مان می‌نوشتندش.
یادِ یکی از همین نوشته‌ها می‌افتم...

ابوتراب پوست‌ش روشن نبود. چاق نبود اما ترکه‌ای‌هم نبود. موهایش کم‌پشت و جلوی سرش خالی بود. با آن لباسِ کوتاه و دست‌های همیشه پینه‌بسته، بیش‌تر شبیهِ فقرای شهر بود تا شبیه قهرمانی که دست‌هایش هر مبارزی را به زانو درمی‌آورد. مثل حمزه(س) رشید و استوار نبود با چهره‌ای خشن و جنگ‌جو که از دور داد می‌زد مثل یک شیر می‌جنگد. مثل پیام‌بر(ص) آن میزان زیبایی را به ارث نبرده بود که شبیه یوسف باشد. روی‌هم‌رفته ظاهر فریبنده‌ای نداشت.می‌شد که آدم به ظاهرش توجه نکند.می‌شد که دیگران را بیش‌تر ببیند.می‌شد که در نگاهِ ظاهربینِ آدم‌ها نیاید. می‌شد که بین آن همه ظاهر شاخص‌تر گم شود.‌می شد.

او با همه فرق داشت.این‌که از فرزندان رسول خدا(ص)بود،اصلا نیازی به گفتن نداشت.اصلا او نیازی به رجزخواندن نداشت.ظاهرش همه چیز را داد می‌زد.او خُلقا و خَلقا و منطقا شبیه‌ترین بود به پیام‌بر(ص).
او که ابوتراب نبود.دل‌ش شبیهِ ابوتراب بود اما ظاهرش چیزِ دیگری بود.داد می‌زد.چشم‌ها را به سمت خود می‌گرداند.دل‌ها را هوایی می‌کرد.جوان بود.رشید بود.قدِ بلند و سینه‌ی ستبر حمزه(س)را داشت.زیباییِ پیام‌بر(ص)را به ارث برده بود.لباس رزم پوشیده بود.
شبیه رسول‌الله(ص) حرف می‌زد.
شبیه رسول‌الله(ص) راه می‌رفت.
شبیه رسول‌الله(ص) می‌جنگید.
شبیه رسول‌الله(ص) می‌خندید.
شبیه رسول‌الله(ص) عصبانی می‌شد.
نواده‌ی رسول‌الله(ص) بود. نوه‌ی ابوتراب..
او را دیگر چرا؟ چه‌طور می‌شد او را ندید؟ چه‌طور می‌شد او را دید و دوست نداشت؟ چه‌طور می‌شد آب را از شبیه‌تربن دهان به دهانِ رسول‌الله(ص) مضایقه کرد؟چه‌طور می‌شد روی شبیه‌ترین چهره به چهره‌ی رسول‌الله(ص) شمشیر کشید؟ چه‌طور می‌شد اسب را روی شبیه‌ترین پیکر به پیکر رسول‌الله(ص) دواند؟
او که زیبا بود.
او که دوست‌داشتنی بود.
او که علی‌اکبر(ع) بود.
نمی‌شد.
اما
شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم شب‌های هشتمِ محرم چرا این شکلی ست...

به خاطرِ دوست‌مان و امام‌زاده قاضی صابرِ ده‌ونک است یا

به خاطرِ دورانِ جوانی‌ام و جوانِ کربلاست یا

به خاطرِ آغاز هیئت هنر است یا

به خاطرِ ...


آه از شب‌های هشتمِ محرم...

آه

آه

آه...



ای تجلی صفات همه ی برترها
                             چه قدَر سخت بود رفتنِ پیغمبرها
قدِ من خم شده تا خوش‌قدوبالا شده‌ای
                             چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم می‌روی اما پدری هم داری
                             نظری گاه بینداز به پشتِ سرها
سر راه‌ت پسرم تا درِ آن خیمه برو
                             شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
به‌تر این است که بالای سر اسماعیل
                             همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر، مادرِ سقا هم نیست
                             عمه‌ات هست به جای همه‌ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
                             به‌تر آن است که  غارت شود انگشترها
زودتر از همه آماده شدی یعنی که
                             آن چنان خسته نگشته است تن لشکرها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکب ها
                             آن چنان کند نگشته است لب خنجرها
آیه‌ات بخش شده آینه‌ات پخش شده
                            علیِ اکبرِِ من، شد علیِ اکبرها

            

                              ***

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
                             ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها...



آه از شب‌های هشتمِ محرم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

امروز می‌روم سرِ کلاسِ مبانی جامعه‌شناسی.

چیزهایی که همیشه دل‌م می‌خواست بخوانم و نشده...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۰
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
فاء