کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

آن روز که خبرش را شنیدم، آن قدر غرق بودم توی زندگیِ مزخرفِ کنکوری که وقت نداشتم شایسته به‌ش فکر کنم. فقط توی آرشیوم گشتم و یکی از چیزهایی که کمی دل‌م را آرام کرده بود را گذاشتم این‌جا. نوشته‌ی هم‌سرش را گذاشتم که "این کم را از ما بپذیر". 

مخلصِ کلام این که دوستِ دورانِ کودکیِ پدر، مفقودالاثر شده.

لباس‌ش برگشته فقط.

سرش جدا،

پیکرش جدا،

کنارِ عقیله‌ی بنی‌هاشم(س) مانده. حضرت، هنوز اذن ندادند که برگردد.

‌محاسنِ جوگندمی‌اش شبیهِ مالِ پدر است. هم‌سنِ پدر. مجروح شده، اسیر شده، سرش را بریده‌اند و چندین ماهِ بعد خبرش را داده‌اند..

من دخترم؛

انتخاب‌هایم کمی محدودترند.

اگر پسر بودم، اگر تکلیفِ جهاد را از روی دوش‌م برنداشته بودند، وظیفه‌ام این بود که بروم دانش‌گاه و درس بخوانم، کار کنم، تئوری بدهم یا پوتین بپوشم و بروم سامرا، دمشق، حلب...؟

کدام‌شان وظیفه‌ی من است؟

کدام‌شان کارم توی این دنیاست؟

من دخترم؛

شاید بتوان گفت انتخاب‌‌های محدودم، زمینه‌سازِ انتخاب‌های بزرگی‌ست.

انتخاب‌های پدرم،

هم‌سرم،

پسرم..

سخت است زدنِ این حرف‌ها.

سخت است آرزوی شهید شدن کردن، برای کسی که بسیار دوست‌ش داری...

" چون امِ وهب بسیارند، در هرسوی این مردستان

مادرهای عاشق‌پرور، در ایران و افغانستان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

از نوشته‌های نشریه‌ی هم‌شهری جوان، دل‌م خیلی برای یک مجموعه نوشته تنگ شده: برای خاطرِ ابوتراب.یک ستونِ تقریبا ثابت که خانم منصوره مصطفی‌زاده، از فارغ‌التحصیل‌های مدرسه‌مان می‌نوشتندش.
یادِ یکی از همین نوشته‌ها می‌افتم...

ابوتراب پوست‌ش روشن نبود. چاق نبود اما ترکه‌ای‌هم نبود. موهایش کم‌پشت و جلوی سرش خالی بود. با آن لباسِ کوتاه و دست‌های همیشه پینه‌بسته، بیش‌تر شبیهِ فقرای شهر بود تا شبیه قهرمانی که دست‌هایش هر مبارزی را به زانو درمی‌آورد. مثل حمزه(س) رشید و استوار نبود با چهره‌ای خشن و جنگ‌جو که از دور داد می‌زد مثل یک شیر می‌جنگد. مثل پیام‌بر(ص) آن میزان زیبایی را به ارث نبرده بود که شبیه یوسف باشد. روی‌هم‌رفته ظاهر فریبنده‌ای نداشت.می‌شد که آدم به ظاهرش توجه نکند.می‌شد که دیگران را بیش‌تر ببیند.می‌شد که در نگاهِ ظاهربینِ آدم‌ها نیاید. می‌شد که بین آن همه ظاهر شاخص‌تر گم شود.‌می شد.

او با همه فرق داشت.این‌که از فرزندان رسول خدا(ص)بود،اصلا نیازی به گفتن نداشت.اصلا او نیازی به رجزخواندن نداشت.ظاهرش همه چیز را داد می‌زد.او خُلقا و خَلقا و منطقا شبیه‌ترین بود به پیام‌بر(ص).
او که ابوتراب نبود.دل‌ش شبیهِ ابوتراب بود اما ظاهرش چیزِ دیگری بود.داد می‌زد.چشم‌ها را به سمت خود می‌گرداند.دل‌ها را هوایی می‌کرد.جوان بود.رشید بود.قدِ بلند و سینه‌ی ستبر حمزه(س)را داشت.زیباییِ پیام‌بر(ص)را به ارث برده بود.لباس رزم پوشیده بود.
شبیه رسول‌الله(ص) حرف می‌زد.
شبیه رسول‌الله(ص) راه می‌رفت.
شبیه رسول‌الله(ص) می‌جنگید.
شبیه رسول‌الله(ص) می‌خندید.
شبیه رسول‌الله(ص) عصبانی می‌شد.
نواده‌ی رسول‌الله(ص) بود. نوه‌ی ابوتراب..
او را دیگر چرا؟ چه‌طور می‌شد او را ندید؟ چه‌طور می‌شد او را دید و دوست نداشت؟ چه‌طور می‌شد آب را از شبیه‌تربن دهان به دهانِ رسول‌الله(ص) مضایقه کرد؟چه‌طور می‌شد روی شبیه‌ترین چهره به چهره‌ی رسول‌الله(ص) شمشیر کشید؟ چه‌طور می‌شد اسب را روی شبیه‌ترین پیکر به پیکر رسول‌الله(ص) دواند؟
او که زیبا بود.
او که دوست‌داشتنی بود.
او که علی‌اکبر(ع) بود.
نمی‌شد.
اما
شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم شب‌های هشتمِ محرم چرا این شکلی ست...

به خاطرِ دوست‌مان و امام‌زاده قاضی صابرِ ده‌ونک است یا

به خاطرِ دورانِ جوانی‌ام و جوانِ کربلاست یا

به خاطرِ آغاز هیئت هنر است یا

به خاطرِ ...


آه از شب‌های هشتمِ محرم...

آه

آه

آه...



ای تجلی صفات همه ی برترها
                             چه قدَر سخت بود رفتنِ پیغمبرها
قدِ من خم شده تا خوش‌قدوبالا شده‌ای
                             چون که عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم می‌روی اما پدری هم داری
                             نظری گاه بینداز به پشتِ سرها
سر راه‌ت پسرم تا درِ آن خیمه برو
                             شاید آرام بگیرند کمی خواهرها
به‌تر این است که بالای سر اسماعیل
                             همه باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت نیست اگر، مادرِ سقا هم نیست
                             عمه‌ات هست به جای همه‌ی مادرها
حال که آب ندارند برای لب تو
                             به‌تر آن است که  غارت شود انگشترها
زودتر از همه آماده شدی یعنی که
                             آن چنان خسته نگشته است تن لشکرها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکب ها
                             آن چنان کند نگشته است لب خنجرها
آیه‌ات بخش شده آینه‌ات پخش شده
                            علیِ اکبرِِ من، شد علیِ اکبرها

            

                              ***

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
                             ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها...



آه از شب‌های هشتمِ محرم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

امروز می‌روم سرِ کلاسِ مبانی جامعه‌شناسی.

چیزهایی که همیشه دل‌م می‌خواست بخوانم و نشده...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۰
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

نمی‌دانم چرا محلِ قرارهای دوستانه‌ی ما باید دانش‌گاه شریف باشد!

ولی این بار هم انگار یک چیزِ حل شده بود که :" کجا بریم گودبای پارتی بگیریم؟ " و جوابِ یک‌سانِ " معلوم‌ه، شریف! "

صبح رفتیم شریف. ورودِ هر کدام‌مان یک داستانِ خوبی داشت!! ( اجرای زنده‌ی من و زهرا و رومینا! )

بعد هم طبقِ معمول شاد!

بعد هم با نونا رفتیم کادو خریدیم و آمدیم خانه‌ی ما!



حکایتِ ما و شریف، انگار ادامه‌دار است...



پ.ن یک:

" آقا من فقط یه سئوال دارم! چرا؟!! "


پ.ن دو:

" سیم‌کارتِ من کو؟! "


پ.ن سه:

" خانوم ببخشید، ثبت‌نام صنایع کجاست؟ "
!


پ.ن چهار:

آی‌کیوی 250!!


پ.ن پنج:

رفتم واحدهایمان را گرفتم و هی نگاه‌شان می‌کنم و ذوق می‌کنم!


دوستان! لطفا جزئیات را اضافه کنید!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+


از انتهای شهریور سال ۵۹ تا تیر ماهِ سال ۱۳۶۷ ایران درگیر جنگی‌ست که از طرف عراق آغاز شده. اوایلِ جنگ و بازپس‌گیریِ خرم‌شهر و برتری توی عملیات‌های بزرگ از سوی ایران، باعث شده عراق خودش را در موضع ضعف ببیند و شروع کند به بمباران وسیعِ شهرهای مسکونیِ ایران. اواخرِ جنگ،آمریکا هواپیمای مسافربریِ ایران را بزند و عراق، حمله‌های گسترده‌ی شیمیایی انجام دهد.
در این برهه از تاریخِ ایران، هیچ‌کس میانِ مردمِ ایران منفورتر از صدام نیست...


***
در موسمِ حج سالِ ۶۶ اتفاقِ عجیبی می‌افتد. نیروهای امنیتیِ عربستان بعد از مراسم برائت از مشرکین، اسلحه هایشان را می گیرند جلوی زائرانِ خانه‌ی خدا و چند صد نفر را می‌کشند.
امام خمینی در پیامی به مردمِ مسلمان می‌گویند:

[ اگر از صدام بگذریم، اگر مسئله‌ی قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت‌های آمریکا بگذریم از آل‌سعود نخواهیم گذشت. ان‌شاءالله اندوه دل‌مان را در وقت مناسب با انتقام از آمریکا و آل‌سعود برطرف خواهیم کرد و داغ و حسرت حلاوتِ این جنایت بزرگ را بر دل‌شان خواهیم گذاشت و با برپاییِ جشن پیروزی حق بر جنود کفر و نفاق و آزادیِ کعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجدالحرام وارد خواهیم شد. ]


***
عیدِ قربان سال ۹۴ است. حاجی‌هایی که زودتر رفته‌اند و مناسک رمی جمرات‌شان را انجام داده‌اند، برگشته‌اند. عده‌ای از حاجی‌ها هنوز توی خیابان اند. ساعت ۹ صبح می‌شود. و فاجعه کم‌کم پررنگ‌تر.


***
جرثقیل که افتاد، با وجودِ تمامِ شواهد، عمدی بودنِ  حادثه را رد کردیم برای خودمان. گفتیم اتفاق است دیگر. پیش می‌آید.
خیابان‌های منا را که بستند گفتیم یک زمان‌بندیِ اشتباه بوده حتما. با وجودِ تمامِ اتفاقات قبل‌ش گفتیم عمدی نبوده.
جنازه‌ها را که پس ندادند دیگر صبرمان تمام شد. ره‌بر، با قاطعیت حرف زدند.
[ عربستان منتظر برخورد سخت و سریع ما باشد. ]


حالا ما تنها کشوری هستیم که پیکرِ زائران‌ش را پس گرفته...

***
وقاحت هم حدی دارد.
اشتباه بکنی و معذرت‌خواهی نکنی هیچ، تقصیر را بیندازی گردنِ آسیب‌دیده.
می‌گفتند ایرانی‌ها داشتند تفرقه می کردند  و مسئول‌اند.

خنده‌مان گرفت!

بیش‌ترین قربانی را استان گلستان داشته و بیش‌ترشان اهل تسنن بوده‌اند...

می‌گفتند ایرانی‌ها شلوغ‌ش کردند و مسئول‌اند.

خنده‌مان گرفت!

نیروهای سعودی راه را بسته بوده‌اند...

[ حکّام سعودی یک عذرخواهیِ زبانی از دنیای اسلام نکردند! چقدر اینها وقیحند، چقدر
بی‌شرمند! آیا این کوتاهی‌ای که اینها کردند، سوءتدبیری که نشان دادند، بی‌کفایتی‌ای
که به خرج دادند -حالا بعضی می‌گویند تعمّد، ولو آن هم نباشد- نفْس این بی‌تدبیری و
بی‌کفایتی یک جرم است برای یک مجموعه‌ی دولتی و سیاسی؛ چطور نتوانستید اداره
کنید؟ ]


***
حدود ۷ هزار نفر طیِ کم‌تر از یک نیم‌روز، تشنه و مظلوم کشته شدند. جنازه‌هاشان تا چند روز زیرِ آفتاب بود. کاروان‌ها نصفه و نیمه برگشتند.
و همه ی دنیا ساکت ماند. عربی و غربی. مسلمان و مدافعِ حقوقِ بشر. همه ی دنیا ساکت ماند...

[شهدای ما، شهدای منا و شهدای مسجدالحرام برروی هم حدود ۴۷۰یا مثالً ۴۸۰نفر بودند، ولی آن‌چه از آمارها به دست می‌آید، مجموع شهدا از کشورهای مختلف، در حدود هفت هزار نفرند! این رقم خیلی رقم بالایی است. چرادرکشورهای دیگر، دولت‌ها، خانواده‌ها، ملّت‌ها عکس‌العمل نشان ندادند نسبت به این حادثه؟ این چه بلای بزرگی است که جان امّت اسلامی را فراگرفته؟ این، مصیبتِ بزرگ است. ]

***
حکمِ واجبِ خدا، حکمِ حتمی‌ست. مگر در شرایطی خاص.
حج، برای شخصِ مکلف مستطیع واجب است. نمی‌شود رهایش کرد.

جانِ زائرانِ خدا در خطر بود.
عربستانِ سعودی وقاحت را به اوج رسانده بود و بیمِ آن می‌رفت که امسال عداوت شان ظاهرتر هم بشود.
زائرانِ ایرانی امسال به حج نرفتند.
راه ناامن بود...

***
[ برای دنیای اسلام، بلا این است، مصیبت این است؛ حسّاس نبودن در مقابل یک حادثه ی
به این عظمت در خانه ی خدا که در جوار بیت الهی، کسانی با پررویی و با وقاحت تمام، یک
حادثه ی سنگینِ ننگین را از سر بگذرانند، بدون اینکه از دنیای اسلام حتّی عذرخواهی هم
بکنند.]

***
[ دنیای اسلام بایستی گریبان اینها را بگیرد، از اینها سؤال بکند؛ چرا سؤال نمیکنند؟ ]


ما سئوال داریم:


[ چطور نتوانستید اداره کنید؟

چطور نتوانستید امنیّت این جمعیّتی را که ضیوف‌الرّحمان‌اند، میهمانان خدایند و
شما این‌ همه درآمد از این ناحیه کسب می‌کنید، و برای خودتان عنوان درست می‌کنید،حفظ کنید؟

چه تضمینی وجود دارد که در اوقات مشابه، حوادث مشابهی رخ ندهد؟ این
یک سؤال بزرگ است. ]



[ ما غمگین‌ایم از این حادثه؛ عزیزان‌مان در منا و هم‌چنین در مسجدالحرام در حال عبادت از دنیا رفتند، با لب تشنه از دنیا رفتند؛ در زیر آفتاب داغ و سوزان، ساعات آخر عمر خودشان را تحمّل کردند؛ این‌ها همه دردناک است؛

این‌ها چیزهایی است که دل‌های ما را به درد می‌آورد؛ما نمی‌توانیم این‌ها را فراموش کنیم. ]


ما نمی‌توانیم این‌ها را فراموش کنیم...


پ.ن:
نوشته‌های داخل کروشه از پیامِ ره‌بر به مناسبتِ سال‌گرد فاجعه‌ی منا به معیارِ قمری استخراج شده‌اند و این‌جا منتشر می‌شوند به مناسبت سال‌گردش در تقویمِ شمسی..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

کارِ شما، دیدن و تاب آوردن نبود. 

دیدن و تاب آوردن، گوشه‌ای بود از ستونِ بودن‌تان در خیمه‌ی عاشورا. 

آه... کدام راز را خدا در «دیدن»های شما به ودیعه گذاشت؟ 

دیدید و تاب آوردید... 

دیدید و آب آوردید... 

دیدید و نماز خواندید... 

دیدید و پناه شدید... 

دیدید و جنگیدید...

 کدام راز را خدا در «دیدنِ‌» شما به ودیعه نهاد که هرچه از کربلا روایت می‌کنند ریشه در آن چه شما رؤیت کرده‌اید دوانده است؟ 

در نماز نشسته‌تان، نام «عظیم» خدا موج می‌زند، 

و تجلی «حفیظ» و «رقیب» می‌شوید بر بالین کودکان اهل بیت پیامبر (ص)، 

و با تمام شکوه‌تان گِرد خورشید ولایت می‌گردید و جان‌تان را بهایش می‌کنید. 

*** 

این نیست که "ما" اراده کرده باشیم هیئت را مزین به نام شما کنیم؛ شما خود بالای سر ما آمده، بیدارمان کرده‌اید. دست‌مان را گرفته‌اید. سربند "کلُّنا عباسُکِ" به پیشانی‌مان بسته و راهی‌مان کرده‌اید. 

عنایت از ما نگیرید حضرت اسوه...


پ.ن یک:

این پرده را هم من ننوشته‌ام. زحمت‌ش را عطیه خانمِ کریمی کشیده :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

[ پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رانده شده.

به نام خداوند رحمان رحیم.

و او به پدر و قوم خود گفت همانا من به سوی پروردگارم روانه می‌شوم و به سرزمینی می‌روم که با آسودگیِ خاطر به عبادت او بپردازم و به درگاهش نیایش کنم، حتماً او مرا زنده خواهد کرد. 

و در دعایش گفت: پروردگارا فرزندی از زمره‌ی درست‌کاران به من عطا فرما. 

پس ما او را به پسری نوجوان و بردبار بشارت دادیم، 

آن‌گاه اسماعیل تولد یافت و رشد کرد و هنگامی که به سنِ نوجوانی رسید و توانست پا به پای ابراهیم به کار و تلاشِ روزانه بپردازد، ابراهیم گفت: پسر جان! من مکرر در خواب می‌بینم که تو را سرمی‌بُرم، پس در این امر بیندیش و ببین نظرت چیست؟ 

اسماعیل گفت: ای پدر! آن چه را بدان مأمور می‌شوی انجام ده؛ اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت.

 پس وقتی ابراهیم و فرزندش تسلیم فرمان خدا شدند و ابراهیم او را بر گونه‌اش به زمین انداخت منظره‌ای سخت و ناگوار پدیدارشد و ما او را ندا دادیم که: ای ابراهیم! همانا آن رویا را حقیقت بخشیدی و آن چه را مأمور شدی انجام دادی. ما همان‌گونه که ابراهیم را آزمودیم و پاداش دادیم نیکوکاران را می آزماییم و پاداش می‌دهیم.

 به یقین این فرمان همان آزمون روشن بود. و فرزندش اسماعیل را در برابر قربانیِ بزرگی باز خریدیم و پیام‌ش را در میان امت‌هایی که پس از او آمدند زنده نگاه داشتیم و تا قیامت نیز زنده نگاه خواهیم داشت. 

راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ ]


 *** 

دست نگه دار! 

ما هنوز در خاطرمان هست روزی را که چشم از عالم بریدی و روبه ما کردی تا تو را فرزندی صالح عطا کنیم. 

دست نگه دار! 

ما هنوز اشک شوق تو را به یاد داریم وقتی هاجر چشم در چشمانت دوخت و از آمدنِ اسماعیل‌ت خبر داد.

 دست نگه دار! 

لرزش دستان تو و یقین در دل‌ت از یادمان نرفته وقتی خنجر بر حنجر پسرت گذاشتی تا ایمان‌ت را به رخ ملائکه بکشانی. 

دست نگه دار! 

قربانی ات قبول! اسماعیل را از زمین بلند کن. خاک را از جامه‌اش بتکان. قطره‌ای آب بر لبان‌ش بریز. 

اسماعیل‌ت را به علیِ ارشد حسین بخشیدیم، و به یقینِ نشسته در جان‌ش. و به خاکِ نشسته در بند بندِ بدن‌ش. 

اسماعیل‌ت را به علیِ ارشد حسین بخشیدیم.


خاک بر سرِ دنیا بعد از قربانی حسین...



پ.ن یک:

نوشته‌های داخل کروشه آیاتِ ۹۹ تا ۱۰۷ سوره‌ی صافات اند.


پ.ن دو:

این را من ننوشته‌ام. 

نوشته، قرآنِ ابتداییِ هیئت هنر است در شبِ هشتم محرم سال گذشته.

کلیپ‌ش را همان موقع گذاشتم این‌جا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

 

بیابان، تمرکز می‌آورد. چیزی نیست که حواسِ آدم را پرت کند. نه ساختمان و جاده و مرکبی هست و نه حتی درختی. آسمان است و زمینِ صاف.

بیابان، بعد از مدتی ترس می‌آورد. ترس هم پشت‌گرمی می‌خواهد برای این که بتوانی از پس‌ش بربیایی. پشت‌گرمی‌ای شبیه این‌که کسی را صدا بزنی و بدانی می‌شنود. صدایش بزنی و بیابان را بگذرانی..

 

علی‌رغمِ تمامِ تغییرات عربستان، عرفات صحرا بوده و صحرا مانده. حاجی‌ها تا غروبِ نه‌مِ ذی‌الحجه آن‌جا می‌مانند. روز را به ذکر و دعا می‌گذرانند و بعد از نمازِ عصر، پای جبل‌الرحمه دعای عرفه می‌خوانند.


***

نقلی می‌گوید آن‌گاه که جبرئیل مناسک حج را به حضرت ابراهیم علیه الرحمه می‌آموخت، چون به عرفه رسید به او گفت:" عَرَفتَ؟" و او پاسخ داد بله. بدین سبب است که این روز را عرفه می‌گویند.


***

بُشر و بشیر، پسرانِ غالب اسدی روایت کرده‌اند که بعدازظهرِ روز عرفه در صحرای عرفات خدمت سیدالشهدا(ع) بودیم. پس با گروهی از اهل‌بیت و فرزندان و اصحاب، با نهایتِ خاک‌ساری و خشوع از خیمه‌ی خود بیرون آمدند و در جانبِ چپ کوه رحمت ایستادند و روی مبارک خویش را به‌سوی کعبه نمودند و دست‌ها را بر صورت گرفتند -مانندِ مسکینی که طعام طلبد- و دعای معروفِ روز عرفه را خواندند.


***

نزدیکیِ ماجرای ابراهیمِ نبی و حضرتِ ثارالله از همین‌جا شروع می‌شود. از صحرای عرفات؛ و پیش می‌رود تا قربان‌گاه. قربان‌گاهی با دو جوانِ رعنای آگاه. قربان‌گاهی با دو پدرِ تسلیمِ حق. آن‌قدر تسلیم که ذکرِ عرفه‌شان، صدا زدن‌شان توی بیابان این باشد:

"اللهم انی ارغب الیک"

به رغبت می‌آیم سمتِ امتحانِ تو...



پ.ن یک:

نوشته‌ی داخلِ کوتیشن بخشی از دعای امام حسین(ع) در روز عرفه است.


پ.ن دو:

بندهای نوشته شده، همه از مفاتیح‌الجنان استخراج شده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۳
فاء