نمی دانید چه حالی ست وقتی هزار هزار کار روی
سرتان ریخته؛ بعد از این که یک تصمیم جدی برای انجام دادنشان می گیرید یک چیزهایی
مدام از جلوی چشم هایتان رژه می روند. کافی ست کمی، فقط کمی حواستان بیماری عدم
تمرکز هم داشته باشد. آن وقت است که می نشینید و چشم هایتان را می دوزید به دیوار
که بفهمید این "چیز" ها چه موجوداتی اند. در همین لحظه "چیز"
ها غیب می شوند.
... و این چرخه مدام تکرار می شود ...
زرنگی می کنی و "چیز" ها را غافلگیر
می کنی. می فهمی کلماتی هستند که منتظرند نوشته شوند و هی توی سرت وول می خورند و
برخلاف ظاهر آرامشان، هیچ جوره رام شدنی نیستند.
کلمات، همراه
همیشگی من بودند. از وقتی که یادم می آید دخترک پرحرفی بودم. علاوه بر حرف
های شنیدنی ام کلی هم حرف داشتم که شب ها با در و دیوار می زدم. کلی فکر هم توی
کله ام بود که زمان حرف زدن درباره شان را نداشتم! کلمات از تک تک انگشت هایم می
زد بیرون! قبول کنید یک کمی سخت است مهار سیلی از کلمه ها که با نیروی وحشتناکی می
خواهند که بهشان توجه کنی.
یک روزی یک بقچه پهن می کنم و همه ی حرف هایم را
داخلش می ریزم و بعد می دهم مادربزرگم محکم سنجاقش کند. بعد هم می گذارمش توی کمد
دیواری مغازه ی قدیمی بابابزرگ...
+
" بسم الله القاسم الجبارین "
فکر کنم روزی کله ام از فشار زیاد مثل زودپز
منفجر شود. رمز عملیات هایی که شنیده ام با صداهای مربوط به خودشان تحت یک تابع
سینوسی توی سرم تکرار می شوند. باید به فکر یک سوپاپ اطمینان برای کله ام باشم!
+
دو روز پیش به شوخی به مادربزرگ گفتم : کی
میاید تهران ببینیمتون؟
مادربزرگ هم با جوابش یک کاری کرد اصلا! : اصلا
شاید اومدیم همون حا یه خونه خریدیم.
من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. فکر کن. کسی
که چند ده سال است ساکن یک شهرستان با حال و هوای جنوب کشور است یکهو بیاید توی
تهرانِ عجیب. به هوای این که کنار بچه ها باشد.
حتی تصورش هم من را عصبی می کند. متوجه هستم که
کارم خودخواهی محض است ولی من دلم به لهجه ای خوش است که شاید این جا خرابش کند.
من دلم به روی سیاه و سبزه ای خوش است که شاید تهران سفیدش کند. من دلم به پرتقال
ها و درختان نخل خوش است.
هرچند هنوز هم فکر می کنم آقای رضای امیرخانی
پی رنگ بخش اجتماعی قیدار را از روی زندگی پدربزرگ نوشته و کار پدربزرگ و غم
پدربزرگ و همان سِیر: خوش نامی. بدنامی و گم نامی و هرچند می دانم این 6 سال چه
قدر سخت بوده برای شان ولی دلم نمی خواهد تهران خانه ی همیشگی شان باشد.
خاطرات تبریز بسیارند. از تمام مشکلات ریز و درشت تا فرو رفتن توی آبشار آسیاب خرابه و سُر خوردن از آبشار.
از والیبال دیدن پر دردسر تا جاده ی تبریز-جلفا و آدرس عجیب کانون زبان.
از دوست خانم محمدی تا "جمشید" و "ناراحت شدی؟" و "هه هه هه" و پشت کنکوری ها.
گاهی بعضی چیزها آن قدر تمرکزت را می گیرند که توانت برای پیدا کردن نشانه های پیروزی ات کم و کمتر می شود.
گاهی حاشیه ها برایت مهم تر از متن ماجرا می شود.
این سفر برای من با یک گروه کاملا جدید شروع شد. گروهی که سابقه ی کلی سفر مشترک باهم داشتیم ولی نه این قدر نزدیک.
همین جا از همه ی هم گروهی ها و هم کوپه ای های عزیز باید تشکر کنم.
انصافا خیلی وقت ها قیافه ی غیرقابل تحملی به خود می گرفتم ولی فکر کنم همه ی همه تان برایم دعا کردید چون بحران به وجود آمده به طور حیرت انگیز و معجزه آسایی مدیریت و حل شد.
از شکوفه و شبنم عزیز باید تشکر کرد برای کارِ بی چشم داشت شب اول شان.
از بچه های اتاق ۱۸(!) برای وقت شناسی شان.
از هانیه سمندری برای تبریزگردیِ روز اول که الان واقعا تمام لحظه های گم شدن مان خنده دار است!
اردوی رامسر همچنان بهترین اردوی تحصیلی من است اما این اردو می تواند بعد از سفر مشهد سومین شان باشد.
الان از انتخاب یک گروه تقریبا جدید خوشحالم چون آدم های خوش سفر بسیاری را شناختم که می توان راحت و بی دغدغه ۴ روز را با آن ها گذراند و در مقابل آدم هایی را هم کشف کردم که حتی گذراندن اجباریِ ۴ دقیقه توی کوپه ی قطار هم با آن ها ناممکن می نماید.
این را توی سفر قبلی هم فهمیدم که بعضی آدم ها نمی توانند انتظاراتت را برآوده کند. بهترین کار در همچین موقعیتی دوری نسبی از آن هاست. که نه آن ها با انتطارات تو اذیت بشوند و نه تو مجبور باشی خودت را بخوری. صد البته که کار اولی تر پایین آوردن سطح انتظارات از همه است. انتظاراتی در حق و قبال خودت البته و نه جامعه.
بیان مکرر انتظارات کاری برای آدم نخواهدکرد. برآورد شرایط بهترین راهکار می تواند باشد.
این سفر یک چیز خیلی خوب یادم داد: این که باید بعضی وقت ها با آدم های خیــــــلی متفاوت با خودت هم معاشرت داشته باشی که یادت بماند که می شد الان جای آن ها باشی اگر پدرت نبود، مادرت نبود، معلم هایت نبودند، محدودیت های دینی ات نبود و...
باید تشکر کرد از همه ی معلم هایی که خدا صبرشان را با قیافه ی من امتحان کرد!!!
و در آخر توصیه می کنم هیچ وقت به اردوگاه الغدیر تبریز نروید تا وقتی که مدریت ش عوض شود!
پ.ن۱:
دلم برای بسیاری از خوانندگان این وبلاگتنگ شده است. جای تان اینجا هم چنان خالی است.
پ.ن۲:
آرامشی که این سفر برایم داشت - جدای از مقوله ی کانون زبان - بسیار دوست داشتنی بود.
پ.ن۳:
جای یک نفر " خانم وظیفه " خالی بود.
پ.ن۴:
می خواستم این سفر هم همراه سفرنامه ی طبقه بندی شده ای باشد مثل سفر مشهد ولی کانون زبان عزیـــز(!) نگذاشت آن طور که باید دقت کنیم...
پ.ن ۵:
تو ماه ـی و من ماهیِ این برکه ی کاشی ... اندوهِ بزرگی ـست زمانی که نباشی
آه از نَفَس پـــاک تو و صبح نشـــابور ... از چشم تو و حجـــره ی فیــــروزه تـــراشی
پلـــکی بزن ای مخـــزن اســــرار که هربار ... فیروزه و المــــاس به آفاق بپـــــاشی
هـــرگز به تو دستم نرسد ماهِ بلنــدم ... اندوه بزرگی ـست، چه باشی چه نباشی
ای باد سبک ســار، مرا بگــــذر و بگــــذار ... خوش دار کـه آرامش ما را نخــــراشی
لطفا به تشبیه های خارق العاده و بیت چهارم دقت کنید!
همیشه یکی از انگیزه هایم برای کنار ضریح رفتن این بوده که یک کناری بایستم و اوضاع آدم ها را ببینم.
یکی برای مریضی بچه اش تا حد مرگ گریه می کند،
یکی از امام رضا می خواهد مریضش را برگرداند،
یکی برای مشکل های بزرگ مالی اش آمده.
.
.
هر چه قدر صبر می کنم کسی را نمی بینم که آمده باشد تشکر کند...
تا که عطرتو میرسد به مشام عاشقت می شوند شب بوها
باد هـــا می وزنــد و بی خــبرند از پریشـان هوایی قو ها
بال قو ها نمی رسد به ضـریح تا کــبوتر شــوند توی حرم
تا بروبنـــد از غبـــار درت خوش بـه حال تــمام جــارو ها
دخـتران سیاه گیـسو نیز خویش را نـذر خوبـی ات کـردند
چند عاشق شبیه من داری شاعر از این سیاه گیسو ها
مست از عطــر مهــربانـی تــو میخورم به زائــران ضـــریح
مســت تر بی قـرار تر از من هی بهم میخورند الـنگو هـا
+ رو در رویی با پدیده ای به نام مرگ و تولد:
صحن آزادی. روز اول سفر:
از باب الجواد وارد شدیم و حالا بعد از صحن جامع توی صحن آزادی هستیم.
می شمرم.
۳ تا تابوت وارد صحن می شود.
یکی از خادم های حرم را پیدا می کنیم و می پرسیم خصوصیت این آدم هایی که می آیند مشهد و توی حرم نماز میتشان خوانده می شود چیست.
جواب جالب است: " هیچی."
همه می توانند بیایند اینجا...
صحن جمهوری. روز آخر سفر:
امروز با تبسم توی صحن انقلاب نماز ظهر و عصر خواندیم و بعد رفتیم توی حرم.
آن جا جدا شدیم و من شروع کردم به گشتن حرم توی فرصت کم باقی مانده.
کم کم به صحن جمهوری رسیده ام و جایی که اسمش بهشت ثامن است.
یک قبرستان بزرگ به اندازه ی یکی از صحن ها، زیر صحنِ جمهوری.
یک دست سفید.
بزرگ.
نیم ساعتی با تعجب و حیرت میان قبرها می گردم.
بیرون که می آیم، داخل صحن یکی از زائران، کوچولوی چند روزه اش را آورده که اذان و اقامه اش را بگویند...
شب اول. رستوران هتل:
زهرا از مادربزرگش گفته توی قطار که حالش این روزها خوب نیست.
سر شام تلفنش زنگ می زند.
بر می دارد.
کنارش نشسته ام.
می گوید سیر شده است و بلند می شود.
بلند می شوم.
کارت اتاق را می گیرم.
می رویم بالا.
توی آسانسور می گوید: " راحت شد. "
در اتاق را باز می کنم و می رویم توی اتاق.
تنها بیرون می آیم و در را می بندم.
من فکر می کنم و خودم را با اتاق ریخت و پاش سرگرم می کنم...
+ واقعه ای به نام تغییر:
وقتی چند وقتی می گذرد و شما اطلاعات جدیدی از یک دوست یا آشنای قدیمی پیدا نمی کنید، اگر آن شخص برایتان یک کمی مهم باشد و البته مثل من این کار برایتان هیجان انگیز باشد می نشینید و نمودار آن شخص را می کشید و نمودارش را امتداد می دهید تا برسید به امروزش.
و بعد چهره ی جدیدش را برای خودتان تصویر می کنید.
صحن انقلاب، نماز صبح اول:
بعد از خواندن نماز صبح یکی از قدیمی ترین خادمان حرم را می بینیم که اتفاقا لهجه ی مشهدی غلیظی هم ندارد.
توی فکر هستم و دارم عکس گنبد را که توی آب کف صحن افتاده نگاه می کنم که یک دست می خورد روی شانه ام.
بر می گردم و کنارم را نگاه می کنم.
دختری که آن جا ایستاده اسمم را می گوید و می پرسد من صاحب این اسمم؟
به جای جواب دادن کمی حافظه ام را زیر و رو می کنم و می گویم: فاطمه کربلایی؟
جواب مثبت که می دهد کلی ذوق می کنم.
۶ سالی می شود که این آدم را ندیدم و او حالا دقیقا روی همان نموداری است که من توی ذهنم کشیده ام.
دقیقا صاحب همان تصویر است.
من کمی مغرور می شوم.
قطارِ برگشت، کوپه ی اول:
توی کوپه می آیم با ذهنی که پر از سئوال است.
این که یک آدم چه طور می تواند جلوی چشم های من این قدر تغییر کند و من نفهمم؟
این که یک آدم چه قدر می تواند از نمودار من فاصله گرفته باشد؟
شاید اطلاعات و دیتاهایی که من با آن ها نمودارم را کشیده ام غلط بوده اند.
می آیم تو کوپه و کنار زهرا و نونا و صنم و الهام از تغییر حرف می زنم.
دو انسان متفاوت با شکل ها و نمودارهای مختلف.
با فکر این همه تغییر و با فکر برخوردهای آینده ام در قبال این دو نفر کم کم خوابم می برد...
داشتن دوست ها و آشناهایی از طیف های مختلف هم بدی های زیادی داره و هم خوبی های زیادی.
یکی از خوبی هاش قطعا حس کردن واقعی این جمله است:
دنیا، خیلی خیلی کوچیکه و اصلا قابل توجه نیست.
خانوم رفعتی می گفتند درگیر بازی های دنیا نشید. براش تلاش کنید، برنامه بریزید ولی درگیر بازی هاش نشید.
وقتی دوست های مختلفی دارید هرروز اوضاع و احوالشون رو که می بینید تفاوت مُقدرات و دنیای شخصیِ آدم ها رو بیشتر متوجه می شید.
طیف های مختلفی رو هرروز می بینید که گذشته های متفاوتی دارند و آرزوهای مختلفی.
اتفاقات مختلفی اطرافت میفته؛
اتفاقات مختلفی که یکی شون مرگِ و یکی شون تولدِ و یکی شون فقرِ و یکی شون غنا و ...
دیدن این تقابل توی زندگی واقعی - و نه فقط توی رسانه ها - و شنیدن حرف های آدم های مختلف بسیار تو رو نزدیک می کنه به اون موقعیت.
یکی از آفت های مدارس و دانشگاه های مذهبی - علیرغم همه ی خوبی هاشون - ندیدن این تقابله.
وقتی به این فکر کنید که موقعیت شما هر روز میتونه یکی از این موقعیت های اطرافتون باشه و یا گذشته تون می تونسته هرکدوم از این گذشته های افراد دور و برتون باشه بیشتر خدا رو شکر می کنید...
و ناشکری از احوالات روزهاتون قطعا کمتر می شه...
:)
+
یکی از همون روزهای آخر بود که گفتن تا چند ماه پیش هیچ کس جرئت نداشته سرِکلاس سئوال بپرسه ازشون و من خنده ام گرفت!
مگه میشه یه معلم اجازه نده شاگردش سئوال بپرسه؟!
چند هفته ی بعد با معلمی مواجه شدم که اصلا سرِکلاسشون اجازه ی سئوال پرسیدن و اشکال کردن نمیدن...
دلم برای دانش آموزهای قدیمی معلم عزیزِ مون سوخت!
پ.ن:
هدیه امروز سر کلاس بهم گفت:
ما همه مون میریم بهشت!
دست از بازی کردن با پایه ی صندلی برداشتم و با تعجب زل زدم به چشم هاش!
هدیه خیلی جدی ادامه داد:
با این رنجی که ما هر هفته سرِ این کلاس می کشیم قاعدتا باید همه ی گناه هامون تا الان ریخته باشه و پاک شده باشیم!
تعجبم تبدیل به یه لبخند تلخ شد!
اگه ما با این کلاس ها میریم بهشت من حاضرم به جای ۶ ساعت ۲۰ ساعت در هفته زجر بکشم!!!
تصمیم نداشتم به این زودی پست بذارم. میخواستم پوستر
چکاد بیشتر این جا بمونه.
ولی ماجرا طور دیگه ای رقم خورد و پیش رفت:
امروز توی کلاس اتفاقاتی افتاد که واقعا به این فکر افتادم که ما راجع به خودمان خیلی جاها داریم اشتباه می کنیم.
این که مثلا معلم هایمان هیچ جا پیدا نمی شوند و این جور چیزها.
یا مثلا این که بچه های سمپادی قدرت تشخیص سره و ناسره را از هم دارند.
و خیلی فکر های دیگه که با سماجت خاصی سعی در خوردن و نابود کردن روان من داشتند.
داشتم به زمین و زمان و همه ی آدم ها توی ذهنم انواع و اقسام حرف ها و ویژگی ها را نسبت می دادم و تاسف می خوردم و با غروری که همه ی وجودم را گرفته بود راجع به خودم فکر می کردم.
یک زنگ گذشت.
معلم عزیزِ زنگ بعد وارد کلاس که شد همه ی وجودم یکهو آرامش گرفت.
این معلم عزیز ما بود که کلی مشکل داشت توی زندگیش و شکر خدا از دهنش نمی افتاد.
این معلم عزیز ما بود که با ما می خندید و آب شدن دختر خودش را توی این ۲ سال می دید.
این معلم عزیز ما بود که نگاهش را دوخته بود به نگاه ما و به سئوال هایمان جواب می داد و نگاهمان می کرد و خدا را شکر می کرد که ما، همه سلامتیم.
معلمِ عزیز ما!
من با دیدن هر روزه ی شما آرامش می گیرم.
من شما را که می بینم یاد ایوبِ پیامبر میفتم.
من شما را که می بینم یاد امتحان های ابراهیمِ نبی میفتم.
می شود همیشه همین طور مثل کوه بمانید که شاخ غول غرور من بشکند و حس کنم معلم های مدرسه ی ما هنوز هیچ کجای دیگر پیدا نمی شوند و ...
- " می شود...؟ "
- " و تواصوا بالصبر..."(۱)
+
چند وقت پیش یک حدیث توی وبلاگم گذاشتم (آخر این پست) و دیشب بعد از چند ماه از نقل کننده ی حدیث برایم، پرسیدم منبع حدیث را و بالاخره به نتیجه رسیدم. (یک نفس عمیق بعد از خوندن این جمله بکشید! برای جلوگیری از خفگی بر اثر نرسیدن اکسیژن به ریه ها به دلیل طولانی بودن جمله!! )
نهایت تشکرم را ابراز می کنم به یکی دیگر از معلم های فرزانگان که لطف کردند و وقت گذاشتند و پیدایش کردند:
من طلب العلم لیجاری به العلماء أو لیماری به السفهاء
أو یصرف به وجوه الناس إلیه، أدخله الله النار.