داشتن دوست ها و آشناهایی از طیف های مختلف هم بدی های زیادی داره و هم خوبی های زیادی.
یکی از خوبی هاش قطعا حس کردن واقعی این جمله است:
دنیا، خیلی خیلی کوچیکه و اصلا قابل توجه نیست.
خانوم رفعتی می گفتند درگیر بازی های دنیا نشید. براش تلاش کنید، برنامه بریزید ولی درگیر بازی هاش نشید.
وقتی دوست های مختلفی دارید هرروز اوضاع و احوالشون رو که می بینید تفاوت مُقدرات و دنیای شخصیِ آدم ها رو بیشتر متوجه می شید.
طیف های مختلفی رو هرروز می بینید که گذشته های متفاوتی دارند و آرزوهای مختلفی.
اتفاقات مختلفی اطرافت میفته؛
اتفاقات مختلفی که یکی شون مرگِ و یکی شون تولدِ و یکی شون فقرِ و یکی شون غنا و ...
دیدن این تقابل توی زندگی واقعی - و نه فقط توی رسانه ها - و شنیدن حرف های آدم های مختلف بسیار تو رو نزدیک می کنه به اون موقعیت.
یکی از آفت های مدارس و دانشگاه های مذهبی - علیرغم همه ی خوبی هاشون - ندیدن این تقابله.
وقتی به این فکر کنید که موقعیت شما هر روز میتونه یکی از این موقعیت های اطرافتون باشه و یا گذشته تون می تونسته هرکدوم از این گذشته های افراد دور و برتون باشه بیشتر خدا رو شکر می کنید...
و ناشکری از احوالات روزهاتون قطعا کمتر می شه...
:)
+
یکی از همون روزهای آخر بود که گفتن تا چند ماه پیش هیچ کس جرئت نداشته سرِکلاس سئوال بپرسه ازشون و من خنده ام گرفت!
مگه میشه یه معلم اجازه نده شاگردش سئوال بپرسه؟!
چند هفته ی بعد با معلمی مواجه شدم که اصلا سرِکلاسشون اجازه ی سئوال پرسیدن و اشکال کردن نمیدن...
دلم برای دانش آموزهای قدیمی معلم عزیزِ مون سوخت!
پ.ن:
هدیه امروز سر کلاس بهم گفت:
ما همه مون میریم بهشت!
دست از بازی کردن با پایه ی صندلی برداشتم و با تعجب زل زدم به چشم هاش!
هدیه خیلی جدی ادامه داد:
با این رنجی که ما هر هفته سرِ این کلاس می کشیم قاعدتا باید همه ی گناه هامون تا الان ریخته باشه و پاک شده باشیم!
تعجبم تبدیل به یه لبخند تلخ شد!
اگه ما با این کلاس ها میریم بهشت من حاضرم به جای ۶ ساعت ۲۰ ساعت در هفته زجر بکشم!!!
تصمیم نداشتم به این زودی پست بذارم. میخواستم پوستر
چکاد بیشتر این جا بمونه.
ولی ماجرا طور دیگه ای رقم خورد و پیش رفت:
امروز توی کلاس اتفاقاتی افتاد که واقعا به این فکر افتادم که ما راجع به خودمان خیلی جاها داریم اشتباه می کنیم.
این که مثلا معلم هایمان هیچ جا پیدا نمی شوند و این جور چیزها.
یا مثلا این که بچه های سمپادی قدرت تشخیص سره و ناسره را از هم دارند.
و خیلی فکر های دیگه که با سماجت خاصی سعی در خوردن و نابود کردن روان من داشتند.
داشتم به زمین و زمان و همه ی آدم ها توی ذهنم انواع و اقسام حرف ها و ویژگی ها را نسبت می دادم و تاسف می خوردم و با غروری که همه ی وجودم را گرفته بود راجع به خودم فکر می کردم.
یک زنگ گذشت.
معلم عزیزِ زنگ بعد وارد کلاس که شد همه ی وجودم یکهو آرامش گرفت.
این معلم عزیز ما بود که کلی مشکل داشت توی زندگیش و شکر خدا از دهنش نمی افتاد.
این معلم عزیز ما بود که با ما می خندید و آب شدن دختر خودش را توی این ۲ سال می دید.
این معلم عزیز ما بود که نگاهش را دوخته بود به نگاه ما و به سئوال هایمان جواب می داد و نگاهمان می کرد و خدا را شکر می کرد که ما، همه سلامتیم.
معلمِ عزیز ما!
من با دیدن هر روزه ی شما آرامش می گیرم.
من شما را که می بینم یاد ایوبِ پیامبر میفتم.
من شما را که می بینم یاد امتحان های ابراهیمِ نبی میفتم.
می شود همیشه همین طور مثل کوه بمانید که شاخ غول غرور من بشکند و حس کنم معلم های مدرسه ی ما هنوز هیچ کجای دیگر پیدا نمی شوند و ...
- " می شود...؟ "
- " و تواصوا بالصبر..."(۱)
+
چند وقت پیش یک حدیث توی وبلاگم گذاشتم (آخر این پست) و دیشب بعد از چند ماه از نقل کننده ی حدیث برایم، پرسیدم منبع حدیث را و بالاخره به نتیجه رسیدم. (یک نفس عمیق بعد از خوندن این جمله بکشید! برای جلوگیری از خفگی بر اثر نرسیدن اکسیژن به ریه ها به دلیل طولانی بودن جمله!! )
نهایت تشکرم را ابراز می کنم به یکی دیگر از معلم های فرزانگان که لطف کردند و وقت گذاشتند و پیدایش کردند:
من طلب العلم لیجاری به العلماء أو لیماری به السفهاء
أو یصرف به وجوه الناس إلیه، أدخله الله النار.