کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

دارم به این فکر می‌کنم که الان (و بعد از یه سال خونه‌نشینیِ نسبی) دل‌م چی‌می‌خواد.

یه دسته‌ی بزررررگ نرگس و فرزیا که عطرشون بپیچه توی خونه،

یه پاپوشِ گرم و ساده‌ی پشم پشمی که هزارتا زلم زیمبو به‌ش وصل نباشه،

یه کتاب خوب جدید از رضا امیرخانی،

یه مهمونی شلوغ دخترونه و پر از سر و صدا که توش راحت بتونم اعضاش رو در آغوش بگیرم و باهاشون بساطِ چیپس و ماست خوردن راه بندازم،

یه پیاده‌روی طولانی که مثلاً از دانش‌گاه جدید شروع بشه و برسه به خونه‌ی جدید و وسط‌ش کلی جای جدید کشف کنم،

یه ولی‌عصرگردی که از میدون تجریش و حجره‌های بازار سنتی شروع بشه تا خیابون جمهوری و پردیس مرکزی،

یه موز شکلات از آیدای شریف،

یه سفرِ پر از کشف،

یه مشهدِ طولانی که از دارالحجه شروع شه و برسه به گوشه‌ی همیشگی صحن انقلاب،

یه عطر خوش‌بو که هر پیس زدن ازش هزاری عذاب وجدان نیاره برا آدم،

امتحان کردن کافه‌های جدید یوسف‌آباد،

چرخیدن توی کتاب‌فروشی‌های آشنا و هدیه‌ خریدن‌های طولانی،

یه قطعه‌ی فانوس حسابی،

هر روز کیک خونگی پختن،

کله‌ی سحر بازار گل محلاتی رفتن و نماز ضبح رو بین راه خوندن،

مهدکودک روضه و حضوری شدن هیئت بدونِ نگرانی از ناقل بودن برای بچه‌ها،

امتحان کردندستورهای غذایی جدید،

خیاطی یاد گرفتن‌های کم کم،

روسری‌های بی‌پایان،

نجف رفتنِ بین راهِ کربلا

و

و

و

دل‌م برای روزهای آروم‌ترِ قبل تنگ شده؛ یحتمل روزهایی هم می‌رسه که دل‌م برای این روزها تنگ بشه.

فعلاً از احوالات‌م همین مونده برام.

و روزنوشت‌هایی که جایی مرقوم نمی‌شن و شدن مثل سنگ رسوبی.

 

 

 

در مجموع می‌تونم بگم:

هرکس به تمنایی، رفته است به صحرایی

ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

یکی از دوستان‌م از قول یکی از اساتیدش جمله‌ای نقل می‌کرد که حسابی در دو ماه اخیر به آن پی برده‌ام: «اگه به کارهات نمی‌رسی، یعنی به اندازه‌ی کافی سرت رو شلوغ نکردی!»

دو ماهی می‌شود که من یک کارِ پاره‌وقت دارم. کاری که از کارهای پاره‌وقتِ قبلی‌م وقت بیش‌تری می‌گیرد.

در کنارش دغدغه‌ی هیئت عزیز عقیله‌ی عشق را هم در حوزه‌ی محتوا دارم.

و کارِ کوچکی هم در هیئت دانش‌گاه جدید انجام می‌دهم.

هشت واحد درسی دانش‌گاه که به اندازه‌ی هجده واحد زمان‌بر هستند.

و کارهای خانه که تمام وقت‌اند.

راست‌ش زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، برای خانم‌ها به معنای محدود شدن (خوش‌بینانه نگاه می‌کنم که نمی‌گویم از بین رفتن!) زمان‌های یک‌سره‌ی آزاد است. حالا باید دنبال وقت‌های مرده بود. 

زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، یعنی یک کارِ تمام وقت.

و شما برای انجام یک کار تمام وقت و یک کار پاره‌وقت به صورت توامان، لازم است تک تک لحظه‌ها را دریابید. وگرنه هفته به نیمه می‌رسد و شما بین درس دانش‌گاه و کارهایی که باید تحویل‌شان بدهید و ددلاین‌شان گذشته و ظرف‌های نشسته در سینک و نداشتنِ ظرف دیگر برای پختن ناهار(!) و لباس‌های اتو نشده و کارهای دوست‌‌داشتنی خودتان دفن خواهید شد!

نقش یک خانم در خانه چیست؟

مادرم از پیش از تولد من تا همین امروز شاغل است؛ و بسیار شاغل. و بسیارتر مشغول.

فکر می‌کنم نقش و وظیفه‌ی یک خانم در خانه بیش از انجام دادن کارهای خانه، مدیریت کردن آن‌هاست. این کار را به دختر اول بسپارد و آن یکی را به پدر خانواده و پسر دوم را هم مامور کار دیگری کند. خودش هم این وسط هم کنترل‌کننده‌ی کارها باشد، هم آموزش‌دهنده و هم هم‌آهنگ‌کننده.

حالا و بین این همه کار هزار و یک رنگ، لزوم برنامه‌ریزی را بیش‌تر درک کرده‌ام و به چالش‌های جدیدی خورده‌ام. دفترچه‌ای برداشتم و کارهای هر روزم را شب قبل در آن می‌‌نویسم. خسته که می‌شوم و می‌خواهم زیر میز بازی بزنم، دنبالِ راه‌حل واقعی می‌گردم برای رفع مشکل. سعی دارم بین این آجرهایی که دارم و باید برایشان فکری کنم، خانه‌ی مورد علاقه‌ی خودم را بسازم.

شوخی که نیست؛

حدود ربع قرن عمر کرده‌ام و ترسِ بی‌حاصلی کم‌کم وارد دنیایم شده. آدم‌ها کارها و ماموریت‌های مهم زندگی‌شان را شروع کرده‌اند و من نمی‌دانم پروژهای در جریان‌م آیا ارزش‌ش را داشته‌اند و دارند؟

مرگ انگاری جدی‌تر و نزدیک‌تر شده؛ زندگی هم. 

 

 

 

برایم نوشت: تسبیحات حضرت زهرا یادت نره. توی همین روزهای شبیه احوالاتِ تو بود که پیام‌بر به دخترشون این اذکار رو یاد دادن. چه خوب نوشت برایم... آرامش و طمانینه‌م کم شده. باید برای خودم بیش‌تر از «خاطر نازک گل» بچسبانم روی در و دیوار...

 

پ.ن یک:

خواستم بگویم که من فراموش‌تان نکرده‌ام. حواس‌م هست دو سال شده که نیت جدی می‌کنم برای آمدن و نمی‌شود.

 

پ.ن دو:

این که این روزها دوباره به این فکرها افتاده‌ام قطعاً تصادفی نیست. این روزهای فاطمیه و این روزهای نزدیک به نیمه‌ی دی و این روزهای ابتلا.

 

پ.ن سه:

چند ماهی می‌شود که احساس می‌کنم باید کفش و لباس بخرم. نگاهی به کمد لباس‌ها و جاکفشی می‌اندازم. دو کفش کتانی خوب دارم، یک چکمه‌ی خوب، دو کفش مهمانیِ تقریباً نو و یک کفش که روزانه می‌پوشم‌ش. گرچه آخرین‌شان را دو سالی می‌شود که خریده‌ام اما هم‌چنان قابل استفاده هستند؛ همه‌شان. مواجه شدم با این واقعیت که احساس فقرم بسیار بیش از فقرم شده. کفش‌م نو و جدید نیست اما تمیز و مرتب است و قابل استفاده برای حداقل یک سال دیگر. 

کار می‌کنم که حقوق بگیرم.(نه این که تاثیرگذار باشم)

حقوق می‌گیرم که کفش بخرم.

کفش می‌خرم که بگذارم توی جاکفشی.

آگاهی به مصرف‌گرا شدن‌م باعث شده تا الان سه ماه مقاومت کنم در برابر خرید چیزهای غیرضروری. امیدوارم در این مبارزه با نفس موفق باشم.

آگاهی به مصرف‌گرایی کمک می‌کند که بفهمم نیازی نیست بخش قابل توجهی از حقوق ماهیانه‌ام را خرید کنم. کم‌کم مفهوم قرض‌الحسنه و صدقه و انفاق مالی روشن‌تر می‌شود. حالا حتی کار کردن پرمعناتر می‌شود. لازم نیست آن‌قدر برای پول کار کنی که همه‌ی ارکان زندگی‌ت درب و داغان شود. حالا می‌روی و نقش‌ت را پیدا می‌کنی و به قدری که نیاز داری از نفع‌ش بهره‌مند می‌شوی و باقی را صرف رشدت می‌کنی. 

غرق شدیم در این مصرف‌گراییِ رنگارنگ...

خدای عزیزم،

دغدغه‌های من را بزرگ کن. از این هدف‌های کوچک خسته‌ام. روح‌م مچاله شده در کوچکیِ جسم‌م.

انگاری هیچ چیز ارزش این دنیا را ندارد. آدمی‌زاد بیش از این دنیا می‌ارزد. باید دنبال یک راه گشت که بیارزد...

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آبان هم دارد به روزهای آخرش می‌رسد.

این روزها یک پروژه‌ی جدید کاری را شروع کرده‌ام؛ با یک افق چهار ساله و در مسیرِ برآوردن آرزوی دوران نوجوانی‌م: تاسیس مدرسه‌ی دل‌خواه‌م.

کلاس‌های دانش‌گاه‌ شروع شده و بسیار درگیرم کرده. احساسِ چیزی بلد نبودن دارم و فکر می‌کنم بیش از بقیه باید کار کنم.

برای اولین بار در نقش دانش‌آموز/ دانش‌جو کلاس‌های مجازی را تجربه می‌کنم و تجربه‌ی عجیبی است. اولین ترم است و بچه‌ها را ندیده‌ام و حال‌شان را نمی‌دانم و مدل‌شان را نمی‌شناسم. همین باعث شده به شدت کم‌حرف بشوم. شبیه ترم اول کارشناسی در علامه طباطبایی. از طرفی وقتی کلاس زیاد مفید نیست می‌توانم بلند شوم و ظرف‌های مانده در سینک را بشویم. رفت‌وآمد وقت و هزینه‌ی کم‌تری ازم می‌گیرد اما کم‌بود ارتباط، به شدت اذیت‌م می‌کند.

این کم‌بود را با ارتباط‌م با بچه‌های کارشناسی و دبیرستان پر می‌کنم.

آخرین آبان قرن می‌گذرد و مثل باقیِ عمر می‌رود و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم...

 

یادم باشد برایتان از مدرسه و اردوی اویس بگویم :)

 

پ.ن:

آقای اژه‌ای،

داماد شهید بهشتی،

برادر شهید اژه‌ایِ حزب جمهوری،

دکترای روان‌شناسی تجربی،

استاد تمام روان‌شناسی دانش‌گاه تهران،

در یکی از همین روزهای پایانی آبان بر اثر عوارض کرونا به رحمت خدا رفتند.

و هر کس نداند، خداوند باخبر است که آرزوهای دور و دراز من برای نظام آموزشی با دیدنِ سیستمِ بناشده توسط آقای اژه‌ای شکل گرفته بود.

مردی که نگاه‌ش به دختر و تعلیم و تربیت، مثال‌زدنی بود.

این آقای اژه‌ای بود که با میدان دادن به جوان‌ها، مدرسه را پویا می‌کرد.

هر کس نداند، خدا باخبر است که مجاهدت‌های خاموش یک آیت‌الله زاده‌ی روان‌شناس باعث شکل گرفتن خاطرات روشن و دوست‌داشتنی نسل ما از «مدرسه» شد.

امشب که نماز لیله‌الدفن برایشان می‌خواندم دل‌م خواست نماز میت نخواندن برایشان را با ده بار گفتنِ این عبارت در قنوت نمازم جبران کنم: «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا»

خداوند،

تو باخبر باش که من جز خیر از این مرد ندیدم...

امسال دانش‌جوی روان‌شناسیِ دانش‌گاه تهران شدم.

و برنامه را باز کردم و دیدم شما قرار است هدایت و مشورت در اسلام و تعلیم و تربیت اسلامی و روان‌شناسی اجتماعی مدرسه درس بدهید.

دیدم کلاس‌تان روی کلاس‌های دیگرم نیست.

برایتان ایمیل نوشتم که بتوانم در کلاس شرکت کنم.

اگر همه چیز خوب پیش می‌رفت امروز سر کلاس‌تان بودم.

همه چیز خوب پیش نرفت...

و به قول آقای امین‌پور: دوباره «ناگهان چه‌قدر زود دیر می‌شود»...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

معمولِ زندگی افراد این شکلی است:

با کسی آشنا می‌شوند.

می‌روند خواستگاری/ می‌آیند خواستگاری‌شان.

* بله‌برون می‌گیرند.

عقد می‌کنند.

* عروسی می‌گیرند.

می‌روند آتلیه و عکس می‌گیرند.

* آمده و نیامده سر زندگیِ خودشان، می‌روند ماه عسل.

* چند روزی به سفر و گشت و گذارند.

* مهمانی‌های پاگشایشان شروع می‌شود.

* بعد از آن اقوام و دوستان می‌آیند خانه‌ی نویشان.

روال معمولِ زندگی را بعد از چند ماه دورانِ گذار شروع می‌کنند.

 

واقعیت اول این است که وجود این دوران گذار، به افراد کمک می‌کند که با شیب ملایم‌تری از نقشِ دختر/ پسر خانواده به نقش خانم/آقای خانه تغییر وضعیت دهند.

واقعیت دوم این است که حدود هشت ماهی می‌شود که فرآیندهای * قابل اجرا به شکل سابق نیستند. اگر این روزها با یک خانواده‌ی در شرفِ ازدواج ارتباط داشته بوده باشید متوجه شده‌اید که از ابتدای فرآیند و راه دادن خواستگار و خواستگاری رفتن تا خرید جهیزیه دچار تغییرات جدی‌ای شده.

حالا و با توجه به این دو واقعیت، باید فکری برای عروس و دامادهای این دوران کرونازوئیک کرد. 

قدمت فکر کردن من به این موضوع، برمی‌گردد به قدمت حضور کرونا در ایران؛ همان حدود هشت ماه.

چیزهایی که به ذهن‌م رسیده را مرقوم می‌کنم، شاید روزی به درد کسی بخورد.

 

اول برای اطرافیان:

عزیزان‌م، می‌دانم که سال‌ها منتظر عروسیِ دختر/پسر خودتان بوده‌اید. چه بسا این عروس/ داماد، تنها فرزند/ نوه و... شما باشد که برایش آرزوها توی ذهن و دل داشته‌اید. شاید آن دوستِ مثل خواهر/ برادرتان این روزها ازدواج کرده باشد. همانی که شما برای مراسم ازدواج‌ش و هدیه‌ی ازدواج‌ش نقشه‌ها کشیده بودید. اما بیایید این را درک کنیم و بپذیریم که شرایط این روزها به استرس رایج عروس و دامادها اضافه کرده. نگرانی و عذاب وجدانِ بیمار کردنِ دیگران، شدیداً بین زوج‌های جوان رایج شده. روزی که داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که مراسم‌مان را برگزار کنیم یا نه، چنان دل‌شوره‌ای افتاده بود به جان‌م که لحظه‌ای هم تردید نکردم در لغو مراسم. آن روزها اوضاع خیلی به‌تر بود البته؛ آمار مرگ و میر روزانه زیر صد نفر بود.

در پرانتز بگویم: من به عنوان یکی از ارکانِ تصمیم‌گیرنده به کارم مطمئن بودم اما می‌دیدم که اطرافیان‌م با دیدن ماشین‌های عروس در خیابان و شنیدن صدای کاروان‌های عروس‌کشان «کاش...» می‌آورند به دل‌شان.

نمی‌دانم در باقیِ ساحت‌های زندگی‌م باید نسبت به «کاش»های بقیه واکنش‌م چه باشد. نکند من کاری کرده باشم که حسرت بسازد برای دیگری...

پذیرش واقعیتِ وضعیت پیش آمده مهم‌ترین نکته است.

 

دوم برای عروس و دامادها:

وضعیت پیش آمده عادی نیست. 

اما راست‌ش را بخواهید چه کسی به ما تضمین داده بود که وضعیت تا ابد عادی خواهد ماند؟

این وضعیتِ جدید امتحان ماست و یک چالش جدید. چه‌قدر می‌توانیم مدیریت‌ش کنیم؟

ما این روزها دو راه کلی داریم:

یک: در این دوران با روش‌های ابداعی که فکر کردن و اجرایشان سخت است فرآیندمان را در هر مرحله‌ای است ادامه داده و جلو ببریم.

دو: فرآیند را به تاخیر بیندازیم تا پس از اتمام این وضع که معلوم نیست دقیقاً چه زمانی است.

این که هر کسی چه راهی را انتخاب می‌کند وابسته به شرایط خودش و خانواده‌اش و اطرافیان‌ش و هزارتا نکته‌ی دیگر است. انتخاب من راه اول بود. برای کسانی که می‌خواهند شبیه من انتخاب کنند، چند نکته دارم:

اول: مسئولیت انتخاب‌تان را بپذیرید. اگر فکر می‌کنید دو سال دیگر قرار است سر دیگران و خودتان غر بزنید به دنبال‌کنندگان راه دوم بپیوندید.

دوم: کاری که چندین سال است همگان کرده‌اند پلنA بوده است. همان روند رایجی که ابتدای متن دیدید. شما باید طرحی نو دراندازید. شروع زندگی‌تان را برای بقیه پررنگ کنید. این پررنگ کردن به معنای گذاشتن nتا پست در روز درباره‌ی مراسمات‌تان نیست. به معنای این است که بعد از گذشت چند سال اقوام و اطرافیان‌تان روند شروع زندگی شما را یادشان باشد. ما برای اقوام یک بسته‌ی مخصوص درست کردیم و در شرایطی که همه دور هم جمع نبودند پخش‌شان کردیم و بازخوردها هم راجع به‌ش مثبت بود.

شما باید یک پلنB احتراع کنید!

سوم: شما دوران گذار را ندارید. در پلنA، شما در اوایل زندگی‌تان می‌روید ماه‌عسل و سفر و مهمانی. الان از این خبرها نیست. یادم می‌آید در هفته‌ی اول شروع زندگی به واسطه‌ی شرایط پیش آمده‌ی بیماری، یک ماهی خانه‌ی پدر و مادرم هم نرفتم. پلنA اوایل زندگی به شما سخت نمی‌گیرد. اما اگر زندگی را شروع کنید و در این شرایط برنامه‌ی جدیدی نداشته باشید قطعاً به مشکل می‌خورید. بسته به شرایط خودم برای عروس‌های آینده ( :) ) چند پیش‌نهاد کوچک دارم:

1. شما ناگهانی وارد زندگی خواهید شد. کارهای خانه را اندکی تمرین کنید ولی نگران نباشید. برای آزمون و خطا وقت هست و می‌توان دستور پخت غذاها را از عمو گوگل هم پرسید.

2. یک مشغولیت هنری برای خودتان بسازید. به شدت در این روزها لذت‌بخش است. سایت هنری هم می‌تواند به شما کمک کند.

3. برای خود تفریحات و برنامه‌ی مستقل داشته باشید. هم‌سرِ شما بیش‌تر زمان مفید روزش را به اقتضای وظیفه‌اش کار خواهد کرد و اگر در آن زمان شما برنامه‌ی دقیقی برای خودتان نداشته باشید به شدت احساس سیب‌زمینی بودن می‌کنید.

4. کتاب خواندن و فیلم‌دیدن‌تان را متوقف نکنید. قرار نیست همه چیز به ناگاه کن‌فیکون شود! مخصوصاً در این اوضاع.

5. با دیگران معاشرت کنید و کار مشترک انجام دهید. از بقیه کمک بگیرید. نمی‌توانید مهمانی بروید و مهمانی بدهید ولی می‌توانید یک برش کوچک کیک را زیبا بسته‌بندی کنید و برسانید به دوستان‌تان که! با قطع ارتباطات‌تان ناگهان خودتان را تنها نکنید.

6. اگر از سر و کله زدن با معماها لذت می‌برید، نگاه کردن به این روزها به عنوان یک چالش می‌تواند به شما شدیداً کمک کند. خمودگی و منتظر نشستن برای رسیدنِ روزهای عادی تغییری به وجود نخواهد آورد.

7. فعالیت‌های درون خانه‌ای برای خودتان تعریف کنید. اگر روزه‌ی قضا دارید، این روزها به‌ترین وقت برای ادا کردن‌شان است. روزهای کوتاه و بیرون نرفتن و گرم نبودن هوا و...! چند هیچ جلویید!

 

این وضعیت امتحان ماست رفقا.

اگر چند ده سال بعد ازمان بپرسند در یکی از منحصربه‌فردترین برهه‌های زندگی‌مان چه کردیم، کاش جوابی داشته باشیم که حداقل خودمان را راضی کند. خلاق باشید!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۱:۴۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آه دانش‌گاه!

و ما ادراک؟!

 

پ.ن:

آقای دانش‌گاه تهران!

کاش زودتر ما را ثبت‌نام کنی برویم پی کارمان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۲۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

عروس تردید نداشت؛ امام رضا برای مردمِ ما حسابی عزیز است.

قرار بود شبِ میلاد خورشید ایران، جشن عروسی‌شان برگزار شود که کرونا آمد و برنامه‌شان را جابه‌جا و بعد کنسل کرد.

عقدشان را مهمان مشهد بودند و در دارالحجه محرم شده بودند. امام رضا برایشان یک معنای ویژه داشت. دوست داشتند باقی عزیزان‌شان را هم شریک کنند در این معنا.

فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند.

دل‌شان می‌خواست همه یک نشانه از ضامن‌ ایران داشته باشند توی خانه‌هاشان.

گشتند دنبال قاب‌های کوچک فرشِ حرم.

برای هر خانواده از عزیزان‌شان یک قاب کوچک خریدند و با وسواس کادو کردند و به‌شان هدیه دادند.

کارشان شاید معمول نبود ولی عروس فکر می‌کند دیدن برق توی چشم آدم‌هایی که بیماری، بین آن‌ها و شهر امام‌شان فاصله انداخته می‌ارزیده به این کارِ غیرمعمول.

عروس از کارش خوش‌حال است.

 

پ.ن:

بگذارید من به‌تان از این قاب‌ها هدیه بدهم!

آدرس‌تان را لطف کنید برایتان می‌فرستم‌شان :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

قلب‌م انگاری چند تکه شده باشد و هر تکه‌ش جایی جا مانده باشد.

یکی‌ش مرزِ چذابه که آقای راننده‌ی دوجِ آمریکایی در کاظمین به آن می‌گفت شَیب.

یکی دیگرش خلوتیِ حوالی سامرا و پیچ و تابی که باید بخوری تا برسی به حرم.

یکی ورودی حرم پدر و ایوان طلایی رنگ‌ش.

دیگری خیابان‌های اطراف بین‌الحرمین و چای ایرانی بعد از چهار روز چای عراقی خوردن.

یکی دیگر دمنوش آویشنی که صبح سحر در محوطه‌ی حرم امام جواد می‌دادند.

قلب من انگاری مانده باشد زیرِ آن کامیون انتقال خون در مجاورت حرمِ عموی بچه‌های کربلا.

 

امسال فکر می‌کنم دل آن
شلوار سرمه‌ای تن‌درست
و آن کوله‌ی کوچک دلسی
و چفیه‌ی مشکی‌ رنگی که با وسواس از پاساژ مهستان خریدم‌ش
و سربند "یاحسین" که به بازوم بسته بودم
و خاکشیرهایی که مادر هم‌سرم هم‌راه‌مان کرده بود و عجیب چسبیدند
و کفش‌‌های کتانی سبک‌م
هم تنگ باشد.

 

من فکر می‌کنم این روزهای محرمی باید بیاورم‌شان بیرون و با خودم هم‌راه‌شان کنم که نمیرند از دل‌تنگی.

من فکر می‌کنم امسالِ محرم خانه‌ام چه شکلی خواهد شد؟

چای ایرانی روضه را می‌آورم بیرون و می‌ریزم در ظرف چای خانه.

فکرم مشغول می‌شود که اگر پرچم سیاه تا اول محرم نرسد، چه کار کنم؟

روی استیک‌نوت‌ چسبیده شده به کابینت آشپزخانه می‌نویسم "نذری" که یادم بماند بسم‌اللهِ پختنِ ناهار و شام محرم را با نیت نذری بگویم.

قاب عکس‌های روی طاقچه را دستمال می‌کشم و در آستانه‌ی آغاز محرم خیره می‌شوم به نگاه‌شان...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

عید غدیر بود و زوج جوان دل‌شان می‌خواست کاری برای عید بکنند. به علاوه که شروع زندگی‌شان هم گره خورده بود به این روز و دوران همه‌گیری کرونا. شبِ قبل از عید رفتند توی خیابان‌های شهر گشتند دنبال ظرف یک بار مصرف. روش ساخت پاپیون از روبان را از پینترست پیدا کردند. ماژیک سی‌دی خریدند و تک‌تک روبان‌ها را روی ظرف‌ها چسباندند. بعد از آن دنبالِ چهل تک مصرع زیبا درباره‌ی غدیر گشتند و روی ظرف‌ها به تعداد اعضای خانواده‌شان تک‌بیت و تک‌مصرع نوشتند و بین عزیزان‌شان پخش کردند.

روزِ عید، آن طوری که دوست داشتند جشن کوچکی گرفتند و به هر کس یک بسته‌ی میوه و شیرینی دادند و زندگی‌شان را رسماً شروع کردند.

شاید به نظر بقیه جشن‌شان بی‌سروصدا بوده اما همان چیزی بود که خودشان می‌خواستند. مهم این است که دل خودشان حسابی خوش است با شیوه‌ی شروع زندگی‌شان...

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۷
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

دوست عزیزی دارم که چند ماهی است متاهل شده و حالا دارد می‌رود سر خانه و زندگی خودش.

امروز پیام‌ش به دست‌م رسید که:

 

سلام
عیدتون مبارک 😍

ما امروز به امید خدا زندگی مشترک‌مون رو شروع میکنیم 😊
خیلی دوست داشتم تو همچین شبی، کنار شما رفقای عزیزم باشم و کِیف کنم باهاتون ولی خب شرایط جوری نبود که بشه. حتما خیر و صلاحی توش بوده 😊

خیلی دعا کنید برام. برای عاقبت بخیری و خوشبختی‌م. برای‌ اینکه پدرم امام علی، به زندگی‌مون نگاه ویژه بکنه 🍃

دوست‌تون دارم؛ زینب سادات 😊

 

عزیز است و کارش و نگاه‌ش به زندگی هم دوست‌داشتنی :)

عاقبت هر دوتان با هم ختم به خیر شود و روز به روز هم‌دیگر را بیش‌تر رشد بدهید و تندتند بیایید با ما معاشرت کنید laughwink

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

از وقتی وارد دانش‌گاه شدم و روزهای امتحان پایان ترم یک رسید، میزان نوشتن‌م این‌جا کم‌تر شد. حجم کاری دانش‌گاه آن قدری زیاد شده بود که زمان، اجازه‌ی فکر کردن درباره‌ی خودم را به‌م نمی‌داد. من به خلافِ چهار سال تحصیل‌م در دبیرستان داشتم خوب درس می‌خواندم.

حالا سه واحد پایان‌نامه‌ام مانده ولی کارشناسی را با معدل قابل قبولی تمام کرده‌ام.

- حداقل اگر نوشتن‌م کم شد، چیزی به honor & awards رزومه‌ام اضافه شد! -

یک سال است که زندگیِ من یک تغییر بزرگ دیگر کرده است. حضورم شاید در فضاهای واقعی آن قدری کم نشده ولی فعالیت مجازی‌م به شدت کاهش داشته. این را می‌توانید از آمار پست‌های اینستاگرامی و سرعت پاسخ دادن پیام‌های واتس‌اپ‌م بفهمید.

این تغییرِ مجازی چندان هم بد نبوده. توی این یک سال مقدمات ورود به یک زندگی جدید را یاد گرفته‌ام ولی ننوشتن، کم نوشتن بی‌حوصله‌ام کرده.

از دست کسی کفری می‌شوم و چیزی نمی‌گویم و چیزی نمی‌نویسم و توی دل‌م رسوب می‌کند. خاطره‌ها را بعضاً به خاطر مکتوب نشدن فراموش می‌کنم. چفت و بست روزهام به هم ریخته باشد انگار. 

فکر می‌کنم سبک زندگیِ قبل از دانش‌گاه‌م جسورانه‌تر بود.

دوست دارم دوباره به همان سبک زندگی برگردم.

نه که از یک سال گذشته‌ام راضی نباشم؛ نه.

از تیر نود و هشت تا تیر نود و نه، دنیای من عوض شده. و خوب هم عوض شده :)

این یک سالی که گذشت یک سال کامل معلمی کردم. ماه‌هایی بود که 25820 تومان حقوق گرفتم! روزهایی بود که با بچه‌ها به چالش خوردم.

این یک سالی که گذشت ازدواج کردم و وسایل زندگی‌م را کم‌کم خریدم و وسایل‌م را بردم خانه‌ای به جز خانه‌ی پدر و مادرم.

این یک سالی که گذشت یک بیماریِ همه‌گیر سر تا ته روزهای منتهی به جشن عروسی‌مان را درگیر خودش کرد. اگر بگویم ناراحت و دمغ نشدم دروغ گفته‌ام. این که فکرت برعکسِ چیزی که برنامه‌ریزی کرده بودی این روزها درگیرِ آمار بیمارها و ... باشد طبیعی نیست. این که دعا کنی مراسم‌ت با این اوضاع کنسل بشود طبیعی نیست. اما حالا، چند روزی هست که آرام‌ام. الحمدلله

تو خدای شنونده‌ی دعاها و بیننده‌ی اوضاع بندگان‌ای. من به این گزاره باور دارم.

خدا جان‌م،

روزهای من را مفیدتر قرار بده.

نیت‌هایم را در قبال بنده‌هایت خالص کن.

دل‌م را صاف کن و بی لکه.

کمک کن برای تو بخواهم و این قدر زود رفتارم عوض نشود.

راهِ خوبِ واقعی بودن را به من نشان بده.

خدا جان‌م،

چند وقتی هست که خوب به تو فکر نکرده‌ام.

کمک کن دوباره بشود برایت بنویسم...

 

پ.ن یک:
ازدواج کنید رفقا! از من به شما نصیحت. از جنبه‌های مالی‌ش نترسید. حاضرم پرینت حساب‌م را برایتان منتشر کنم که ببینید خدا خودش روزی را به قدر کفایت می‌رساند؛ حتی با همان ماهی 25820 تومان!

پ.ن دو:
برای مفید شدن روزها، باید برنامه‌ریزی کرد. من این روزها بیش‌تر می‌نویسم و چک‌لیست می‌سازم و خط‌خطی می‌کنم. البته که keep note گوگل هم خوب چیزی است! لذتی که در تیک زدن در مربع‌هایش هست با لذتِ پولِ ناگهانی پیدا کردن لای ورقه‌های کتاب برابری می‌کند!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۲:۲۷
فاء