کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

پیش‌نویس: این یک نامه‌ی سرگشاده است

بسم الله الرحمن الرحیم

مَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَا مُوسَى؟
قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى

خدا فقط پرسید: " آن چیست در دست تو ؟ "
موسی گفت: " این عصای من است بر آن تکیه می‌دهم و با آن براى گوسفندان‌م برگ مى‌تکانم و کارهاى دیگرى هم از آن برمی‌آید... "
.
.
.
همیشه به این آیه که می‌رسم، از خودم می‌پرسم چرا جناب موسی در جواب خدای مهربان یک کلمه نگفت " این عصاست"... و تمام!

چرا این همه توضیح واضحات داد برای خدایی که از همه چیز آگاه است؟

و همیشه می‌رسم به این که اگر کسی، کسی را بسیار دوست داشته باشد، منتظر است که او

چیزی بگوید...
چیزی بپرسد...
چیزی بخواهد...

تا آن وقت هر چه را که در دل دارد ببافد به دل زمین و آسمان و به قدر چند جمله‌ای هم که شده بیش‌تر با محبوب‌ش حرف بزند...

حتی به قدر کلمه‌ای بیش‌تر...

...لحظه‌ای حتی!

 

سلام خدای عزیزم!

من امشب می‌خواهم کمی شبیه موسای نبی باشم. می‌خواهم برایت حرف بزنم. می‌خواهم دردِدل کنم و از این روزها بگویم. می‌خواهم آسمان را بدوزم به زمین. راستی گفتم آسمان و زمین. خدای عزیزم زمین این روزها تنگ شده و آسمان هم انگار کفایت‌مان نمی‌کند. خدای عزیزم بلا بزرگ شده و ما انگاری تازه رسیده باشیم به این حرف‌ت که: یا ایها الانسان، ما غرک بربک الکریم؟ باید ببخشی خدا جان. ما آدم‌های مادی‌ای شدیم. تا وقتی چیزی را نبینیم باورش نمی‌کنیم.  

خدای عزیزم، ما فکر می‌کنیم باید تنهایی خوب باشیم فقط. ما فکر کرده‌ایم که بقیه‌ی آدم‌ها به ما ربطی ندارند. ما فکر می‌کردیم که اگر تنهایی آدمِ خوبی شدیم آخر ماجراست. ما کم‌تر به امت واحده‌ای که تو گفتی فکر می‌کردیم. ممنون‌ام که به من نشان دادی تنهایی خوب بودن‌م کافی نیست. ممنون‌ام که به من نشان دادی مشکلات چرا حل نمی‌شوند. ممنون‌ام که به من نشان دادی چرا حجت غایب‌ت تا امروز نیامده.

من بلد شده بودم تنهایی خوب باشم تا امروز.

خدای عزیزم، استادِ قرآنی داشتم که آخر مراسم قرآن به سر گرفتن هر شب قدر برایم از آداب دعا کردن می‌گفت. می‌گفت از آداب دعاست که امیدوار باشم به تو. ما از همه ناامیدیم و به تو امیدوار. إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ

خداى من، گویا من اکنون در حضور تو ایستاده‌‏ام و حسن توکل‌م بر تو، به سرم سایه لطف انداخته.

می‌گفت بسم الله بگوییم. بسم الله الرحمن الرحیم

می‌گفت بعد از آن یک صلوات بفرستیم. اللهم....

می‌گفت بعد از آن نعمت‌هایی که به‌مان دادی را یاد خودمان بیاوریم و شکر کنیم.
خدا جان‌م. ممنون. ممنون‌ام که من را اشرف مخلوقات‌ت قرار دادی. ممنون‌ام که مسلمان‌ام. ممنون‌ام که امشب راه‌م را انداختی به این‌جا. ممنون‌ام بابت بهار، بابت تمام دست‌هایی که گرم فشردم‌شان. بابت همه‌ی دوستی‌هایی که به من بخشیدی. بابت هوایی که راحت تنفس می‌کردم.بابت ابرهایی که با باد بالای سرم حرکت‌شان می‌دهی.  بابت هر چیزی که به من عطا کردی و به عقل و زبان‌م نرسید و نیامد از الان تا آخر دنیا شکر...

حالا می‌خواهم دعا کنم: خدای عزیزم کمک‌مان کن که خودمان خوب باشیم. کمک‌مان کن که دل‌سوز باشیم برای این امت واحده. چند روز دیگر ماهِ مهمانی‌ت شروع می‌شود و عاشقان تو در ابوحمزه می‌خوانند: " و الخلقُ کلهم عیالک." خلائق همه خانواده و جیره‌خوار تواند. کمک‌مان کن قلب‌مان بتپد برای همه‌ی عزیزانِ تو. محبت آدم‌های خوب را به دل ما بینداز و ما را محبوب عزیزان‌ت کن.

 

این فریاد استغاثه‌ی ماست؛ نه از این موجود نیمه‌زنده ی میکروسکوپی. این فریاد استغاثه است از شر نفسِ سرکش، از سر تنهایی، از سر دل‌تنگی برای حجت غایب‌ت...

 

 

 

پ.ن: قسمت اول متن از #تلک_الایام است.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۶
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

دل‌‌م می‌خواهد این روزها یادِ بچه‌ها بماند.

تلخی و اضطراب‌ش نه؛ حلِ مسئله‌اش.

دل‌م می‌خواهد یادشان بماند که در بحران‌های آینده‌ی کشورشان آن‌ها موثرند و نقش ایفا خواهند کرد. برای همین برایشان یک بسته‌ی کرونایی ترتیب داده‌ام!

وقتی تمام شد همین‌جا بارگذاری‌‌شان می‌کنم که نظرتان را بدانم :)

 

سری اول

سری دوم

تکلیف یک قسمتی

استفاده از تمامی این فایل‌ها آزاد و موجب خرسندی ما هم هست!

فایل ورد را هم اگر خواستید خدمت‌تان تقدیم می‌شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۵۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

کرونا که اپیدمی شد، مدرسه‌ها را هم از ما گرفت. حالا فکر کنم یک هفته است سر کلاس نرفته‌ام و در به‌ترین حالت یک هفته‌ی دیگر هم تعطیل‌ایم. (امسال باید قید کمال‌گرایی‌م را بزنم در سیلابس درسی!)

بچه‌های مدرسه تعداد زیادی‌شان من را در فضاهای مجازی‌ نمی‌شناسند. من برایشان یک هم‌درسِ ادبیات و روان‌شناسی هستم که می‌روم و می‌آیم؛ در حد یک زنگ.

دختری دارم که بسیار مودب است.

من را دی‌روز در اینستاگرام پیدا کرده و پیام داده:

 

- سلام خانم رحمانی جان

شب‌تون به خیر

من یکی از دانش‌آموزهاتون هستم

حسابی مراقب خودتون باشیییییید

ما یدونه خانم رحمانی بیشتر نداریماااااا

 

دل‌م رفت برای این همه محبت‌ش...

باید راست و حسینی بگویم که شاید از نظر خودت کار خاصی نکرده باشی ولی این همه مهربانی‌ت رفت کنج دل‌م دختر :)

روزم را بین این همه  غرغرِ بدون راه‌حل از سمت اطرافیان‌م ساختی!

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آنفولانزا گرفته‌ام و توی خانه قرنطینه شده‌ام.

برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشنده‌تر است!

بعد شما گمان کنید کسی از صبح به‌تان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.

بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.

بعد مثلاً یک دسته‌ی نرگسِ کنف‌پیچ‌شده توی دستان‌ش باشد.

و کارش با شما همین باشد.

آمده باشد شما را ببیند و برایتان گل بیاورد.

 

گل‌ها را گذاشته‌ام توی گل‌دان و روی میز کنار تخت‌م. میز یک آینه‌ی بزرگِ قدی دارد. نرگس‌ها دو برابر شده‌اند؛ گرمیِ قلبِ من ده برابر.

شامه‌ام بسته است و بوی پیاز داغ مامان را هم نمی‌فهمم اما از لحظه‌ای که گل‌ها را دیدم چیزی شامه‌ام را پر کرده که عطرِ نرگسِ تنها نیست؛ عطر دل‌گرمی است.

کرونا این روزها امانِ فکر و حواسِ مردم را گرفته و این بین یک ویدئوی خوب دیدم که جمله‌ی طلاییِ پایان‌ش را می‌توانید در عنوان ببینید!

بله رفقا!

آخر سر همین دوست داشتن دنیا را نجات می‌دهد :)
 


پ.ن یک:

و معصوم فرموده باشد: هل الدین الا الحب؟

و امان از ما جماعتی که هنوز از این گزاره تعجب می‌کنیم...

 

پ.ن دو:

این شبکه‌های مجازی پر رفت‌وآمد شاید از اول‌ش هم جای امنی برای من نبود.

حالا که تا حدی خودم را دور کرده‌ام ازش وقتِ خوبی است برای بازگشت به این کنجِ امنِ مجازی.

همه‌جور بی‌انصافی نفس‌م را تنگ کرده راست‌ش...

 

پ.ن سه:

یادم بیندازید از اولین بحثِ شدیدِ غیرعلمی‌م سر کلاس برایتان تعریف کنم.

ناگهان کورومون به گِرِیمونِ آهنی تبدیل می‌شود!

 

بعدنوشت:

الحمدلله سرپا شدم.

و راست‌ش چند روزی است می‌خواهم درباره‌ی نقش‌م به عنوان یک روان‌شناسی‌خوانده در اتفاقات اخیر بنویسم.

یادم هست چندین جلسه سر کلاس آسیب‌شناسی روانی‌مان راجع به عدم پذیرش اساتید و دانش‌جویان پزشکی بحث کرده بودیم و باور نکرده بودم؛ این چند روزه باور کردم!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آن جنتلمن‌هایی که پشت میز مذاکره هستند، در حقیقت تروریست‌های فرودگاه بغداد هستند که لباس عوض کرده‌اند.

 

نکته به نظرم بدیهی آمد.

از آن دسته نکات بدیهی که گاهی فراموش‌شان می‌کنم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

با یکی دیگر از نوشته‌های بی‌سروته طرف‌اید! اگر حوصله‌شان را ندارید، حرف مهمی نزده‌ام؛ می‌توانید صفحه را ببندید.

 

+

چند سال می‌گذرد از دوران دانش‌آموزی؟

راست‌ش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را می‌دادم. 

حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهن‌م بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس می‌شه تقریباً پنج سال."

این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را می‌دهم و یک هفته‌ی دیگر می‌توانم بیایم و بگویم با معدل نسبتاً خوبی از دانش‌گاه مدرک‌م را گرفتم و تمام.

دانش‌گاه یک هفته‌ی دیگر تمام می‌شود و این‌جا می‌خواهم کمی حرف بد بزنم.

انتظارم نسبت به دانش‌گاه همه جوره بیش‌تر بود. چه از علمِ صرفاً ترجمه شده بگویم و منش دانش‌جویی که ندیدم‌ش و چه تداوم ارتباطات دبیرستان. کمی دل‌خورم و این را انکار نمی‌کنم. مدتی است که به خاطر مشغله‌های اخیر، کم‌تر می‌رسم بروم شهید بهشتی، تهران، آزاد و ... مدتی است که دوستان‌م را کم‌تر می‌بینم.

زمان دارد ما را از هم دورتر می‌کند و راست‌ش می‌ترسم از دو سه سال آینده که روزهایی برسند که به هر دلیلی، ماه‌ها بگذرد و پیامی بین‌مان تبادل نشود.

راست‌ش زمان، برخلاف انتظارم دارد فاصله‌ها را بیش‌تر می‌کندو دل‌ها را دورتر. غم‌انگیز نیست؟ باور کنید که هست.

 

+

غم دارم این روزها.

بغض دارم.

انگاری غم هم اثر تجمعی دارد.

می‌آید و تحمل می‌کنی.

جولان می‌دهد و تحمل می‌کنی.

می‌چرخد و می‌چرخاند و تحمل می‌کنی.

ولی یک شبِ زمستانی در حالی که غصه‌دارِ خانه نشستن در شب شهادت‌ای پایش را می‌گذارد روی گلویت و نفس‌ت را می‌گیرد.

فکر می‌کنم بعضی غم‌ها عزیزند و گرامی.

دعای این روزهایم این شده که خدای عزیزم، غم‌های من را گرامی و عزیز کن. کمک کن رنج‌هایم فایده داشته باشند...

 

+

شکوای سبز را برای خودم خریده‌ام و فایل‌هاش را ریختم توی یک پلی‌لیست در گوشی تلفن‌م. گاهی آیکون شافل را می‌زنم و می‌گذارم‌ش توی گوش‌م.

جواب می‌دهد؛ صد در صد تضمینی!

 

+

احساس عجیبی است این که بی‌دلیل اسامیِ کشته‌شدگان سانحه‌ی هوایی را اسکرول کنی و ناگهان یک اسم چشم‌ت را بگیرد و بعد به خودت بگویی:"نه بابا، این که دو سه سالی می‌شد ایران نبود دیگه." و بعد یادت بیاید که الان تعطیلات کریسمس است و بیش‌تر دانش‌جوها برگشته‌اند ایران و بعد یادت بیاید فرنوش یک هفته‌ی پیش عکس مراسم عروسی و کارت دعوت‌شان را گذاشته بود و بعد دوباره به خودت بگویی که :"حالا شاید یه پونه گرجیِ دیگه باشه." و بعد به خودت نهیب بزنی که اسم‌ش خاص است فاطمه. تاریخ تولدش درست است. اسم هم‌سرش هم پایین نام‌ش آمده.

بعد مدام برای خودت بخوانی:

اینما تکونوا یدرککم الموت،

و لو کنتم فی بروجٍ مُشَیَّده...

 

+

کم قرآن می‌خوانم.

کم قرآن می‌خوانم که می‌ترسم.

آیات ۲۴۳ تا ۲۵۲ سوره‌ی بقره را بسیار باید بخوانم...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

دوری، دوری است. طول مدت و فاصله‌ش تسکین‌ش نمی‌دهد.

فرقی نمی‌کند آن کسی که دوست‌ش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمی‌کند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.

اوضاعِ آدمی‌زاد در این دوری پریشان می‌شود.

انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.

حالا، یک کمی می‌فهمم چرا هم‌سران رزمنده‌ها طی سال‌های جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها می‌کردند و می‌رفتند دزفول و اندیمشک و اهواز، زیرِ موشک‌باران.

 

دوری، دوری است. طول مدت و فاصله‌ش تسکین‌ش نمی‌دهد؛ هدف چرا.

دلیلِ دوری را اگر باور داشته باشی شاید اوضاع کمی برایت به‌تر شود...
 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مدت‌هاست نوشته‌های این‌جا پیش‌نویس، باقی می‌مانند و منتشر نمی‌شوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشه‌ی دل‌م پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دل‌م را گرفته و پر از تجربه‌ی احساسات جدیدم.

 

دی‌روز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دی‌شب‌ش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواس‌پرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کردم و بله را باز کردم. سه گروه پیام داشت. خواندم. کوبیده شدم به زمین. گویی کسی چنگ انداخته باشد در دل‌م. مستاصل شدم. صدایم در گلو خفه شده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم.

رفتم توی پذیرایی و تلویزیون را روشن کردم. من زیاد سراغ تلویزیون نمی‌روم. این که ساعت شش صبح آمده بودم و دنبال کنترل می‌گشتم برای همه عجیب بود. مادر از اتاق آمد بیرون و داشت می‌گفت صدای تلویزیون را کم کنم که زهرا بیدار نشود. چشم‌ش افتاد به زیرنویس شبکه‌ی دو. گفت: وای. و نشست روی زمین و شروع کرد به آه کشیدن...

پدر برگشت سمت مادر و خبر را که شنید برگشت سر سجاده.

من این وسط همان طور میخ زمین بودم. نشسته بودم روی زمین و صدایم بند آمده بود. یک چیزی جای صدا جاری شد از چشمان‌م.

غم داشت در وجودم پخش می‌شد.

دل‌م چه می‌خواست؟

دل‌م می‌خواست بروم و خودم را بیندازم توی خیابان و یکی را پیدا کنم و ببینم خبر درست نبوده.

من ترور را از نزدیک تجربه نکرده بودم.

عماد مغنیه را دیده بودم ولی هم او آن‌قدرها برایم ملموس نبود و هم کوچک بودم. حالا من حالِ صبح هفت تیر را داشتم. حسِ وقتی که نمی‌دانی باید چه کار کنی...

می‌دانستم، مطمئن بودم که شهید می‌شوید. از سال‌ها پیش.

گوشی را برداشتم و به عزیزترین پیام دادم: شنیدی؟
زنگ‌م زد.

گفتم: انتظارش را داشتیم؛ ولی چرا این قدر سخت است این داغ؟

گفت دوست‌تان داشتیم که این شکلی شده‌ایم...

 

راست می‌گفت.

شما بزرگ بودید.

شما قهرمان بودید.

شما پهلوان بودید و پشت‌گرمیِ امنیت ما.

و حالا، همان طور که همه انتظارش را داشتند رفتید؛ به‌ترین جا، به‌ترین وقت، به‌ترین روز، به‌ترین شکل.

خوش به حالِ شما سردارِ سرباز...

 

پ.ن یک:

دل‌م داشت می‌ترکید.

غم از دست دادن شما داشت از درون فاتحه‌ام را می‌خواند.

اما کم‌کم ماجرا دارد فرق می‌کند انگار؛ غمِ شما دارد در کوره‌ی داغ‌ش مرا می‌پزد...

 

پ.ن دو:

این سال‌ها چه قدر محافظه‌کاری کردی فاطمه خانم رحمانی؟

بعد از همه‌ی این جریانات، دفاعی داری از عمل‌کردت؟

 

پ.ن سه:

تروریسم را برایم تعریف کنید.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پاییز تمام شد و جوجه‌های ته‌ش آن‌قدرها زیاد نبود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۲۳
فاء