کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

کرونا که اپیدمی شد، مدرسه‌ها را هم از ما گرفت. حالا فکر کنم یک هفته است سر کلاس نرفته‌ام و در به‌ترین حالت یک هفته‌ی دیگر هم تعطیل‌ایم. (امسال باید قید کمال‌گرایی‌م را بزنم در سیلابس درسی!)

بچه‌های مدرسه تعداد زیادی‌شان من را در فضاهای مجازی‌ نمی‌شناسند. من برایشان یک هم‌درسِ ادبیات و روان‌شناسی هستم که می‌روم و می‌آیم؛ در حد یک زنگ.

دختری دارم که بسیار مودب است.

من را دی‌روز در اینستاگرام پیدا کرده و پیام داده:

 

- سلام خانم رحمانی جان

شب‌تون به خیر

من یکی از دانش‌آموزهاتون هستم

حسابی مراقب خودتون باشیییییید

ما یدونه خانم رحمانی بیشتر نداریماااااا

 

دل‌م رفت برای این همه محبت‌ش...

باید راست و حسینی بگویم که شاید از نظر خودت کار خاصی نکرده باشی ولی این همه مهربانی‌ت رفت کنج دل‌م دختر :)

روزم را بین این همه  غرغرِ بدون راه‌حل از سمت اطرافیان‌م ساختی!

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آنفولانزا گرفته‌ام و توی خانه قرنطینه شده‌ام.

برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشنده‌تر است!

بعد شما گمان کنید کسی از صبح به‌تان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.

بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.

بعد مثلاً یک دسته‌ی نرگسِ کنف‌پیچ‌شده توی دستان‌ش باشد.

و کارش با شما همین باشد.

آمده باشد شما را ببیند و برایتان گل بیاورد.

 

گل‌ها را گذاشته‌ام توی گل‌دان و روی میز کنار تخت‌م. میز یک آینه‌ی بزرگِ قدی دارد. نرگس‌ها دو برابر شده‌اند؛ گرمیِ قلبِ من ده برابر.

شامه‌ام بسته است و بوی پیاز داغ مامان را هم نمی‌فهمم اما از لحظه‌ای که گل‌ها را دیدم چیزی شامه‌ام را پر کرده که عطرِ نرگسِ تنها نیست؛ عطر دل‌گرمی است.

کرونا این روزها امانِ فکر و حواسِ مردم را گرفته و این بین یک ویدئوی خوب دیدم که جمله‌ی طلاییِ پایان‌ش را می‌توانید در عنوان ببینید!

بله رفقا!

آخر سر همین دوست داشتن دنیا را نجات می‌دهد :)
 


پ.ن یک:

و معصوم فرموده باشد: هل الدین الا الحب؟

و امان از ما جماعتی که هنوز از این گزاره تعجب می‌کنیم...

 

پ.ن دو:

این شبکه‌های مجازی پر رفت‌وآمد شاید از اول‌ش هم جای امنی برای من نبود.

حالا که تا حدی خودم را دور کرده‌ام ازش وقتِ خوبی است برای بازگشت به این کنجِ امنِ مجازی.

همه‌جور بی‌انصافی نفس‌م را تنگ کرده راست‌ش...

 

پ.ن سه:

یادم بیندازید از اولین بحثِ شدیدِ غیرعلمی‌م سر کلاس برایتان تعریف کنم.

ناگهان کورومون به گِرِیمونِ آهنی تبدیل می‌شود!

 

بعدنوشت:

الحمدلله سرپا شدم.

و راست‌ش چند روزی است می‌خواهم درباره‌ی نقش‌م به عنوان یک روان‌شناسی‌خوانده در اتفاقات اخیر بنویسم.

یادم هست چندین جلسه سر کلاس آسیب‌شناسی روانی‌مان راجع به عدم پذیرش اساتید و دانش‌جویان پزشکی بحث کرده بودیم و باور نکرده بودم؛ این چند روزه باور کردم!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۵
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آن جنتلمن‌هایی که پشت میز مذاکره هستند، در حقیقت تروریست‌های فرودگاه بغداد هستند که لباس عوض کرده‌اند.

 

نکته به نظرم بدیهی آمد.

از آن دسته نکات بدیهی که گاهی فراموش‌شان می‌کنم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

با یکی دیگر از نوشته‌های بی‌سروته طرف‌اید! اگر حوصله‌شان را ندارید، حرف مهمی نزده‌ام؛ می‌توانید صفحه را ببندید.

 

+

چند سال می‌گذرد از دوران دانش‌آموزی؟

راست‌ش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را می‌دادم. 

حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهن‌م بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس می‌شه تقریباً پنج سال."

این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را می‌دهم و یک هفته‌ی دیگر می‌توانم بیایم و بگویم با معدل نسبتاً خوبی از دانش‌گاه مدرک‌م را گرفتم و تمام.

دانش‌گاه یک هفته‌ی دیگر تمام می‌شود و این‌جا می‌خواهم کمی حرف بد بزنم.

انتظارم نسبت به دانش‌گاه همه جوره بیش‌تر بود. چه از علمِ صرفاً ترجمه شده بگویم و منش دانش‌جویی که ندیدم‌ش و چه تداوم ارتباطات دبیرستان. کمی دل‌خورم و این را انکار نمی‌کنم. مدتی است که به خاطر مشغله‌های اخیر، کم‌تر می‌رسم بروم شهید بهشتی، تهران، آزاد و ... مدتی است که دوستان‌م را کم‌تر می‌بینم.

زمان دارد ما را از هم دورتر می‌کند و راست‌ش می‌ترسم از دو سه سال آینده که روزهایی برسند که به هر دلیلی، ماه‌ها بگذرد و پیامی بین‌مان تبادل نشود.

راست‌ش زمان، برخلاف انتظارم دارد فاصله‌ها را بیش‌تر می‌کندو دل‌ها را دورتر. غم‌انگیز نیست؟ باور کنید که هست.

 

+

غم دارم این روزها.

بغض دارم.

انگاری غم هم اثر تجمعی دارد.

می‌آید و تحمل می‌کنی.

جولان می‌دهد و تحمل می‌کنی.

می‌چرخد و می‌چرخاند و تحمل می‌کنی.

ولی یک شبِ زمستانی در حالی که غصه‌دارِ خانه نشستن در شب شهادت‌ای پایش را می‌گذارد روی گلویت و نفس‌ت را می‌گیرد.

فکر می‌کنم بعضی غم‌ها عزیزند و گرامی.

دعای این روزهایم این شده که خدای عزیزم، غم‌های من را گرامی و عزیز کن. کمک کن رنج‌هایم فایده داشته باشند...

 

+

شکوای سبز را برای خودم خریده‌ام و فایل‌هاش را ریختم توی یک پلی‌لیست در گوشی تلفن‌م. گاهی آیکون شافل را می‌زنم و می‌گذارم‌ش توی گوش‌م.

جواب می‌دهد؛ صد در صد تضمینی!

 

+

احساس عجیبی است این که بی‌دلیل اسامیِ کشته‌شدگان سانحه‌ی هوایی را اسکرول کنی و ناگهان یک اسم چشم‌ت را بگیرد و بعد به خودت بگویی:"نه بابا، این که دو سه سالی می‌شد ایران نبود دیگه." و بعد یادت بیاید که الان تعطیلات کریسمس است و بیش‌تر دانش‌جوها برگشته‌اند ایران و بعد یادت بیاید فرنوش یک هفته‌ی پیش عکس مراسم عروسی و کارت دعوت‌شان را گذاشته بود و بعد دوباره به خودت بگویی که :"حالا شاید یه پونه گرجیِ دیگه باشه." و بعد به خودت نهیب بزنی که اسم‌ش خاص است فاطمه. تاریخ تولدش درست است. اسم هم‌سرش هم پایین نام‌ش آمده.

بعد مدام برای خودت بخوانی:

اینما تکونوا یدرککم الموت،

و لو کنتم فی بروجٍ مُشَیَّده...

 

+

کم قرآن می‌خوانم.

کم قرآن می‌خوانم که می‌ترسم.

آیات ۲۴۳ تا ۲۵۲ سوره‌ی بقره را بسیار باید بخوانم...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۳:۴۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

دوری، دوری است. طول مدت و فاصله‌ش تسکین‌ش نمی‌دهد.

فرقی نمی‌کند آن کسی که دوست‌ش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمی‌کند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.

اوضاعِ آدمی‌زاد در این دوری پریشان می‌شود.

انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.

حالا، یک کمی می‌فهمم چرا هم‌سران رزمنده‌ها طی سال‌های جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها می‌کردند و می‌رفتند دزفول و اندیمشک و اهواز، زیرِ موشک‌باران.

 

دوری، دوری است. طول مدت و فاصله‌ش تسکین‌ش نمی‌دهد؛ هدف چرا.

دلیلِ دوری را اگر باور داشته باشی شاید اوضاع کمی برایت به‌تر شود...
 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۲
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

مدت‌هاست نوشته‌های این‌جا پیش‌نویس، باقی می‌مانند و منتشر نمی‌شوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشه‌ی دل‌م پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دل‌م را گرفته و پر از تجربه‌ی احساسات جدیدم.

 

دی‌روز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دی‌شب‌ش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواس‌پرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کردم و بله را باز کردم. سه گروه پیام داشت. خواندم. کوبیده شدم به زمین. گویی کسی چنگ انداخته باشد در دل‌م. مستاصل شدم. صدایم در گلو خفه شده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم.

رفتم توی پذیرایی و تلویزیون را روشن کردم. من زیاد سراغ تلویزیون نمی‌روم. این که ساعت شش صبح آمده بودم و دنبال کنترل می‌گشتم برای همه عجیب بود. مادر از اتاق آمد بیرون و داشت می‌گفت صدای تلویزیون را کم کنم که زهرا بیدار نشود. چشم‌ش افتاد به زیرنویس شبکه‌ی دو. گفت: وای. و نشست روی زمین و شروع کرد به آه کشیدن...

پدر برگشت سمت مادر و خبر را که شنید برگشت سر سجاده.

من این وسط همان طور میخ زمین بودم. نشسته بودم روی زمین و صدایم بند آمده بود. یک چیزی جای صدا جاری شد از چشمان‌م.

غم داشت در وجودم پخش می‌شد.

دل‌م چه می‌خواست؟

دل‌م می‌خواست بروم و خودم را بیندازم توی خیابان و یکی را پیدا کنم و ببینم خبر درست نبوده.

من ترور را از نزدیک تجربه نکرده بودم.

عماد مغنیه را دیده بودم ولی هم او آن‌قدرها برایم ملموس نبود و هم کوچک بودم. حالا من حالِ صبح هفت تیر را داشتم. حسِ وقتی که نمی‌دانی باید چه کار کنی...

می‌دانستم، مطمئن بودم که شهید می‌شوید. از سال‌ها پیش.

گوشی را برداشتم و به عزیزترین پیام دادم: شنیدی؟
زنگ‌م زد.

گفتم: انتظارش را داشتیم؛ ولی چرا این قدر سخت است این داغ؟

گفت دوست‌تان داشتیم که این شکلی شده‌ایم...

 

راست می‌گفت.

شما بزرگ بودید.

شما قهرمان بودید.

شما پهلوان بودید و پشت‌گرمیِ امنیت ما.

و حالا، همان طور که همه انتظارش را داشتند رفتید؛ به‌ترین جا، به‌ترین وقت، به‌ترین روز، به‌ترین شکل.

خوش به حالِ شما سردارِ سرباز...

 

پ.ن یک:

دل‌م داشت می‌ترکید.

غم از دست دادن شما داشت از درون فاتحه‌ام را می‌خواند.

اما کم‌کم ماجرا دارد فرق می‌کند انگار؛ غمِ شما دارد در کوره‌ی داغ‌ش مرا می‌پزد...

 

پ.ن دو:

این سال‌ها چه قدر محافظه‌کاری کردی فاطمه خانم رحمانی؟

بعد از همه‌ی این جریانات، دفاعی داری از عمل‌کردت؟

 

پ.ن سه:

تروریسم را برایم تعریف کنید.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پاییز تمام شد و جوجه‌های ته‌ش آن‌قدرها زیاد نبود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۲۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

بس که گره زد به گره حوصله‌ها را...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۲:۳۹
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

غرض اصلاً مبلغ نیست، که اگر باشد اصلاً خود خداوند گفته:

 

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا وَ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانٌ وَ مَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ

 

ما دل‌مان خوش است که نامه‌هایمان از سوی شما می‌رسد. ما دل‌مان خوش است به همین مهرِ سبز رنگ‌تان...

خدا حفظ‌تان کند آقا سید!

 

-آیه‌ی بیست‌ام سوره‌ی حدید از مصحف شریف-

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۱
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پاییز شروع شده با شلوغیِ ناگزیرش!

دل‌انگیز، یک:

درس دانش‌گاه در حال اتمام است و من خواب‌های رنگارنگی برای روزهای خودم دیده‌ام. فراغت نسبی از واحدهای زیاد و متنوع، من را دوباره برگردانده به دوران اوج!

دل‌انگیز، دو:

با سه تا مدرسه کار می‌کنم و گرچه این کار در هفته چند ساعتی وقت‌م را می‌گیرد اما تعامل با بچه‌های راه‌نمایی و ساختنِ طرح درسی که همیشه توی مغزم بوده و قاطی کردن و هم زدنِ دروس معارف و علوم انسانی و ادبیات حتی قبل از کلاس حال‌م را خوب می‌کند. 

دل‌انگیز، سه:

برای آدمی‌زاد تایید گرفتن روی دانسته‌هایش مهم است. اگر چندین ترم معدل دانش‌گاه‌ت بد نباشد و در کنار آن استادان دانش‌گاه هم اعتبار مختصری برایت قائل باشند، تایید سازمان سنجش درباره‌ی دانسته‌هایت کمی اعتماد به نفس‌ت را بالا می‌برد و من این را باور نداشتم تا همین چند روز پیش که سازمان سنجش نتایج المپیاد را اعلام کرد. من همان آدم‌ام. قبل و بعد از اعلام نتایج هیچ تغییری نکرده‌ام اما شرایط عوض شده است. یک باری باید این مسئله را در رشته‌ی خودمان بررسی کنم.

- حقیقت‌ش این گستردگی رشته‌مان را دوست دارم. هر کجا آدمی‌زاد هست و مسائل مربوط به تعاملات‌ش مطرح است می‌توانم ربط‌‌ش بدهم به رشته‌ی دانش‌گاهی‌م! -

دل‌انگیز، چهار:

گاهی دانسته‌ها و دل‌خواسته‌های آدم با هم در تعارض‌اند. وقتی شناخت‌ها و هیجانات و امیال در تعارض با هم قرار می‌گیرند. مثلاً وقت‌هایی که می‌گویی: هر چیزی که تو بخواهی قبول!

اما تهِ دل‌ت این است که امسال اگر صدام نکنی دق می‌کنم!

برای خودت می‌خوانی: تا یار که را خواهد و میل‌ش به که باشد...

اما همان لحظه که "د" باشد را می‌گویی در ذهن‌ت می‌گذرد: می‌شود امسال من را بخواهی لطفاً...؟

راست‌ش را بخواهید من راجع به اربعین تا در طریق نباشم باورم نمی‌شود که زائرم؛ حالا شما گمان کنید که بلیت هم آماده باشد و گذرنامه هم اعتبار داشته باشد و ویزا هم لازم نداشته باشی. مگر سال‌های قبلی این شرایط نبود؟ بود...

تا یار که را خواهد و میل‌ش به که باشد...

دل‌انگیز، پنج:

هوای پاییز برایم دوست‌داشتنی است. هوایی که باعث می‌شود کم‌کم شال‌گردن‌ها را از توی کمد دربیاورم! آن روز رفته بودم حسن‌آباد و کلی حسرت خوردم که چرا از بافتنی فقط زیر و روش را بلدم! امان از مغازه‌های کاموافروشی و رنگ‌هایی که غرق‌ت می‌کنند در خودشان. چه کسی باور می‌کند این روزها من در سایت"هنری" به دنبال "بافت کشباف انگلیسی" بگردم؟! :))

دل‌انگیز، شش:

فراغت اندک از روزهای پر از واحد در دانش‌گاه، باعث شده کتاب‌های غیردرسی دوباره به سبک زندگی من اضافه شوند. این چند وقت سه تا کتاب را تمام کردم و این شب‌هایی که وقت و حوصله و انگیزه دارم کتاب بخوانم را دوست می‌دارم. گذر از رنج‌های تولستوی بعد از شش ماه از بخش رمان‌های کتاب‌خانه به من سلام می‌کند!

 

این روزها شلوغ و پرمشغله هستند ولی حس مفید بودن به من می‌دهند؛ الحمدلله.

این بین، یک ایست‌گاه اتوبوس بیش‌تر پیاده‌روی می‌کنم، پوشه‌ی مسیر برای خودم می‌سازم، برنامه‌ریزی می‌کنم برای قطعه‌ی بیست‌وچهار ولی همه‌ی خوفِ در دل‌م از جا ماندن است و کم آوردن‌ در مسیر...

 

این ماه‌های اخیر خیلی از اولین‌ها برایم اتفاق افتاده است؛ یعنی می‌شود اولین پیاده‌روی اربعین هم توی ماه آینده اضافه شود به‌شان...؟

 

 

بعدنوشت:

این نوشته‌ را دوم مهر ماه شروع کردم و چهارده مهر ماه تمام.

حالا یک جلسه رفته‌ام سر کلاس‌هایم.

بچه‌ها ده سالی از من کوچک‌ترند و جنس دغدغه‌ها و دنیاشان با من متفاوت اما عمیقاً دوست‌شان دارم وقتی شوقِ زلال‌شان را می‌بینم. حتی وقت‌هایی که شیطنت می‌کنند و از من یک معلمِ بی‌عرضه می‌سازند!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۵۴
فاء