بسمالله...
سلام!
+
بس که گره زد به گره حوصلهها را...
بسمالله...
سلام!
+
غرض اصلاً مبلغ نیست، که اگر باشد اصلاً خود خداوند گفته:
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا وَ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانٌ وَ مَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ
ما دلمان خوش است که نامههایمان از سوی شما میرسد. ما دلمان خوش است به همین مهرِ سبز رنگتان...
خدا حفظتان کند آقا سید!
-آیهی بیستام سورهی حدید از مصحف شریف-
بسمالله...
سلام!
+
پاییز شروع شده با شلوغیِ ناگزیرش!
دلانگیز، یک:
درس دانشگاه در حال اتمام است و من خوابهای رنگارنگی برای روزهای خودم دیدهام. فراغت نسبی از واحدهای زیاد و متنوع، من را دوباره برگردانده به دوران اوج!
دلانگیز، دو:
با سه تا مدرسه کار میکنم و گرچه این کار در هفته چند ساعتی وقتم را میگیرد اما تعامل با بچههای راهنمایی و ساختنِ طرح درسی که همیشه توی مغزم بوده و قاطی کردن و هم زدنِ دروس معارف و علوم انسانی و ادبیات حتی قبل از کلاس حالم را خوب میکند.
دلانگیز، سه:
برای آدمیزاد تایید گرفتن روی دانستههایش مهم است. اگر چندین ترم معدل دانشگاهت بد نباشد و در کنار آن استادان دانشگاه هم اعتبار مختصری برایت قائل باشند، تایید سازمان سنجش دربارهی دانستههایت کمی اعتماد به نفست را بالا میبرد و من این را باور نداشتم تا همین چند روز پیش که سازمان سنجش نتایج المپیاد را اعلام کرد. من همان آدمام. قبل و بعد از اعلام نتایج هیچ تغییری نکردهام اما شرایط عوض شده است. یک باری باید این مسئله را در رشتهی خودمان بررسی کنم.
- حقیقتش این گستردگی رشتهمان را دوست دارم. هر کجا آدمیزاد هست و مسائل مربوط به تعاملاتش مطرح است میتوانم ربطش بدهم به رشتهی دانشگاهیم! -
دلانگیز، چهار:
گاهی دانستهها و دلخواستههای آدم با هم در تعارضاند. وقتی شناختها و هیجانات و امیال در تعارض با هم قرار میگیرند. مثلاً وقتهایی که میگویی: هر چیزی که تو بخواهی قبول!
اما تهِ دلت این است که امسال اگر صدام نکنی دق میکنم!
برای خودت میخوانی: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
اما همان لحظه که "د" باشد را میگویی در ذهنت میگذرد: میشود امسال من را بخواهی لطفاً...؟
راستش را بخواهید من راجع به اربعین تا در طریق نباشم باورم نمیشود که زائرم؛ حالا شما گمان کنید که بلیت هم آماده باشد و گذرنامه هم اعتبار داشته باشد و ویزا هم لازم نداشته باشی. مگر سالهای قبلی این شرایط نبود؟ بود...
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
دلانگیز، پنج:
هوای پاییز برایم دوستداشتنی است. هوایی که باعث میشود کمکم شالگردنها را از توی کمد دربیاورم! آن روز رفته بودم حسنآباد و کلی حسرت خوردم که چرا از بافتنی فقط زیر و روش را بلدم! امان از مغازههای کاموافروشی و رنگهایی که غرقت میکنند در خودشان. چه کسی باور میکند این روزها من در سایت"هنری" به دنبال "بافت کشباف انگلیسی" بگردم؟! :))
دلانگیز، شش:
فراغت اندک از روزهای پر از واحد در دانشگاه، باعث شده کتابهای غیردرسی دوباره به سبک زندگی من اضافه شوند. این چند وقت سه تا کتاب را تمام کردم و این شبهایی که وقت و حوصله و انگیزه دارم کتاب بخوانم را دوست میدارم. گذر از رنجهای تولستوی بعد از شش ماه از بخش رمانهای کتابخانه به من سلام میکند!
این روزها شلوغ و پرمشغله هستند ولی حس مفید بودن به من میدهند؛ الحمدلله.
این بین، یک ایستگاه اتوبوس بیشتر پیادهروی میکنم، پوشهی مسیر برای خودم میسازم، برنامهریزی میکنم برای قطعهی بیستوچهار ولی همهی خوفِ در دلم از جا ماندن است و کم آوردن در مسیر...
این ماههای اخیر خیلی از اولینها برایم اتفاق افتاده است؛ یعنی میشود اولین پیادهروی اربعین هم توی ماه آینده اضافه شود بهشان...؟
بعدنوشت:
این نوشته را دوم مهر ماه شروع کردم و چهارده مهر ماه تمام.
حالا یک جلسه رفتهام سر کلاسهایم.
بچهها ده سالی از من کوچکترند و جنس دغدغهها و دنیاشان با من متفاوت اما عمیقاً دوستشان دارم وقتی شوقِ زلالشان را میبینم. حتی وقتهایی که شیطنت میکنند و از من یک معلمِ بیعرضه میسازند!
بسمالله...
سلام!
+
موقعیتهای زیادی پیش میآید که در آنها از خراب شدنِ جدیترین چیزها و اتفاقات خندهام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راستش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکسش میافتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران میشوم و مستاصل. سیستم شناختیم متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقیای ندارد و همین باعث میشود به قضاوتهای خودش در تعیین حالم هم شک کند و حجم نگرانیها را بیشتر.
روزهایی میشود که نگرانِ خواهرزادهی یکی میشوم و کمی دور و برم دست و پا میزنم بلکه احساس کنم کاری انجام دادهام.
روزهایی میشود که نگرانِ زندگیِ تنهایی دیگری جایی دور از خانوادهاش میشوم.
روزهایی میشود که نگرانِ اتفاق افتادنِ محالات میشوم.
اما از همهشان بدتر نگرانی برای چیزی است که نمیدانی چیست...
فقط دلآشوبهای توی وجودت هست که نمیدانی باید باهاش چه کار کنی و تنها کاری که میکند این است که کارایی و بازدهت را میگیرد.
بعدها، یک روزی باید به دنبالِ منشا این نگرانیهای ناگهانیِ مداوم برای همه چیز و هیچ چیز بگردم.
و این روزها باید کمی ایمانم را قویتر کنم که همه چیز دستِ من نیست و نقشِ من فقط درست انجام دادنِ کارِ خودم است و بعد از آن به من مربوط نیست.
باید جایی که ایستادم را مهمترین جای عالم بدانم و مرکزِ آن.
جدی گرفتن و نگرفتنِ زندگی هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که باید نقطهی تعادلش را پیدا کرد.
+
گفت:" میدونی مشکلِ ما چیه؟"
گفتم:"چی؟"
گفت:"ما محبت ندیدیم. وقتی یه ذره محبت میبینیم، دیگه چیزی رو نمیبینیم. مشکلِ خانوادهها همینه که بچههاشون رو با یه کیسهی خالی از محبت رها میکنن توی جامعه و بعد از اون ما به اولین کسی که یه ذره محبت بریزه توی کیسهمون دل میبندیم. سرشار از مهر که نباشیم، انتخابهامون مشکل پیدا میکنه."
راست میگفت...
برای خودم توی یادداشتهام مینویسم:
اگر روزی بچه داشتی، سرشارش کن از محبت؛ وگرنه روزی میرسه که خودت هم از تصمیمهایی که بعد از محبت دیدن میگیره و آدمی که بهش تبدیل میشه تعجب میکنی.
بسمالله...
سلام!
+
امروز که این نوشته را مینویسم، اواخر تیر ماه است و یک ماه از تابستان رفته. این روزهای من پر از اتفاقاتِ جدید است. از کارِ جدیتر از قبل در مدرسه و چشمانداز جدیتر کاری گرفته تا خریدهای عجیب و غریبی که همیشه ازشان فراری بودهام! مثلاٌ گمان کنید چهار ساعت و نیم بین پاساژها و مغازههای میدان شوش دنبالِ سرویس چینیای بگردید که ایرانی باشد و آن قدرها هم سنگین نباشد و گلهای صورتیش هم به اندازه باشد!
این تابستان بچههای همدورهایمان قصدِ مهاجرت کردهاند؛ تعدادی برای کارآموزیشان میروند و تعدادی کلاً اپلای میکنند. یک سری اتفاقات آن قدری برایم سنگیناند که بهشان فکر نمیکنم. مدتی میگذارمشان گوشهی مغزم بلکه تحملشان آسانتر بشود و نمیشود... بعد از چند روز و چند ماه باید از آن گوشه برشان دارم بنشینم و سنگهایم را باهاشان وا بکنم. دیروز که پدر زهرا ازم پرسید من کی میروم یک چیزی گوشهی مغزم روشن شد:
من کِی میروم؟
من اصلاً باید بروم؟
رفتنم خیر است یا ماندنم؟
یادم هست که اواخر دبیرستان کلی به مهاجرت فکر کرده بودم ولی فکرهای آدم و قالبهای تصمیمگیریش میتوانند مدام تغییر کنند. مثلاً وقتی همهی دوستانت قصد رفتن میکنند و وقتی به هرکسی میرسی اولین سئوالش ازت این است که " تو کی میری؟" و وقتی موقعیتش را هم داری.
آن روزهای دبیرستان تصمیمم را دیر گرفتم، ولی سعی کردم بندش کنم به یک تفکر و باور بزرگتر که شرایط زیاد تغییرش ندهد. الان هم اگر بگویم تصمیمم عوض شده دروغ گفتهام. هنوز ملاکهایی که باعث شد تصمیمم بر ماندن باشد و دنبال مهاجرت طولانی نرفتن پابرجاست. راهِ زندگیم همچنان از زندگیِ تماموقت در جایی به جز ایران نمیگذرد و این هم برایم اذیتکننده یا حسرتبار نیست.
چیزی که حالم را این روزها کمی آشفته کرده ندیدنِ هر روزهی عزیزانم است...
این که دور میشوند از من.
یکیشان سوییس درس میخواند، دیگری کانادا زندگی میکند و آن یکی میرود جنوب مالزی تا ببیند چه پیش میآید.
خودخواهی است؟ بله.
این آشفتگی خودخواهی است.
ولی راستش حس میکنم کم کم دارم نزدیک آن دورهای میشوم که فرودگاهِ امام خمینی شرطیم کند به فقدان، به دور شدن، به رفتنهای خیلی طولانی.
و اما کار!
روزگار بالاخره من را کشاند به مدرسه. آن هم نه یک مدرسهی معمولی؛ مدرسهی متخصص در علوم انسانی! چه کسی فکرش را میکرد که راهِ من از علوم تجربی خواندن در دبیرستان فرزانگان تهران برسد به کارِ تخصصی علوم انسانی! خودم هم در خوشبینانهترین حالت فکرش را نمیکردم! شکر خدایی که میشناسیمش با در هم شکستنِ پیمانها و قرارهای خودساختهمان!
شوقِ کار پر از انرژی میکندم. آن قدری که کلاً از دانشگاه و فعالیتهاش بریدهام! همیشه دلم میخواست جایی باشم پر از این همه خلاقیت و با این همه باز گذاشتنِ دستم توی روش و محتوا. الحمدلله :)
پروژهی کارشناسی از آن دورها بهم لبخندِ معناداری میزند و منتظر است بروم سراغش و من نمیروم :))
یکی دوتا پروژهی نیمهکارهی دیگه هم دور و بر مغزم هستند و هر از گاهی خودی نشان میدهند و منی که امیدوارم اواخر شهریور و با شروع ترم آخر دانشگاهیم بیایم و اینجا از اتمام همهشان بنویسم.
راستی!
اتفاقاتِ خوبی در مهدکودک در جریان است!
در اولین فرصت ازشان مینویسم انشاءالله.
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:
عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
بسمالله...
سلام!
+
حدود یک ماهِ پیش ایمیلی از طرف بنیاد آمد.
ثبتنام کردم.
و واقعاً توقعی نداشتم از شرکت در برنامه.
یکشنبه ساعت ۱۰ صبح پیامک بنیاد آمد که تشریف بیاور و کارتت را تحویل بگیر!
(این بار، از آن دفعاتی بود که لذت یک چیز این قدر میچسبید به جانم. کارت را با هیچ توصیه و واسطهای نگرفته بودم.)
+
چهارشنبه، ۱ خرداد رفتم حسینیهی امام خمینی(ره).
زود رفته بودم و برای نشستن حق انتخاب نسبتاً گستردهای داشتم؛ روی صندلی، کنار ستون و...
نشستم جایی که بهترین زاویه را داشته باشد. - هرچند ۴ ساعت نشستنِ مداوم جایی که پشتی ندارد سخت بود.-
رفته بودم که فقط تماشا کنم.
فقط نگاه کنم و تصویرها را به خاطر بسپارم.
رفتم که نگاهم برای یک سال منور شود.
و شد...
پ.ن یک:
بله!
در یکی از مهمترین دیدارهای زندگیم عینکم را جا گذاشتم خانه و کل مراسم چشم چپم را بسته بودم و سعی داشتم با چشم راستم ببینم!
پ.ن دو:
عجب روزی شدی ۱ خردادِ عزیز.
عجب روزی!
بسمالله...
سلام!
+
پنج سال است هیئت داریم. جایی برای دوران دانشجوییمان و برای آن که دستمان از ریسمانی که به سختی پیدایش کردیم و گرفتیمش جدا نشود. عقیلهی عشق(س)، پنج سال است توی چهارشنبههای اولِ هر ماهِ من است.
حالا هیئت آنقدری ما را بزرگ کرده که برویم و در سرزمین طف برگزارش کنیم.
هیئت ده روز دیگر عازم کربلاست.
امروز صحاح بهم زنگ زد و گفت مسئول بخش صوتیِ سفرم.
دلم رفت برای همین مسئولیت کوچک.-ممنونام که این وسط من را هم آدم حساب کردید حضرت عقیله-
حتی وقتی این بار همراهیشان نکنم...
پ.ن:
ای صبا ای پیک دورافتادگان
اشک ما بر خاکِ پاک او رسان
-اقبال لاهوری-
بسمالله...
سلام!
+
اردیبهشت ماه، کتاب بخرید؛ در طول سال بیشتر!
از نمایشگاه، کتاب بخرید؛ از کتابفروشیها بیشتر!
#مانیفست_نمایشگاهگردی!
بسمالله...
سلام!
+
من به واسطهی رفتوآمدم توی مدرسه و گاهی مشق معلمی کردن و هیئت عقیلهی عشق دوستانِ دانشآموز زیاد دارم. تعداد خوبیشان دههی هشتادی اند.
اولین برخوردم باهاشان برمیگردد به سفر مشهد هیئت عقیلهی عشق. به خاطر این که یک سال مسئول برگزاری بازارچهشان بودم، بچههای هیئت به این نتیجه رسیدند که من مسئول یک گروهشان باشم.
تجربهی سخت ولی عزیزی بود.
حالا بعد از کمی بیشتر از یک سال وقتی جنسِ دغدغههاشان، نوع نگاهشان به مسائل، شوقشان برای اصلاح جامعه را میبینم توی دلم قند آب میشود و برق چشمانم بیشتر میشود.
حالا وقتی ازم راجع به انتخاب رشته سئوال میپرسند و میبرمشان دانشگاه، وقتی مسئولیتهایم را تک به تک بهشان واگذار میکنم و بابتشان مطمئنام، وقتی میایستم و از دور نگاهشان میکنم به خودم افتخار میکنم که دوستشان هستم.
این حرفها را به خودشان نزدهام. شاید روز جشن فارغالتحصیلیشان -اگر دعوتم کنند.- بروم بالای سن و این حرفها را برایشان بخوانم.
این چند سال روزهایی شد که دنیا چهرهاش را برایم خاکستری کند و طاقتم را طاق.
ولی چند وقتی میشود که وقتی زهرا را میبینم که مسئول جشن نیمهی شعبان شده و وقتی کوثر را میبینم که چای میریزد و وقتی شادی را میبینم که متن میخواند و وقتی نگار را میبینم که شربت را هم میزند و وقتی یاسمین را میبینم که اوریگامی درست میکند و وقتی پریا را میبینم که عکس میگیرد، انگاری به مرحلهی یکپارچگی اریکسون رسیده باشم.
میخواهم یک اعترافِ سخت بکنم!
شماها، همهتان، شبیه خواهرهای من شدید. یکجاهایی حتی خواهرهای بزرگترم.
یک روزی حتماً بهتان میگویم که وجود شما من را به ظهور امیدوارتر میکند.