بسمالله...
سلام!
+
ناراحتام؟
بله.
چیزی میگویم؟
نه.
متاسفانه با بعضی آدمها به این نقطه رسیدهام و خودم هم ازش تعجب میکنم و ناراحتترم میکند اما راهِ دیگری برای گذراندنِ این برهه به ذهنم نمیرسد.
ناراحتام و دیگر زمان آن رسیده که بقیه بیایند و بپرسند چرا ناراحتام و آیا آنها درش نقش دارند.
ناراحتام و فکر میکنم دیگر نوبت دیگران است که شروع کنند.
ناراحتام و احساس میکنم هرچه برای خوب پیش رفتنِ اوضاع باید میکردم را کردهام و سهم من دیگر پرداخت شده.
و حالا خیلی وقت است که کسی حرفی نمیزند، کسی از ناراحتی و یاسم نمیپرسد، کسی دیالوگ را شروع نمیکند.
همیشه همان شکلی نمیشود که ما انتظارش را داریم.
شاید بهتر باشد بعضی تغییرات را رها کنم و بگذارمشان به حالِ خودشان؛ شاید یک روزی بالاخره خودشان درست شدند. شاید هم نه.
باید بنشینم برای آمدنِ کسی دعا کنم که اصلاحِ همه چیز ازش برمیآید...
پ.ن:
شاید هم باید راه بروم و دعا کنم.
قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ
ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا مَا بِصَاحِبِکُم مِّن جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَّکُم بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ
مصحف، سبا، ۴۶
بسمالله...
سلام!
+
نامهایتان باید مدام جلوی چشمم تکرار بشوند؛
فما احلی اسماءکم.
چهقدر نامهای شما شیریناند...
پ.ن:
جامعهی کبیرهی حضرت هادی (ع)
بسمالله...
سلام!
+
متابولیسم یعنی سوخت و ساز. نوعی از اختلالات متابولیسم، اختلالاتی هستند که در آنها یک آنزیم دچار مشکل میشود و به دنبالش یک ماده در بدن تجزیه نمیشود و تجمع میکند و کلی مشکل میسازد. مثلاً در بیماری فنیلکتونوریا یا PKU آنزیمی که فنیلآلانین را تجزیه میکند دچار مشکل است و این پروتئین در بدن به مادهی بعدیِ چرخهی سوختوسازش تبدیل نمیشود و جاهای مختلفی تجمع میکند منجمله مغز. و بچه دچار عقبماندگی ذهنی میشود.
اختلالات متابولیسم، اختلالات سختی هستند و معمولاً درمان ندارند و فقط میتوان کنترلشان کرد.
چند روزی است فکر میکنم محبت هم میتواند درست در بدن ما متابولیزه نشود و تجمع کند و زندگیمان را مختل کند.
در زندگیِ هر کدام از ما حجم متغیری از محبت وارد میشود و باید بتوانیم یک جوری ابرازش کنیم. برای کسی هدیه بخریم، برویم و یک نفر را غافلگیر کنیم، به کسی بگوییم چهقدر برایمان عزیز است و...
محبت باید جاری باشد.
محبتِ راکد کارش از مرداب هم میگذرد و کشنده میشود.
محبتِ راکد میشود حصار و میلههای زندانِ آدمها توی وجودمان.
آدمهایی را داشته باشید که برای ابراز محبت بهشان مجبور نباشید بنشینید و ساعتها سبک سنگین کنید.
خیلی به درد میخورند :)
بسمالله...
سلام!
+
«اُوصیکما و جَمیعَ ولدی و اهلی و مَن بَلَغَه کتابی بِتقوی اللهِ و نظمِ امرِکُم»
در نامهی چهلوهفتم و برای همهی ما که بچههای شماییم گفتهاید از اهمیت نظم؛ در آخرین لحظات عمر عزیزتان. پس یعنی خیلی چیزِ مهمی بوده است. تا دو سه سال پیش کسی اگر میخواست من را توصیف کند، نظم قطعاً یکی از کلماتش نبود. بینظمی اذیتم نمیکرد و اصلاً توی زندگیِ خودم هم تا حدِ خوبی یک بینظمیِ سیال جاری بود.
این چند ساله اما اوضاع تغییر کرده. تراکمِ کارها مجبورم کرده یک نظمی به زندگیم بدهم و همین خودش را توی اوضاع ظاهری دوروبرم هم نشان میدهد. اتاقم مرتبتر شده، سر قرارهایم با دقت بیشتری حاضر میشوم، طبقههای درسی توی مغزم منظمتر جا گرفتهاند و به مجموعهی بیشتری از کارها میرسم. همین باعث میشود که بینظمی هم بیشتر اذیتم کند و این بخش تاریک ماجراست.
فکر کردم نوشتن از کارهایی که کمک کرده به این سیر شاید برای بعضیها مفید باشد. شما هم اگر از راه دیگری استفاده میکنید برای تحقق نظم در زندگیتان، حتماً اضافهاش کنید:
۱. کارهایتان را یک جوری بنویسید.
من یکسری کاغذ میبُرم شبیهِ فاکتور فروشگاهها و بعد با همچین ترتیبی یک چیزِ تقویمطور برای خودم میسازم: روز هفته را مینویسم، مثلاً شنبه و بعد تاریخ میزنم مثلاً ۸ دی. بعد با یک رنگ دیگر مناسبتهای رسمی را بهش اضافه میکنم و با یک رنگ دیگر قرارهایم را مینویسم و با رنگ دیگری کارهایم. و این روند را حداقل تا دو ماه آینده مینویسم و تا میکنم و همیشه با خودم همراه دارمش. این شکلی نوشتنِ من به این برمیگردد که کلاً با کاغذ بیشتر ارتباط میگیرم. همین دلیل باعث میشود که دور و بر اپلیکیشنهای مختلف موبایلی نروم. هرچند که آنها آپشن خوب یادآوری هم دارند و قابلحمل هم هستند و ساختنشان هم کمتر زمان میبرد. بعضیها ممکن است سررسیدها را ترجیح بدهند ولی من به چند دلیل از سررسید استفاده نمیکنم. یکی این که سررسید بزرگ است و من آنقدر کار برای هر روز ندارم. همین بزرگ و حجیم بودن سنگینش میکند و آدم نمیتواند همهجا همراهش داشته باشد. هرکسی یک جور راحت است اما این نوشتنِ کارها هم باعث شده شرمندگیِ من از فراموشی قرارها و کارهام کمتر بشود و هم مکتوب کردن مطالب، حجم مغزم را آزاد میکند چون مطمئنم جایی دارمشان و لازم نیست همه را به خاطر بسپارم.
۲. طبقهبندی شده درس بخوانید.
این راهحل، هم فال است و هم تماشا. از یک طرف به طور قابل ملاحظهای یادگیری را افزایش میدهد و هم شما را منظم میکند. یک نمودار از کلِ چیزی که میخوانید بکشید که هر مطلبی مطالعه میکنید بدانید کجای کارید. این شکلی ارتباط دادن مطالب هم برایتان سادهتر خواهد شد.
۳. به زمان توجه کنید.
دیر رسیدن سر قرارهایتان برایتان مهم باشد. ترافیک را هم بهانه نکنید! (در این مورد همیشه تلاشم را کردهام اما اخیراً چند باری از دستم در رفته.)
۴. به کارهای اضافه نه بگویید.
این بخش یک دوگانه است. به کارهایی که نمیتوانید در تقویمتان جا بدهید نه بگویید، هرچهقدر هم که جذاب و وسوسهکنندهاند. از آن طرف خیلی هم سر خودتان را خلوت نکنید چون تجربهها نشان دادهاند که ما آدمها در شرایط کمکار، حتی به همان کارهای کم هم نمیرسیم و نمیتوانیم مدیریتشان کنیم.
۵. همه چیز را لحاظ کنید.
برای کارهایی که به نظرتان یک وقتی پیدا میشود برایشان و جزئیاند و حالا ولش کن هم حتماً زمان تعیین کنید. لازم نیست این زمان دقیق باشد که مثلاً ۱۸ دقیقه میخواهم بنشینم فکر کنم! همین که بنویسید حدود نیم ساعت/ تفریح کافی است.
۶. راهکارهای خداوند را جدی بگیرید!
عنوان گویاست! کمی بین کتاب خدا بگردید.
شما هم به این لیست اضافه کنید :)
بسمالله...
سلام!
+
مادرم باغبان خوبی است. خانهی ما همیشه پر از گلهای طبیعی است و اصلاً پروردن گلها برای مامان جزو واجبات است. گاهی آنقدر پیگیر بعضیشان میشود که انگار رسماً بچههاش هستند.
من اما هیچوقت نتوانستم با گلها ارتباط برقرار کنم. برخلاف مامان طبع پرورش گل هم ندارم و گلدانهایم حداکثر بعد از شش ماه خشک میشوند.
هیچوقت هم چندان وابستهشان نشدم و از رفتنشان غصهام نگرفته.
اما این روزها، گلدانی دارم که عجیب برایم دلبری میکند و هر روز یکی از گلهایش میشکفد برای من.
مگر میشود حواسش به دلِ من نباشد، خدای غنچههای گلدانِ روی طاقچه...؟
بسمالله...
سلام!
+
اول: ما، همه، شبیه ماژیکهای علامتزن، در حالِ هایلایت کردن متنها و شعرها و اتفاقات و احساسات و ارزشها هستیم. آنها را به سلیقهی خودمان انتخاب و دیگران را متوجه حضورشان میکنیم. تا قبل از عبور ما از تکههای دنیا، آنها هم یک طوری مثل بقیه هستند، اما ما فسفریشان میکنیم و نگاهها را به سمتشان میکشانیم!
دوم: ما، همه، شبیه همین ماژیکها، عمر کوتاه و جوهر مشخصی داریم که باید صرف علامت زدنِ مهمترین سطور زندگی بشود. وگرنه حیف میشویم...
روی ماژیکها نوشته:
میگردم و باارزشترینها را به دنیا نشان میدهم؛
حتی اگر به قیمت جانم تمام شود!
پ.ن:
روزهای دانشآموزی تمام شده و روزگار رسیده به دانشجویی.
نمیدانم این روزها چهقدر طول میکشند فقط کاش حیف نشوم...
بسمالله...
سلام!
+
و شما چه میدانید لذتِ دوباره ایستاده نماز خواندنِ مامان چهقدر است...؟
پ.ن:
لذتش بسیار است.
مامان، امروز بعد از ۲ ماه و ۲ روز نماز مغرب و عشایش را ایستاده خواند.
و من ایستادم و همهی طول نماز نگاهش کردم.
مامان، گچ پایش را باز کرد.
مامان، دیگر پانسمانی روی زخمِ پاش نیست.
زخمش به هم آمده. استخوانهاش جوش خورده. عضلهاش ترمیم شده. عصا را گذاشته کنار.
حالا خودش بلند میشود و وضو میگیرد. و وضویش دیگر جبیره نیست...
حالا خانواده از شرِ دستپخت من خلاص شدهاند و مامان باز غذای خانه را درست میکند.
حالا خودش راه میرود. خودش به گلها آب میدهد. خودش صبحها پردهی آشپزخانه را میکشد.
الحمدلله...
کاش همهی مامانها دوباره مدیریت اوضاع خانه را به دست میگرفتند.
کاش نمازِ همهشان باز ایستاده میشد...
روضههایی که زندگی میکنیم...
بسمالله...
سلام!
+
یک: روزی فقط غذایی که میخوریم نیست.
دو: خداوند روزیِ همه را همانقدری که لازم است، همانجوری که لازم است بهشان میرساند.
نتیجه: اتفاقاتی که میافتند، جملاتی که جلوی چشممان قرار میگیرند رزق و روزیِ ما هستند که دقیقا برای ما طراحی شدهاند!
امسال هم تصمیمم به تبریکِ عید میلاد پیامبر بود که نتیجهاش شد این:
پست، شیشهها و متعلقاتشان را برایم آورد. (میتوانید با قیمت مناسبترشان را توی خیابان ناصرخسرو هم پیدا کنید.)
کنف و قیطان را هم از خرازیِ میدان انقلاب خریدم.
یکی از دوستان هم زحمتِ خاک مسیر را کشید.
و این چنین شد!
اسمشان بطریِ آرزوهاست؛
شبیهِ آن بطریهای سرگردانی میمانند که میاندازند توی دریا. یک جورهایی آخرین امید برای پیدا کردنِ مسیر.
خاکِ درونشان از راهِ سرزمینِ طف آمده.
کاغذ درونشان هم رزقِ روز میلاد پیامبرند؛ روزیمان از معجزهی همین پیامبر.
اتفاقِ مهمی افتاده!
پیامبری آمده که سختیهای ما برایش سنگین است.
مبارکمان باشد این اتفاقِ عزیز :)
فایلِ رزقها را هم میتوانید اینجا پیدا کنید.
و ضمنا هدا هم زحمت تدوین یک پادکست را کشیده که توی کانال هیئت میتوانید پیدایش کنید :)
بسمالله...
سلام!
+
قبلاها این اتفاق بیشتر برایم میافتاد.
عزیزی مثلا میرفت مشهد و از روی لطف، از آنجا برایم عکس میفرستاد.
یکی از تفریحاتم این بود که بروم توی حرم و عکس را باز کنم و بگردم دنبال نقطهای که عکس ازشگرفته شده.
و بعدش بنشینم آنجا و حالش وقتی عکس را برایم فرستاده را بفهمم.
ببینم دیگه چه چیزهایی توی میدان دیدش بوده و او، این قاب را دیده.
چند روزی هست که دلم میخواهد زاویهی این عکس را پیدا کنم..
بعدنوشت:
چند روزی است این عکس، تصویرِ گوشی تلفنم شده است. امروز کنجکاو شدم و بعد از این که کلی نگاهش کرده بودم رفتم دنبال این که ببینم عکس مالِ کجای حرم است.
نقشهی حرم را دانلود کردم و این گوشهی کتابخانه دارم نگاهش میکنم.
بابالشهداء، دری است که رو به بینالحرمین باز میشود.
خیالم راهش کشیده تا هزار و اندی کیلومتر آنطرفتر:
بعد از طی طریق رسیده باشی کربلا و اول رفته باشی حرم ماه بنیهاشم که اجازه بگیری. بین هیئتها و توی شلوغیِ بینالحرمین راهت را گرفته باشی که بیایی حرم حضرت ثارالله. از کنار راه هم آمده باشی. سرت را بلند کنی و این در را ببینی.
چه میکنی با ما خونِ خدا...؟
پ.ن:
" برای ما زشته.
بده اینقدر صدامون نکردین که هیچ چی از صحن و حرمتون یادمون نمونده.
زشته برا ما که موندیم تو همین قدم اول.
تا کی نایب بفرستیم برا زیارتتون آقای مهربون؟
برای ما زشته که خودمون رو نرسوندیم...
فرمودن وقتی حالمون از خودمون بد بود فرار کنیم به سمتِ شما.
ما رو جا میدین توی آغوشتون...؟"