بسمالله...
سلام!
+
نامهایتان باید مدام جلوی چشمم تکرار بشوند؛
فما احلی اسماءکم.
چهقدر نامهای شما شیریناند...
پ.ن:
جامعهی کبیرهی حضرت هادی (ع)
بسمالله...
سلام!
+
نامهایتان باید مدام جلوی چشمم تکرار بشوند؛
فما احلی اسماءکم.
چهقدر نامهای شما شیریناند...
پ.ن:
جامعهی کبیرهی حضرت هادی (ع)
بسمالله...
سلام!
+
متابولیسم یعنی سوخت و ساز. نوعی از اختلالات متابولیسم، اختلالاتی هستند که در آنها یک آنزیم دچار مشکل میشود و به دنبالش یک ماده در بدن تجزیه نمیشود و تجمع میکند و کلی مشکل میسازد. مثلاً در بیماری فنیلکتونوریا یا PKU آنزیمی که فنیلآلانین را تجزیه میکند دچار مشکل است و این پروتئین در بدن به مادهی بعدیِ چرخهی سوختوسازش تبدیل نمیشود و جاهای مختلفی تجمع میکند منجمله مغز. و بچه دچار عقبماندگی ذهنی میشود.
اختلالات متابولیسم، اختلالات سختی هستند و معمولاً درمان ندارند و فقط میتوان کنترلشان کرد.
چند روزی است فکر میکنم محبت هم میتواند درست در بدن ما متابولیزه نشود و تجمع کند و زندگیمان را مختل کند.
در زندگیِ هر کدام از ما حجم متغیری از محبت وارد میشود و باید بتوانیم یک جوری ابرازش کنیم. برای کسی هدیه بخریم، برویم و یک نفر را غافلگیر کنیم، به کسی بگوییم چهقدر برایمان عزیز است و...
محبت باید جاری باشد.
محبتِ راکد کارش از مرداب هم میگذرد و کشنده میشود.
محبتِ راکد میشود حصار و میلههای زندانِ آدمها توی وجودمان.
آدمهایی را داشته باشید که برای ابراز محبت بهشان مجبور نباشید بنشینید و ساعتها سبک سنگین کنید.
خیلی به درد میخورند :)
بسمالله...
سلام!
+
«اُوصیکما و جَمیعَ ولدی و اهلی و مَن بَلَغَه کتابی بِتقوی اللهِ و نظمِ امرِکُم»
در نامهی چهلوهفتم و برای همهی ما که بچههای شماییم گفتهاید از اهمیت نظم؛ در آخرین لحظات عمر عزیزتان. پس یعنی خیلی چیزِ مهمی بوده است. تا دو سه سال پیش کسی اگر میخواست من را توصیف کند، نظم قطعاً یکی از کلماتش نبود. بینظمی اذیتم نمیکرد و اصلاً توی زندگیِ خودم هم تا حدِ خوبی یک بینظمیِ سیال جاری بود.
این چند ساله اما اوضاع تغییر کرده. تراکمِ کارها مجبورم کرده یک نظمی به زندگیم بدهم و همین خودش را توی اوضاع ظاهری دوروبرم هم نشان میدهد. اتاقم مرتبتر شده، سر قرارهایم با دقت بیشتری حاضر میشوم، طبقههای درسی توی مغزم منظمتر جا گرفتهاند و به مجموعهی بیشتری از کارها میرسم. همین باعث میشود که بینظمی هم بیشتر اذیتم کند و این بخش تاریک ماجراست.
فکر کردم نوشتن از کارهایی که کمک کرده به این سیر شاید برای بعضیها مفید باشد. شما هم اگر از راه دیگری استفاده میکنید برای تحقق نظم در زندگیتان، حتماً اضافهاش کنید:
۱. کارهایتان را یک جوری بنویسید.
من یکسری کاغذ میبُرم شبیهِ فاکتور فروشگاهها و بعد با همچین ترتیبی یک چیزِ تقویمطور برای خودم میسازم: روز هفته را مینویسم، مثلاً شنبه و بعد تاریخ میزنم مثلاً ۸ دی. بعد با یک رنگ دیگر مناسبتهای رسمی را بهش اضافه میکنم و با یک رنگ دیگر قرارهایم را مینویسم و با رنگ دیگری کارهایم. و این روند را حداقل تا دو ماه آینده مینویسم و تا میکنم و همیشه با خودم همراه دارمش. این شکلی نوشتنِ من به این برمیگردد که کلاً با کاغذ بیشتر ارتباط میگیرم. همین دلیل باعث میشود که دور و بر اپلیکیشنهای مختلف موبایلی نروم. هرچند که آنها آپشن خوب یادآوری هم دارند و قابلحمل هم هستند و ساختنشان هم کمتر زمان میبرد. بعضیها ممکن است سررسیدها را ترجیح بدهند ولی من به چند دلیل از سررسید استفاده نمیکنم. یکی این که سررسید بزرگ است و من آنقدر کار برای هر روز ندارم. همین بزرگ و حجیم بودن سنگینش میکند و آدم نمیتواند همهجا همراهش داشته باشد. هرکسی یک جور راحت است اما این نوشتنِ کارها هم باعث شده شرمندگیِ من از فراموشی قرارها و کارهام کمتر بشود و هم مکتوب کردن مطالب، حجم مغزم را آزاد میکند چون مطمئنم جایی دارمشان و لازم نیست همه را به خاطر بسپارم.
۲. طبقهبندی شده درس بخوانید.
این راهحل، هم فال است و هم تماشا. از یک طرف به طور قابل ملاحظهای یادگیری را افزایش میدهد و هم شما را منظم میکند. یک نمودار از کلِ چیزی که میخوانید بکشید که هر مطلبی مطالعه میکنید بدانید کجای کارید. این شکلی ارتباط دادن مطالب هم برایتان سادهتر خواهد شد.
۳. به زمان توجه کنید.
دیر رسیدن سر قرارهایتان برایتان مهم باشد. ترافیک را هم بهانه نکنید! (در این مورد همیشه تلاشم را کردهام اما اخیراً چند باری از دستم در رفته.)
۴. به کارهای اضافه نه بگویید.
این بخش یک دوگانه است. به کارهایی که نمیتوانید در تقویمتان جا بدهید نه بگویید، هرچهقدر هم که جذاب و وسوسهکنندهاند. از آن طرف خیلی هم سر خودتان را خلوت نکنید چون تجربهها نشان دادهاند که ما آدمها در شرایط کمکار، حتی به همان کارهای کم هم نمیرسیم و نمیتوانیم مدیریتشان کنیم.
۵. همه چیز را لحاظ کنید.
برای کارهایی که به نظرتان یک وقتی پیدا میشود برایشان و جزئیاند و حالا ولش کن هم حتماً زمان تعیین کنید. لازم نیست این زمان دقیق باشد که مثلاً ۱۸ دقیقه میخواهم بنشینم فکر کنم! همین که بنویسید حدود نیم ساعت/ تفریح کافی است.
۶. راهکارهای خداوند را جدی بگیرید!
عنوان گویاست! کمی بین کتاب خدا بگردید.
شما هم به این لیست اضافه کنید :)
بسمالله...
سلام!
+
مادرم باغبان خوبی است. خانهی ما همیشه پر از گلهای طبیعی است و اصلاً پروردن گلها برای مامان جزو واجبات است. گاهی آنقدر پیگیر بعضیشان میشود که انگار رسماً بچههاش هستند.
من اما هیچوقت نتوانستم با گلها ارتباط برقرار کنم. برخلاف مامان طبع پرورش گل هم ندارم و گلدانهایم حداکثر بعد از شش ماه خشک میشوند.
هیچوقت هم چندان وابستهشان نشدم و از رفتنشان غصهام نگرفته.
اما این روزها، گلدانی دارم که عجیب برایم دلبری میکند و هر روز یکی از گلهایش میشکفد برای من.
مگر میشود حواسش به دلِ من نباشد، خدای غنچههای گلدانِ روی طاقچه...؟
بسمالله...
سلام!
+
اول: ما، همه، شبیه ماژیکهای علامتزن، در حالِ هایلایت کردن متنها و شعرها و اتفاقات و احساسات و ارزشها هستیم. آنها را به سلیقهی خودمان انتخاب و دیگران را متوجه حضورشان میکنیم. تا قبل از عبور ما از تکههای دنیا، آنها هم یک طوری مثل بقیه هستند، اما ما فسفریشان میکنیم و نگاهها را به سمتشان میکشانیم!
دوم: ما، همه، شبیه همین ماژیکها، عمر کوتاه و جوهر مشخصی داریم که باید صرف علامت زدنِ مهمترین سطور زندگی بشود. وگرنه حیف میشویم...
روی ماژیکها نوشته:
میگردم و باارزشترینها را به دنیا نشان میدهم؛
حتی اگر به قیمت جانم تمام شود!
پ.ن:
روزهای دانشآموزی تمام شده و روزگار رسیده به دانشجویی.
نمیدانم این روزها چهقدر طول میکشند فقط کاش حیف نشوم...
بسمالله...
سلام!
+
و شما چه میدانید لذتِ دوباره ایستاده نماز خواندنِ مامان چهقدر است...؟
پ.ن:
لذتش بسیار است.
مامان، امروز بعد از ۲ ماه و ۲ روز نماز مغرب و عشایش را ایستاده خواند.
و من ایستادم و همهی طول نماز نگاهش کردم.
مامان، گچ پایش را باز کرد.
مامان، دیگر پانسمانی روی زخمِ پاش نیست.
زخمش به هم آمده. استخوانهاش جوش خورده. عضلهاش ترمیم شده. عصا را گذاشته کنار.
حالا خودش بلند میشود و وضو میگیرد. و وضویش دیگر جبیره نیست...
حالا خانواده از شرِ دستپخت من خلاص شدهاند و مامان باز غذای خانه را درست میکند.
حالا خودش راه میرود. خودش به گلها آب میدهد. خودش صبحها پردهی آشپزخانه را میکشد.
الحمدلله...
کاش همهی مامانها دوباره مدیریت اوضاع خانه را به دست میگرفتند.
کاش نمازِ همهشان باز ایستاده میشد...
روضههایی که زندگی میکنیم...
بسمالله...
سلام!
+
یک: روزی فقط غذایی که میخوریم نیست.
دو: خداوند روزیِ همه را همانقدری که لازم است، همانجوری که لازم است بهشان میرساند.
نتیجه: اتفاقاتی که میافتند، جملاتی که جلوی چشممان قرار میگیرند رزق و روزیِ ما هستند که دقیقا برای ما طراحی شدهاند!
امسال هم تصمیمم به تبریکِ عید میلاد پیامبر بود که نتیجهاش شد این:
پست، شیشهها و متعلقاتشان را برایم آورد. (میتوانید با قیمت مناسبترشان را توی خیابان ناصرخسرو هم پیدا کنید.)
کنف و قیطان را هم از خرازیِ میدان انقلاب خریدم.
یکی از دوستان هم زحمتِ خاک مسیر را کشید.
و این چنین شد!
اسمشان بطریِ آرزوهاست؛
شبیهِ آن بطریهای سرگردانی میمانند که میاندازند توی دریا. یک جورهایی آخرین امید برای پیدا کردنِ مسیر.
خاکِ درونشان از راهِ سرزمینِ طف آمده.
کاغذ درونشان هم رزقِ روز میلاد پیامبرند؛ روزیمان از معجزهی همین پیامبر.
اتفاقِ مهمی افتاده!
پیامبری آمده که سختیهای ما برایش سنگین است.
مبارکمان باشد این اتفاقِ عزیز :)
فایلِ رزقها را هم میتوانید اینجا پیدا کنید.
و ضمنا هدا هم زحمت تدوین یک پادکست را کشیده که توی کانال هیئت میتوانید پیدایش کنید :)
بسمالله...
سلام!
+
قبلاها این اتفاق بیشتر برایم میافتاد.
عزیزی مثلا میرفت مشهد و از روی لطف، از آنجا برایم عکس میفرستاد.
یکی از تفریحاتم این بود که بروم توی حرم و عکس را باز کنم و بگردم دنبال نقطهای که عکس ازشگرفته شده.
و بعدش بنشینم آنجا و حالش وقتی عکس را برایم فرستاده را بفهمم.
ببینم دیگه چه چیزهایی توی میدان دیدش بوده و او، این قاب را دیده.
چند روزی هست که دلم میخواهد زاویهی این عکس را پیدا کنم..
بعدنوشت:
چند روزی است این عکس، تصویرِ گوشی تلفنم شده است. امروز کنجکاو شدم و بعد از این که کلی نگاهش کرده بودم رفتم دنبال این که ببینم عکس مالِ کجای حرم است.
نقشهی حرم را دانلود کردم و این گوشهی کتابخانه دارم نگاهش میکنم.
بابالشهداء، دری است که رو به بینالحرمین باز میشود.
خیالم راهش کشیده تا هزار و اندی کیلومتر آنطرفتر:
بعد از طی طریق رسیده باشی کربلا و اول رفته باشی حرم ماه بنیهاشم که اجازه بگیری. بین هیئتها و توی شلوغیِ بینالحرمین راهت را گرفته باشی که بیایی حرم حضرت ثارالله. از کنار راه هم آمده باشی. سرت را بلند کنی و این در را ببینی.
چه میکنی با ما خونِ خدا...؟
پ.ن:
" برای ما زشته.
بده اینقدر صدامون نکردین که هیچ چی از صحن و حرمتون یادمون نمونده.
زشته برا ما که موندیم تو همین قدم اول.
تا کی نایب بفرستیم برا زیارتتون آقای مهربون؟
برای ما زشته که خودمون رو نرسوندیم...
فرمودن وقتی حالمون از خودمون بد بود فرار کنیم به سمتِ شما.
ما رو جا میدین توی آغوشتون...؟"
بسمالله...
سلام!
+
عطیه گفت عازم کربلاست و اگر تهرانام به جاش بروم سر کلاس رویای نوشتن؛ یک کلاس نویسندگی خلاق. رفتم. دو زنگ کلاس داشت. با بچههای هفتام و هشتام. کمی با هم داستانسازی کار کردیم. دلم میخواست بیشتر وقت میداشتیم که از کلیشهها دورتر میشدند. دلم میخواست عمق خلاقیت و خیالپردازیشان را ببینم ولی زمان کم بود و تعدادشان زیاد. دوم آبان که آمدم خانه، دفتر طرح درسهایم را درآوردم و توی بخش انشا و بخش داستانسازی و صفحهی داستانسازی به وسیلهی تصویر چندتایی نکتهی عملی که از کلاس گیرم آمده بود را نوشتم.
چهارشنبهها برنامهی کلاسهای دانشگاهم طوری است که به هیئت و روضههای ساعت سه، به زور هم نمیرسم چون در بهترین حالت تازه ساعت سه و ربع میرسم جلوی سردر دانشگاه! کلاسهای مدرسه که قبل از آن و قشنگ روی کلاسهای دانشگاه هستند! کلاسِ دردسرساز دانشگاه، کلاس فارسی عمومی است. کلاسی که همیشه منتظرش بودم. بیشتر منتظر چیزی شبیه کلاسهای خانم بهبهانی و خانم ملایی و آقای رحیمی و تنها چیزی که کلاسم شباهتی بهشان ندارد همین موارد بالا است. البته نکتهای که بیش از همه اذیتم میکند این است که بچهها احترام استادی که با او همسلیقه نیستند را حفظ نمیکنند و سر کلاس تصورم از تعدادی از همورودیها دربوداغان میشود. ( یکی از بچهها میگفت هرچه این شکل برخوردها را کمتر ببینیم بهتر است. شاید ابعاد متفاوت آدمها را نشناسیم ولی حداقل افراد در نظرمان همان جایگاه سابقشان را حفظ میکنند. تا حدی با او موافقام. از آدمهایی که قرار نیست ارتباط نزدیکی با آنها داشته باشیم شناختمان در حد همان حسنظن باقی بماند چه مشکلی پیش میآید؟) خلاصه این که این ترم این کلاس پربحث، من را از مدرسه و مراسمها انداخته. دو آبان که نیستم ولی متوجه میشوم بچهها کلاس نه آبان را هم کنسل کردهاند. وقتم خالی میشود که هفتهی بعدی هم بروم مدرسه. این بار جای سوده و در نقشی که شاید هیچوقت تصورش نمیکردم؛ معلمِ دینی!!
سه تا کلاس دارم با سه کلاس هشتام. از ساعت نه میروم سر کلاس. اول از روی اسمهاشان میخوانم. (این پروسه جاهایی که قرار است چند جلسه با بچهها باشم یک جلسه طول میکشد. ازشان میخواهم خودشان را معرفی کنند و چیزی که به نظرشان میآید من باید راجع بهشان بدانم را بگویند.) بعد خودم را معرفی میکنم:
"من رحمانی هستم. فارغالتحصیل سال نود و چهار فرزانگان. الان روانشناسی میخونم. دانشگاه علامه طباطبایی. برای این که چیزی ذهنتون رو راجع به من درگیر نکنه که باعث بشه در طول کلاس نتونید تمرکز کنید همین الان پنج دقیقه وقت دارید اگر سئوالی دارید از من بپرسید."
معمولا میپرسند اسم کوچکم چی است و چند سالم است و دوباره رشته و دانشگاه را میپرسند. میپرسند قرار است امروز چه کار کنیم بعد با یک خجالتی میگویند: "خانوم ببخشیدها شاید مسخره باشه ولی ..." و سئوالهای شخصیتر میپرسند. مثلا میپرسند مجردم یا متاهل، شغل پدر و مادرم را میپرسند و...
بیشتر وقتها پنج دقیقه که تمام میشود سئوالهایشان هم تمام شده است.
بعد میگویم کلاسِ ما چند تا قانون دارد:
۱. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید چیزی بخورید یا آب بنوشید. فقط این خوردنتان نباید باعث شود بقیه اذیت بشوند. مثلا اگر نارنگی سر کلاس پوست کندید و بقیهی کلاس دلشان خواست باید به تکتکشان از نارنگیتان بدهید!
۲. به نظر من هیچ اشکالی ندارد اگر بخواهید جایی جز روی صندلیِ نیمکتتان بنشینید. فقط من باید شما را ببینم، شما من را ببینید و وضعیت نشستنتان برای کسی مشکل ایجاد نکند. مثلا اگر خواستید روی میز بایستید نمیتوانید ردیف دوم را انتخاب کنید و باید بروید ردیف آخر بایستید!
۳. هرچه روی قوانین دیگر انعطاف دارم روی این قضیه جدیام و فرد خاطی تخفیفی نمیگیرد! اینجا کسی حق ندارد نظر دیگری را مسخره کند؛ حتی با لحنش. اگر سئوالی برایش پیش آمد راجع به نظر دیگری باید آن را در محترمانهترین شکل ممکن بپرسد. اگر نه تا آخر آن جلسهی کلاس یک برچسب روش میزنیم و نمیتواند حرفی بزند!
(توی کلاسهای طولانیتر میگویم اینها را اول دفتر یا کتابشان بنویسند.)
و ادامه میدهم:
اینجا من روی گلوی شما گیوتین نمیگذارم! از گفتن نظراتتان نترسید. و یک نکتهی مهم: هر کلاسی قانونهای خودش را دارد. قوانین این کلاس را به بقیهی کلاسهایتان تعمیم ندهید.
خیلی وقتها بعد از گفتن قانون اول و دوم کلاس متلاطم میشود. همه جایشان را عوض میکنند و از توی کیفشان خوراکی در میآورند. چهقدر قوانینِ رایج بچهها را خسته کرده...
کلاس که آرام میشود میروم پای تخته که کار را شروع کنم.
این وسطها یکی دو باری از قوانین سوءاستفاده میکنند. این اتفاق که میافتد کمی جدیتر میشوم و جلویشان میایستم و میگویم: "قوانین اساسا به وجود اومدن برای این که بتونن نیازهای جامعهشون رو تامین کنن. جایی که دیگه این اتفاق نیفته، وقتی قوانین کارآمدیشون رو از دست بدن تغییر میکنن."
همین را که میگویم معذرتخواهی میکنند و توی این سه تا کلاس نیازی پیدا نکردم که تبصرهای به قوانین بزنم. معمولا بچهها خودشان خودشان را اصلاح میکنند.تجلیِ عینیِ امر به معروف و نهی از منکر.
و یک راهکار که خیلی جواب میدهد و توی کلاس آخر مجبور شدم ازش استفاده کنم: بچهها گاهی واقعا با هم حرف دارند. کلاس آخر بعد از زمان ناهار بود و بچهها هم کمی خسته بودند و آنقدر با هم حرف زدند که کلافهام کردند! کمی نگاهشان کردم و وقتی دیدم جواب نمیدهد گفتم: بچهها صبر میکنیم تا شما آماده بشید.
بعد از این حرفم احساس گناه میکنند و ساکت میشوند. ادامه میدهم: نه، واقعا صبر میکنیم تا آماده بشید. یک دقیقه با هم حرف بزنید!
جدیتم را که میبینند باورشان میشود و یک دقیقه یکبند با هم حرف میزنند! و بعد از یک دقیقه تلاطم کلاس تا حد خوبی خوابیده.
پای تخته مینویسم: دین.
میگویم میخواهیم بارش فکری انجام بدهیم و هرکس کلماتی که با دین توی ذهنش میآید را بگوید. جوابها خیلی متنوعاند:
معجزه، تحریف، تنوع، خدا، آخوند، جنگ، انسانیت، شخصی، اعتقاد، سود، مرگ، عرف، ترس، گشت ارشاد، جامعه، مذهب، تعصب، داعش، مراسم مذهبی خستهکننده، مکانها و نمادها و کتب مذهبی، مردسالاری، احساسات، زور و اجبار، محدودیت، احکام، قانون، عقل، پیامبر، خرافه، وحی، شرع، مبهم، سانسور، اتحاد، خشونت، قدرت، بهشت و جهنم، هویت، قصه، غم، نیاز، قدیمی، تقلید، اخلاق، ترس، دغدغه، هدف آفرینش، اعتقاد، وحشیگری، نفوذ، لزوم و ...
بعضی وقتها میخواهند واژهای را بگویند و تردید میکنند و بعد میگویند: "خانوم ببخشیدها ولی..." و کلمهشان را میگویند. این جور وقتها بهشان میگویم چرا از من معذرت میخواهید؟! من دینام مگر؟!
اینجا یک چیز سخت وجود دارد. گاهی جوابهای بچهها آدمِ کمظرفیتی مثل من را اذیت میکند. قلبم به درد میآید ولی نباید حتی ذرهای توی چهرهام چیزی مشخص شود وگرنه هرچه تا حالا رشتهام پنبه میشود.
توی مدرسه بچههایی که در دستهی بچههای مذهبی نمیگنجند بیشتر مشارکت میکنند و این هنوز چالش من است. نکند بچه مذهبیها با رفتار من مظلوم واقع شوند توی کلاس. نکند رفتارم اعتماد به نفسشان را نسبت به هویت دینیشان کم کند... باید برای این، راهکار پیدا کنم.
حرفهایشان که تمام میشود میگویم: ما دوتا دین را میتوانیم بررسی کنیم؛ دینی که هست و دینی که باید باشد. بیشترتان دینی که هست را گفتید. و دینی که هست را مشاهداتِ ما، رسانههایی که دنبال میکنیم، کتابهایی که میخوانیم، پدر و مادرمان و... میسازند. و میتواند لزوما درست نباشد. کمی با هم از دینی که باید باشد حرف میزنیم و بعد بهشان میگویم من، در جایگاهِ فردی که نسبت به دین تعلق خاطر دارم خیلی غصه میخورم که شما یک واژه را توی کلماتتان نگفتید. میگویم این نشان میدهد من و امثال من چهقدر بیعرضه بودهایم که این کلمه به نظر شما نمیآید.
کنجکاو میشوند. بعضیشان میخواهند من هم کلمهای به شبکهمان اضافه کنم.
برایشان روی تخته، کنار کلماتشان مینویسم: هل الدین الا الحب؟
از یکیشان میخواهم معنایش کند. به حب که میرسند بیشترشان تعجب میکنند. میگویم این جملهی من نیست؛ مالِ امام صادق(ع) است!
کمی مباحثه میکنیم و آخرش ازشان میپرسم موافقاند که به شبکه، کلمهی محبت و دوستی را هم اضافه کنیم؟
موافقاند...
اینجای بحث، کلی سئوال دارند.
ازشان پنج دقیقه وقت میگیرم که بحث امروز را تمام کنم و بعد اگر زمانی داشتیم روی مسائلشان حرف بزنیم.
توی قسمت خالی تخته یک دایرهی بزرگ میکشم و سه تا بخش کوچکتر داخلش. میگویم: اگر این دایرهی بزرگ کلِ آدمهای دنیا باشند مواجههشان با دین میتواند آنها را در چهار وضعیت قرار بدهد:
یا بروند توی دایرهی کوچکترِ "نفی دین". کسانی که میگویند همچین چیزی وجود ندارد و هر چیزی که بگوید هم به درد نخور است.
یا بروند توی دایرهی "دین، مثلِ بقیه" که علم و احساسات و عقل و... هم داخلش هستند و جایی ممکن است با هم تعارض پیدا کنند و هرکدامشان الویت پیدا کند.
و یا بروند توی دایرهی "اثبات" که هر مسئلهای را به دین ارائه کنند و از دین راهکار بخواهند و ببینند دین راجع به آن مسئله حرفش چیست.
گروه چهارم اما آدمهایی هستند که این وسطها میپلکند. نوجوانها اگر نوجوانیِ سالمی داشته باشند باید اینجا باشند ولی اگر اینجا بمانند شبیه گربههایی میشوند که بین تردید رفتن و ماندن زیر چرخ ماشینها له میشوند. دین به خاطر یک سری از ویژگیهایی که برایش ذکر کردید و همهشان هست و هیچکدامشان نیست آنقدری مسئلهی مهمی هست که نمیتوان رهایش کرد. یک جایی باید بگذاریش جلویت و تکلیفت را باهاش معلوم کنی. این که میخواهی بروی توی کدام دایرهی کوچک. الانها هم وقتش است. همین اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان.
(توی کلاسهای ادامهدار میگویم وظیفهی من معرفیِ این دین است. اما تصمیم با شماست که میخواهید چه جوری باشید. لا اکراه فی الدین را برایشان میخوانم و البته بل الانسان علی نفسه بصیره.)
معمولا زنگ همینجاها میخورد و به سئوال نمیرسیم ولی کلاس برای من تمام نمیشود! زنگ تفریحها بچهها سئوال دارند و من هم بلدشان نیستم! میپرسند امام موسی صدر از کجا امرار معاش میکرده! یکیشان با بغض میگوید: "خانوم یه مسئلهای هست که من هروقت بهش فکر میکنم گریهم میگیره." و واقعا دارد گریهاش میگیرد وقتی از ازدواج موقت و تعدد زوجات میپرسد. یکیشان میخواهد اسم کتابهایی که معرفی کردم را یک بار دیگر بگویم و...
سه زنگ دینی، ساعت دو و نیم تمام میشود و برای من تقریبا صدایی باقی نمانده!
یک چیزی خیلی به چشمم میآید:
بچهها پر از سئوالاند. پر از ابهام. پر از حرفاند. بعضی وقتها فقط همین که بگذاری حرف بزنند و وقتی دهنشان را باز کردند نزنی توی دهنشان کار را درست میکند و اصلا کار دیگری لازم نیست. بچههای مدارس ما آدمهای این شکلی دارند ولی من این روزها یک چیزی را توی دانشگاه میبینم و آن بچههایی هستند که با همین حرفها و سئوالهای رسوبکرده آمدهاند دانشگاه. و حالا دیگر آن بچههای سیزده چهارده نیستند. حالا قبل از حرفهای تندشان معذرتخواهی نمیکنند. حالا بعد از کلاس بابت تخطیشان از قانون از معلم عذر نمیخواهند...
روزِ خوبی بودی نهام آبان!
پ.ن یک:
نه، من نمیترسم که بچهها از دینشان برگردند! من به اسلامی باور دارم که آنقدر قدرتمند هست که بتواند دربرابر سئوالها و شبههها و تحقیقها جواب داشته باشد آن هم از نوع قابل پذیرش و قانعکنندهاش. اگر نه چرا معتقد باشیم به دینی که توانِ محافظت از خودش را ندارد؟!
پ.ن دو:
این شنیدن ولی روی همان بچههای دانشگاهی هم جواب میدهد.شنیدن، کلا جواب میدهد!
بسمالله...
سلام!
+
[سرخیِ هر غروب میرم پشتِ بام
بغضم میشکنه، اسمِ توئه روی لبهام]
خانه را که عوض کردیم مسیرِ رسیدنم تا دانشگاه تنوعش را از دست داد.
اگر توی خانهی قبل میتوانستم بیایم سر بلوار کشاورز و بعد چهار پنج تا گزینهی خوب و راحت داشته باشم برای رسیدن، اینجا راهی که با اختلاف، زمان و هزینهی خوبی دارد بزرگراه شهید همت است و بس.
و راهها برای رسیدن بهش متفاوت؛ پیاده، با اتوبوس و یا با خانواده و ماشین پدر.
محرم که شروع شد زودتر بیدار میشدم و شیب خیابان را میرفتم بالا تا چند ایستگاه جلوتر. کمکم باید آمادهی راه رفتنهای طولانیتر میشدم.
[ای بادِ صبا، برسون به حسین سلامِ من رو؛
سلام بر حسین.
ای قاصدِ دل، برسون به حسین پیامِ من رو؛
سلام بر حسین.]
هفتهی اول مهرماه بود که با بچههای هیئت عقیلهی عشق(س) رفتیم مشهد. خیلی روزهایم را جابهجا کردم و خودم را بابت کلاسهای دانشگاه به زحمت انداختم. همهی استدلالم برای خودم این بود که باید غیبتهایم را نگه دارم برای ایام اربعین. فعلا باید طوری کلاسها را بروم که غیبت نخورم.
[سلام ای کوهِ نور،
سلام از راهِ دور،
سلام آقای پردردِ صبور
سلام ای کربلا،
سلام ای نینوا،
سلام ای خامسِ آلعبا]
دلار شدیدا گران شده بود و برندی که معمولا کفشهای کتانیم را ازش میخرم به جای رنج دویست هزار تومان، کفشهای معمولیش را هفتصد هزار تومان میفروخت!
برای یک کفش رقمِ بالایی بود. افتاده بودم دنبال تعمیر کفشهای قبلی و جمع کردن پولهایم برای ویزا و بلیت و ضروریات سفر. یکی دوتا پروژهی بیشتر گرفتم که سامرا هم بروم حتما.
قرار گذاشته بودم با خودم که این سفر را با حقالزحمههای خودم بروم. که هزینه بدهم برای چیزی که دوست دارم. که بعدا راحت ولش نکنم.
[ای گلِ وفا، حسین
معدن سخا، حسین
میکشی مرا، حسین...]
این پیام میرود روی کانال روضه:
#گزارش_جلسه_مهر۹۷
پس از قرائت قرآن باز هم در خدمت خادمان پرتلاش مهدکودک روضه امام جواد بودیم.
خانم رحمانی این بار خبر تولید *مجموعه بازی ویژه هدیه دادن به کودکان عراقی در موکبهای اربعین* را برایمان آورده بود.
این بستههای کوچک که شامل چند بازی ساده و دوستداشتنی و یک نامه به زبان فارسی و عربی است، به همراه یک داستان کوتاه که ارتباط خوبی با بازیها دارد، نحوهی کار با هر یک از وسایل بازی را توضیح میدهد.
قیمت هر بسته ۱۵ هزار تومان است
با توجه به این که تعدادی بسته هماکنون موجود هست، میتوانید آن را خریداری کرده و همراه خودتان به سفر اربعین ببرید و به دست بچهها برسانید.
یا این که آن را توشهی راه زائران کنید و در ثواب اهدای آنها شریک شوید.
ماجرا از این قرار است که این بار بازیهای جذاب مهدکودک را برای بچههای موکبدار عراقی آماده کرده بودیم.
اصلا گفته بودم یکی دوتاشان را برای خودم نگه دارند که ببرمشان. جملههای لحظهی تقدیم را هم از رفیق عراقیمان میپرسم که سوتی ندهم!
[سرخیِ هر غروب میشم روضهخون
خورشید رو میزنن به روی نی تو آسمون]
۱۴ام مهرماه بود. یک روزِ شنبه.
حوالی ساعت ۳ونیم بود که مادرم زنگ زد بهم. حرفهایی که میزد و لحن و تن صدایش عادی نبود. پرسید کی کلاسم تمام میشود که گفتم ۵.
ساعت ۵ دوباره زنگ زد و گفت من اینجا پیش خانم فلانیام. کلاست تمام شد سریع برو خانه که زهرا تنهاست.
لحنش از قبل هم مشکوکتر بود.
پرسیدم چرا خودش تا حالا نرفته خانه که خواست یکجورهایی قضیه را رفع و رجوع کند.
اصرار کردم. گفت یک کمی پاش پیچ خورده و رفته همانجا اورژانس بیمارستان.
این که این وسط چه اتفاقی افتاد بماند.
خودم را حدود ساعت ۸ شب رساندم بیمارستان و آنجا بود که فهمیدم مامان با یک اتوبوسِ پر تصادف کرده و پاش از ۶ جا شکستگی باز دارد.
[ای آه رسا، برسون به حسین سلام من رو؛
سلام بر حسین
ای ماهِ عزا، برسون به حسین پیام من رو؛
سلام بر حسین]
پای مامان عمل لازم دارد و مراقبت. حداقل شش هفته. توی ذهنم حساب میکنم. ۱۴ مهر را با یک ماه و نیم جمع میزنم. میشود ۲۹ آبان.
و اربعین ۸ آبان است...
دوباره گیر میکنم بین انتخابهای مختلف.
[سلام ای مهربون،
سلام ای بهترین،
سلام ای چهرهی خونینجبین
سلام ای لالهگون،
سلام ای شاهِ دین،
سلام ای قاری نیزهنشین]
روزها پشت سر هم میگذرند.
به گذرنامهام سر میزنم. اعتبار دارد. سه روز هم برای ویزا وقت لازم است. باز افتادهام به حساب و کتاب که اگر اربعین سهشنبهی هفتهی بعد باشد و سه روز هم برای حداقل طی مسیر بگذارم کنار و دو روز هم رفت و برگشت باید حدودا هشت روزی قبلش برای ویزا اقدام کنم. (و تا یک دقیقهی دیگر وارد همان ددلاین میشویم...)
روزها پشت سر هم میگذرند و به اربعین نزدیک میشوند و کم نیستند رفقایی که ازم کتابی بخواهند برای خواندن در مسیر. ردیف سفرنامهها و داستانهای مذهبی روز به روز خالیتر میشود. الحمدلله که دریای اربعین امسال هم پرآب است.
باشد به تلافیِ تمامِ بغضهای شیعه در طول تاریخ.
باشد به تلافیِ حسرت همهی شیعیان برای زیارت سرزمین طف از زمان متوکل عباسی تا روزگار صدام.
کاش بروند به نیابت همهی آنها که امسال هم توی جاده نیستند
[یار مهلقا حسین
چشمهی بقا حسین
میکشی مرا حسین...]
- سلام فاطمه. چهارشنبه تهرانای؟
( چند دقیقهای صبر میکنم. چند بار مینویسم بله متاسفانه و پاکش میکنم)
- بله انشاءالله.
- آخ جون! میتونی به جام بری سر کلاس؟ فرز ۵
- ساعت چند؟
- زنگ دو و سه.
- دانشگاهام که. تا فردا خبر بدم.
- فردا دارم راه میافتم. هیچجوره راه نداره؟
- چرا! شما برید به سلامت! من ردیفش میکنم. به محمدصالح هم سلام برسونید که خیلی بهتره!
وقتی قبول میکنم چهارشنبه، ۲ آبان جای عطیه بروم سر کلاس یعنی انگاری باور کردهام که امسال تهرانام...
[ای برگ خزون، برسون به حسین سلام من رو؛
سلام بر حسین
ای اشک روون، برسون به حسین پیام من رو؛
سلام بر حسین]
امسال هم نشد.
هرچی دست و پا زدیم نشد.
نمیدانم اوضاع سال بعدم چه شکلی است. آنقدری سلامت هستم که خودم بتوانم پیاده بروم؟ اصلا زندهام؟ خداوند نگهم داشته توی این راه؟
نمیدانم تا سال بعد کدام اتفاقهای مهم زندگیم افتادهاند.
نمیدانم سال بعد چیزی که مینویسم سفرنامهی جادهی نجف-کربلاست یا بازهم چیزی شبیه این دو سه سال.
فقط دلم خواست بگوید با خودتان ببریدش. بگذارید یک گوشهای مثلا زیر عمودِ ۷۸۳. یا شاید آن آخرها و نزدیک عمود ۱۴۵۲. بگذارید بنشیند به تماشا. یا شاید هم قرار گذاشته باشد که بیایند و ببرندش. شاید صاحبش بالاخره پیدایش کرد. شاید دستش را گرفت و با خودش برد...