کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

کافه فرزانگان

کاش آن قدری معرفت داشته باشیم که جرئت کنیم بشنویم

بازنشر نوشته‌ها نگارنده را خوش‌حال می‌کند؛ نیازی به اجازه نیست.
فقط اگر جایی نوشتیدشان آدرس بدهید که بروم و بخوانم و ذوق زده بشوم.

بایگانی

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

مادرم پزشک است.

پدرم پزشک است.

 

 

امروز داشتم صفحه‌ی اینستاگرام‌م را بالا و پایین می‌کردم که به چیز باورنکردنی‌ای خوردم؛ یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام استوری یکی دیگر از هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی‌ام را نشر داده بود با این مضمون: «اگر رفتین مراسم و مریض شدین نیاین بیمارستان. بمونید خونه تا به خاطر اعتقادتون شهید شین. اه»

پای گوشی خشک شدم. این اعتقاد نه تنها متولد شده بود در فکر کسی، داشت نشر پیدا می‌کرد. یعنی آدم‌هایی بیش از یک نفر این باور را داشتند. هر دو هم از دانش‌جویان علوم پزشکی بودند.

یادم هست در ابتدای همه‌گیری کرونا، حوالی اردی‌بهشت 99، اینترن‌ها دم به دقیقه به تلفن مادرم زنگ می‌زدند که: خانم دکتر می‌شه ما نیاییم؟ خطرناک‌ه آخه.

مامان ناراحت می‌شد. عصبانی می‌شد. حرص می‌خورد. می‌گفت: علائم دارید؟

می‌گفتند: نه.

می‌گفت: نه خانم دکتر/آقای دکتر. تشریف بیارید.

خدا می‌داند پشت سر مامان چه چیزها نمی‌گفتند دانش‌جویان‌ش. گوشی را که قطع می‌کرد خودخوری می‌کرد که: «مثل این‌ه که دم اذان مسجد رو تعطیل کنن. یا به همه‌ی سربازها سر روز شروع جنگ مرخصی بدن. خب تو نیای، هم‌کارت نیاد، من نیام، کی بیاد مریض ببینه؟ خیاط بیاد؟ نونوا بیاد؟» و حرف‌هایش در تکان‌های سرش و غم چهره‌اش گم می‌شد.

پای گوشی خشک شدم. اگر مریض شد نیاید بیمارستان؟ بمیرد؟ وظیفه‌ی پزشکی تو این اجازه را می‌دهد؟ دانش‌جوی پزشکی مگر قرار بوده کی به کار بیاید؟ قرار بوده راجع به حق زیستن دیگران هم نظر بدهد؟!

کسی که در این وضعیت مراعات نمی‌کند و می‌رود هیئت شلوغ، بازار شلوغ، عروسی شلوغ، سفر شلوغ و... کار درستی نمی‌کند و باید از این کار نهی شود اما اگر رفت و مریض شد وظیفه‌ی پزشک چیست؟ جدا کردن آدم‌ها از هم؟ تو رفتی هیئت برو بمیر تو رفتی بازار بیا بستری شو؟!

من از آینده‌ی بیمارستان‌ها با وجود این تفکر می‌ترسم.

می‌گفت: همه‌ی ما فرعون‌ایم؛ فقط مصرهامان کوچک است.

یادم هست از اسفند 98 تا تیر 99 بابا یک‌تکه بیمار کرونا می‌دید. سمت مدیریتی داشت اما در آن وضعیت که نیروهاش دانه دانه مریض می‌شدند خودش می‌رفت درمان‌گاه برای راه انداختن بیمارهایی که به صورت قانونی بیمار او نبودند. یادم هست یکی از پزشک‌هاش شیفت‌های 30-12 می‌ایستاد و در آن 12 ساعت استراحت‌ش هم می‌رفت یک درمان‌گاه دیگر جانشین مدیر درمان‌گاه قبلی که اسفند از دست‌ش داده بودند. بابا تیر 99 کرونا گرفت. 5 روز بعد از تاریخی که قرار بود عروسی دختر بزرگ‌ش باشد. بابا روز عکاسی دخترش، یک ماه بعد از بیماری‌ش، با ماسک آمد آتلیه.

من از بیمارستان‌های ده سال بعد می‌ترسم. از این نگاه خداگونه‌ی شما می‌ترسم.

از این می‌ترسم که ده سال بعد روزی که بچه‌ام شیطنت کرده و افتاده از بلندی و سرش خورده به گوشه‌ای بیاورم‌ش بیمارستان، مطب، داروخانه و شما را در جایگاه پزشک معالج‌ش ببینم. آیا شما تشخیص می‌دهید فرزند من سزاوار درمان شدن است؟ آیا او را لایق دارو دادن می‌دانید؟ آیا می‌آیید سراغ‌ش یا برود خانه‌اش بمیرد؟-ان‌شاءالله شهید شود.-

پدرم کرونا گرفت؟ سچوریشن اکسیژن‌ش آمد تا 78؟ عکاسی من را با کلی ملاحظه آمد؟ مادرم تنگی نفس گرفت زیر سه لایه ماسک؟ دست‌هایش اگزما شد از شست‌وشوی زیاد؟ خودخوری‌ها پیرش کرد؟ درس خواندند برای همین لحظات. برای همین دقایق. منتی بر کسی نیست.

می‌گفت: « اگه درس می‌دی بدون که تو نیستی که یاد می‌دی. خداست که یاد می‌ده. تو وسیله‌ای و باید بابت‌ش شکرگزار باشی.»

شما باهوش‌اید؛ خود حدیث مفصل بخوانید و در جمله‌ی قبل وظایف یک پزشک را بگذارید و دوباره بخوانیدش.

خدا را شکر که تو خوب خدایی هستی خدای عزیزم...

خدا را شکر که تو به ما آدم بدها هم رزق می‌دهی...

خدا را شکر بابت کیفیت خداییِ تو...

 

پ.ن:

این چیزهایی که نوشتم چیزی از وظیفه‌ی نظام سلامت برای بالا بردن کیفیت کار کادر درمان کم نمی‌کند. چیزی از مراعات‌ ما به عنوان بیمارهای بالقوه کم نمی‌کند طبیعتاً.

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱
فاء
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۸
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

پیش‌نویس:

این نوشته را در آخرین روز تیر ماه سال 1400 می‌نویسم. و زمان اتفاقاتی که در ادامه می‌آورم دو ماه گذشته است. غمگینی و عصبانیتی ندارم. می‌نویسم به جهت آن که اهداف این مجموعه برایم عزیز بود. به امید آن که این نوشته بتواند کمکی به پیشبرد اهداف‌شان کند.

 

یک خطی ماجرا می‌شود این که: من با دبیرستان فائزون به عنوان محل کار خداحافظی کردم.

همکاری من با این دبیرستان از سال 96-97 به صورت پروژه‌ای شروع شد و همان وقت‌ها به نظرم هدف‌شان بسیار ارزشمند آمد. از میانه‌ی سال 99 من کار را در دبیرستان دوره اول فائزون، به عنوان مسئول پارک هدایت تحصیلی شروع کردم. اسم‌ش را انتخاب کردیم و شد: «نقش‌ه». هدف‌ش هم هدایت صحیح تحصیلی بود برای دختران دانش‌اموز؛ بلکه از تغییر رشته‌های پس از لیسانس و فوق‌لیسانس کم شود.

چیزی که در ابتدای کار به مدت چهار ماه اذیت‌کننده بود، محل کار بود. یک اتاق بدون ارتباط با هیچ‌کس و هیچ‌چیز دیگر.(محل اصلی مجموعه از اسفند آماده شد و مجموعه تغییر مکان داد.)

این مسئله شاید به نظر مهم نیاید اما مثلا نبود آب و چای و تنظیم نبودن دمای هوا و... در طولانی مدت می‌تواند نیروی کار را فرسوده کند.

دومین نکته، عدم فهم مشترک بود روی نکات. دیدِ منِ دانش‌جوی بیست‌وچند ساله با دید مسئول سی و چند ساله بسیار متفاوت بود.

عجیب بود. فضای متفاوت کاری و تحصیلی ما پیش از فائزون به شدت خودش را نشان می‌داد. روی‌کرد مستقیم دینی که یحتمل از فضای مدارس مذهبی می‌آمد و روی‌کرد هزار بار کادوپیچ کردن و در لفافه پیچیدن یک مفهوم دینی من که از فضای فرزانگان نشات می‌گرفت. این دو روی‌کرد بسیار متفاوت لذت کار را از من می‌گرفت. مدام حس می‌کردم این بیان مستقیم دارد همه‌ی سناریو چیدن‌هایم را عبث می‌کند.

سومین نکته، سازوکارهای بسیار پیچیده‌ و نامشخص مدرسه بود و مشخص نبودن انتظارات مدرسه از نیروها.

من با مدیر راهنمایی فائزون و پس از آن با مدیر در ارتباط بودم. یعنی فقط دو سطح ارتباطی. اما اگر خدای‌نکرده لازم می‌شد یک مسئله با یک گروه مستقر در دبیرستان چک شود مصیبت بود. حالا باید با واحد فرهنگی حرف می‌زدم؟ یا آموزش؟ یا خود معلم؟

حالا به این اضافه کنید شرح شغل نامشخص را! در جلسه‌ی آفر به شما گفته می‌شد که قرار نیست فشاری روی شما باشد و شما تلاش کنید محتوا تولید کنید و مدرسه اشتباهات شما را به عهده می‌گیرد و شما نگران نباشید اما در واقع این اتفاق نمی‌افتاد. بابت کوچک‌ترین تاخیر یا تغییر در برنامه شما مسئول‌اید نه مسئول بالادست شما.(این‌جا با این که کدام روی‌کرد درست است حرفی ندارم. صحبت‌م ناظر به عمل خلاف حرف اولیه است.) انتظار مجموعه از شما مشخص نیست و این باعث می‌شه بتواند در هر لحظه به شما این حس را القا کند که برای انجام کارتان کافی نیستید. شاید در کلام به شما بگویند که شما تنها کسی هستید که می‌تواند این کار را انجام دهد اما در عمل اتفاق دیگری می‌افتد. شما یان حس را دارید که مجموعه از شما انتظاراتی دارد که نمی‌توانید برآورده‌شان کنید و همین ممکن است در طولانی مدت یا شما را بسیار رشد دهد و یا عزت نفس‌تان را درب و داغان کند.

چهارمین نکته حس عدم اطمینان بود. طبیعی است که من به عنوان یک کارمند لازم نباشد همه‌ی جزئیات یک مجموعه را بدانم اما اگر بدانم که چیزی دارد از من مخفی می‌شود در عمل‌کردم تاثیر بسیار منفی‌ای خواهد داشت. به نسبتی که مجموعه غریبه بودنِ من را با خودش به روی‌م بیاورد من هم حس تعلق‌م را از دست می‌دهم. پس به نظرم طبیعی بود که پس از دو ماه حس غریبگی گرفتن، احساس تعلق من به سیستم کم‌تر از یک دهم قبل شود. دلیل هم واضح است به نظرم.

و اما نکته‌ی پنجم؛ عدم شبکه‌سازی و تلاش برای ساخت هویت جمعی معلم و نیرو در مدرسه بود. من در اردی‌بهشت ماه سال 1400 در دبیرستان فائزون کار می‌کردم و از قضا روز 12 اردی‌بهشت و سه چهار روز قبل و بعدش هم در مدرسه حضور داشتم اما هیچ برنامه‌ای بابت روز معلم ندیدم. اگر برنامه‌ای نبوده یک ضعف است و اگر بوده و من تجربه‌اش نکردم، نکته‌ی چهارم تایید می‌شود. به نظرم یک یادداشت برای کارکنان در روز تولدشان خرج چندانی برای مجموعه ندارد اما این حس را به فرد می‌دهد که من برای این آدم‌ها مهم بوده‌ام. (اتفاقی که در شرکت‌های کامپیوتری زیاد می‌افتد.) دورهمی معلم‌ها، معرفی‌شان به همدیگر، در جریان برنامه‌های مدرسه بودن هم در این شبکه‌سازی موثر است.

 

این‌ها نکات اصلی‌ای بودند که به نظر من می‌رسید. چیزی که وادارم کرد بعد از این همه وقت از تجربه‌ام بنویسم این واقعیت تلخ بود که پس از جدایی من از مجموعه در پی یک اتفاق و برخورد ناخوشایند هیچ‌کس پی‌گیر ماجرا نشد. کوچک‌ترین نشانه‌ای از درک اشتباه بودن برخورد نگرفته‌ام و همین نگران‌م می‌کند. این که مجموعه متوجه دلیل جدا شدن برخی نیروهایش نیست. این که من آدم کارآمدی بودم یا نبودم، تعلل می‌کردم یا نمی‌‌کردم موضوع ثانویه است. موضوع اول این است که الان فائزون می‌داند خانم ایکس و آقای ایگرگ چرا ازش جدا شده‌اند؟ اگر بداند، بودن یا نبودن من زیاد مهم نیست. اما اگر نداند حیف از این ایده‌های بکر و خوب...

سهم نیروی کار و سهم محل کار از ساختن یک محیط خوب کاری و پربازده چه قدر است؟

این که نیرو باید آرمان‌هایش را در نظر بگیرد و برای یک سری چیزها کار نکند آیا چیزی از تعهد فضای کاری برای ساخت یک محیط پویا و امن کم می‌کند؟

 

پ.ن:

بعد از ترک فائزون در سه راهنمایی دیگر تهران شروع به کار کردم. نمی‌دانم ادامه‌ی کارم با آن‌ها به کجا خواهد رسید اما عنوان شغلی‌م جالب است! معلم قرآن!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۹:۳۰
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

اول

بعضی تئوری‌های زبان‌شناسی می‌گویند کلمه‌های یک زبان را حروفی تشکیل داده است که ترکیب آن‌ها کنار هم فارغ از معنای قراردادی‌شان، با آوای حروف حسی را در آدمی‌زاد بیدار می‌کند. به کلمه‌ی خشن نگاه کنید؛ خشن برای ما یک معنای قراردادی دارد که در لغت‌نامه‌ی دهخدا می‌توانید ببینیدش. اما جدا از آن معنا، با شنیدن این واژه هیجان‌ شما چه تغییری می‌کند؟ با آوایش یاد چه چیزی می‌افتید؟ خشن برای من سختی و عدم انعطاف زیادی دارد و تنش‌زاست.

دوم

مهاجرت برای من همواره جالب بوده است. در مدرسه‌ای درس خوانده‌ام که فارغ‌التحصیلان‌ش بیش از دیگران مهاجرت می‌کردند، بعدها دوستانی داشته‌ام، دانش‌گاه‌هایی رفته‌ام که دغدغه‌ی اول زندگی‌شان اپلای کردن بوده است. این مواجهه‌ی زیاد را بگذارید کنار روحیه‌ی تجربه‌پذیر من و تمایل‌م برای دیدن محیط‌های جدید و آدم‌های جدید و تجربه‌های زیسته‌ی متفاوت. مهاجرت در سال‌های قابل‌توجهی از نوجوانی من ذهن‌م را درگیر خودش کرده است. گرچه قصدم برای اقدام هرگز صد در صد نشده است اما آن قدری جدی بوده که حدود دو سالی دو پروژه‌ی پژوهشی را حول آن دنبال کرده‌ام.

سوم

مهاجرت با همه‌ی این اوصاف برای من موضوعی باز بود. شاید بله، شاید نه.

اولین باری که فهمیدم من آدمِ دوریِ طولانی مدت از ایران نیستم شش ماه پیش بود. روزی در ابتدای زندگی مشترک و وقتی شور و حال ناله‌های دوری از خانواده خوابیده! یک بعد از ظهر پاییزی که داشتم پک‌های یادگاری هیئت عقیله‌ی عشق را می‌بردم برسانم. قرار بود سمت خیابان آزادی و سمت دانش‌گاه تهران با من باشد که ناگهان ملیکا گفت: گیشا و یوسف‌آباد و فاطمی رو هم می‌بری؟

نزدیک دانش‌گاه بود. قبول کردم و با حدود هفده پک، ساعت سه و چهار بعد از ظهر ماموریت شروع شد و راه افتادم.

خورشید غروب کرده بود که رسیدم دم در خانه‌ی سارا*. چند ماهی بود رفته بود آمریکا برای ادامه تحصیل حداقل چهار ساله و قرار بود پک را به خانواده‌ش تحویل بدهم تا وقتی می‌آید  همه را با هم تحویل بگیرد. خانه را راحت پیدا کردم و زنگ زدم.

-«سلام»

-«سلام، بفرمایید.»

-«من رحمانی هستم. از طرف هیئت عقیله‌ی عشق اومدم. برای سارا* جون یه امانتی آوردم.»

رفتم بالا. مادرش اول نفهمیده بود کی هستم و چرا آمدم و چه کار دارم. گفتم فلانی ام از فرزانگان. اسم مدرسه که آمد، نگاه به صورت خانمِ میان‌سال روبه‌رویم کردم و آن‌جا بود که «اندوه» را دیدم. مادر سارا* اندوه شده بود. و آن قدری عمیق، که حتی الان و وقتی درباره‌ش می‌نویسم هم غم دل‌م آن قدری زیاد شده که اشک آورده روی صورت‌م.

در تردید بودم تعارف‌های صادقانه‌شان برای داخل رفتن را قبول کنم یا زودتر خودم را به ماشین برسانم و بزنم زیر گریه.

این‌جا بود که تصمیم‌م بر نرفتنِ طولانی قطعی شد. فکر اندوه شدنِ مادر و پدرم-که همگان می‌داند چسبندگی زیادی به‌شان ندارم- دل‌م را می‌لرزاند.

چهارم

دی‌شب رفته بودیم فرودگاه امام خمینی برای استقبال یکی از رفقای عزیزترین. رسیدیم جلوی در خانه‌شان و یک آقایی را دیدیم که جلوی در ایستاده بود و تجسم واژه‌ی منتظر و نگران بود. و خانمی را دیدیم که از پنجره‌ی خانه داشت به کوچه نگاه می‌کرد. پدر و مادری بودند که کمی بیش از یک سال بچه‌شان را ندیده بودند. 

وقتی ساعت یک بامداد رسیدم خانه، داشتم به موقعیت‌های دکترایی فکر می‌کردم که نمی‌خواستم سراغ‌شان بروم. موقعیت‌های دکترای چهار پنج ساله‌ای که پر از افتخار و دل‌تنگی‌اند.

پنجم

من فکر می‌کنم اندوه بار دارد. آن‌قدری هیجان حمل می‌کند که شکسته می‌شود.

من این تصمیم زندگی‌م را هیجانی گرفتم و تمام شد.

پرونده‌ی مهاجرت طولانی مدت برای همیشه در ذهن‌م مهر مختومه گرفت.

 

پ.ن:

آی جماعت! اگر یک روزی مسافر فرودگاه امام بودم، به هیچ وجه نگذارید تنها و با تاکسی بروم. حتی اگر خودم اصرار کردم که تنها می‌روم و فلان بلند شوید و بیایید. دل آدمی‌زاد در لحظه‌های اول یحتمل حسابی می‌ترکد و دل من تحملِ تنهاییِ ترکیدن‌ش را ندارد... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

چند سالی می‌شود که به مسئله‌ی ازدواج فکر می‌کنم؛حتی قبل‌تر از ازدواج خودم.

به واسطه‌ی دوستانِ مختلف و رنگ‌به‌رنگ‌م افراد زیادی را دیده‌ام که به گونه‌های مختلف ازدواج کرده‌اند. موافقِ خانواده‌ی خود، مخالف آن‌ها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...

چند روزی است که سعی دارم این آدم‌ها را دسته‌بندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاه‌شان به ارتباط شکل‌گرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست می‌بینند یا خانواده.

بگذارید کمی بیش‌تر توضیح بدهم.

ما خانواده را انتخاب نمی‌کنیم. به واسطه‌ی ارتباط خونی‌مان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوش‌مان نیاید. صله‌ی رحم‌مان نباید با آن‌ها قطع شود و بعضی‌شان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیت‌مان می‌کنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزش‌های خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.

اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستان‌مان شبیه‌تریم تا به خانواده‌ی درجه‌ی دو و سه‌مان. آن‌ها را خودمان انتخاب می‌کنیم. با آن‌ها سفر می‌رویم، کوه می‌رویم، دعوت‌شان می‌کنیم خانه‌مان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستان‌مان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.

به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کم‌تری از آدم می‌گیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیت‌مان می‌کند نشست‌وبرخاست کنیم.

برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.

آدم‌ها یا ازدواج را دوستانه می‌بینند و یا خانوادگی.

من آن را بیش‌تر خانوادگی می‌بینم. شما وارد جمعی می‌شوید که هیچ چیزی از آن‌ها را نمی‌دانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانی‌تان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آن‌ها -که هم‌سر آینده‌ی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن می‌خواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایه‌ی اول دوم خانواده‌ی هم‌سرتان مثل یک نوزاد می‌ماند که اگر مراقب‌ش نباشید از کوچک‌ترین چیزها ضعف می‌کند و خفه می‌شود و می‌میرد. نمی‌شود ترک‌ش کرد، شما لزوماً هم‌سلیقه با آن‌ها نیستید و...

آن‌ها که ازدواج را دوستانه می‌بینند توی ذوق‌شان می‌خورد. آن‌ها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کرده‌اند و حالا لزوماً محبت نمی‌بینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحمل‌شان را طاق‌تر می‌کند و راحت‌تر جا می‌زنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقی‌های ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاری‌های جشن و آرایش‌گاه و سرشلوغی‌های خرید جهیزیه گم می‌شود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستن‌شان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر می‌کند.

راست‌ش به نظرم جمله‌ی «من دارم با خودش ازدواج می‌کنم، نه خانواده‌ش» متهمِ درجه اول این قصه است.

 

 

پ.ن یک:

الان که می‌نویسم روتختی را مرتب کرده‌ام، کاهو را شسته‌ام، ناهار خورده‌ام،(یک وقتی باید راجع به ناهار درست کردن و ناهار پختن‌های تنهایی هم صحبت کنیم؛ نمی‌ارزد!)، یک جلسه‌ی کاری برگزار کرده‌ام، راجع به آینده‌ی شغلی‌م با یک دوست حرف زده‌ام، سیزدهمین فصل از صد سال تنهایی را گوش داده‌ام، برای نمازهای اول وقت و ساعت خواب شبانه‌ و هشت لیوان آب روزانه‌م جدول کشیده‌ام و به خودم اولتیاماتوم داده‌ام، ظرف‌ها را شسته‌ام، خانه را مرتب کرده‌ام، مقاله‌های پایان‌نامه را باز کرده‌ام و به هفته‌ی قبل‌م فکر می‌کنم که کمی شبیه آن چیزی که خوش‌حال‌م می‌کرده زندگی کرده‌ام؛ وسط راه رفتم خانه‌ی مهرتا، سر راه دبیرستان سر زده‌ام به خانه‌ی کابل، مرکز شهر را متر کرده‌ام و حس کرده‌ام هوم‌سیکِ انقلاب شده‌ام. کله‌ی سحر رفته‌ام نهج‌البلاغه و پیاده برگشته‌ام خانه و بعد از یک سال و اندی سوار بی‌آرتی شده‌ام. رفته‌ام هدیه خریده‌ام و غرق کتاب‌ها شده‌ام. گشته‌ام دنبال کیک خاص و رفته‌ام زیر آبشار دارآباد و از صخره‌ها شبیه مرد عنکبوتی بالا رفته‌ام و بسیار کارهای احمقانه کرده‌ام! از زندگی یک هفته‌ی اخیرم به غایت راضی‌ام!

 

پ.ن دو:

جمع‌وجورهای قبل از آمدن مهمان دل‌انگیزند و تمیزکاری‌های بعد از رفتن‌شان غریب. تصمیم گرفته‌ام پشت به پشت مهمان دعوت کنم که هیچ‌وقت به این عصرهای غریب نرسم!

یک سال شد که من این‌جا هستم ها رفقا! بیایید یک صبحی، ظهری، عصری، شبی ببینم‌تان!

مربای آلبالو و کاهوهای شسته و آب‌دوغ‌خیارها و گپ زدن‌های خودمانی شما را می‌خواند!
 

پ.ن سه:

مامان بالاخره به رانندگی من اعتماد کرد! و من زین پس فصل جدیدی را در سلطانی جاده‌ها آغاز خواهم کرد! :))

 

پ.ن چهار:

غم‌های توی دل‌م هر از چندی با یک جمله، با یک اتفاق، با یک سوءتفاهم، با یک برخورد بد هم می‌خورند و کل قلب‌م را توی مشت‌شان می‌گیرند.غم قلب‌م منتشر می‌شود به خانه، به عزیزترین، به گلدان دوزَک، به قدرت نور منتشرشده از بین تاروپود پرده. و این غم‌ها چه حقیرند. قلبی که غمِ گرامی نداشته باشد اوضاع‌ش همین‌قدر اسف‌بار می‌شود. غم‌های من را گرامی کن خدای عزیزم - لطفا -

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

ساعت ده و ربع شب می‌نشستم جلوی تلویزیون و شبکه‌ی یک.

ماجرای پدری با سه دختر و اتفاقاتِ روستا.

من زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنم؛ کتاب و فیلم‌های انتخابیِ خودم را ترجیح می‌دهم اما هر شب پی‌گیرانه نون.خ می‌دیدم.

نون.خ تصویرگر نوعی از ارتباط است که این روزها کم‌تر در رسانه می‌بینیم و کم‌تر پرداخت می‌شود؛ رابطه‌ی پدر و دختریِ خوش‌حالِ غیرخشن.

ارتباط پدری خودبه‌خود مهجور است؛ اما همین معدود آثار هم معمولاً چالشِ پدر و دختر را در فضایی نشان دادند که عنصر کلیدیِ آن قدرت است نه محبت. همین نون.خ را برای من به شدت جذاب می‌کند. روایت پدری که فقط دختر دارد و احساس ناکامی نمی‌کند و آن‌ها را مهربان صدا می‌زند و با آن‌ها گرگ‌م به هوا بازی می‌کند! در مقابل دخترانی که بعضاً با وجود شبیه پدر نبودن، ارتباط‌شان با پدر خصمانه نیست.

این‌ها را اضافه کنید به بامزگیِ سالم سریال. با انبوهی از شوخی‌های جنسی و سخیف و ادبیات پرخاش‌گر و تکیه‌کلام‌های آزاردهنده بمباران نمی‌شوی و از جزئیات‌ش هم می‌توان ذوق کرد.

گرچه نون.خ ایده‌آل نیست اما سالم است و دوست‌داشتنی و خانوادگی. امیدوارم شبیه هم‌ژانرها بعد از فصل سوم مبتذل نشود...

+

این یکی دو ماهه فیلم و سریال زیاد دیدم:

تک‌تیرانداز را دیدم؛ دو بار هم دیدم.

لهجه‌ها شاید چندان خوب درنیامده بود اما داستان و روایت و پایان‌بندی به نظرم عالی بود. و ما که بندگانِ داستان‌ایم!

گاندو(2) را چندان دوست نداشتم. نه به خاطر حواشی‌ای که این روزها همه حتی وزیر خارجه‌ی کشور راجع به آن حرف می‌زنند. به خاطر خدایگان فیلم؛ روایت و داستان.

گاندو(1) طول و تفصیل نداشت. ریتم‌ش تند و هم‌گون با موضوع فیلم بود. بازیِ پیام دهکردی فوق‌العاده بود. بازی‌های واقعیِ به اندازه داشت ولی بیش از همه روایت‌گر بود و داستان می‌گفت. 

امیدوارم گاندو در ادامه به نسخه‌ی قبلی‌ش برسه گر چه همین الان هم به نظرم حداقل سه چهار پله افت داشته.

گامبی وزیر خوب شروع شد و نه چندان خوب تمام. انتظارات‌م را در کل برآورده نکرد.

بیش از همه چیز الان منتظر فصل آخر سرقت پول هستم!

 

پ.ن:

خوش به حالِ آن‌ها که شما را دیدند رسولِ مهربان.

رسولی که با تنها فرزندش را که از قضا دختر است در آن روزهای سیاهِ  حجاز، چنان تعامل می‌کند که دل آدم ضعف می‌رود. 

خوش به حال آن‌ها که جنس ارتباط شما را دیدند.

خوش به حالِ خانواده‌های شبیه خانواده‌ی شما...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۳
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

ماجرا با یه جمله شروع شد: فکر کنم تب دارم.

و این جمله شروعِ قرنطینه‌ی حدوداً بیست روزه‌ی ما بود؛ قرنطینه‌ای در زمان نوروز و شعبان و اولِ سالی که خیلی‌ها یکِ یکِ صفر و یه شروع جدید می‌دونستندش.

بعد از همه‌ی رعایت‌ها کرونا سراغ‌م اومده بود و اومدن‌ش عجیب شده بود. سراغ خودم نیومده بود و این بدترش می‌کرد.

 

روز اول قرنطینه| بیست‌ونه اسفند: صبح تا ظهر روز اول به این گذشت که به همه خبر بدیم که دیدن‌شون نمی‌ریم. ظهر تا شب‌ش هم به تحویل گرفتنِ آذوقه‌ی دوران قرنطینه و داروهای لازم از خانواده. روز اول روز سختی از نظر بیماری نبود؛ روز سختی بود از نظر مواجهه با واقعیت. 

 

روز  دوم قرنطینه| سی اسفند: کیک آلبالو پختم. یادم اومد که همین کیک رو با همین پلوپز آخر تیر پخته بودم. وقتی اومده بودم خونه‌ی خودم و کرونا رفته بود سراغ بابا. شب‌ش مامان به‌م زنگ زد و گفت بابا بعد از دو هفته مایعات خوردن کیک رو خورده.

سی اسفند، ساعت یک وقتی داشتم کیک می‌پختم و امیدوار بودم این بار هم کیک باعث باز شدن اشتها بشه، پاوندکیک آلبالو رو «کیکِ کرونا» نام‌گذاری کردم!

بعد از تحویل سال با همه تصویری صحبت کردیم که نگران نمونن. این راه‌کار توی رفع نگرانی آشناهای دورتر موثر بود.

 

روز سوم قرنطینه| یک فروردین: شب بود که حس کردم تب دارم. با مامان صحبت کردم؛ نیم درجه تب داشتم.

 

روز چهارم قرنطینه| دو فروردین: ظهر بود که تب‌م رسید به سی‌ونه درجه. بدن‌درد و سردرد هم که هم‌چنان هم‌راهی‌م می‌کرد :)) دارو خوردن رو شروع کردم. هر هشت ساعت مسکن می‌خوردم تا اوضاع برام قابل‌تحمل بشه. تب بیش از همه چیز اذیت‌کننده بود.

 

روز پنجم قرنطینه|  سه فروردین:صبح تب‌م قطع شده بود. سردرد رفته بود. سر پا شده بودم. روز دوم دارو خوردن‌م بود.

 

روز ششم قرنطینه| چهار فروردین: بعد از شش روز رفتم توی اتاق و خواستم کمی خونه رو جمع‌وجور کنم. وسط تمیزکاری چندتا نفس عمیق جلوی عطرهام کشیدم و ... باورنکردنی بود؛ مطلقاً هیچ!! هیچ بویی رو نمی‌شنیدم. احساس فقدان و غم داشتم. حسِ از دست دادن قدرت بویایی و نفهمیدنِ بوی بهار.

 

روز هفتم تا نهم قرنطینه: به زینب گفتم مریض شدم و بی‌حال و نمی‌رسم به همه‌ی کارهای محتوا. برکت جشن هیئت این بوده که یه هفته بین‌الطلوعین بیدارم و توی گعده‌ی بحث. این اولین نشونه‌ی مثبت امسال! 

 

روز دهم قرنطینه| هشت فروردین: شبِ نیمه‌ی شعبان بود. چند روزی بود بدون دارو بدون علامت بودم. اول با مامان چک کردم. بعد زنگ زدم به زینب و از اوضاع مکان برگزاری جشن پرسیدم. گفت حیاط مدرسه است و فضا بازه. ساعت یازده و چهل دقیقه‌ی شب رفتم پاسداران و بعد از یه ربع اومدم بیرون توی ماشین و برگشتم خونه. الحمدلله بابت چراغونی‌های حسابیِ دولت و چیذر و خیابون طرشت شمالی...

 

روز یازدهم قرنطینه| نه فروردین: شال و کلاه کردم به کوه‌نوردی! با دوتا ماسک و از مسیری که به عقل هیچ بنی‌بشری نمی‌رسید رفتیم سنگان. مسیر معمول در حدِ پیاده‌روی‌های بالای پارک جمشیدیه است و ما حداقل چهار بار از بستر رودخونه‌ی پر از آب رد شدیم :))) خسته شدم ولی یه کم حسِ آدمی‌زاد بودن به‌م دست داد.

 

روز دوازدهم تا نوزدهم قرنطینه: سر کار نرفتم. بیرون رفتن‌م محدود بوده به ضروریات و فقط در فضای باز. با وجود منفی شدن تست مراعات کردم. بیست روزی می‌شه که اغلب توی خونه هم ماسک زدم. 

می‌شمرم؛ هفت تا کتاب خوندم. چیزی حدود دو هزار صفحه! این دومین نشونه‌ی مثبت امسال! برگشت دوباره به کتاب‌خواری!

 

بیماری سخت نبود الحمدلله.(همین که الان سطح آنتی‌بادی‌م سربه‌فلک کشیده خودش تنهایی ده تا نشونه‌ی مثبت‌ه :)) ) یه روز و نیم تب کردم، دو هفته‌ای بویایی نداشتم، سه چهار روزی تب و بدن‌درد، بیش از همه بی‌حالی و رخوت.

پناه می‌برم به تو از رخوت خدای عزیزم...

شعبانِ سالِ آغاز هم گذشت و من خواب‌م زیاد شده و شب‌بیداری‌هام کم.

از امروز کارهام رو ثبت می‌کنم تا بفهمم چه بر سر خودم آوردم.

کمک کن این حال به رمضان نرسه...

 

 

پ.ن:

حواس‌م هست که این بار هم که بعد از کلی وقت برنامه‌ریزی کردم برای سالِ نو اومدن پیش‌تون چی شد ها! خواستم بگم ما رو دور نندازید؛ حالا گیریم خیلی هم بد باشیم ولی دل‌مون که تنگ می‌شه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۳۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

دارم به این فکر می‌کنم که الان (و بعد از یه سال خونه‌نشینیِ نسبی) دل‌م چی‌می‌خواد.

یه دسته‌ی بزررررگ نرگس و فرزیا که عطرشون بپیچه توی خونه،

یه پاپوشِ گرم و ساده‌ی پشم پشمی که هزارتا زلم زیمبو به‌ش وصل نباشه،

یه کتاب خوب جدید از رضا امیرخانی،

یه مهمونی شلوغ دخترونه و پر از سر و صدا که توش راحت بتونم اعضاش رو در آغوش بگیرم و باهاشون بساطِ چیپس و ماست خوردن راه بندازم،

یه پیاده‌روی طولانی که مثلاً از دانش‌گاه جدید شروع بشه و برسه به خونه‌ی جدید و وسط‌ش کلی جای جدید کشف کنم،

یه ولی‌عصرگردی که از میدون تجریش و حجره‌های بازار سنتی شروع بشه تا خیابون جمهوری و پردیس مرکزی،

یه موز شکلات از آیدای شریف،

یه سفرِ پر از کشف،

یه مشهدِ طولانی که از دارالحجه شروع شه و برسه به گوشه‌ی همیشگی صحن انقلاب،

یه عطر خوش‌بو که هر پیس زدن ازش هزاری عذاب وجدان نیاره برا آدم،

امتحان کردن کافه‌های جدید یوسف‌آباد،

چرخیدن توی کتاب‌فروشی‌های آشنا و هدیه‌ خریدن‌های طولانی،

یه قطعه‌ی فانوس حسابی،

هر روز کیک خونگی پختن،

کله‌ی سحر بازار گل محلاتی رفتن و نماز ضبح رو بین راه خوندن،

مهدکودک روضه و حضوری شدن هیئت بدونِ نگرانی از ناقل بودن برای بچه‌ها،

امتحان کردندستورهای غذایی جدید،

خیاطی یاد گرفتن‌های کم کم،

روسری‌های بی‌پایان،

نجف رفتنِ بین راهِ کربلا

و

و

و

دل‌م برای روزهای آروم‌ترِ قبل تنگ شده؛ یحتمل روزهایی هم می‌رسه که دل‌م برای این روزها تنگ بشه.

فعلاً از احوالات‌م همین مونده برام.

و روزنوشت‌هایی که جایی مرقوم نمی‌شن و شدن مثل سنگ رسوبی.

 

 

 

در مجموع می‌تونم بگم:

هرکس به تمنایی، رفته است به صحرایی

ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۴
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

یکی از دوستان‌م از قول یکی از اساتیدش جمله‌ای نقل می‌کرد که حسابی در دو ماه اخیر به آن پی برده‌ام: «اگه به کارهات نمی‌رسی، یعنی به اندازه‌ی کافی سرت رو شلوغ نکردی!»

دو ماهی می‌شود که من یک کارِ پاره‌وقت دارم. کاری که از کارهای پاره‌وقتِ قبلی‌م وقت بیش‌تری می‌گیرد.

در کنارش دغدغه‌ی هیئت عزیز عقیله‌ی عشق را هم در حوزه‌ی محتوا دارم.

و کارِ کوچکی هم در هیئت دانش‌گاه جدید انجام می‌دهم.

هشت واحد درسی دانش‌گاه که به اندازه‌ی هجده واحد زمان‌بر هستند.

و کارهای خانه که تمام وقت‌اند.

راست‌ش زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، برای خانم‌ها به معنای محدود شدن (خوش‌بینانه نگاه می‌کنم که نمی‌گویم از بین رفتن!) زمان‌های یک‌سره‌ی آزاد است. حالا باید دنبال وقت‌های مرده بود. 

زندگیِ خانوادگی را اداره کردن، یعنی یک کارِ تمام وقت.

و شما برای انجام یک کار تمام وقت و یک کار پاره‌وقت به صورت توامان، لازم است تک تک لحظه‌ها را دریابید. وگرنه هفته به نیمه می‌رسد و شما بین درس دانش‌گاه و کارهایی که باید تحویل‌شان بدهید و ددلاین‌شان گذشته و ظرف‌های نشسته در سینک و نداشتنِ ظرف دیگر برای پختن ناهار(!) و لباس‌های اتو نشده و کارهای دوست‌‌داشتنی خودتان دفن خواهید شد!

نقش یک خانم در خانه چیست؟

مادرم از پیش از تولد من تا همین امروز شاغل است؛ و بسیار شاغل. و بسیارتر مشغول.

فکر می‌کنم نقش و وظیفه‌ی یک خانم در خانه بیش از انجام دادن کارهای خانه، مدیریت کردن آن‌هاست. این کار را به دختر اول بسپارد و آن یکی را به پدر خانواده و پسر دوم را هم مامور کار دیگری کند. خودش هم این وسط هم کنترل‌کننده‌ی کارها باشد، هم آموزش‌دهنده و هم هم‌آهنگ‌کننده.

حالا و بین این همه کار هزار و یک رنگ، لزوم برنامه‌ریزی را بیش‌تر درک کرده‌ام و به چالش‌های جدیدی خورده‌ام. دفترچه‌ای برداشتم و کارهای هر روزم را شب قبل در آن می‌‌نویسم. خسته که می‌شوم و می‌خواهم زیر میز بازی بزنم، دنبالِ راه‌حل واقعی می‌گردم برای رفع مشکل. سعی دارم بین این آجرهایی که دارم و باید برایشان فکری کنم، خانه‌ی مورد علاقه‌ی خودم را بسازم.

شوخی که نیست؛

حدود ربع قرن عمر کرده‌ام و ترسِ بی‌حاصلی کم‌کم وارد دنیایم شده. آدم‌ها کارها و ماموریت‌های مهم زندگی‌شان را شروع کرده‌اند و من نمی‌دانم پروژهای در جریان‌م آیا ارزش‌ش را داشته‌اند و دارند؟

مرگ انگاری جدی‌تر و نزدیک‌تر شده؛ زندگی هم. 

 

 

 

برایم نوشت: تسبیحات حضرت زهرا یادت نره. توی همین روزهای شبیه احوالاتِ تو بود که پیام‌بر به دخترشون این اذکار رو یاد دادن. چه خوب نوشت برایم... آرامش و طمانینه‌م کم شده. باید برای خودم بیش‌تر از «خاطر نازک گل» بچسبانم روی در و دیوار...

 

پ.ن یک:

خواستم بگویم که من فراموش‌تان نکرده‌ام. حواس‌م هست دو سال شده که نیت جدی می‌کنم برای آمدن و نمی‌شود.

 

پ.ن دو:

این که این روزها دوباره به این فکرها افتاده‌ام قطعاً تصادفی نیست. این روزهای فاطمیه و این روزهای نزدیک به نیمه‌ی دی و این روزهای ابتلا.

 

پ.ن سه:

چند ماهی می‌شود که احساس می‌کنم باید کفش و لباس بخرم. نگاهی به کمد لباس‌ها و جاکفشی می‌اندازم. دو کفش کتانی خوب دارم، یک چکمه‌ی خوب، دو کفش مهمانیِ تقریباً نو و یک کفش که روزانه می‌پوشم‌ش. گرچه آخرین‌شان را دو سالی می‌شود که خریده‌ام اما هم‌چنان قابل استفاده هستند؛ همه‌شان. مواجه شدم با این واقعیت که احساس فقرم بسیار بیش از فقرم شده. کفش‌م نو و جدید نیست اما تمیز و مرتب است و قابل استفاده برای حداقل یک سال دیگر. 

کار می‌کنم که حقوق بگیرم.(نه این که تاثیرگذار باشم)

حقوق می‌گیرم که کفش بخرم.

کفش می‌خرم که بگذارم توی جاکفشی.

آگاهی به مصرف‌گرا شدن‌م باعث شده تا الان سه ماه مقاومت کنم در برابر خرید چیزهای غیرضروری. امیدوارم در این مبارزه با نفس موفق باشم.

آگاهی به مصرف‌گرایی کمک می‌کند که بفهمم نیازی نیست بخش قابل توجهی از حقوق ماهیانه‌ام را خرید کنم. کم‌کم مفهوم قرض‌الحسنه و صدقه و انفاق مالی روشن‌تر می‌شود. حالا حتی کار کردن پرمعناتر می‌شود. لازم نیست آن‌قدر برای پول کار کنی که همه‌ی ارکان زندگی‌ت درب و داغان شود. حالا می‌روی و نقش‌ت را پیدا می‌کنی و به قدری که نیاز داری از نفع‌ش بهره‌مند می‌شوی و باقی را صرف رشدت می‌کنی. 

غرق شدیم در این مصرف‌گراییِ رنگارنگ...

خدای عزیزم،

دغدغه‌های من را بزرگ کن. از این هدف‌های کوچک خسته‌ام. روح‌م مچاله شده در کوچکیِ جسم‌م.

انگاری هیچ چیز ارزش این دنیا را ندارد. آدمی‌زاد بیش از این دنیا می‌ارزد. باید دنبال یک راه گشت که بیارزد...

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۶
فاء

بسم‌الله...

سلام!

+

آبان هم دارد به روزهای آخرش می‌رسد.

این روزها یک پروژه‌ی جدید کاری را شروع کرده‌ام؛ با یک افق چهار ساله و در مسیرِ برآوردن آرزوی دوران نوجوانی‌م: تاسیس مدرسه‌ی دل‌خواه‌م.

کلاس‌های دانش‌گاه‌ شروع شده و بسیار درگیرم کرده. احساسِ چیزی بلد نبودن دارم و فکر می‌کنم بیش از بقیه باید کار کنم.

برای اولین بار در نقش دانش‌آموز/ دانش‌جو کلاس‌های مجازی را تجربه می‌کنم و تجربه‌ی عجیبی است. اولین ترم است و بچه‌ها را ندیده‌ام و حال‌شان را نمی‌دانم و مدل‌شان را نمی‌شناسم. همین باعث شده به شدت کم‌حرف بشوم. شبیه ترم اول کارشناسی در علامه طباطبایی. از طرفی وقتی کلاس زیاد مفید نیست می‌توانم بلند شوم و ظرف‌های مانده در سینک را بشویم. رفت‌وآمد وقت و هزینه‌ی کم‌تری ازم می‌گیرد اما کم‌بود ارتباط، به شدت اذیت‌م می‌کند.

این کم‌بود را با ارتباط‌م با بچه‌های کارشناسی و دبیرستان پر می‌کنم.

آخرین آبان قرن می‌گذرد و مثل باقیِ عمر می‌رود و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم...

 

یادم باشد برایتان از مدرسه و اردوی اویس بگویم :)

 

پ.ن:

آقای اژه‌ای،

داماد شهید بهشتی،

برادر شهید اژه‌ایِ حزب جمهوری،

دکترای روان‌شناسی تجربی،

استاد تمام روان‌شناسی دانش‌گاه تهران،

در یکی از همین روزهای پایانی آبان بر اثر عوارض کرونا به رحمت خدا رفتند.

و هر کس نداند، خداوند باخبر است که آرزوهای دور و دراز من برای نظام آموزشی با دیدنِ سیستمِ بناشده توسط آقای اژه‌ای شکل گرفته بود.

مردی که نگاه‌ش به دختر و تعلیم و تربیت، مثال‌زدنی بود.

این آقای اژه‌ای بود که با میدان دادن به جوان‌ها، مدرسه را پویا می‌کرد.

هر کس نداند، خدا باخبر است که مجاهدت‌های خاموش یک آیت‌الله زاده‌ی روان‌شناس باعث شکل گرفتن خاطرات روشن و دوست‌داشتنی نسل ما از «مدرسه» شد.

امشب که نماز لیله‌الدفن برایشان می‌خواندم دل‌م خواست نماز میت نخواندن برایشان را با ده بار گفتنِ این عبارت در قنوت نمازم جبران کنم: «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا»

خداوند،

تو باخبر باش که من جز خیر از این مرد ندیدم...

امسال دانش‌جوی روان‌شناسیِ دانش‌گاه تهران شدم.

و برنامه را باز کردم و دیدم شما قرار است هدایت و مشورت در اسلام و تعلیم و تربیت اسلامی و روان‌شناسی اجتماعی مدرسه درس بدهید.

دیدم کلاس‌تان روی کلاس‌های دیگرم نیست.

برایتان ایمیل نوشتم که بتوانم در کلاس شرکت کنم.

اگر همه چیز خوب پیش می‌رفت امروز سر کلاس‌تان بودم.

همه چیز خوب پیش نرفت...

و به قول آقای امین‌پور: دوباره «ناگهان چه‌قدر زود دیر می‌شود»...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۴
فاء