بسم الله...
سلام!
+
رفته بودم مشهد. همان گوشهی همیشگی صحن انقلاب نشسته بودم به صحبت که دیدم چندین ماه است به صورت جدی به «حج» فکر نکردهام. در ذهنم کنارش گذاشتهام انگار. حسابی شرمنده شدم.
میگفت:«میدونین کار درست چیه؟ این که خودت رو در شرایطی قرار بدی که مخاطب خاص اعمال عبادی بشی. به جای این که کنار بشینی و بگی خدا رو شکر که من فعلا مستطیع نیستم که پاشم و برم حج، شرایطی رو به وجود بیاری که مستطیع بشی و حج بهت واجب بشه. حالا آدم توی خونهی اجارهای زندگی کنه، با اتوبوس این ور و اون ور بره. چی میشه مگه؟»
مدتها بود این قدر غرق شده بودم در مصرف کردن که یادم رفته بودم حج را، جهاد را، خمس سنگین دادن را.
گوشهی صحن انقلاب یادم آمد و فکر کردم قبلترها چه جسورتر بودم راجع به زندگی. حالا فلان چیز را نشد بخرم؟ چه عیبی دارد؟ حالا آن آتلیه نشد بروم عکاسی؟ خب که چی؟ حالا غذای روزم از بهترین رستوران تهران نشد؟ آخرش قرار بوده این غذا چه بشود حالا؟!
محتاطتر شدهام و کاملاً دستبهعصا.
متنفرم از این وضعیت.
اگر آخرش قرار است دست خالی برویم، این همه جمع کردن لباس و پول و غذا و ... برای چی؟
پ.ن:
لازم است اینها را بچسبانم جلوی چشمم و الا دوباره فردا روز از نو، روزی از نو.
دویدن برای چیزهای بهدردنخور.
ترسیدن از وسوسههای شیطان.
جمع کردن سنگریزه در ساحلِ الماس...