بسمالله...
سلام!
+
مدتی طولانی است که چیزی اینجا منتشر نشده است. راستش این است که دو بار مفصل نوشتم و هر بار به دلیلی مطلب از دست رفت و نشد که اینجا نشر پیدا کند.
به همین خاطر از این به بعد میخواهم کوتاه کوتاهتر بنویسم اما زودتر.
بسمالله...
سلام!
+
پزشکها یک مفهومی دارند تحت عنوان زمان طلایی یا Golden time. سیستمهای درمانی و بهداشتی بودجههای کلان خرج میکنند برای این که بیمار در زمان درست به مکان درست و با امکانات مناسب برسد وگرنه احتمالاً با چند ساعتی این طرف و آن طرفتر موتورسواری که تصادف کرده است یا خانم جوانی که سکتهی قلبی کرده است به مرکز درمانی میرسد به هر حال. فقط دیگر کار از کار گذشته و زمان طلایی از دست رفته است.
بعد از زمان طلایی در بسیاری از موارد دیگر مهم نیست برسی یا نه؛ کار از کار گذشته است.
هر چیزی در زمانی که باید، اثر مناسب را دارد. اگر در زمان مناسب جای مناسبی قرار نگرفت دیگر تاثیرگذار نیست.
+
نوشتن من چند سالی میشود که نظمش را از دست داده. خطوط و کلمات در زمان مناسبشان نوشته نمیشوند و بعد از گذر از آن زمان دیگر کلمات به ارادهی من نیستند و این ننوشتن، من را بدهکار خودم کردم است.
وقتی در زمان درست نمینویسی، روح کلمات رفته و دیگر حتی نوشتن چیزی را برنمیگرداند.
+
اتفاقی میافتد و تو منتظر واکنشای. یک هفته، یک ماه، یک سال. واکنشی که منتظرش بودی را نمیبینی.
بعد از گذشت این دوران وقتی طرف مقابل بالاخره تو را میبیند و شروع میکند به پاسخ دادن انگاری چیزی رفته باشد و دیگر جایش پر نشود. زمان طلایی گذشته و آن خاطره مرده، شبیه بافت قلب که میمیرد و دیگر احیاء هم کارساز نیست.
+
آدمها در یک زمان مشخص برای چیزی حال دارند. زمانش که بگذرد روح آن کار میرود و فقط شکلش میماند، فقط فیزیکش میماند.
محمد معتمدی مثال خوبی میزد. میگفت موسیقی از جنس فرکانس است، از جنس فیزیک. کما این که وقتی یک ظرف میشکند ما صدای آن را با قواعد فیزیک صوت بررسی میکنیم اما موسیقی را فقط با قواعد فیزیک صوت نمیسنجیم. موسیقی چیزی دارد فراتر از فرکانس و عدد و طول موج.
نه تنها موسیقی که تمام کارهای دنیا روح دارند. روحی که باید در زمان درست به دادش رسید وگرنه میمیرد. حالا بعد از آن به بهترین شکل، فیزیک آن کار را انجام بده، یک چیزی یک جایی کم است. نمیچسبد.
بسمالله...
سلام!
+
آه فرزانهی پزشکی،
چهار ماه میشود که ظاهراً نیستی و من هنوز در برابر چیزهایی که به تو مربوطاند بیدفاعام.
آن روز که آقای دهقان بهم پیام داد برای گلگشت بیدفاع بودم، آن روزی که به یوهان ایمیل زدم برای اینجا درس را شروع کردن بیدفاع بودم، آن روز که محیا در ماشین گفت کی توی هیئت هنر نزدیکترین دوستت بود بیدفاع بودم، هر روز که میرفتم خیابان بالایی خانهمان بیدفاع بودم، صبحهایی که منیژهی «نشان» بهم میگفت «به راست بپیچید و سپس در فرزانه به مسیر خود ادامه دهید» بیدفاع بودم، هر بار که ماجده گفت «هستی فلان کار را انجام بدهیم؟» بیدفاع بودم، خانم رضاییان که از دکور زدن برای جشن تکلیف دخترش گفت بیدفاع بودم. آه فرزانهی پزشکی، حالا که روزهای اعتکاف است از همیشه بیدفاعترم در برابر خاطرهها. آخرین باری که در رانا پلاس سفید نشسته بودی که از خیابان فرزانه تو را به خانهات برسانم که استامپهای فراموششده را دقیقهی نود بیاوری چیزی به من گفتی. آن روز نتوانستم جوابت را بدهم. حالا حتماً میدانی. بگو چه کنم.
تو جزئیات را میدیدی. آن روزها زیاد با هم آشنا نبودیم اما به من گفتی:«همیشه این استقلال تو در عین تعاملی که با خانواده میکنی برای من جالب بوده. میآی این رو به فلانیها هم بگی؟»
آمدم. گفتم.
خوشحالام که آن روزها در نوجوانی من را دیدی. ممنونام.
بسمالله...
سلام!
+
این را اینجا برای تو مینویسم عزیزم و بدان که دلم میخواست بشود آخر هر سال تحصیلی، این نوشته را بدهم دست بچههایی که یک سال من را دیدهاند.
من همیشه پرهیز داشتم از این که کسی فکر کند دارم کنترلش میکنم. بابت این رویهام خیلی جاها برچسبِ کاکتوس بیاحساس هم خوردهام. خیلی جاها آدمها به بیمسئولیتی هم متهمم کردهاند اما من ترجیح دادهام سعی کنم کنترلگر نباشم؛ مثلاً کسی راجع به چیزی ازم سئوال پرسیده که فکر میکرده در آن سررشتهای دارم. گزینههای ممکن را شرح دادهام، انتخاب خودم را گفتهام، نقاط مثبت و منفی هر گزینه را به قدر عقلم شمردهام و همین.
من اعتراف میکنم که ترسیدهام از شنیدن این حرف:《تو نذاشتی.》 میخواهم به تو بگویم عزیزم، بشنو، بگرد، بشناس.
من وظیفه دارم چیزی که فکر میکنم درست است را در زندگی خودم عملی کنم. من وظیفه دارم به تو نشان بدهم که یک راه زندگی چیست اما تو برو و بگرد و راهت را پیدا کن.
من؟
من دعا میکنم طوری زندگی کرده باشم که تو دلت بخواهد راه درست را آزمایش کنی. کابوس من این است که روزی تو به من بگویی راهت را نیافتی چون من نگذاشتم.
تو برو و بگرد عزیزم. قبل از انتخابهای بزرگت بگرد. انتخابهای بزرگ، تو را میخواهند؛ خودِ خود تو را.
پ.ن:
گویا آدمیزاد باید احساسات را در خودش متابولیزه کند. غم سراغش بیاید و بنشیند و نرود، خشم بیخ گلویش را بگیرد و صبر را تجربه کند، خوشی بیاید و راهش را شبیه یک جرقهی متصاعدشده از آتش جوشکاری توی دل آدم باز کند و خاموش شود.
آن روز و در راستای تفکرات بیسروته فکر میکردم که شاید دوستی و ارتباط نه تنها مثل مدل اتمی بور، لایه لایه است بلکه حالتی تشکیکی دارد. رابطهها غلیظاند و رقیق میشوند. یک رابطه شاید این طور رقیق میشود که یک روز طرف مقابلت از تو خداحافظی نمیکند و بعدتر نمیپرسد که رسیدی؟ چیزی هست که لازم داشته باشی؟ قلبت زیر فشارها یک سپر نمیخواهد؟ یا شاید این طور رقیق میشود که روزی جلوی تو میگوید دوستانی پیدا کرده است که همفکر اویند.
اینها را ننوشتم بابت آرام شدن قلب. نوشتم که تو بدانی من هم یک روزی، چند هزار کیلومتر دورتر از آشناترین آشنایانام، از دست دادن را تجربه کردهام. نوشتم برای روز از دست دادنهای تو.
من میفهمم که تو در هر سنی، در هر موقعیتی و برای از دست دادن هر ارتباطی عمیقترین غم عالم را تجربه میکنی؛ کما این که من کردم. خواستم بگویم هر کسی میگوید میگذرد و فراموش میشود راست نمیگوید. فراموش نمیشود عزیزم. حداقلش این است که شبیه یک نخکش شدن روسری باقی میماند و هر بار نگاه کردنش تکتک لحظههای قبل از آن را یادت میآورد.
اینها را نوشتم که بدانی زندگیِ واقعی، نخکششده است. همین.
بسمالله...
سلام!
+
من در زندگیم سه بار سفر خارجی داشتهام؛ هر سهتایشان هم عراق. از این سه بار، دو بار سفرهای صفر بودهاند؛ در آستانهی چهل روزگیِ عزا.
آخرین بار سفر قبل از همهگیری اخیر بود و هوا تقریباً معتدل. این بار اما فرق میکرد. این بار اربعین بیستوششام شهریور بود. گرچه هوای شهریور برای ما نزدیکتر است به هوای پاییز تا هوای تابستان و گرچه از این به بعد باید منتظر اربعین در میانههای تابستان باشیم اما تجربهی امسال من از نظر آبوهوایی تجربهی شگفتانگیزی بود. تصمیم گرفتم این تجربهها را اینجا بنویسم تا سالهای بعد بشود ازشان استفاده کرد. نمیدانم شما کِی این نوشته را میخوانید، مسافرید یا نه، هنوز اربعین در تابستان است یا نه، اما این چند بند نوشته میشوند تا راهنمایی باشند برای زائرانِ پیادهی کربلا در تابستان.
اول: وسیلهی سفر را چه طور انتخاب کنیم؟
من تجربهی سفرِ همهجوره به عراق را دارم. اولین بار تماماً زمینی رفتیم. با یک اتوبوس که ما را برد به مرز مهران و بعد اتوبوس را عوض کردیم و رفتیم تا نجف. این شکل از مسافرت از نظر مالی کمهزینهترین است. احتمالاً در ایامی به جز شلوغی اربعین زیاد اذیتکننده نباشد اما ترکیب مرز مهران و گرمای هوای تابستان و شلوغی اربعین میشود حداقل پنج ساعت و حداکثر دو روز معطلی پیش و پس از مرز. این خستگی و معطلی و کلافگی باعث میشود بخشی از توان افراد، به خصوص مسنترها و بچهترها گرفته شود و تلفات پیادهروی بالا برود. اگر تصمیمتان بر سفر تماماً زمینی است، انتخاب مرز بسیار مهم است. عوامل تعیینکننده، شلوغی مرز و نزدیکی آن به محل زندگیتان است. احتمالاً تهرانیها با مرز مهران راحتترند و باید زمان سفر را کمی پس و پیش کنند تا به شلوغی عبور از مرز نخورند و بتوانند در کمترین زمان به طرف عراقی مرز برسند.
حالا اگر خواستیم در زمان شلوغیِ مرز نزدیکمان راه بیفتیم چه کنیم؟
ما سال دوم مسیر را به شکل ترکیبی رفتیم؛ با هواپیما رفتیم تا شهر مرزی و بعد از آنجا تا مرز را با ماشین/ اتوبوس. مرز چذابه در این چند سال مرز نسبتاً خلوتی بوده. البته که مرزهای جدید هر سال(شبیه مرز خسروی و مرز آذربایجان غربی که امسال باز شدند) هم تجربههای عموماً خلوتتری هستند. مرز چذابه به فرودگاه اهواز نزدیک است، مزر شلمچه به فرودگاه آبادان، مرز خسروی به فرودگاه کرمانشاه و مرز مهران به فرودگاه ایلام. انتخاب مرزهای خلوتتر طبیعتاً کلافگی معطل ماندن طولانیمدت پشت مرز را کم میکند اما یک احتمال خطرناک دارد؛ دقیقاً به دلیل همین خلوتی، تعداد وسایل نقلیه و خدمات رفاهی آن مرزها هم کمتر است. اتفاقی که ما برای مراجعه به مرز چذابه به آن برخوردیم این بود که از سمت عراق، وسیلهای برای رسیدن به مرز چذابه نبود. فاصلهی نقاط مرزی با شهر فرودگاهی نزدیک بهشان هم نکتهای تعیینکننده در هزینه و زمان سفر است. بنابراین حتماً قبل از تصمیم، فاصله را چک کنید و با توجه به ظرفیت جمعتان انتخاب کنید.
اگر خواستیم کوتاهمدت برویم و کمترین خستگی را داشته باشیم چه کنیم؟
در این صورت پیشنهاد من به شما قطعاً سفر تماماً هوایی است؛ از فرودگاه امام خمینی(ره) تا مطار نجف. هزینهاش از دو گزینهی قبلی بیشتر است اما اگر با یک ماه بیشتر کار کردن و کمتر خرج کردن میتوانید بهش برسید توصیهی من این است که برای سفر اربعین در تابستان این گزینه را انتخاب کنید. وسیلهی سفر به خصوص هنگام رفت به شدت در کیفیت سفر تاثیرگذار است. معطلی این گزینه در حد دو سه ساعت است و خستگی آن کم. اگر قیمتها نجومی نبود و گروههای آسیبپذیر همراهتان نبود و بلیت گیرتان آمد، میارزد که اگر میتوانید کمی پسانداز کنید و از این راه بروید.
اگر تصمیمتان به سفر تماماً هوایی شد، بدانید که فرودگاه نجف دو سیطره یا ایست بازرسی دارد؛ ماشینها برای رساندن شما به ایست بازرسی داخلی کرایهی غیرمنطقیای میگیرند. اگر توان پیادهروی تقریباً بیست دقیقه- نیمساعته را دارید و شرایط آبوهوایی و گروهتان اجازه میدهد این مسیر را تا سیطرهی بیرونی پیاده بروید و از آنجا تاکسی بگیرید. از فرودگاه تا حرم امیرالمومنین حدود هشت کیلومتر راه است؛ کرایه را عجیبوغریب پرداخت نکنید.
بهعلاوه روی بلیتها از سمت نجف نوشته شده «به دلیل تشریفات خاص فرودگاه نجف لطفاً پنج ساعت قبل از پرواز در فرودگاه حضور داشته باشید.» این نوشته به دلیل وجود همان سیطرهی بیرونی است و این که بارها و ماشینها با سگهای آموزشدیده بررسی میشوند. پنج ساعت نه، اما واقعا سه ساعت زودتر رسیدن به فرودگاه حد مطمئن زمانی است برای جانماندن.
پس در نهایت انتخاب وسیلهی نقیله به چند عامل بستگی دارد: میزان هزینهای که شما برای سفر کنار گذاشتهاید، طول مدتی که برای سفر دیدهاید، زمانی که میخواهید به سفر بروید و افرادی که همراهتان هستند. و البته که در شلوغی اربعین، این بلیتها هستند که شما را انتخاب میکنند، شما بلیتها را انتخاب نمیکنید!
(در این بخش لازم است درودهای فراوان را بفرستیم به روح و جسم آقای صدوقی؛ بلیتیاب اعظم :)) )
دوم: بازهی سفرمان چه قدر باشد؟
من اربعینها را با پدر و مادرم رفتهام؛ دو تا از کموقتترین آدمهایی که اطرافم هستند. من تجربهی یک سفر سه روزه و یک سفر چهار و نیم روزه را دارم؛ بنابراین حرفهایم دربارهی سفرهای طولانی نقلشده از دوستان و آشنایان است. من فکر میکنم اربعین، سفر مسیر است؛ این که بروی نجف، تا جایی که میتوانی طی طریق کنی، از دور سلام بدهی و حضورت را بزنی و برگردی. کربلا یک شهر کوچک در عراق محسوب میشود. ساختار شهری را هم که نگاه کنی متوجه تفاوت و تراکم کربلا با شهری مثل نجف میشوی. طبق آخرین آمار رسمی، سالهایی بودهاند که کربلا بیست میلیون زائر داشته است. برای فهم بهتر عددها خوب است به این دقت کنیم که تهران، روزها حدود دوازده میلیون جمعیت دارد. کربلا شهری کوچکتر و با امکانات شهری کمتر است. برای این که بازهم دیدمان کاملتر شود خوب است بدانیم که این شهر تا لحظهی نگارش این متن لولهکشی آب و گاز ندارد و برق هم در آن همیشگی نیست. با همهی این اوصاف وقوف طولانیمدت در کربلا احتمال اذیت شدن خودمان را بالا میبرد. بهترین تجربهی من از سفر اربعین، سفری پنج روزه بوده. از نظر شلوغی و ازدحام، وقوف در شهر کربلا بیش از دو روز سخت خواهد بود و شرایط را برای دیگران هم سخت خواهد کرد. گردش بین شهرهای مختلف عراق هم با توجه به تمرکز وسایل نقیله بین مرز و شهر کربلا و نجف ممکن است سخت شود اما غیرممکن نیست. شخصاً تجربهی سفر به کاظمین و سامرا در ایام اربعین را داشتهام و حرمها هم برای زیارت خلوتاند اما برای اسکان باید به فکر بود. چیزی شبیه موکبهایی که در نجف و کربلا میبینیم در سامرا و کاظمین نیستند و نهایتاً بتوان خوراکی پیدا کرد. البته صحن و داخل حرم برای خوابیدن مهیاست و میشود امتحانشان کرد؛ کما این که من یک سال، یک شب در حرم امام هادی و امام حسن عسگری خوابیدم و اذیت هم نشدم. این را هم در نظر بگیرید که در تابستانِ گرم و در حضور ویروسهای مختلف از همهجای دنیا، احتمال مریض شدن در صورت طولانی کردن سفر با شیب بالایی، زیاد میشود.
پس عوامل تاثیرگذار بر انتخاب بازهی سفر اینها هستند: وسیلهی سفرمان چیست، همسفرانمان چه قدر تحمل عدم سکونت جدی را دارند و به چه شهرهایی میخواهیم برویم.
باز هم نظر شخصیِ منِ آدمِ مشاهده این است که تجربهی سفر اربعین به طریق است و طی کردنش. برای این منظور و در صورت این که مقصد فقط نجف باشد و کربلا، پنج روز زمان بهینهای است.
سوم: بالاخره کی برویم و کی بیاییم؟
یک واقعیت را نمیشود انکار کرد؛ شب و روز اربعین، کربلا قیامت میشود. طی کردن مسافت بینالحرمین که در حالت معمول حداکثر ده دقیقه طول میکشد بیش از نیم ساعت میشود. تازه اگر بتوان در بین آن جمعیت حرکت کرد. من هیچ سالی، اربعین کربلا نبودهام. هر دو سال، شب جمعه کربلا بودم و زیارت اربعین خواندهام و خداحافظی کردهام و رفتهام سمت گاراژ.
بسته به آن که همراهان و همسفران چهقدر تحمل ازدحام را دارند، بلیت برای چه زمانی پیدا میکنیم و چهقدر زیارت از نزدیک برایمان اهمیت دارد زمان سفر را میشود از ده صفر تعریف کرد تا حدود بیستوپنجم. هر چهقدر به بیست صفر نزدیکتر میشویم شلوغی کربلا بیشتر میشود.
سالهای اخیر شنیدهام آقای سیستانی زیارت در هفتهی منجر و بعد از اربعین را تلقی به زیارت روز اربعین کردهاند؛ راه بیفتی و برسی و سلام بدهی و زیارت اربعین بخوانی و برگردی تا گروه بعد برسد.
چهارم: این سالها چه زمانی از شبانه روز حرکت کنیم؟
تعارف که نداریم، آفتاب که بالا بیاید راه رفتن برای ما پایتختنشینها سخت میشود؛ حتی در همین پایتخت خودمان. و وقتی از بالا آمدن آفتاب حرف میزنم منظورم نهایتاً ساعت هفت صبح است! قدمشمار تلفن همراهم میگوید ما از یک ساعت مانده به نماز مغرب شروع به پیادهروی میکردیم و تا یکی دو ساعت بعد از اذان صبح راه میرفتیم. بعد از آن نزدیکترین موکب کولردار را پیدا میکردیم و چند ساعتی میخوابیدیم تا اذان ظهر. بعد صبر میکردیم تا پایین آمدن خورشید و بعد دوباره شروع میکردیم. این مدل رفتوآمدی به جز طریق، در نجف و کربلا هم تقریباً با ما بود. زیارتهایمان در نبود خورشید انجام میشد و باقی را استراحت میکردیم و منتظر میماندیم.
تجربهی طی طریق در تاریکی شب تجربهی جالب و عجیبی است. گرچه با کمال تعجب، سر ظهر هم طریق خلوت نمیشد.
پنجام: با خودمان چه چیزی ببریم؟
جواب این سئوال یک کلمه است: به حد ضرورت.
توان حمل بار از نیمهی روز دوم که میگذرد در مسافر به سمت صفر میل میکند. کوچکترین چیزی وزنش را روی شانه نشان میدهد و کوچکترین ایراد کفش و کوله کمکم نمایان میشود.
در بهترین حالت هر مسافر با خودش یک کوله دارد که هر چه بندهای پهنترین داشته باشد راحتتر خواهد بود. بعضی کولهها به نظر ایدهآل میرسند اما یک عیب بزرگ دارند؛ خودشان دو سه کیلو هستند. یک کار خوب دوختن یک لایه ابر داخل بند کوله است که نرمش کند و سطح تماس را کمتر کنند. بهترین حالت چینش کوله چینش عمودی آن است. کولهای که بلندتر است اما قلنبه نشده فشار کمتری در حرکت روی دوش میگذارد. بعضی کولهها یک بند دارند که جلوی دو بند کوله و روی کمر بسته میشود. این بند هم خوب چیزی است؛ میتوان با کمی خلاقیت به ساختار کوله اضافهش کرد.
من در سفر آدم سبکباری هستم بنابراین کمترین میزان وسیله و لباس را با خودم میبرم. شما مدل خودتان را بهتر میشناسید. بسته به تعداد روز سفرتان میزان بارتان را انتخاب کنید. من برای یک سفر پنج روزه، یک دست لباس پوشیده بودم و یک دست لباس با خودم برداشته بودم. تا جایی که میشود باید وسایلی برداشت که میتوان به جای هم استفاده کرد؛ مثلاً من یک حوله داشتم که رواندازم هم بود و سایهبان هم بود و... چیزی شبیه چفیه و کاربردش برای رزمندهها. برای خانمها عبا و جوراب بلند (به جای جورابشلواری) یا چادر کاملاً پوشیده و لباس بدون آستین زیر آن انتخاب خوبی است. احتمالاً خیلیها دامن شلواری پارچهای را برای سفر انتخاب میکنند که از قضا انتخاب بسیار خوبی هم هست فقط یک تغییر میتواند ایدهآلش کند و آن هم دوختن کش پایین پاچههای شلوار است که شلوار را برای خوابیدن در موکبهای راه و در استفاده از سرویس بهداشتی کارآمدتر میکند. اگر لباسهایی دارید که عمرشان را کردند و در طول مسیر میتوان انداختشان دور، آنها هم انتخاب خوبی برای همراهی هستند. و اما علیکم بالجوراب! جوراب پدیدهی دیدهنشدهی سفر است که میتواند میزان تاول پاها را به میزان قابلتوجهی کم کند. جورابِ نرم و حتماً نخی بردارید. جورابهای پلاستیکی زنانه وسط راه شبیه سونای بخار میشوند!
اهالی عراق در رساندن مواد غذایی به زائرها سنگتمام میگذارند. همه چیز برای وعدههای مختلف روز در مسیر هست. از آب و چای و قهوه و شربت لیموعمانی گرفته تا کباب ترکی و سیبزمینی سرخکرده و فلافل! به همین خاطر لازم نیست چیزی برای خوردن بردارید اما چند خوراکی استراتژیک در این روزهای گرم میتواند خطر گرمازدگی و بیماری را کم کند. لیموترش را فراموش نکنید! ما روزی حدود پنج لیمو را یا با غذا میخوردیم و یا در آب میریختیم و مینوشیدیم. لیموترش تازه زیاد در مسیر نیست و بدون لیموترش، گرمازدگی در کمین است! اگر نفری یک لیوان سبک قابل دور انداختن، یک قاشق و چاقوی پلاستیکی همراه داشته باشیم بعضی جاها میشود زبالهی کمتری تولید کرد. خاکشیر و تخمشربتی هم دوستان لیموترش هستند در جنگ مقابل گرما. و اما نمک! من عادت بدی دارم و آن این است که به اندازه آب نمینوشم؛ نهایتاً شاید چهار لیوان. همین من در جاده کمِ کم ده لیوان آب میخوردم. این میزان تعرق در ترکیب با خوردن زیاد آب یک نتیجه در بردارد: کم شدن جدی املاح بدن و گیجی و منگی و حتی غش. کمی نمک محلول در آب املاح از دست رفته را جبران میکند و سرحالمان میکند. من یک بطری کوچک عرق نعنا هم با خودم برداشته بودم که البته خیلی استفاده نشد اما در مجموع مفید بود.
نقاب/ کلاه، کرم زینکاکساید، ژل آلوئهورا، ناخنگیر، نخ دندان، مُهر، یک ظرف کوچک شامپو بچه، پلاستیک دستهدار، یک جفت پاپوش و قرص مسکن هم میتواند کمک دستتان در سفر باشد.
انتهای این بند را با یک نکتهی نه چندان مربوط به آن تمام میکنم: میزبانان عراقی واقعا در ارائهی خدمات کم نمیگذارند اما همان طور که همه بهتر از من میدانید پرخوراکی، احتمال بیمار شدن را بالا میبرد. خواستم بگویم جادهی نجف به کربلا، دستت را دراز کنی خوراکی بهش میآید اما مراعات بدن در این چند روز میتواند شادابی زیارت را بیشتر کند.
ششام: باید همهی راه را پیاده برویم؟ اصلاً چه قدر راه است؟
طریق اصلی از نجف تا کربلا در واقع بزرگراه بین این دو شهر است. فاصلهی انتهای شهر نجف تا سر شهر کربلا حدود هشتاد کیلومتر است. چیزی در حدود هزار و پانصد عمود. یک مسیر چهار بانده را تصور کنید که در یک باند مردم پیاده میروند و سه باند دیگر برای رفت و برگشت به کربلا باز است. شما هر جایی از مسیر که خسته شوید میتوانید کمی سختتر یا آسانتر ماشینی پیدا کنید که شما را به مقصدتان برساند. بین ماشینها هم صلواتی پیدا میشود و هم بسیار گران. پیدا کردن ماشین در میانهی مسیر سختتر است. اگر میخواهید بخشی از مسیر را با ماشین بروید مطمئنتر است که ابتدای مسیر را سواره باشید. ما همین کار را کردیم و در پیدا کردن ماشین به سمت کربلا هم اصلاً سختمان نشد.
حالا اگر بخواهیم همهی مسیر را پیاده برویم چه قدر طول میکشد؟
اگر سریعالمشی باشید میتوانید سه روزه کل مسیر پیادهروی کنید اما چهار روز بازهی مطمئنتری برای عموم است.
هفتام: بچه را ببریم یا نه؟ پیرمرد و پیرزن چه طور؟
این سئوال را میتوان با چند دیدگاه متفاوت پاسخ داد. من دوستانی دارم که در هفتههای آخر بارداریشان هم رفتهاند پیادهروی و در عین حال امسال نرفتند. به نظرم در ساحت عقیده، پایخ این سئوال «بله» است. اصلاً مسافران اصلی و عمدهی کاروان اربعین امام حسین(ع) هم بچهها و از کار افتادهها بودهاند که به زیارت مردان جنگی و توانایشان میرفتند. در ساحت عمل اما این سئوال پیچیدهتر است. آیا بچهی من انتخاب کرده که بیاید؟ هدف من از بردن او به این سفر چیست؟ قرار است یادش بدهم که پیغامبر دینش باشد. نکند همین دین با این عملکرد من برای بچهم آسیب ببیند.
من تجربهی همراهی هر دو گروه بالا را داشتم؛ یک سال اربعین با پدربزرگ و مادربزرگم رفتهام و دو سال با خواهر کودکم. با روشهای مختلف میتوان سفر را برای این دو گروه که شاید همپای ما راه نیایند آسان کرد اما نکتهی کلیدی همراه کردن گروههای آسیبپذیرتر، چیدن محور سفر بر مدار آنهاست. بچه همراهمان است؟ باید بیشتر بنشینیم و سرعت را بیاوریم پایین و بخشی را هم ماشینی برویم. پیرزن و پیرمرد داریم؟ باید مشخصاً همراهیشان کنیم و مراقب باشیم توان بدنیمان را به رخشان نکشیم.
اصلاً شاید این سفر تمرین صبر است برای ما توانمندها. صبر برای گامهای خسته، صبر برای قدمهای کوچک، صبر برای خریدن ناز، صبر برای معطل شدن.
اصلاً شاید این وظیفهی ما باشد برای رسیدن به کاروان حسین(ع).
میشود هر دو گروه را برد؛ ولی خواهشاً قبل از تصمیم به خودتان و ظرفیتتان فکر کنید. اگر ظرفیتش را ندارید توفیق را از خودتان سلب کنید و مطمئن باشید که رفتن و بداخلاقی فقط اجرتان را ضایع میکند.
و البته که خواهش میکنم گزارهی «اونجا که جای زن نیست» را از ذهنتان بیاورید بیرون و دفن کنید؛ اگر غیرت غیرشرعیتان اجازه نمیدهد همسر/دختر/ مادرتان را همراهی کنید حداقل ایدئولوژیکش نکنید.
هشتام: چه طور با دیگران ارتباط بگیریم؟
واقعیت این است که اینقدر ما نرفتیم عربی یاد بگیریم، بندگان خدا عراقیها رفتند و فارسی یاد گرفتند :))
در عراق در هفتاد درصد مواقع میتوان کار را راه انداخت. شما کمی عربی بلدید، آنها کمی فارسی یاد گرفتند. آخرش هم که ادابازی را ازمان نگرفتند! لحن و پانتومیم گرچه خندهدار است اما کار را راه میاندازد! بالاغیرتاً عددها و مکالمات اولیهی مورد نیاز را یاد بگیریم! امسال من با کلمات انگلیسی و فارسی و زبان بدن و کمی فرانسه ارتباط گرفتم و باز عزمم جزم شد که یک ترم بروم و سال بعد دیگر آبروریزی نکنم و کمی شیک و زیبا حرف بزنم اما میدانم این عزم جزم نمیماند! اینجا مینویسم که تابستان بعد زودتر به فکر بیفتم :)
«سه بند از این نوشته باقی مانده که انشاءالله تا آخر این هفته تکمیلش میکنم.»
نهام: از کدام مسیر برویم؟
مسیرهای پیادهروی به سمت کربلا بسیار زیادند.
دهام: نجف را چه کار کنیم؟
یازدهام:چه طور زیارت کنیم؟
بسمالله...
سلام!
+
سلیقهی موسیقایی من در روند پیچیدهای شکل گرفته. اوایل شنوندهی هر چیزی! به اقتضای خانوادهی درجهی دوی متفاوت با خانوادهی درجهی اول که هر چیزی گوش میدادند. موسیقیهای زیرزمینی را از آن روزها با خود دارم :))
دوران راهنمایی و دبیرستان سلیقهام بسیار مشابه همسالانم بود با این تفاوت که سلیقهی خاص خانوادگی طیف کوچکی از موسیقیها را به نظرم ناخوشایند نشان میداد. یادم هست هیچوقت موسیقی رپ و راک حس خوبی بهم نداد.
اما اواخر دوران دبیرستان؛ دقیقاً یادم است. فردای یکی از آن روزهایی بود که رفته بودم کتابفروشی فرهنگ، کتابفروشی نزدیک دبیرستان، و برای خودم با پولهایی که قرار بود صرف حملونقلم با آژانس شوند( :)) ) آلبوم موسیقی بخرم. آلبوم را با خودم آورده بودم در رانای قدیمی پدر که سیدی میخورد گذاشته بودم. پدر ماشین را روشن کرد و علیرضا قربانی شروع کرد به خواندن. «گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را...»
بابا پرسید: این شعرش از کیه؟
و اینجا برای من یک نقطهی عطف بود. برای دختری که فکر میکند هیچ اشتراک فکریای با پدرش ندارد، این اشتراک مغتنمی بود! حالا من میدانستم آلبوم موسیقی، میتواند یکی از هدیههای تولد بابا باشد. حالا آلبومهای قدیمی شجریان پدر، برایم شنیدنیتر شدند. در راههای طولانی جادهای یکی از کارهایی که ما در ماشین انجام میدادیم، همین بود. تمام کردن تمام آلبومهایی که داشتیم! من و پدر، ایستاده روبهوری مامان!
و حالا از پس این راه عجیب، من سلیقهی خودم را پیدا کردهام؛ سلیقهای که شبیه خانواده هست و نیست.
سلیقهای که پیش از موسیقی و ترتیب نتها، شعر را میبیند، راحت خارج خواندن خواننده را پیدا میکند و تئوری موسیقی تنظیمش میکند. این سلیقهی محتوامحور، «سلام فرمانده» را دوست دارد و دوست ندارد.
چیزی که در اولین مواجههام با این سرود توجهم را جلب کرد شعر ضعیف آن بود. شعری که من ترجیح میدهم از آن در وصف یک امام حاضر استفاده نکنم. و اما موسیقی؛ موسیقی چندان پیجیده نیست و همین پیچیده نبودن شاید، یکی از دلایل فراگیر شدن آن است. این که بچههای کوچولو هم میتوانند ریتم را تقلید کنند و راحت دم بگیرند.
سلیقهی محتوامحور من این شعر را دوست ندارد. دوست دارد شعری که در حال گسترش میان نسل جدید است، کمی فاخرتر باشد. دوست دارد بتواند خودش را در حال خواندن این شعر جلوی امام زمانش تصور کند؛ شبیه دعای ندبه؛ ولی متاسفانه نمیتواند.
همین سلیقه، فضای کلی سرود را دوست دارد. روحیهی فعال(و نه منفعل) این سرود چیز تازهای است. من این فضا را نسبت به فضای آه و نالهی بعضی مداحیها و سرودها دوستتر دارم.
آن روز عزیزترین، از من سئوالی پرسید که چند روز ذهنم را درگیر کرده بود؛ با هم راجع به نقاط ضعف و قوت این سرود حرف میزدیم و از قضا در بعضی ابعاد همنظر هم نبودیم. گفت با همهی این اوصاف بچهت را میبری به گردهمایی ورزشگاه آزادی؟
فکر کردم. خیلی فکر کردم و سبک سنگین کردم. گرچه که این فکر کردنها و سنجیدنها همه در تصورات است و در آسمان! روزی که قرار باشد تصمیم قطعی بگیرم یحتمل خیلی چیزهای دیگر تعیینکننده خواهد بود. اما همین فکرهای در آسمان به جواب مثبت رسید.
سلیقهی محتواپسند، دلش خواست در خیالش، فرزندش نگاهش به امام زمانش، فرمانده باشد؛ نه فقط یک موجود منفعل که آن کنار نشسته و مردم حاجتهایشان را میبرند برایش.
کاش این نقاط مثبت بیشتر بودند و نقاط منفی و تفهای سربالا کمتر. کاش نقاط منفی دیده میشدند و اصلاح.
پ.ن:
شما این ابیات را بخوانید و با صدای محمدرضا شجریان در ذهنتان بشنویدشان! انصافاً تصویر یک ایوان پر از نسترن که رگههایی از نور خورشید ساعت هشت و نه صبح افتاده رویش جلوی رویتان مجسم نشد؟
پاسبان حرم دل شدهام، شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشهی او نگذارم
دیدهی بخت، به افسانهی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت، که کند بیدارم؟
یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند
ای آفتاب، آهسته نِه پای در حریم یار من
ترسم صدای پای تو، خواب است و بیدارش کند
بسمالله...
سلام!
+
چند وقتی میشود که دارم سومین مراجع واقعیم را هم میبینم.
این مراجعم به اصطلاح ما روانشناسیخواندهها، اصلاً psychological minded نیست؛ یعنی به افکار و احساساتش دسترسی ندارد. از طرفی یک سری ملاحظات جدی دارد که کار با او را برای من سخت میکند. خیلی کلی حرف میزند، حاشیهپردازی میکند و به اصل موضوع نمیرسد. این شرایط باعث میشود احساس کفایت درمانگر به شدت آسیب ببیند. این که شش جلسه است با هم حرف میزنیم و من تازه جلسهی پیش فهمیدم مناسبات خانوادگی پیچیدهاش را. و البته این که جلساتش را ادامه میدهد برای من بسیار ارزشمند است. این جلسه برای اولین بار در جلسهی درمان گریه کرد. با یک جملهی خیلی بدیهی و ابتدایی.
من تا آخر جلسه داشتم به احساسات ابرازنشدهاش فکر میکردم. احساساتی که با جملهی«به هر حال توی 15 سالگی یه دختر به پدرش خیلی نیاز داره» فعال شدند و تا آخر جلسه از چشمهایش جاری بودند.
رویکرد غالب من درمان شناختی است؛
این دسته از درمانها یک ویژگی دارند که من را بسیار به آنها علاقهمند میکنند. این درمانها با مراجع بسیار شفافاند. درمانگر احساساتش را به مراجع منتقل میکند و از او بازخورد میخواهد.
آخر این جلسه به مراجعم گفتم: «من خیلی خوشحال شدم که این جلسه گریه کردی. این یعنی سپر محافظ از روی احساسات منفیت برداشته شده و حالا تازه میتونیم بریم سراغشون.»
به صحبتهای استادمان فکر میکنم که میگفت:«به عنوان یه درمانگر باید حتماً دستمال کاغذی و آبنبات روی میزتون باشه.»
از یک سمت دیگر اگر نگاه کنید، من یک دانشجوی مشاهدهگرم که شبیه آدمهای بیرحم از گریهی آدمها خوشحال میشود!
بسمالله...
سلام!
+
این نوشته یک تجربهنگاری دربارهی مجموعههای ارائهدهندهی خدمات مربوط به ازدواج است که ممکن است به درد زوجهای جوان بخورد. مشخصاً بدون جهتگیری نیست اما سعی شده منصفانه نوشته شود.
آشنایی من با عزیزترین از همین روزها شروع شد؛ سه سال پیش. حدود شش ماه بعدش عقد کردیم و یک سال بعد از آن آمدیم خانهی خودمان. در این میان مراسم عروسی ما افتاده بود در ماههای ابتدایی شروع همهگیری کرونا و همین باعث شد من تجربیات مختلفی راجع به عکاسی داشته باشم.
اول از همه بگویم که ما از آن دست آدمهایی هستیم که ترجیح میدهیم از بودن در لحظه لذت بیشتری ببریم و همین باعث میشود زیاد آدمهای عکسیای نباشیم و از کلی از لحظاتمان خاطرهی شفاف و عزیز داریم ولی عکس نه. این ویژگی ما را در تمام طول این متن لحاظ کنید. شاید ویژگیهای شما منجر به تصمیمات دیگری شود.
من به عکس و عکاسی تا یک ماه مانده به بلهبران فکر نکرده بودم. در یک بازهی یک ماهه اما از همهی دوستان متأهلم پرسیدم که آنها چه کار کردند. تصمیمات آدمها متفاوت بود:
خانم ع. همسرش تدوینگر بود و فقط با یکی از دوستانش صحبت کرده بود که بیاید و از فرآیند عروسیشان عکاسی و فیلمبرداری کند و بعد خودشان سر و سامانشان بدهند.
خانم هـ. و خانم مـ. سراغ یکی از آشنایان رفته بودند که عکاس حرفهایست اما نه چندان معروف. باغ و آتلیه رفته بودند و همهی چیزهای معمول را تحویل گرفته بودند.
خانم نـ. رفته بود به یکی از این آتلیههای معروف مذهبی و حدود سی درصد بیشتر از مورد قبل هزینه کرده بود.
خانم ز. رفته بود به یکی آتلیهی معروف غیرمذهبی و هزینهاش در حد همان مورد قبل شده بود.
موارد مختلف را کنار هم گذاشتم و برای روز جشن خانوادگیمان به یک تصمیم رسیدم. برای من مهم بود که عکاس محرمم باشد. دوست نداشتم تشکیلات عجیب و غریب عکاسی و نور دستوپای مهمانها را در خانهی نهچندان بزرگ ما ببندد و معذبشان کند. دلم میخواست نوع پوشش و رفتار عکاس با مهمانان نامتجانس نباشد و همین باعث شد زحمت عکاسی این مراسم را بیندازم روی دوش داییجانم. دایی من سالها سردبیر خبر رادیو بوده و خبرنگار و یک علاقهمند به عکاسی. میدانستم کیفیت عکسهایش قابل قبولم است، حضورش کسی را معذب نمیکند و من مدام نگران جلو و عقب شدن چادرم جلویش نیستم. روز مراسم بلهبران دایی جان با یک کیف دوربین و یک کولهپشتی لنز آمد. عکسهایش 8.5/10 خوب بودند و مهمتر از همه چیز من حس ناراحتیای نداشتم. این مراسم این طور گذشت. با عکسهایی بدون ادیت و نور و فیلتر که من را کاملاً راضی میکردند و همان چیزی بودند که دل میخواست. ما برای این مراسممان عکس آتلیهای نداشتیم و هر چه هست در خانه است و فضای معمول آن. اگر به آن روز برگردم میز جلوی رویم را خلوتتر میکردم اما من همین حد از طبیعی بودن را هم دوست دارم. این که با هر بار دیدن عکسها یادم میافتد که آن روز برای امضای شاهدان خودکار پیدا نمیشد و زهرا رفته بود و مجموعهی رواننویسهای من را آورده بود در رنگهای زرد، طوسی کمرنگ، نارنجی پاستیلی و ... :)))
تقریباً چهل روز بعد از این مراسم در دارالحجه عقد کردم. بدون قند ساییدن و سفرهی بالای سر و چند بار خواندن خطبه. با یک جمع ده نفره از خانوادههایمان. بدون عکسی واضح. با دو عکس لرزان که خادم دارالحجه ازمان گرفته. از این مرحله یه غایت راضیام. هیچ تغییری در هیچ بخشش نمیخواهم.
یک سال بعد از عقد، در تیر ماه سال هزار و سیصد و نود و نه آمدیم به خانهی طاقچهدار پرنور. در روزهای اوجِ ترس از کرونا. از نگرفتن مراسم اصلاً ناراحت نبودم. اما دلم میخواست از آن روز عکس داشته باشم. انتخابم شد یکی از آشنایان که عکاسی حرفهای عروس و داماد انجام میداد اما چندان معروف نبود. لباس عروسی که برای انتخابش وقت گذاشته بودم و بسیار دوستش داشتم اما نخریده بودمش، کتوشلوار عزیزترین که بعد از کلی گشتن پیدایش کردیم و هر دو بسیار دوستش داشتیم، پیراهن سفیدی که به خاطرش به سراغ همهی برندهای لباس ایرانی رفتیم، دسته گلی که سلیقهی عزیزترین بود و از بازار گل آبشناسان خریدیمش. با همان ملاحت و کیفیتی که دوستش داشتم، آرایش روز عروسی که میخواستم تا جای ممکن طبیعی و بدون تجمل باشد و موجب تعجب مهمانان شد و بالاخره عکاسی. عکاس را میشناختم و او ما و خانوادهمان را میشناخت. کیفیت عکسها 9.5/10 بود و طبیعتاً مورد قبول من. تنها چیزی که اذیتمان کرد دور بودن آرایشگاه و آتلیه و باغ از هم بود. هزینهی عکاسی معقول بود و مهمتر از همه چیز برای من راحت بودن همهمان و صداقت بسیار زیاد عکاس بود. برای من مهم بود که فرآیند چاپ و عکاسی کاملاً در فضای مذهبی اتفاق بیفتد. یادم هست در باغ زوج دیگری در حال عکاسی بودند و عکاس، به حساسیت من احترام گذاشت و مراعات این مسئله را کرد. من اضطرابی بابت این مسئله نداشتم. اگر برمیگشتم به آن روزها، به جای فیلمبرداری حرفهای از یکی از دوستانم میخواستم قبول زحمت کند و فیلمبرداری را به عهده بگیرد و من فقط بابت عکاسی بروم پیش عکاس.
تبلیغات بیرونی بسیاری از آتلیهها و تصور آنها از مذهب با تصور ما متفاوت است. این را روزی فهمیدم که به همراه یکی از معروفترین آتلیههای مذهبی رفته بودیم شمال برای عکاسی. قیمتها متوسط رو به بالاست اما چیزی که باعث میشود من این مرحله را جور دیگری دوست داشته باشم و بخواهم جور دیگری اجراییش کنم چند دلیل اصلی است: اول عدم صداقت کافی مجموعه. روزهای عکاسی ما در روزهای خروش دریا بود و وقتی رسیدیم دیدم یک پیام از مسئول مجموعه دارم. پیام این بود که دریا بارانی بوده و زبالهها را به ساحل آورده و ساحل کثیف است. بدانید که در ذوقتان نخورد. فردا کمتر در ساحل عکاسی خواهیم کرد. همین! بدون دادن حق انتخاب به مشتری برای انتخاب زمانی دیگر و یا عذرخواهی و یا پرداخت خسارت. من این مدل برخورد را برخورد صادقانه نمیبینم. و صداقت را مهمترین جزء یک معامله میدانم. از همین اول ماجرا انتظاراتم آوردم پایین.
دومین شوک صبح فردا وارد شد؛ من یک دختر محجبهام و این نشان میدهد عدم برخورد بدون حجاب با نامحرم برای من الویت بالایی دارد. صبح در حال عکاسی در محوطهای بودیم که من فکر میکردم محوطهی اختصاصی آتلیه است که یک آقای محلی را دیدیم که داشت کمی دورتر از ما کار میکرد. من دیدم و غافلگیر شده ماجرا را با مسئول تیم عکاسی مطرح کردم و گفتم برای من مهم بوده که نامحرم نداشته باشم و حالا راحت نیستم. جواب غافلگیرکنندهتر بود: حالا اون بنده خدا که چیزی نمیبینه. ترجیح دادم ادامه ندهم و محل را هر چه زودتر تغییر بدهم. این که این دغدغهی من توسط یک آتلیهی مذهبی فهم نمیشد برایم دردناک بود. من اینجا باید تصمیم میگرفتم که اگر دوست ندارم ادامه ندهم و این من را به یک جمعبندی رساند: برای این آتلیه مذهبی بودن، مزیت اصلی است. چیزی که با آن تبلیغ میکند و آدمها با فهمهای مختلف سراغش میآیند. فهمی که لزوماً مشترک نیست. دغدغههایی که برای دو طرف بدیهی نیستند.
مثلاً به نظرم وقتی مجموعه جا دارد، لزومی ندارد در کنار محل اسکان عروس و داماد، آرایشگر خانم مستقر شده باشد. لزومی ندارد که عکاسی در محیطی باشد که حداقل سه نامحرم در آن رفتوآمد میکنند، لزومی ندارد شرایط واقعی محل در ساعات آخر و وقتی عروس و داماد انتخاب دیگری ندارند به آنها داده شود.
و راستش نکتهی بعدی خودش را دیشب به من نشان داد. وقتی تدوینگر به تو برای انتخاب آهنگ پیام میدهد و تو از آهنگهای پیشنهادیش برای بار چندم شگفتزده میشوی!
حالا دارم به این فکر میکنم که احتمالاً کار بهتر از این مرحلهی آخر پسانداز حقوق باشد برای خرید یک دوربین نیمهحرفهای و ثبت لحظات به همان شکلی که خودت دوست داری.
دارم فکر میکنم دوربین 77D کنون با آن قیمت عجیب و غریبش که حقوق یک سال من هم کفافش نمیدهد، انتخاب بهتری برای من بوده و هست. برای منی که استانداردهای خاص خودم را برای عکاسی دارم. زمان عکاسی، مدت عکاسی و کیفیت آن برایم معنادار است.
غرض از این نوشته این بود که بگویم تبلیغات، منِ مدعی را هم تحت تأثیر قرار داده و باعث شد این شکلی در مواجهه با صفت مذهبی غافلگیر شوم. کیفیت عکسها گرچه 9.75/10 بود و همین کیفیتش را بالاتر برده بود اما امان از میزان معذب بودن من. و امان از عدم فهم این دغدغه برای یک مجموعه با این صفت.
یاد این بیت سعید بیابانکی افتادم:
شما حماسه سرودید و ما به نام شما، فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم...