بسمالله...
سلام!
+
من از صبحها و چک کردن موبایل خاطرهی خوبی ندارم. یادم میآید من اولین نفری بودم که در خانواده متوجه ماجرای «سرباز» شدم. ماجرایش را همینجا نوشته بودم. اما مسئله برای من به همینجا ختم نشد. یادم هست یکی از روزهای آخر ماه صفر بود که فهیمه و مومنه گفتند فرزانه تصادف کرده. برای نماز بیدار شده بودم و خبر را خواندم و نشستم به سورهی حشر خواندن. به ساعت نرسید که فرزانه هم رفت.
این بار هم ماجرا همینطور شد؛ تهران نبودم. رفته بودم سفر و قرار بود ظهر جمعه برگردم تهران برای ماجراهای منتهی به غدیر. موبایل را برداشتم که ببینم اوضاع از چه قرار است. خبر این بار را هم من اول دیدم. عزیزترین را بیدار کردم که بلند شو، گویا اسرائیل گروهی را در تهران زده.
اول نمیدانستم ماجرا چهقدر وسیع است. دخترک خواب بود. نشستم به چک کردن اخبار.
و ساعت به شش نرسیده بود که فهمیدم ماجرا خیلی جدی است. فهمیدم سردار باقری هم شهید شده. (و این خبر را که شنیدم رفتم توی اتاق تا کمی گریه کنم.)
شهدای باقری همیشه من را به یاد همدیگر میانداختند. شهدای باقری. عجب عنوانی.
قرار بود سبزیهایم را از سبزیفروشی تحویل بگیرم و راه بیفتم. راه افتادم به سمت تهران و در دلم رخت میشستند.
باید این عادت مزخرفم را ترک کنم. عادت چک کردن اخبار سر صبح، همیشه من را داغدار کرده.
+
رسیدیم تهران. هیچچیزی سر جایش نبود. دلم میخواست بروم گلزار شهدا و قطعهی بیستوچهار. قلبم انگار سوراخ شده بود. اما نمیشد.
دخترک را زدم زیر بغل، رفتم خانهی مادرم و عزیزترین را بدرقه کردم. مامان مهمان داشت. صبر کردم تا مهمانها ناهار بخورند و بروند.
با خواهرم رفتیم حسینیه برای ساندویچپیچی.
شب دیر خوابیده بودم و در راه کنار راننده بودم و بیخواب. کمی که مرغها را ریشریش کردیم و کاهوها را خرد، نیم ساعتی خوابیدم. بدنم انگار داشت عادت میکرد به هشیارخوابی. البته که این عادت را از ده ماه قبل و از زمان تولد دخترک داشتم. اما حالا برایم جدیتر شده بود.
به سبک و سیاق دفعههای پیشین، فکر میکردم که یک زد و خورد بوده و زده و خورده و تمام شده. اما تمام نشده بود. دوباره شروع کرد. حملههای شرق و غرب که شروع شدند پراکنده شدیم به سمت خانههایمان.
پدرم ایران نبود و یک روز بود که در راه بود. قرار شد ما شب را خانهی مادر بمانیم.
ماندیم. خوابیدیم.
کمی که گذشت صدایی شروع شد و قلبم لرزید. بسیار زیاد. صدا، صدای چرخش موتور پهپاد بود و از هر اصابت و پدافندی دلهرهآورتر. تا صبح روی سرمان چرخید و صدا داد. وسط این ماجراها بود که طاقت دلم تمام شد. عزیزترین را بیدار کردم و گریه کردم. برای دخترک نگران بودم و نگرانی نمیگذاشت به هیچ چیز دیگری فکر کنم. میترسیدم. خیلی زیاد.
این شب، اولین شب دلهره بود برای من. شب گذشته را تهران نبودم و هیچ صدایی نشنیده بودم. حالا بدنم داشت به هورمونهای استرس در خونم پاسخ میداد.
روز اول را این شکلی گذراندم که دستم به هر کسی رسید دعوایی را با او شروع کردم.
صبح که شد، صدای پرندهی مزاحم هم قطع شد.
به بچههایی فکر میکردم که نزدیک به دو سال است این صدا را هر شب تحمل میکنند. و پدافندی هم نیست که امیدشان را بدوزند به آن.
شب اول به گریه گذشت و اضطراب. برای حفظ سلامت روانم، تصمیم گرفتم خانهی مامان را ترک کنم و بروم خانهی خودمان.
بیدار که شدم هنوز برزخِ بدخوابی دیشب بودم. باید خطبهخوانی غدیر را تا حدی سامان میدادم و یکی دو تا زنگ میزم. زنگ زدم و نشستم به گوش دادن خطبهخوانی. از تغییر روند خطبهخوانی خوشحالم و ناراحت. خوشحال برای امتداد ماجرا و متکی به فرد نبودن و غمگین بابت کمزنگ شدنم.
خطبهخوانی و مراسم پخش ساندویچها انجام شد؛ بدون حضور من.
شنبه، روز دوم حملهی اسرائیل بود و بابا هنوز نرسیده بود ایران. شب دوم را هم خانهی مامان ماندیم. با دلهرهی صدای پدافندها و کشیده شدن نورشان در آسمان.
+
باید تغییری در اوضاع میدادم. بلند شدم و جایم را عوض کردم. ساعت حوالی ۸ شب بود که به دعوت یکی از دوستانم بله گفتم. وسایلم را جمع کردم و از خانهی مامان آمدم بیرون به سمت خانهی خودمان. وقتی رسیدم خانه، بابا تازه رسیده بود تهران.
همیشه همینطور است. وقتهایی که چند روزی از خانه دورم، به نظرم وظایفم را در قبالش انجام ندادهام. افتادم به بشور و بسابِ خانه. چای درست کردم، ظرفها را شستم و خانه را مرتب کردم. ساعت حوالی ۱۰ بود که رفتم شبنشینی. تنم هنوز با صدای بلند میلرزید. ترس عمیقی در دلم خانه کرده بود و منتظر بهانهی انفجار بودم.
رسیدیم و شام خوردیم و یادمان آمد چنین شبی، ولیمه دادیم در شهر عزیزترین و به همه به صورت رسمی گفتیم که رفتهایم خانهی خودمان. مناسبت مهمی بود. من اما بدخلق بودم و درگیر جولان کورتیزول.
خودم را رها کردم و گفتم: میشه امشب این جا بمونیم؟ مزاحم نیستیم؟
میزبان با گشادهروییِ شرمندهکنندهای پذیرفتمان. صدایی نبود. برخلاف دو شب قبل آرام خوابیدم و ساعت ۹ صبح بیدار شدم. آرام شده بودم. انگار بدنم به یک سکون نیاز داشت و وجودم به یک همدلی. صبح فردا صبحانه خوردم و راه افتادم سمت خانهی مادرم. از سه روز پیش بنزین نداشتم و صف پمپ بنزینها هم حسابی میترساندم. خروجیهای تهران شلوغ شلوغ شده بود و هر ساعت خبر کوچ اجباری یکی از نزدیکان میآمد.
ما اما اوضاعمان فرق داشت. عزیزترین و مادرم مشغول کار بودند و ترک شهر تقریباً غیرممکن بود. همین دیشب بود که یکی از دانشجوهای مادرم زنگ زده بود که: خانوم دکتر، نمیشه تعطیلش کنیم؟
و مامان گفته بود: آقای دکتر، وقتی همه تعطیلش میکنن، ما تازه میریم سر کار. اگه هر وقت نیاز داشتید، بگید من بیام بیمارستان پیشتون و کاورتون کنم.
حالا اگر مادر میرفت، دانشجوها چه میشدند؟
عصر که شد پدر در یک اقدام ناگهانی اعلام کرد باید جمع کنیم و شب را برویم یک جای دیگر غیر از تهران. وضعیت ترافیک و بنزین را میدانستم. کمی مقاومت کردم. تصمیم را چرخاندیم سمت این که: 《میریم خونهی فاطمه》
در این پنج سالی که در خانهی خودم زندگی میکنم، به جز دو شب اول تولد دخترک، شب دیگری نبوده که مادرم خانهیما بماند و حالا جنگ، این غیرممکن را هم ممکن کرده بود!
+
از اوایل خرداد، برای امروز نوبت دکتر گرفتهام. شک داشتم بروم یا دکتر را بپیچانم. شک داشتم مطب باز باشد یا نه. پیامِ صبحِ دوستم اما جان را برگرداند به تنم: مطب بازه امروز؟
گفتم چک میکنم. باز بود. قرار شد زودتر بروم.
دخترک را برداشتم و با هم رفتیم و چند ساعتی از همه چیز دور بودیم. از خلوتی تهران همین بس که از آزادی تا ملاصدرا را در شلوغترین ساعت روز، ۱۱ دقیقهای رفتیم!
از مطب که برگشتم خانه پدر و مادرم برای ۱۰ دقیقه رفتند بیرون و وقتی برگشتند در خانه جلسهی اتاق جنگ برپا شد. مطب که بودم یکی از آشنایان نزدیک زنگ زد و اظهار نگرانی کرد. زدم به شوخی و وقتی دیدم آرام نمیشود گفتم چشم. من حتما بررسی میکنم.
میدانستم نمیخواهم بروم. فکر کنم این را فهمیده بود و زنگ زده بود به پدرم برای تغییر تصمیمم. راستش را بخواهید در این روزگار، بعضی حرفها هیچوقت از یاد آدم نمیرود.
صداوسیما خراب میشود و من به رفتن و ماندن فکر میکنم. برای من رفتن، معادل بیخبری است و بیخبری معادل مرگ.
در جلسهی شورای جنگِ پدر، تصمیم عموم بر نرفتن است.
پدر را میفهمم. مسئولیت حفظ جان بچههایش، خانوادهاش با اوست و این مسئولیت مضطربش کرده. تا شب چند تماس دیگر هم ردوبدل میشود.
قرار بر نرفتن میشود. حداقل تا آخر هفته.
شبها که دخترک را میخوابانم، یادم به سکانس آخر فیلم بازمانده میافتد؛ چند آیهالکرسی میخوانم و به او فوت میکنم.
خدا کند تصمیم درستی گرفته باشم.
+
دو روز بعدی، انگار همه چیز روی روالش افتاده. اضطرابِ همه از بیشینه گذر کرده و حالا اوضاع نسبت به قبل بهتر است. سروصداها که بلند میشود، بابا میگوید جمع کنیم و برویم توی پارکینگ. نمیدانم این کار چه قدر ایمنتر است اما بابا را آرامتر میکند. انجامش میدهیم. اصلاً تبدیل به یک آیین شده. این که از کدام آسانسور برویم پایین. داخل پارکینگ را زیرانداز پهن کردهایم و بالش گذاشتهایم. پارکینگ آنتن ندارد و آدم ا به کارهای عجیبی وادار میکند که شبیه دوران پیشااینترنت است.
یک از شبهایی که سروصداها خیلی زیاد شده بود، در گروه مشترکمان با دوستان، یکیشان گفت:اگه فردا پاشدم شروع میکنم نماز قضاهام رو میخونم!
حساب و کتاب کردم که اگر چند وقت چه طور برنامهریزی کنم میتوانم تمامشان کنم. تصمیم گرفتم بعد از هر نماز، حداقل یک نماز قضا بخوانم. تا حدی موفق بودم. این خودش یعنی خیلی.
علاوه بر عملیات نجات در پارکینگ، چیزهای دیگری هم آیینهای مخصوص خودشان را پیدا کردهاند؛ مثلا پیگیری احوال دیگران. هر از چندی، یک نفر بقیه را حضور و غیاب میکند و اگر کسی نباشد یا جواب ندهد، از بقیه میپرسد و به او زنگ میزند. با عزیزترین قرار گذاشتهایم که هر ساعت به همدیگر خبر بدهیم. این آیینهای شخصی و گروهی، زندگیم را این روزها غنیتر میکنند.
خواهرم یکی دو روز از پرندههایش دور بوده و مشخصاً پرخاش میکند. در یک تصمیم ناگهانی، خانواده تصمیم میگیرند پرندهها را هم به مجموعهی ساکنان خانه اضافه کنند. از چندین سال پیش، حضور حیوان در آپارتمان اذیتم میکند. حتی در برابر خرید ماهی سفرهی هفتسین مقاومت میکنم اما فکر میکنم در حمام جایی هم برای آنها هست.
خانهی ما کوچک است. مثل ماجرای خانهی خاله پیرزن، مهمانهایش زیاد شدهاند و ما حالا شش آدمایم و کلی پرنده. به این فکر میکنم که گرچه حضور این مهاجران جدید خوشایند من نیست اما خلق خواهرم را بهتر کرده. جنگ دشمنِ کمالطلبی است!
+
خواهرم تصمیم گرفته هریپاتر ببیند. ما خانوادگی دیر سراغ این ژانر رفتیم. خوبی ماجرا این است که با هر واکنش هیجانی صورتش، با هر صوتی که از خودش درمیآورد میفهمم کجای ماجراست.
چند روز پیش، همزمان با پخش یکی از سخنرانیهای سید حسن از تلویزیون از من پرسید:«سیدحسن شیعه بود؟»
حیف که این روزها مجال گریه کردن ندارم. به جایش هریپاتر میبینم و در شاهزادهی دورگه بغض میکنم. کارها انجام میشوند. به دستِ غیرمعمولترینها اما بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشوند. بعضی آدمها هیچوقت برنمیگردند.
زندگی روی عجیبی را به من نشان داده. امروز تصمیم میگیرم بروم از سوپری محل پنیر هالومی بخرم! چیزی که در روزهای صلح هرگز نمیخریدم! شروع میکنم به مرور درسهای دورهی درمانگری کودک. از انجام این کارهای روزمره خندهام میگیرد. اگر هیچوقت دیگر نتوانم از این مهارتی که یاد گرفتم استفاده کنم چی؟! بهتر نیست کار دیگری بکنم؟
مادرم در روزهای تعطیل هم میرود سر کار و من به گذراندن دورهی کمکهای اولیه فکر میکنم.
زهرا بهم پیام میدهد که میآیی کمک برای مداخله در بحران؟
شاید واقعاً باید توانمندتر شوم. هندزفری را میگذارم در گوشم و جلسهی هفتم مصاحبهی بالینی کودک را پخش میکنم.
+
امروز، جمعه سیام خرداد ماه، یک هفته است که جنگ شده.
شبها هشیارتر میخوابم، عزیزترین یک هفته است که بیوقفه سر کار میرود و من امروز بعد از یک هفته و گذشت چندین سال از زندگی مشترک تصمیم گرفتهام صبحها را دریابم. بعد از نماز خوابم نمیبرد و بلند میشوم که دقایق صبحانه خوردن را در خانه برای دیدار زنده کنم.
این کار کردنهای بیوقفه، باعث شده روزهای هفته را قاطی کنم. مطمئن نیستم امروز چند شنبه است. دیشب شنیدهام که یکی از دانشجوهای مامان کشیکش را فروخته ۱۲ میلیون تومان. در گروه مامانها میگویند آن مردهایی که حقوق ساعتی میگرفتند یا کار خصوصی داشتند، باید کمکم به شهر برگردند که بتوانند قسط و اجارهی سر ماه را بدهند. در یک تعلیق عجیبام. از سویی این روزهای مواجهه با مرگ، بهم یادآوری میکند که وقتم تا ابد نیست و اگر میخواهم کاری کنم، الان وقتش است. از طرفی هم در خودم نمیبینم به جز سر پا بودن و دست به سر و روی زندگی کشیدن و کیک پختن و رسیدگی به دخترک و مشابههایش کار جدیدی برای خودم تعریف کنم. کار و زندگی نایستاده. من ولی حس میکنم جانم از سکون قبلی تمام شده و نیاز به تازه کردن نفس و ایستادن دارم.
این چند وقت شیشهها را چسب پهن زدم، با روسری خوابیدم، هر شب چندین بار از خواب پریدم و با هر شبی که سپری میشود، یک بار دیگر به این سئوال فکر میکنم که:《واقعا جنگ شد؟》
عزیزترین میگفت در گفتوگوهای روزمرهی همکارانش، یکی که از شدت یک قضیه شاکی بوده به آن یکی گفته: مگه جنگه؟و دیگری خندیده که: آره بابا. یه هفته است که جنگه!
کار و موضوعات مربوط به آن همیشه جدیترین نقطهی اختلاف من و همسرم بوده و هست. حالا اما میبینم که این نقطهی اختلاف و آسیب، یک هفته است خودش را نشان نداده. یک هفته است ما سر ساعت رفت و آمد دعوا نکردهایم؛ اولین بار بعد از ۳ سال!مثل این که واقعاً جنگه!