بسمالله..
+
سلام!
فاطمهای که بودم؛
هفت سالِ فرزانگان آنقدری شناخت بهمان داده بود که اوضاع را راحت میکرد. توی کتابفروشی چیزی را میدیدی و یادِ کسی میافتادی و برایش میخریدیش. روزهای فروردین که به انتها میرسید، تا دوازدهمِ اردیبهشت را صرفِ فکر کردن روی خاص بودنِ یادبودهای روزِ معلممان میکردیم که هر معلم، هدیهی مخصوصِ خودش را بگیرد. هدیههایی که هیچوقت ارزشِ مادیِ چندانی نداشتند ولی ساعتها زمان صرفِ انتخاب و خرید و بستهبندیشان شده بود. کسی را توی راهروی مدرسه میدیدم و دلم میخواست در لحظه بهش بگویم که چهقدر از بودنش توی این روزهایم خوشحالام. بارها اتفاق افتاده بود که به افراد بگویم فکر میکنم چه کارِ خوبی کردهام که خداوند آنها را به عنوانِ اطرافیانم گذاشته دورم.
هفت سالِ فرزانگان آنقدری شناخت به مان داده بود که سوءبرداشتی وجود نداشته باشد.
فضای سمپاد آنقدر در زمینههایی مشترک بود که امکانِ برداشتِ متفاوت از حرکاتِ آدمها را از تو میگرفت.
لازم نبود روزها به بعضی کارهایت فکر کنی؛ مبادا بقیه جورِ دیگری فکر کنند دربارهاش.
بعضی کارها را برای همه انجام میدادی؛
بی آن که به ضرورتش فکر کنی..
دانشگاه، من را ناگهان واردِ دنیای متفاوتی کرد. دنیایی که دو ترمِ اولم را در آن صرفِ رسیدن به یک شناختِ بسیار جزئی از افراد کردم.
و البته که خیلی جاها این شناخت، متقابل نشد.
واردِ دانشگاه که شدم، باید قبل از هر کارم، هر حرفم فکر میکردم.
فاطمهای که هستم؛
حالِ بسیار متفاوتِ همدانشگاهیها، خیلی جاها من را یک خانمِ چادریِ یکبعدی نشان میداد.
صلاحِ جامعهی جدید این بود.
وقتی عمیقا برای کسی و روزگارش خوشحال بودم، معمولا چیزی نمیگفتم و نمیگویم که سوءتفاهمی پیش نیاید.
خیلی وقتها دلم میخواهد به آدمها بگویم " کاش اینقدر نوعِ برداشتتان برایم غیرقابل پیشبینی نبود. کاش همانطور منظورم را میفهمیدید که هست. کاش این همه فکر کردن لازم نبود و سنجیدنِ شرایط."
خیلی وقتها دلم میخواهد به همان حالِ مدرسه برگردم.
به وقتی که حجمِ هدیههای یکهوییم بالا باشد. وقتی که ملیکا برایم پیکسلِ " گرفتارِ اسراف شدیم " بخرد و کشهای خرگوشی. به جعبههای پر از فکر.
من خوشحالام.
از داشتنِ چنان جمعِ دوستانهای - هرچند دور باشند و دیر ببینمشان - خیلی خوشحالام.
از وجودِ نونا و زهرا و خانهی ما جمع شدنهایمان خوشحالام. هرچند چنان توی کارهایمان غرق شده باشیم که امتحان آناتومی عملی و ریاضی مهندسی و خلاصهکردنِ کلید فلسفه از دیدنِ هم محروممان کند. هرچند، وقتمان را چنان پر کرده باشیم که دو ترم باشد به دانشگاهِ نونا سر نزده باشیم.
از وجودِ ملیکا خوشحالام. از کاری که برای مدرسه میکنیم و روزهایی که همدیگر را میبینیم. هرچند، نگرانیهای جدیدمان دلمان را بلرزاند که نکند این هوای هم را داشتن، کمرنگ بشود..
از وجودِ مینا، بهاره، ریحانه،زینب، سارا، صحاح، عطیه، فائزهها، مائده، مبینا، هدا، گلناز و خیلیهای دیگر، خیلی خیلی خوشحالام.
هرچند اختلافِ سلیقهام در بعضی بخشها باهاشان آنقدری باشد که دعوامان بشود؛ سمپاد، ما را چنان دلبسته به هم کرده بود که یک هفته بعد از بزرگترین بحثهایمان دوباره به دوستداشتنیهامان نزدیک میشدیم..
بارها اتفاق افتاده بود که گروهی برویم پیشِ یکی از معلمهایمان و یا توی ایمیلِ تبریک روزشان برایشان بنویسیم که چهقدر دوستداشتنی بود حضورشان توی لحظههای نوجوانیمان.
شخصا به نه نفرشان گفتم که دیدنشان، آشنا شدن با آنها توی آن برهه از زندگیم جزو بزرگترین الطافِ خداوند به من بوده.
این چیزها را میگفتم و چیزی نمیماند که هی مغزم را بخورد و هر روز به این فکر کنم که " بالاخره یک روزی بهش میگم"
این چیزها را میگفتم بی آنکه ترسی از برداشتِ طرف مقابلم داشته باشم.
فضای سمپاد من را بد عادت کرده بود.
روزی که دانشجو شدم، به خودم قولدادم که اینجا را دوست نخواهم داشت. تا آخرِ ترمِ اول، مطلقا تنها بودم. و اگر شما اندک شناختی روی من داشته باشید متوجه خواهید شد که این قضیه چهقدر برایمنِ پرحرفِ برونگرا سخت است.
یادم هست که روزی یک نفر راجع به فعالیتهای دانشجوییِ من پرسید و بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که با وجود امکان فعالیتِ زیاد توی دانشگاهِ ما من هیچ فعالیتی ندارم.
من حضور فعالتری در دانشگاه شریف و تهران داشتم. و خودم را توی کارهای مدرسه خفه کرده بودم. هیئت امام جواد (ع) و هیئت عقیلهی عشق پاتوقم بود. من هیچ کاری توی دانشگاه نمیکردم.
این همه تعارض و تفاوت بینِ فاطمهای که بودم و هستم، من را آشفته میکرد.
فرویدی اگر به قضیه نگاه کنیم، عدمِ تواناییِ ایگو در مدیریتِ شرایط من را روانرنجورخو کرده بود :))
حالا که صحبت میکنم ترمِ دومِ دانشگاه گذشته و ترمِ سوم هم به نیمه رسیده. حالا من دوستانی پیدا کردهام که میتوانند تحملم کنند :)
مهرتا،
زهرا،
الهام،
سپیده
و مریم ملقب به روزبه!
حالا هستند کسانی که بتوانم باهاشان راجع به اتفاقهای زندگی حرف بزنم و مطمئن باشم که میتوانم کارهای خاصِ خودم را راجع بهشان انجام بدهم!
و از این بابت بینهایت خوشحالام.
آنقدری خوشحال که یک روزهایی بیشتر از ساعتِ کلاسم دانشگاه میمانم و با هم برنامههای مشترک داریم!
اما یک چیزی هست هنوز که من را آزار میدهد.
فضای متفاوتِ دانشگاه و مدرسه و اقتضائاتِ متفاوتش و من که به منِ مدرسه و منِ دانشگاه تقسیم شدهام.
نمیدانم این خوب است یا بد.
چیزی که این روزها میفهمم درگیریِ فکریم است.
از اتفاقی که برای کسی افتاده عمیقا خوشحالام و بهش چیزی نمیگویم و آنقدر توی دلم میماند که مسئله میشود، مشکل میشود.
فاطمهی مدرسهای میگوید " برو بهش بگو خیییییییلی خوشحالم از این که این اتفاق برات افتاده. " ،
میگوید " اگر تو شهرِ کتاب چیزی دیدی که یهو یادش افتادی در لحظه براش بخر. "
و فاطمهی دانشگاهی میگوید " فکر کن به کارت. بعدش درمونده نشی که چرا گفتم، چرا دیدم، چرا بردم.. "
فاطمهی دانشگاهی درست میگوید..
ولی فاطمهی مدرسهای پاهایش میکوبد زمین و بهانه میگیرد.
فاطمهی مدرسهای اما خدا را بابتِ این جمعهای خودمانی شکر میکند و در دلش نفسِ راحتی میکشد.
فاطمهی دانشگاهی به شرایطِ کنونی و واقعی نگاه میکند و خودش را برای فردای دانشگاه آماده میکند و سعی میکند دستِ فاطمهی مدرسهای را بگیرد و کمکش کند که محیطهای مختلف را از هم تفکیک کند..
برای فاطمهی مدرسه ای دعا کنید که دلش نترکد..
برای فاطمهی دانشگاهی دعا کنید که دلش نترکد..