بسمالله...
سلام!
+
محرمِ قبلی بود که توی هیئت هنر رفیق شدیم. قبل از آن هیچجوره باهام ارتباط نمیگرفت. از شبِ نهام اتفاقی وسطِ جمعیت پیداش کردم و کنارش نشستم. وسط سخنرانی حوصلهاش سر رفت و اینجا بود که من و کاغذهای تو کیف و مدادرنگیهای خودش دست به کار شدیم. باز هم اوریگامیهای هیجانانگیز به دادم رسیدند و همانجا یک مسابقهی قورباغهپرانی راه انداختیم.
مراسم که تمام شد ازم خداحافظی کرد.
آن شب که گذشت دیگر این علی بود که منتظرِ من میماند و سراغم را از بقیه میگرفت.
جلسهی بعدیِ روضه که شد، برای اولین بار آمد توی مهدکودک و بهانهی مادرش را نگرفت.
بعد از آن روزها بود که علی شد یکی از پای ثابتهای هیئت. و راستش را بخواهید من هم بسیار دوستش دارم؛ خیلی زیاد.
ماهیتِ مهدکودکِ روضه طوری است که مقتضیاتش تا حدی با مهدکودکهای عادی فرق میکند. از روزی که به عنوانِ کمکِ مهتاب رفتم توی اتاقِ مهد، برای خودم بعضی چیزها را قانون گذاشتم. این که ممکن است دقایق و اتفاقها برای من بگذرند و خیلی زود فراموششان کنم ولی تکتکِ برخوردهای من خیلی برجسته توی ذهنِ بچهها خواهد ماند. برخوردهای من به عنوانِ یک خانمی که قبل از شروعِ مراسم نماز میخواند و محرم و صفرها لباسِ خادمیش مشکی میشود و گاهی برایشان قرآن میخواند و وقتِ رفتن چادر سرش میکند و میرود.
بچهها همهی جزئیاتِ رفتار و حرفهای من را ضبط میکنند.
با خودم قرار گذاشتم توی مهدکودک روضه عصبانی نشوم و هرگز داد نزنم؛ هیچوقت.
هرچهقدر هم خسته بودم، توی مهدکودک باید یک پلانِ خوشحال بازی میکردم.
معمولا هم موفق میشدم.
خرجش نهایتا چهارتا کاغذِ پاره شده بود و چسبی که میریخت روی لباسم؛ فدای سرشان.
این بار ولی اوضاع فرق داشت.
رمضان بود.
مغزم تا سرحدِ مرگ مشغول.
دلم تنگ.
افکارم مشوش.
خودم را سه چهار ساعتی زودتر رساندم به روضه؛ بلکه احوالم تنظیم شود توی شبِ میلادِ حضرتِ مجتبی(ع).
این بار، کلافه رفتم توی مهد.
بچهها هر از گاهی شیطنت میکنند؛
جیغ میکشند، داد میزنند، گاهی چیزهایی پرت میکنند سمت هم، مدادها را از دست هم میکشند و مشابه اینها.
همیشه با پرت کردنِ حواسشان اوضاع را آرام میکردم. خودم باهاشان داد میزدم و بعد کمکم صدایم را میآوردم پایین. بساطِ توپبازی علم میکردم که مداد و چسبها را ول کنند.
این بار بچهها نشسته بودند و داشتند نقاشیهاشان را رنگآمیزی میکردند و من هم داشتم برایشان قصه میگفتم که یکی از آن اتفاقها افتاد.
علی مدادِ یکی از بچهها را از دستش کشید و موهایش را گرفت.
صدایم از حدِ معمول کمی، فقط کمی بالاتر رفت:"این کارت خیلی زشت بود علی."
بچه چند لحظه نگاهم کرد و بعد چهرهاش رفت توی هم و شروع کرد اشک ریختن. سریع توی بغلم گرفتمش و معذرتخواهی کردم ولی هنوز گریه میکرد. بعد از این چند سال شکلِ گریههای بچهها را تا حدی میشناسم. بعضی گریهها برای جلب توجه اند. بعضی دیگر از سرِ استیصال و ناتوانیِ بچهها. بعضیهاشان هشدارِ کمک خواستن اند. گریهی علی از جنسِ هیچکدامشان نبود. گریهای بود از سرِ ناباوری و بهت. باورش نمیشد من بتوانم اینطوری باهاش حرف بزنم.
همهی بچههای دیگر هم سکوت کرده بودند.
علی را بردم و سپردم به مادرش.
وقتی برگشتم یکی از بچهها پرسید: "چی شده بود؟"
گفتم: "اشتباه شد خاله."
گفت:"خب من هم بودم ناراحت میشدم و گریهم میگرفت."
هرچهقدر بیشتر دوستمان بدارند، هرچهقدر بهمان امیدِ بیشتری داشته باشند بیشتر رویشان تاثیر میگذاریم.
میدانی چهقدر دوستت دارم..؟
میدانی چهقدر امیدم را بستهام بهت..؟
گوشهی چشمت را نازک کنی دق میکنم..
پ.ن یک:
راستش هنوز آنقدر غنی نشدهام که به سرمایهام چوبِ حراج بزنم..
و آنها که تو را ندارند، چه دارند..؟
پ.ن دو:
از مهدِ کودک خیلی عکس میگیرم. برای آن که سیرِ رشدِ بچهها ثبت بشود برایشان.
ولی چند وقتی است خیلی حساس شدهام روی انتشارِ عکسهای آدمها؛ مخصوصا بچهها.
این بار سعی میکنم از فضای مهد عکس بگیرم.
گرچه که چند نمونهاش توی صفحهی اینستاگرامم هست :)
بسمالله...
سلام!
+
چند وقت پیش دنبالِ تغییر دادنِ برنامههای معمولم بودم. به نظرم میرسید که روزهایم خیلی شبیه به هم شدهاند و دارم میافتم توی ورطهی رکود. گرچه به نظر بعضیها کارها داشتند خوب پیش میرفتند ولی خودم ارزش افزوده نداشتنِ پروژههای زندگیم را میدیدم.
در وهلهی اول مسئولیتم در آن گروهِ دانشگاهمان را تحویل دادم. به خاطرِ مشغولیتهای فکریش و مهمتر از آن، این که احساس میکردم برنامههای گروه منحصرا طرز فکر من را منعکس میکنند.
بعد از آن جرئت کردم به بعضی مسئولیتهای دیگر توی دانشگاه فکر کنم و در لحظه ردشان نکنم. البته که هنوز قطعی نیستند ولی پروپوزالِ پیشنهادیم برای معاونت علمی بسیج را نوشتهام. اگر بپذیرندش، شاید بتوانم کمی از عذاب وجدانم راجع به وضع اسفبار بسیج دانشکده را کم کنم!
و بعدتر برنامهی این تابستانم را پروپیمان بستم؛ دوتا مدرسه! قرار است درسی را ارائه بدهم که به اندازهی ۶ واحد خواندهام ولی عجالتا ۸ تا کتابِ استخواندار پیدا کردهام برایش!
بلکه دوباره برگردم به روزگار کتابخواریم!
احتمالا به یکی دوتا پروژهی دیگر هم به صورت مقطعی کمک کنم ولی این روزها بیشترین دغدغهام شده است کلاسهای تابستانم.
چه کسی فکر میکرد من روزی فلسفهی علم درس بدهم؟!
پ.ن یک:
پیشنهادات شما را برای کلاس پذیراییم!
همچنین از یک هممباحثهای به شدت استقبال میکنم!
پ.ن دو:
برنامههای ثابتی هم هستند که هیچجوره مایل به تغییرشان نیستم.
هیئت عقیلهی عشق(س) و امام جواد(ع) و زینت زینب(س).
کلاسهای طلیعهی حکمت.
باشگاه قرآنی.
بعدنوشتِ مهم!
برای کلاس اگر اسمی به نظرتان میرسد حتما بگویید.
و البته که اگر برای چگونگیِ معرفیش ایدهای دارید به شدت پذیراییم!
بسمالله...
سلام!
+
این ماه توی مهدکودک، حالم به قاعده و سرِ جاش نبود. کنترلِ بچهها از دستم خارج میشد و نمیتوانستم یک جا بندشان کنم. حالِ ژانگولر زدن را هم نداشتم.
داشتم برایشان قصه میگفتم که بیمقدمه گفت:" خاله، من میخوام وقتی امام زمان اومد برم شیطون رو براش دستگیر کنم."
چند لحظه میخکوب بودم..
چهقدر درست فهمیدی عزیزم..
قرار بوده ما همه، همین شیطانهای کوچکِ وجودمان را دستگیر کنیم برای صاحبِ اصلی؛ برای صاحبالزمان..
کاش یادت نرود این هدفِ بلندت عزیزم..
کاش وقتی بزرگ شدی، غبار زندگیِ آدم بزرگها راهت را محو نکند..
کاش همینقدر اهدافت بزرگ باشد..
پ.ن:
نگاهشان که میکنم میبینم چهقدر واقعیاند..
نگاهشان که میکنم عارف میبینم به جای بچههای ۳-۴ ساله.
وقتی میبینمشان، تا چند روز بزرگترها به چشمم نمیآیند.
بعد غصه میخورم به حالِ خودم و باقیِ آدم بزرگها که راه را گم کردهاند و هر کدامشان یک گوشهای دارند دور خودشان میچرخند.
چهقدر راست و درست است ماموریتهای زندگیشان.
خداوند همین شکلی حفظتان کند.
کاش شبیهِ ما درگیرِ روزمرگیها نشوید.
کاش ماموریتهای اصلی را یادتان نرود..
بسمالله...
سلام!
+
من هر از گاهی سری به آرشیوهام میزنم. اصلا یک جعبهی بزرگ پشتِ تختم دارم که پر است از چیزهایی که با خودشان خروار خروار خاطره دارند. هر چند ماه یک بار سری به گفتوگوهام با آدمها میزنم. اینجا و نوشتهها و نظراتش که جای خودشان را دارند.
" حتی یادآوریِ اون روزها هم هنوز من رو آزار میده. وقتی که هیچ حجتی نداشتم برای کاری که داشتم میکردم. وقتی برخلافِ همیشهی زندگیم، همهی کارهای دیگهم رو رها کرده بودم و به اجبارِ سیستم آموزشیِ رایج - و نه سیستمِ رایجِ خودم و مدرسهم - ، خودم رو توی یه بُعد حبس کرده بودم.
یادمه بندِ اولِ "چنگیز"، پشتِ سر هم توی سرم تکرار میشد:
چه کردی با خودت چاووشخونِ خاکِ بیزائر..؟
یادمه عصبانی بودم از خودم و کاری که دارم با سلولهای مغزم میکنم.
بعد از اون خیلی سعی کردم سبک زندگیم رو برگردونم به همون حالِ سابقش؛ نشد..
هنوز هم برام سئواله که آیا میارزید..؟
به جوابی نمیرسم..
شوقِ دانشآموزی تا چند وقت از زندگیم رفت بیرون. قدرت تحلیل کردنم رنجور شد. شجاعتم رو توی انتخاب کردن از دست دادم. خلاقیتم کم و کمتر شد.
یادآوریِ روزهای کنکور برام دوستداشتنی نیست.
نه چون هیچوقت اونقدرها شاگرد زرنگ نبودم؛ چون کنکور جسارتم رو از من گرفت و از دنیای واقعی دورم کرد.
خودم متوجه بودم که داره چه اتفاقی میافته ولی انگار چارهای نداشتم جز تن دادن به این سیر. "
به آن سیر تن دادم.
حالا دو سال میگذرد از تمام شدنش و من هنوز موفق نشدم اثراتِ عمیقِ کنکور را از سبک زندگیم پاک کنم.
انگاری یک بمبِ هستهای ترکیده باشد توی وجودم؛
نسلِ اول را سوزانده.
نسلِ دوم را پر از بیماری کرده.
نسلِ سوم را به شکلی درآورده که دیگر حتی ذرهای شبیهِ قبلشان نیستند.
چه کردی با خودت بغضِ خیابونهای بیعابر؟
قبول میکنم که بخشی از این تغییرات، محصولِ افزایشِ سناند. بخشیشان مربوط به گذشتن از دورانِ نوجوانی و ورود به جوانی اما هر کاری میکنم نمیتوانم کلیشههای اجتماعی را ندید بگیرم. این همه فشارِ اجتماعیِ الکی که به خودمان تحمیل میکنیم.
مهدکودکِ روضه شده است یک بخشِ جدانشدنیِ زندگیِ من. پر از انرژی میکندم. دیدنِ بچههایی که پر از شجاعت و فطرتِ سالماند تذکرِ فوقالعادهایست.
ما همه همین شکلی بودیم؛
سرشار از تخیل،
پر از شوقِ اصلاح،
مظهرِ مهرِ خداوند.
ما همه همین شکلی بودیم.
مشکلاتِ این روزها را میبینم. از قضا خیلی هم خوب.
تهماندهی شورِ توی وجودم را جمع کردهام برای یکی از همین مشکلات..
مرورِ خاطرات میتواند آدم را سرشکسته کند و مایوس و یا پر از انگیزه.
میخواهم تا این انگیزه هست، بروم سراغِ کارهایی که از دستم برمیآید.
این وسط شاید نسلِ چهارم کمی شبیهِ نسلِ قبل از حمله شدند..